داستانک کاربران 回 كتاب داستان بچه هاي نگاه 回

Negin.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/05
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
23,507
امتیاز
746
سن
21
دوست
همینکه پام به مدرسه رسید، الی و زینو و حدی و فاطی و ملی و نازی و سوگ (الناز و زینب و حدیثه و فاطمه و ملیکا و نازنین زهرا و سوگند) هفتا دوست خل و مل و بی اعصابم رو سرم آوار شدن.
- ای مرض بگیرید همتون. سکته کردم باو. فک کردم قوم مغول بهم حمله کردن، البته همچین فرقیم با قوم مغول ندارین.
الی حرصی زد تو سرم که یه لگد حواله ساق پاش کردم.
الی: ایییی مرض بگیری بیام ملاقاتت واست بندری برقصم. کجا بودی دیروز؟ نیومدی همچین کلاس خلوت بود معلما اومدن کلی فیض بردن.
خندیدم.
- آره جون اون دایی خپلوت. کلاس ساکت با وجود شما هفتا خل و چلا؟ عمرااااا.
زینب دستشو به کمر توپولیش زد و گفت:
زینو: مگه ما چمونه؟
لپ تپلیشو کشیدم. آخ که من اینو انقد دوست دارمااا حد نداره.
- هیچیتون نیست فقط یه نموره شلوغ و چپل و چلین.
بدو بدو رفتم سمت کلاس. الی و ملی و ننه‌ی قلی(فاطمه) جیغ کشیدن و دویدن سمتم. وای که من عاشق دوستامم. معلم موضوع انشاء داد. ای بابا. من نخوام درباره دوست بنویسم کیو باید ببینم؟ ولی خب من نویسنده کلاسم خانم از من انتظار داره.
به نام خدا
یک ماهی بود ندیده بودمش. راستش موقع کلاس زبان رفتن همراه هم میرفتیم و به سه کله پوک معروف بودیم. بخاطر تعطیلی کلاس و مدرسه، چند وقتی بود ندیده بودمش. با شوق به مدرسه رفتم. با چشم دنبالش گشتم که دیدمش. بین اون همه دختر با مانتو مقنعه یکسان، مثل گاو پیشونی سفید واسم بود، چون کاملا میشناختمش؛ به هر حال دوستم بود. پیش دوست صمیمیش بود، این یعنی نمیتونم برم پیشش. وقتی فهمیدم تو یه کلاس نیوفتادیم، کلی پکر شدم. ای بابا. کل کلاس نفهمیدم چجور گذشت، ولی با صدای زنگ تفریح، به بیرون پرواز کردم. اما وقتی با قیافه پوکرفیس و لحن سردش برخورد کردم، و با حرفایی از قبیل اینکه دوست صمیمیش از من خوشش نمیاد و اونم نمیخواد دیگه باهام دوست باشه، شکستم. با حرفاش بد غرورمو شکوند و رفت...

آروم اشکام که روون شده بود رو پاک کردم. حدی یدونه سیخونک زد.
- چته؟
حدی: نبینم کشتیات غرق بشه رفیق.
الی قلقلکم داد. بلند بلند خندیدم که خانممون صدام زد.
معلم: یا نخند یا بیا انشات رو بخون.
رفتم و انشام رو خوندم و تهش اضافه کردم که خدا یکی رو گرفت اما هفتا بهم داد، و مثل همیشه نمره کامل گرفتم و تشویق خانممون که من رمان نویس بشم. و من مثل همیشه لبخندی زدم و با بچه ها سر به سر هم گذاشتیم.
 
  • پیشنهادات
  • ԼƠƔЄԼƳ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    3,970
    امتیاز واکنش
    22,084
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    زیر سقف آسمون
    دوست:
    خیلی هوامو داشت...تو همه ی مراحل زندگی پا به پام اومد و آخ نگفت.از هر دوستی به من نزدیک تر بود. دوست که چه عرض کنم، مثل یه کوه پشتم بود. مثل یه حامی...مثل یه یاور. قصد نداشتم بی هیچ وجه ترکش کنم. به هم دیگه قول دادیم که همیشه کنارهم باشیم و هوای هم دیگه رو داشته باشیم.

    خیلی به من وفادار بود. هرچی بیشتر میگذشت بیشتر وابسته اش می‌شدم و هرروز بیشتر از روز قبل بهش پایبند...سرتونو درد نیارم، مثل دو روح در یک بدن.
    یادمه همیشه مینالید از دست روزگار و آدماش. هیچوقت راضی نبود از وضع زندگیش. خوب یادمه یه بار که داشت نفسای آخرشو میکشید، محکم گفت:«جای جای بدن من پر از زخمه که هرکدوم شون تاریخی داره...زخمای بدنم که خوب بشن،باید خیلی هارو زخمی کنم!».این جمله آخرین وصیتی بود که برای من به یادگار گذاشت و بعد چشم هاشو برای همیشه بست...مُرد!دوست همراه و همیشگی من مرد...کشتنش. به دست کسی که قرار بود دنیامو بسازه ولی دنیا و آخرتمو ویرون کرد...


    آه!یادم رفت دوستمو بهتون معرفی کنم.دوست من غرور بود...غرور!چه اسم پر ابهتی.غرور من وقتی نابود شد که دستای مرد زندگیم رو گره در دستای دیگری دیدم...آن موقع بود که غرورم فاتحه شو خوند و باهام وداع کرد.

    غروری که مثل یه دوست و همدم همه ی لحظات کنارم بود و من از اون به عنوان سلاحم در برابر مشکلات استفاده می‌کردم، به یکباره خورد شد و منو با کوهی از درد و رنج تنها گذاشت و من الان سیاه‌پوش و عزادار دوستی ام که که مرگش در گرو خوشبختی دو نفر دیگه بود... .

    بیخیال!نمیخوام با این خاطرات چند ساله ام دوباره داغ نزدیک ترین دوستم رو تازه کنم، دوستی که سهم من از مرگش اینه که که شب ها کنار پنجره دودی رنگ بشینم و قاب عکسی رو در بغـ*ـل بگیرم که رویش با خط خوانا نوشته شده غرور و خیره به روبان مشکی گوشه عکس زار بزنم.

    سرنوشت خیلی از آدمام شبیه غروره...باید تاوان اشتباهات دیگرونو پس بدن و بعدش هم فریاد مرگشون لابه لای زیرکاری های خــ ـیانـت کارا، خفقان بگیره.
     
    آخرین ویرایش:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,619
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    ممنون از عزيزاني كه زحمت كشيدن.:aiwan_lggight_blum:

    اين هفته اومدم با موضوعي جديد،هرچند كه خيلي دير كردم:aiwan_light_bdslum:
    موضوع اين هفته درمورد چيزيه كه حتما تا به حال تجربه اش كرديم.


    " قضاوت"

    ببينم چه ميكنيد:aiwan_light_spiteful:
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    قضاوت، سخت‌ترین کلمه‌ای است که می‌توان درموردش نوشت.
    نوشتن درمورد عدالت و حتی فیزیک از نوشتن درباره‌ی قضاوت، آسان تر است.
    قاضی هم حتی همیشه در حکم دادن درست قضاوت نمی‌کند مگر خدا(!) تنها قاضی مهربان.
    قضاوت نکنیم!
    قضاوت را به خدا بسپاریم!
    قضاوت...قضاوت...قضاوت!
    چقدر کلمه‌ی سختی است؛ هیچ توصیفی نمی‌توان برایش پیدا کرد.
    قضاوت یعنی عدالت
    اما کدام عدالت؟ عدالتی که در این سرزمین است مگر عدالت است؟! هه...
    قاضی نباش؛ یک طرفه قضاوت نکن.
    خیلی از قاضی‌ها با قضاوت نادرست، خیلی‌ها را به سوی مرگ سوق دادند!
    هه
     

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,605
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    به نام قاضی عدالت

    شب بود مرد خسته و درمانده به خانه برگشت بدون هیچ استقبالی بدون هیچ گرمایی . همسرش خوابیده بود و حتی برای شام هم منتظر نمانده بود. اگر شامی هم در کار باشد .
    با خود اندیشید من تمام روز کار می کنم کار کار و کار . انقدر تلاش می کنم تا خانم بخندد راحت باشد .انوقت او ، که صبح تا شب درخانه است ، بدون هیچ کار خاصی می گذراند و هیچ اهمیتی به سختی هایی که می کشم نمی دهد. وقتی هم که برمی گردم یا خواب است یا دعوا.
    زن صبح را با دلدرد بدی بیدار شد تمام دیروز را در درد گذرانده بود به خاطر بیماریش به سختی قادر به حرکت بود هرچند که نمی گذاشت همسرش متوجه شود و تمام تلاشش را می کرد تا زندگی ترک خورده شان را سرپا دارد . چقدر ان اوایل زندگیشان شیرین بود ، با وجود فقر و تنگدستی و مشکلات چقدر شاد بودند . با خود اندیشید ،اما حال دریغ از کمی محبت .تمام روز او را نمی دید ، وقتی هم بود ،مرد حوصله اش را نداشت . چقدر باید کسی سنگ باشد ،چقدر من محبت کنم بدون هیچ ثمره ای. زن از پا افتاده بود.

    قضاوت
    _ما انسان ها قاضی های خوبی نیستیم چرا که از درون هم بی خبریم_
     
    آخرین ویرایش:

    *Stephanie*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/12
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    6,302
    امتیاز
    658
    سن
    20
    محل سکونت
    Gothom City
    به نام خدا
    همیشه همه را مسخره می کرد. همه ازش متنفر بودن؛ اون برای همکلاسی هایش جز یک عوضی چیز دیگری نبود. روز ها میگذشت و او تنها و تنها تر می شد. همه او را بی درد و آزاردهنده خطاب می کردن. شاید انها فقط یک روی او را می دیدن؛ ولی روی دیگر او، دخترک ضعیف و شکننده ایی بود که در زندگی هیچی نداشت. انها فقط از او بعد مورد نظر خود را می دیدن و به دخترک زخمی درون او توجه نمی کردن.

    قضاوت نکنیم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    537
    بالا