داستانک کاربران داستان کوتاه زندگی با طعم دوستی | نگین بایرام زاده

Anne.sherli

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/14
ارسالی ها
244
امتیاز واکنش
795
امتیاز
309
گذر از رودخانه
ظهر یک روز دل انگیز بهاری به یکی از هزاران طبیعت زیبای ایران رفته بودیم .
نور زرد و طلایی رنگ خورشید به طبیعت جان بخشیده بود و منظره ی جالبی را ایجاد کرده بود .
محو طبیعت بودم که صدای آتیلا رشته ی افکارم را پاره کرد :
- کامی به نظرت زیرانداز رو کجا بندازیم ؟
نگاهی به محیط اطرافم کردم ؛ زمین مملو از سبزه های تازه و زندگی بخش بود . درخت های کوتاه و سر سبزهم در میان چمن ها چشمک می زدند . کمی آنطرف تر رودخانه ای در جریان بود که آن سمتش دشت شقایقی قرارداشت و منظره ی بکر و فوق العاده ای داشت .
نگاهم را از طبیعت گرفتم و رو به آتیلا و محمدرضا گفتم :
- بریم اون سمت رودخونه ، جای خیلی قشنگیه .
آتیلا جهت نگاهم را دنبال کرد و سپس گفت :
- ووووی واقعا فوق العاده است ، پس چرا زودتر ندیدمش ؟!
محمدرضا هم گفت :
- آره واقعا قشنگه ، اما ظاهرا رودخونه خیلی عمیقه و آبم با سرعت هر چه تمام تر جاری می شه . چه جور می خوایم ازش رد بشیم ؟
آتیلا نیشخندی زد و گفت :
- عین آدم !
ضربه ای به بازویش وارد کردم و گفتم :
- عه آتیلا !
آتیلا سرش را خم کرد و گفت :
- آتیلا و کوفت ، آتیلا و مرض . خب چند تا سنگ می ذاریم تو آب و رد می شیم دیگه !
کمی فکر کردم و دیدم که راست می گوید ، اینجور هم می شود ؛ بنابراین رو به محمدرضا و آتیلا گفتم :
- فکر خوبیه ، این دور و ورا که سنگ نیست بریم بگردیم ببینیم می تونیم یه چیزی پیدا کنیم تا تو رود خونه بذاریم و رد بشیم ؟
سری تکان دادند و به این ترتیب هر کدام به سمتی از باغ رفتیم . در حال جست و جوی سنگی بودم که به جسم محکمی برخوردم و سپس پخش زمین شدم . خودم از افتادنم خنده ام گرفت . جای آتیلا خالی که اگر می دید برای یک هفته سوژه ی خنده هایش می شدم . از روی زمین بلند شدم و لباس هایم را تکاندم .
به آن جسم سخت نگاه کردم ؛ تنه ی درخت قطع شده ای بود که روی زمین افتاده بود . با تاسف سری تکان دادم . معلوم نیست کدام آدم بی فرهنگی این درخت بینوا را قطع کرده است؟ اینگونه آدم ها فقط اسم انسان را یدک می کشند ، آن ها از حیوان هم بی ارزش ترند !
فکری به ذهنم رسید ، گوشی ام را از جیبم خارج کردم و شماره ی محمدرضا را گرفتم ...
پس از خوردن چند بوق جواب داد :
- بله ؟
به درختی تکیه دادم و گفتم : می گم ممد یه تنه ی درخت پیدا کردم ، زود آتیلا رو خبر کن و بیاین که ورش داریم .
محمدرضا کمی صدایش را بالا برد و پرسید :
- کجایی تو الان ؟
گوشی را به سمت آن یکی گوشم بردم و جواب دادم :
- از طرف رودخونه اگه یکم به سمت راست بیاین پیدام می کنین .
باشه ای گفت و گوشی را قطع کرد .
لحظاتی بعد دو تایی شانه به شانه ی هم به سمتم آمدند .
وقتی بهم رسیدند ، آتیلا نگاهی به تنه ی درخت انداخت و گفت :
- به نظرت می تونیم برش داریم ؟
با بی خیالی گفتم :
- چرا که نه ؟ کار نشد نداره ...
محمدرضا دستش را به تنه ی درخت چسباند و گفت :
- پس یا علی ...
من و آتیلا هم تنه ی درخت را گرفتیم و آن را کشان کشان به سمت رودخانه بردیم و آن را با سختی و مشقت فراوان همانند یک پل روی رود قرار دادیم ...
آتیلا بالای تنه پرید و گفت :
- اون وسایلا رو بدین بندازم اونور ...
وسایل ها را به دستش دادیم و سپس از روی رودخانه عبور کردیم و به دشت شقایق رسیدیم ...
روی چمن ها ولو شدیم و سه تایی به افق زل زدیم ؛ آسمان صاف و زیبا بود ...
چه قشنگ و زیبا بود که محمدرضا و آتیلا را داشتم ! اگر همه ی دنیا مثل ما سه نفر دست به دست هم می دادند الان مشکلی نداشتیم و دنیا گلستان بود ...
نه جنگی بود و نه دشمنی
تنها دوستی بود و مهربانی
زندگی مثل گذر از رودخانه می ماند ؛ بیایید دست به دست هم دهیم و از رودخانه ی زندگی گذر کنیم .
پایان
 
آخرین ویرایش:

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
0
بازدیدها
537
پاسخ ها
45
بازدیدها
2,876
پاسخ ها
4
بازدیدها
485
پاسخ ها
16
بازدیدها
652
پاسخ ها
61
بازدیدها
15,585
بالا