داستانک کاربران داستان سردرگمی

مقداد

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/29
ارسالی ها
334
امتیاز واکنش
2,576
امتیاز
501
محل سکونت
همین حوالی
به‌نظرم نمیشه بهش گفت داستان. ولی چون ربطی به زندگیِ خودم نداره و واقعی نیست، بهش میگم داستان. همین!

*

این، پیچیده بود. من در کارِ خود آنچنان غرق شده بودم که ندیده بودم. روزگار، کار، سردرگمی و رفیق و آشنا، مرا در خودشان غرق کرده بودند. مرا در خودم کور کرده بودند. دلم را سرد و خاموش. ذهن‌ام را گنگ و منگ. من در خودم سرد شده بودم. از دهن افتاده بودم. او هم از دهن افتاده بود. تقصیر چه کسی بود؟ اصلا جز من، تقصیر چه کسی می‌توانست باشد؟ مگر جز من، چند نفر می‌دانستند؟
من از همان روزی که دیدم و گذشتم دیگر پدر نبودم. من از همان روزی که بودم و نبودم، دیگر پدری نکردم. من می‌دانستم و کاری نکردم ولی خیلی‌ها نمی‌دانستند چه می‌گذرد و نگران بودند. به من می‌گفتند نگرانی در تو جایی ندارد؟ خونسرد بودن حدی ندارد؟ جوابی نمی‌دادم. حرفی نداشتم. من از قبل، محکوم به اعدامِ دادگاهِ خودم بوده‌ام. نیازی به تبرئه شدن در حکمِ دیگران را نداشتم. ولی امروز، وجدان دست از سرم بر نمی‌دارد. وجدانی که باید زودتر از این روزهای لعنتی روشن و هشیار می‌بود و نبود. گـ ـناه‌ام را گردنِ وجدان می‌اندازم، چه آسان. چقدر ساده خودم را تبرئه کردم.
اگر بگویم ماجرا از همان روزِ سرد شروع شده، پس آن روزهایی که هنوز گرما بین‌مان بود چه می‌شود؟ اگر بگویم از روزهایی که گرم بودیم شروع می‌شد، پس روزهای سردرگمی را چند به چند رد کنم؟ اگر از آن روزهای حیرانی شروع کنم، کوتاهی‌های همیشگی‌ام را کجای ماجرا قرار بدهم؟ حقیقت این است که نمی‌توان نقطه‌ی شروعی برای یک اتفاق تعیین کرد. هیچ کجا شروع نشده. همانطور که حالا نیز، تمام نشده است. مگر نه اینکه هر شروعی پایانی دارد؟ و هر پایانی، سرآغازی؟ ابتدا و انتها ندارد. هر چه بگوئیم، کشک است. اصلاً من کجا بوده‌ام که حالا بخواهم شروع و پایانی تعیین کنم. من هیچ وقت خودم نبوده‌ام. من هیچ وقت همانی که باید می‌بودم، نبوده‌ام.
باید از آن روزی شروع کنم که سرم درد می‌کرد. پشتِ میزِ چرمیِ سبز رنگِ اداره، بی‌خیال از دنیا و دار و دسته‌اش، نشسته بودم و لیوانی آب و چند ورق قرصِ بی‌مصرف دور و برم بود. صندلی را خم کرده بودم و پاهایم روی میز استراحت می‌کردند. سرم درد می‌کرد ولی دوایش دست من نبود. دستِ جنگی بود که دوست داشت خیلی‌ها را سردرد کند و برود. با این حال من به هیچ عنوان حق نداشته‌ام که از زمان اداری برای استراحتِ خودم، سوءاستفاده کرده و پاهایم را روی میزِ بیت‌المال لم دهم. نه درست بود و نه اصولی. و نه من چنین آدمی بودم. ولی شاید آن روز فرق داشت. فرقی که بینِ من و وجدانم فاصله می‌انداخت. چند شب پیش با کسی که این همه سال مرا تحمل کرده بود، جنگم شده بود. او این همه سال مرا تحمل کرد و من، چند روز تحملش نکردم. من این همه سال، بیهوده هوایِ شهر را تنفس کردم و او، شبِ قبل، مرا تنها گذاشت. آن‌طور رفته بود که من، خودم را بدهکاری می‌دیدم که بدونِ پرداخت قرض و قوله‌ام، مُرده‌ام. چه کسی است که نداند من مُرده‌ام و او زنده شده است؟ من نه تنها به او، که به خودم، به وجدانِ خاموشِ خودم بدهکاریِ بزرگی داشته‌ام. سرم درد می‌کرد. رئیس امروز نیامده بود. برگه‌ی مرخصی، کنارِ دیگرِ قرص‌ها، زیرِ خودکاری قرار داشت که با آن استعفایم را نوشته بودم. اما رئیسی نبود که از او مرخصیِ ساعتی بخواهم، چه برسد به استعفای همیشگی. همین امروز صبح که به اداره رسیدم، قبل از آن که واردِ اداره شوم، نگهبان بلند گفت:«آقای محمدی؛ از شرِّ جلالی راحت شدیم. رفتش اون دنیا.» از این نگهبان بدم می‌آید. هیچ معلوم نیست او که اینگونه پشتِ مُرده حرف می‌زند، پشتِ سرِ ما حرف نزند. جوابش را ندادم. ولی برگشتم به سمت ماشین. کیف‌ام را که به قصد برگشت، برنداشته بودم، برداشتم. پله‌ها را دوتا یکی کردم. سرم درد می‌کرد. لیوانِ آبی از آبدارچیِ خوش‌قلبِ اداره گرفتم که او هم خبرِ مرگِ رئیس را برایم تکرار کرد. هرچند اصولاً خبرِ مرگ، خوشایند نیست، ولی از آن جهت که نه می‌توانستم مرخصی بگیرم و نه استعفا بدهم، ناخوشایندتر از حالتِ‌ عادیِ ماجرا بود. تلفن را برداشتم که خبرِ نیامدنم را به دخترم برسانم. گوشی را جواب نداد. با خودم گفتم مرخصی؟ مرخصی می‌خواهم چه‌کار. از اداره بیرون آمدم. بی‌آنکه به نگهبان جوابی بدهم.
به خانه نرسیدم. نه سرعتی در کار بود و نه سبقتی. فقط مچِ دستم درد می‌کرد، حوصله‌ی نگه‌داشتنِ فرمان را نداشتم. آن روز من تصادف کردم. تصادفی که دقیقاً بیست و هشت روز کما را مهمانِ مغزِ من کرده بود. وقتی به هوش آمدم، وجدانِ من گم شده بود. شش ماهِ تمام فراموشیِ کامل گرفته بودم. چه کسی می‌دانست آن شش ماه، آن بیست و هشت روز، این همه سال، دخترکِ تنهای من، چه زجری را تحمل می‌کند؟ چه کسی می‌فهمید؟ جز من، از چه کسی توقعی می‌رفت؟ من بودم و می‌دیدم و می‌دانستم و انگار نه انگار. آن تصادفِ لعنتی، ناقص‌العضوم کرد. نه بخاطر یک چشم‌ای که از دست دادم، بلکه به این خاطر، که وجدانم گم شده بود. کمرنگ شده بود. شاید هم، از من بریده شده و پرت افتاده بود. خیلی وقت بود که من وجدانی که داشتم را نداشتم. من می‌دیدم و محلی نمی‌دادم. ناراحت می‌شدم ولی، ناراحتیِ کسی را کمتر نمی‌کردم. من می‌دانستم. می‌دانستم. دانستن بد دردی‌ست. نه می‌توانی از زیرِ بارِ مسئولیتش بیرون بیایی و نه می‌توانی نادیده‌اش بگیری. نادیده گرفتنش، می‌شود هم‌عاقبتی چون روزگارِ حالِ من. این روزهای سرد من. دانستن را نادیده گرفتن، همانند این است که روز بودن را نادیده بگیری و چاهِ روبه‌رویت را به حساب نیاوری. جز هلاکت، عاقبت خوش‌تری ندارد.
خسته بود. خسته بودم. سومین سالگردِ کسی بود که خاکسپاری‌اش را ندیدم. کسی که بعد از نبودنش، دیگر بودنش را ندیدم. کسی که دخترکم دیگر نبودش را تاب نیاورد. که دیگر تاب نیاوردیم. من به تصادفی، ناتوان شدم و او، به افسردگی. صندلی‌ها را می‌چیدند. مثلِ دوسالگردی که قبل از این برگزار شده بود. تنها فرق‌اش این بود که سومین بود و آن کسی که برایش صندلی می‌چیدند، عدد سه را دوست داشت. سه رنگ را دوست داشت. سه دست لباس بود که در کمدِ مخصوص نگهداری می‌کرد. از همه مهم‌تر سومین سالِ ازدواجِ ما بود که دخترک را آوردیم. سرِ دومین سالگردِ ازدواج‌مان بود که به دلش افتاد فرزند داشته باشیم. قبل از آن روز، به این توافق رسیده بودیم که خودمان باشیم و بچه‌ای را وارد نکنیم. می‌دانستیم که هردوی ما مشکلی داریم. نه فقط مشکل از او بود که من بشوم فداکارِ روزگار و نه فقط مشکل از من. می‌گفت چند هفته پیش که رفته بودیم امام رضا (ع) به دلش الهام شده که بچه بیاوریم. من هنوز در حال و هوای اداره و حسابرسی‌هایش بودم. خندیدم و گفتم که فکر می‌کنی معجزه‌ای شده؟ درمان شده‌ایم بی‌دوا؟ پوزخندی زدم و گفتم با آن همه دعای تو و نذرِ من بعید هم نیست. جدی نگاه‌ام کرد. نه من می‌دانستم و نه او از حرفش مطمئن بود. پیشنهاد قبول کردن بچه‌ای پرورشگاهی را داد. شوکه شده بودم. فضای ساکت و آرامِ کافه‌ای که در آن بودیم اجازه نمی‌داد. ولی آخرش هر دوی ما طاقت نیاوردیم. روبه‌روی هم، زدیم زیر گریه. مثل بچه‌های پنج‌ساله‌ای که خوراکی‌اش را گرفته باشند گریه می‌کردیم. هر لحظه که می‌گذشت انگشت‌نماتر می‌شدیم. دستمان خورده بود و بستنی‌مان پخشِ زمین شده بود. از فردای همان روز رفتیم سراغ کارهای اداری.
مراسم تمام شده بود. صندلی‌چین‌ها، صندلی‌ها را جمع کردند و بردند. من همانطور خیره، گوشه‌ی مجلس، کز کرده بودم. نه اشکی ریختم و نه حرفی زدم. دخترم از من سنگین‌تر بود. ولی دختر بود. زده بود زیر گریه. می‌گویند از حال هم رفته. ای کاش من از حال رفته بودم، همان روزِ تصادف. آمد روبه‌روی من نشست. گفت به‌نظرت وقتش نرسیده از سهمیه استفاده کنم؟ من هنوز سرم سنگین بود. درد می‌کرد. دودِ اسپند داشت خفه‌ام می‌کرد که داد زدم:«هِی اصغـر؛ تمومش کن این دودبازی رو.» مهربان نگاهش کردم، گفتم کدام سهمیه بابا؟ مِن و مِن کرد و گفت سهمیه‌ی جانبازی‌ت. واسه کار و دانشگاه. پریدم توی حرف‌اش. گفتم که فکر می‌کنم و می‌تواند برود. خودش می‌دانست که چرا ناراحت می‌شوم. من روی این امتیاز نرفته بودم جنگ. من روی این امتیاز موجی نشده بودم. من نمی‌خواستم امتیازم را باطل کنم. با خودم فکر کردم من که کاری از دستم بر نمی‌آید. از بالای کمد مدارک قدیمی‌ام را در آوردم. قبول کردم.
بعد از یک سال دویدن و این تعهدنامه را امضا زدن و آن آزمایش را انجام دادن، بالاخره گفتند بیایید بچه را تحویل بگیرید. بردمش همان کافه‌ای که آنجا فکرِ خودش را به من گفته بود. منتظر ایستادیم تا همان میز خالی شود. دوتا بستنی سفارش دادیم. نیم ساعت بعد هر دوی ما، می‌خندیدیم و دستمان خورده بود و بستنی‌ها پخشِ زمین شده بودند. دو هفته‌ی بعد بچه را در بغـ*ـل گرفتیم. دیگر خیالِ هردوی ما راحت شده بود. ایده‌اش به سرانجامِ خوشی رسیده بود. با همه‌ی دردسرهایی که می‌دانستیم دارد، ولی باز هم خوشحال و راضی بودیم. ما بچه‌ای داشتیم که می‌توانستیم به او دلگرم باشیم. ما خانواده شده بودیم.
چند سالی گذشته بود. زندگی معمول در جریان بود. من صبح‌ها می‌رفتم اداره و زن و بچه‌ام، با همدیگر سر می‌کردند. من بیخیال و سربه‌هوا شده بودم. نمی‌دانم از علایم پیری بود یا از عوارض جنگ. بعضی روزها تا دیروقت در اداره می‌ماندم و با آبدارچی، از هر دری‌ حرف میزدم. گاهی شب‌ها هم، به بهانه‌ی زیاد بودنِ کارهای مالی و اداری، در اداره می‌خوابیدم. چند سالی به همین منوالِ بی‌خیالی و بی‌وجدانیِ من گذشت. من روز به روز، بدتر و بدتر می‌شدم. همسرم نه از دست من، که از هوای آلوده‌ی شهر، خسته شده بود. نبودِ من، بارِ تکلیف‌ها و وظایفِ او را سنگین‌تر کرده بود. من نبودم و او، با بیماریِ ریوی‌ای که داشت، همه‌ی خیابان‌ها را متر می‌کرد برای خریدنِ هدیه‌ای که من یا دخترک‌ـمان را خوشحال کند. من بی‌انصاف شده بودم. حتی به او خُرده می‌گرفتم که چرا دختر را لوس بار می‌آورد. برایش مداد خرید همین را گفتم و کیفِ مدرسه را گرفت همین را گفتم و مانتو خرید همین را گفتم و انگار نه انگار که دختر، بابا می‌خواهد نه غُرغُر! من هربار از زیرِ بارِ مسئولیتی که با همدیگر و با موافقت هر دو، پذیرفته بودیم، شانه خالی می‌کردم. مثل همین حالا که خستگیِ او را به گردنِ هوای آلوده‌ای انداختم که آن روزها، درجه‌ی آلودگیِ قابل‌توجهی نداشت. یا هربار وجودِ دخترمان را، نتیجه‌ی درخواست و پیشنهاد او می‌دانستم. روزهای آخری که او با تمام توانایی‌اش برای گرم نگاه داشتنِ این کانونِ از هم پاشیده، تلاش می‌کرد، من مدام سرِ مسائلی با او بحث می‌کردم که همه‌ی آن موارد در ابتدای امر، تقصیرِ من بود. من که به‌وجود آورنده‌ی همه‌ی این مشکلات و معضلات بوده‌ام. من آن روزها وجدانم را نادیده گرفته بودم. من بی‌وجدان شده بودم. او هم چمدانش را بست و رفت. برای همیشه. و دخترکی که به عطر من خو نداشت، ماند و مرا تحمل کرد. ناراحت بود و تحمل کرد. غمگین بود و تحمل کرد. سرخورده شد و تحمل کرد. افسرده شد و تحمل کرد. قرص‌های اعصاب را دوتا یکی کرد و تحمل کرد. و من هرلحظه بیش‌تر از روزِ قبل در انزوایی که ساخته بودم، فرو رفتم.
من همه‌ی این چند سال، لحظه به لحظه، تنهاتر شدنِ او را می‌دیدم. می‌دانستم مشکلش چیست. دردش از کجاست. دوایش دستِ کیست. درست است که نه گذشته را می‌توانستم جایگزین کنم و نه آینده‌ای که رقم خورده را تغییر دهم! من از پسِ حالی بر نیامدم که در آن زندگی می‌کردیم. من روز به روز بیش‌تر از قبل او را تنها گذاشتم. دیگران بیش‌تر از من می‌فهمیدند. یا حداقلش بیش‌تر از من احساسِ نگرانی داشتند. بیش‌تر از من! من که همه‌ی این‌ها را می‌دانستم. من که همیشه نگرانی را به دنبالِ خودم می‌‌‌کشیدم. چرا دست روی دست گذاشتم؟ این همه سال؟
اما امروز دیگر دیر شده بود. سرم درد می‌کرد. تک چشمی که برایم مانده بود، کم کم داشت از حدقه در می‌آمد. خشک و سرد شده بودم. دست‌هایم می‌لرزید. از خودم بودن، متنفر بودم. هرلحظه از خود و کارهایم متنفرتر می‌شدم. دوساعت به همین خیرگی گذشت. به خودم جرأتی دادم. رفتم جلو و زدم روی شانه‌ی سروان :«میشه من این طناب رو یادگاری نگه دارم؟» انگار که حرفی ابلهانه زده باشم نگاه‌ام کرد. شاید می‌خواست مراعاتِ حالم را کند که گفت بعد از اثربرداری هماهنگ می‌کند آن را به من بدهند. گفت متاسف است. ولی من متأسف‌تر از او بودم، برای خودم. برای کوتاهی‌هایم. برای قتلِ دخترم. برای قتلِ همسرم. من قاتلی بودم که هرگز حکمی برایم صادر نکردند. اما خودم برای خودم، اعدام بریده بودم. شبِ همان روز تصادف کردم. بعد از سی و دو روز کما، در بامدادِ تولدِ بیست و هفت سالگی دخترم، حکم اجرا شد.
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
45
بازدیدها
2,876
بالا