داستانک کاربران داستان کوتاه کلیشه ای که هرگز آدم نمی شود | آندرومدا کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع _sheida_
  • بازدیدها 328
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
روی نیمکت نشستم و با لرزیدن موبایلم و با افتادن اسم "radmehr" و چند استیکر ماچ و بـ..وسـ..ـه کنارش ذوق زده آیکون سبز را لمس کردم.
_ کجایی خوشگلم؟
"خوشگلم"! لب گزیدم از ذوق و استرس اولین دیدارمان...
_: رو نیمکت نشستم منتظرت...تو کجایی عشقم؟
_ عه رسیدی مگه؟ منم همون نزدیکیام... یه ربع دیگه رسیدم.
اضطرابم دوچندان شد:
باشه... یه چی بگم؟؟
_ جونم عشقم؟ تو صدتا چی بگو...
ریز ریز خندیدم:
گل و خرس یادت نره...
_ همین بود اون یه چیت؟
خندیدم:
توقع زیادیه؟
ریشخند زد:
نه عشقم...میام من...کاری نداری؟؟
_: نه نفسم...بـ*ـوس بای.
_ شیطون...خدافظ.
لبخند زدم و گوشی را قطع کردم. یک ربع دیگر باید منتظرش میبودم. چشم چرخاندم. پارک پر بود از آدم های دیگر. تیپ عجیب غریب پسر جوانی نظرم را جلب کرد. با عبور دخترها و زنها، حتی زنهای بچه دار یک تیکه ای بارشان میکرد و متلکی حواله شان میساخت. حرصم در آمد. اما با یاد اینکه رادمهر من اینطور نیست خاطرم آسوده شد.
به سکویی تکیه داد؛ انگار منتظر کسی بود. دختر جوانی نزدیکش شد. پسر از توی پلاستیک توی دستش جعبه تقریبا کوچکی بیرون آورد. نگاهم میخ جعبه شد... یعنی چه بود؟ دخترک خودش را به بازوی پسرک مالاند و جعبه را باز کرد. خرس کوچک و گل رز دختر را چنان به شوق انداخت و همانجا پسر را بوسید. توی دلم گفتم عجب کثافتیست. راه به راه متلک بار زن و دختر میکند و این طور رز و عروسک هدیه شان میکند. اما در عوض به این فکر کردم که رادمهر من اینطور نیست. پسر دست کرد توی جیبش و موبایلش را از آن بیرون کشید. انگار با کسی حرف میزد... چیزی به دختر گفت و بعد از هم جدا شدند.
پسر جایش را عوض کرد و خوب دید زد تا آن دختر برود... بعد برای کسی دست تکان داد و دختر دیگری به سمتش دوید... شورش را در آورده بود مرتیکه... با خودم گفتم انگار از هیچ موجود ماده ای نمیگذرد انگار... وقتی دست کرد توی پلاستیک و جعبه دیگری بیرون آورد و آن دختر احمقانه ذوق کرد دلم میخواست یکی محکم بزنم توی سر دختره و بگویم خاک بر سرت. اما صدایی توی گوشم گفت اگر رادمهر بیاید و تو را در حال داد و فریاد و کولی بازی ببیند که آبرویت میرود احمق... پس سعی کردم بیخیال باشم... آن دختر هم رفت... موبایلش را بیرون آورد و به پشت صندلی تکیه داد و با گوشی اش مشغول شد. توی دلم برای دختری که قرار بود بعد از دختران قبلی کنارش بنشیند و گل رز و خرس کوچولو هدیه بگیرد سوخت. موبایلم زنگ خورد... ساعتم را دیدم؛ یک ربع گذشته بود.
پسرِ روی نیمکت پا روی پایش گذاشته بود و دهان باز کرد برای حرف زدن با بدبختی که پشت گوشی داشت از ذوق میمرد. صدای همراه با خندهٔ رادمهر از سوراخهای لعنتی موبایلم بیرون جهید:
دقیقا کجایی عشقم؟




~ آندرومدا
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
0
بازدیدها
537
پاسخ ها
45
بازدیدها
2,876
پاسخ ها
4
بازدیدها
485
پاسخ ها
16
بازدیدها
652
پاسخ ها
61
بازدیدها
15,585
بالا