داستانک کاربران مجموعه داستنهای کوتاه

miss_zohre

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
312
امتیاز واکنش
793
امتیاز
291
محل سکونت
ایران بوشهر
دو دوست صميمي احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكدهاي دور از شهر زندگي ميكردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانوادهشان به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم ده خدمت كند و مادر محمود دعا ميكرد كه پسرش مهندس شود تا خانههاي ده را محكم و قشنگ بسازد.

روز اول مهر بود و قرار شد كه اين دو دوست صميمي به مدرسه بروند خيلي خوشحال شدند. هر دو كتابهايشان را جلد كردند و قلم و دفترچه فراهم كردند تا درس معلم را خوب ياد بگيرند و قبول شوند و اتفاقا هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد كه پدرش از بيماري مرموزي رنج ميبرد دلش ميخواست زودتر بزرگ شود و به آرزوي پدرش جامه عمل بپوشاند و به مردم ده خدمت كند زيرا دهي كه احمد و محمود در آنجا زندگي ميكردند، دكتر نداشت و آنها اگر كوچكترين ناراحتي پيدا ميكردند بايد يك فاصله طولاني تا ده ديگر را كه دكتر داشت طي كنند.


هنوز چند ماهي از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود كه بيماري پدر احمد بدتر شد و متاسفانه يك روز صبح كه احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد كه پدرش مرده است.


احمد پس از مرگ پدرش بسيار گريه كرد از طرفي او ديگر نميتوانست اين روزها به مدرسه برود و درس بخواند چون با همان سن كم بايد در كشاورزي به مادرش كمك ميكرد تا بتواند زندگي خواهر و مادر خود را تامين نمايد.


محمود كه دوست خوبي براي احمد بود وقتي متوجه جريان شد با معلم او صحبت كرد و معلم هم ماجرا را براي مدير مدرسه تعريف كرد و قرار شد كه معلم مهربان شبها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم كار كند و هم درس بخواند.


احمد روزها كار ميكرد و شبها درس ميخواند و هرسال هم قبول ميشد و در اين راه محمود به احمد كمك ميكرد و هر چه ياد گرفته بود به او ميآموخت.


خلاصه ماجراي احمد و محمود به اينجا ختم ميشود كه پس از طي ساليان دراز احمد بر اثر تلاش و كوشش دكتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همان طور كه آرزو ميكرد مهندس شد و به آباد كردن ده كوچكشان پرداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    به نام او

    1383996497-parsnaz-ir.jpg

    یک شب زمستونی بود فقط ..قرار بود بریم برف بازی ....اما اصلا دلم نمی خواست که بریم ..حس خوبی همراهم نبود ...

    چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم ...تموم سلول های بدنم یخ زدن از اون نفس ...یک شب بود ..کنارم ..یک گلوله روزدم به صورتش ..قلبم وایستاد از صدای بلند اخش ...دوییدم سمتش ...اما هلم داد روبرفا وتا جایی که تونست تو صورتم برف ریخت ..صورتم بی حس بود از برف ها ولی جای بـ..وسـ..ـه های رو لپم میسوخت ...دیونگی داشت میکرد ..

    زندگیم شیرین بود ...مثل یک رویایی تو شب زمستونی که رواسمونش پرازستاره های ریز وقشنگ باشه بود ..سرد بود ولی کنارش سرما معنی نداشت ..عاشق بودم ..همسرم بود ...

    یک شب زمستونی بود ..

    یک شب بود فقط ...بعد اون همه دعوا وبحث وجدل ...یک شب .... یک جرعه ارامش بود ..یک شب یک دنیا دلتنگی بود ....

    مثل خواب از جلوی چشمام میگذشت خنده های قشنگ مردونه اش ...حرف های ناگفته ای که میزیم بهم ...بعد از چند سال ؟؟..

    واقعا چند سال ؟؟..هدر رفت ...عمری که بی توگذشت ....

    یک شب زمستونی بود که نبود ..که جلوی چشمام یک ماشین بهش زد ودر لحظه تموم کرد ...

    یک شب زمستونی بود که دیگه قلبش یخی شد ...که دیگه نبضی نزد ...
    R...A

     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    دوستان گلم سلام
    این داستان کوتاه نوشته ی یکی از دوستان عزیزم به نام unknown sprite هستش که به من اجازه داده تا در این سایت داستان کوتاهشو بذارم.




    گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه ...



    گره ی روسری ا ش را محکم کرد، تارهای موی ریخته شده در جلوی صورتش را با دست به زیر روسری برد و دو طرف آن را در ناحیه پیشانی تا داد.
    سرش را جلوتر برد و خیره به چشمان لوچش در آینه نگریست. آنقدر فکرش درگیر چشمهایش بود که رد آبله های به یادگار مانده از دوران کودکی بر روی صورتش را فراموش کرده بود.
    صدای ربابه مادرش، حواسش را از آینه متوجه محوطه باغ کرد.
    بعد از چند ثانیه، صدا در سکوت اتاق شکست. و همه جا مجددا غرق آرامش شد.
    توجهی به مادرش نکرد و مجددا غرق رویاهایش در آینه شد و با یاد آوری کامبیز پسر آقای احتشام صاحب باغ ته دلش غنج رفت. از همان کودکی دلش در گرو عشق کامبیز بود. از همان زمان که کامبیز 18 ساله با پسران و دختران خان و خانزاده های همسن و سالش در باغ والیبال بازی میکردند و صغرای 7 ساله که تازه از بیماری صعب العلاج آبله نجات پیدا کرده بود و زخمهای صورتش مانند کوه آتشفشان خود را در معرض دید گذاشته بودند. همه میگفتند رهایی صغری از بیماری بیشتر به معجزه شبیه بوده هرچند که این معجزه نتوانست کاری برای ردهای گود افتاده زخمها روی صورت و بدنش بکند.
    یک روز گرم تابستان بود. خوب به یاد داشت که آنروز آقای احتشام همه دوستان و قوم و خویش هایش را به باغ شمیران دعوت کرده بود تا بیست و امین سالگرد ازدواج با همسرش، سیمین خانم، را جشن بگیرد. دم دمای غروب بود. هوا کمی خنک شده بود. آقایون دور میز عصرانه خوری در باغ نشسته و مشغول صحبت بودند. خانمها در روی تخت زیر آلاچیق طبق معمول مشغول غیبت کردن و به رخ کشیدن زیور آلاتشان بودند.
    بار دیگر صدای ربابه که شباهت بیشتری به یک جیغ آمرانه داشت، بلند شد:
    -صغری! سینی گرد بزرگ رو بیار تا لباسای آبکشی شده رو توش بذارم.
    با عجله شلوارش را از جورابهای استارلایت کلفت سه ربعش در آورد. دامن پیراهنش را که به داخل کش شلوارش چین داده بود تا قد دامن کوتاهتر شود بیرون کشید و با سینی به باغ دوید.
    خودش را از نرده های تراس آویزان کرد:
    -بیا ننه... اینم سینی.
    مادرش در حالیکه جلوی استخر باغ که در نزدیکی خانه ی سرایداری بود با دست لباسهای کف آلود را داخل تشت میسابید، رویش را برگرداند و یکی از ابروانش را بالا انداخت و عصبی غرید:
    -چیه خانم شدی از صبح تو اتاق؟ بیا پایین بهم کمک کن.
    با گامهایی لرزان از پله ها پایین آمد و پا به محوطه باغ گذاشت. همیشه از مادرش میترسید خصوصا آن هنگام که گره ی بین ابروانش را عمیق تر میکرد و بر سرش داد میکشید.
    سینی را کنار تشت گذاشت. ربابه صدایش را پس سرش انداخت:
    -برش دار نجـ*ـس میشه... بذارش لبه ی استخر!
    با دستانی رزان سینی را لبه ی استخر گذاشت.
    ربابه لباسها را آبکشی میکرد و داخل سینی میگذاشت. صغری هم یکی پس از دیگری برمیداشت و با دقت روی بند بسته شده به دو درخت چنار می انداخت.
    دو مرتبه برگشت به آنروز زیبا، همان روز که دیگر برایش خاطره نبود. آنقدر در ذهنش آن روز را تداعی کرده بود که گویی هر لحظه ی آن خاطره جزء وجودش شده و با خون و گوشتش عجین شده بود.
    خوب به یاد داشت که که طلا دختر یکی از مهمانها توپ را به سمت پله ای که صغری روی آن نشسته بود پرت کرد. توپ با شدت به پله ی پایین تر اصابت کرد و صغری که در عالم خودش سیر میکرد عروسک پارچه ای از دستش افتاد و با چشمانی برآمده از ترس از جا بلند شد و چند پله بالاتر دوید.
    ناگهان صدای دلنشین کامبیز مانند آبی بر روی آتش ترسش را به آرامش تبدیل کرد:
    -ترسیدی کوچولو؟ معذرت میخوام. طلا یه خورده تو والیبال ناشیه!
    محو صدای مردانه و آرامش بخش او شد و بدون اینکه حرکتی بکند خیره در چشمان کامبیز نگریست. کامبیز لبخند خوشایندی بر لب راند. همان چند جمله و لبخند کافی بود که بعد از دوازده سال هنوز با یاد آوری آن روز دلش مالامال از خوشی شود.
    آخرین لباس را بر روی بند پهن کرد. چشمانش به لبان مادرش افتاد که یک ریز تکان میخورد و او آنقدر در رویا و فکر و خیال بود که یک کلمه از حرفهای مادرش را نشنیده بود. خدا، خدا میکرد که مادرش بعدا از او در مورد مکالمه ی یک طرفه اش سوالی نپرسد.
    با صدای بوق ماشین آقای احتشام و لخ لخ دمپایی علی نقی، باغبان پیر باغ، ربابه و صغری سرشان به سمت در بزرگ و آهنی باغ چرخاندند.
    ربابه با سرعت از جا بلند شد. چادر گلدارش را از دور کمر باز کرد و با کف هر دودست محکم به گونه هایش کوبید:
    -خدا مرگم ...! چه بی خبر اومدن. حالا با سر وهیکل نجـ*ـس که اول باید برم حمام، کی میخواد ازشون پذیرایی کنه!
    ربابه وسواس داشت. چند بار دستش را زیر شبر آب شست و صلوات فرستاد. پنج بار پاهایش را آبکشی کرد. بعد از هر لباس شستن باید به حمام میرفت. کسی حق نداشت با پای خیس وارد اتاق شود و خلاصه کارهایی که هیچکدام برای صغری خوشایند نبود...
    نگاهی به صغری کرد که هاج و واج به ماشین بنز صدری رنگ آقای احتشام زل زده بود.
    داد زد:
    -چرا خنگ شدی دختر؟ نمیبین بی خبر اومدن باغ؟ بدو برو زیر سماور و روشن کن. پاشونو از ماشین پایین نذاشته چایی میخوان!
    صغری چیزی نمیشنید . صدای کوبش قلبش را به وضوح درک میکرد. دستانش سرد و صورتش گر گرفته بود. کسی که از ماشین پیاده شد آقای احتشام نبود بلکه مردی جوان و بلند قامت با کت و شلواری بسیار شیک طوسی و کراواتی نوک مدادی رنگ بود. مرد نگاهی به دور و اطراف باغ انداخت . نفسی بلند کشید و ریه هایش را پر از هوا کرد و زیر لب گفت :
    -چقدر دلتنگ اینجا بودم!
    به سمت در دیگر ماشین رفت و آن را باز کرد و به فرانشه گفت:
    - بفرمایید خانم... اینم اون باغیه که همش تعریفشو واست میکردم.
    زنی جوان با موهای بلند شنیون شده که کت و دامن یاسی به تن داشت از ماشین پیاده شد.
    ربابه با آرنجش محکم به پهلوی صغری کوبید:
    -خواست کجاست؟
    صغری که دردش آمده بود و پهلویش را با دست می مالید با بهت و حیرت گفت:
    -کامبیز خان کی از فرنگ برگشته؟ این دختره کیه باهاش؟
    پر واضح بود که این زن فرنگی که تنها به همراه کامبیز به باغ آمده بود فقط میتوانست همسر او باشد و بس!
    ولی صغری تمام انرژی اش را معطوف فرار از این واقعیت میکرد و دوست نداشت لحظه ای به آن فکر کند.
    صدای علی نقی به گوش میرسید:
    -خوش اومدید کامبیز خان... کی از فرنگ برگشتید؟ چرا بیخبر اومدید باغ؟ حال خانواده چطوره؟
    کامبیز لبخند مردانه ای بر لب نشاند که چهره اش را با سبیلهای نازک پشت لبش زیباتر میکرد.
    چند ضربه به پشت علی نقی زد و مهربان گفت:
    -دو سه روزی بیشتر نیست اومدم عمو علی نقی. طاقت نیاوردم سری به باغ نزنم. به ژاکلین همسرم قول داده بودم که در اولین فرصت، باغ رو بهش نشون بدم.
    علی نقی آهی کشید و گفت:
    -هی... هی ... امان از عمر که عین برق و باد میگذره. انگار همین دیروز بود با دوستاتون میومدید اینجا و واسه امتحانات درس میخوندید.
    علی نقی رو به ژاکلین کرد و گفت:
    -خوش اومدی بابا... تبریک میگم... این آقا کامبیز ما خیلی پسر گلیه... انشا... که خوشبخت بشید.
    کامبیز لغت به لغت کلمات باغبان پیر را ترجمه میکرد.
    ربابه چادرش را مرتب کرد و با گامهایی بلند به سمت کامبیز و همسرش رفت. صغری هنوز سر جایش میخکوب شده بود و در درونش مانند اسپند روی آتش غوغایی بر پا بود.
    صغری سرش را چرخاند:
    -دِ راه بیفت ذلیل مرده! نمیخوای سلام کنی بهشون؟
    صغری با گامهایی سست و لرزان پست سر مادرش به طرف کامبیز و ژاکلین به راه افتاد. اشک حلقه زده در چشمانش را با گوشه ی روسری زدود.
    کامبیز با دیدن ربابه دست در دست ژاکلین به سمتش آمد:
    -به به خاله ربابه.. چشم ما روشن. ماشا... بزنم به تخته هیچ فرقی نکردید.
    سرش را چرخاند و رو به صغری گفت:
    -چقدر بزرگ شدی صغری. ماشا... واسه خودت خانمی شدی ! همین امروزو فرداست که اینجا رو واسه عروسیت چراغونی کنیم.
    صغری دیگر طاقت حضور ژاکین در آن جو صمیم را نداشت. شنیدن صدای کامبیز مانند پتکی بود که بر سرش فرود می آمد. در حالیکه بغضش را فرو میخورد بدون جواب دادن به کامبیز رو به مادرش گفت:
    -میرم سماورو روشن کنم
    کامبیز از طرز برخورد صغری متعجب شد و به محض اینکه ضغری به سمت ویلا رفت گفت:
    -صغری چش بود؟ مریضه؟
    ربابه خجالت زده از رفتار بی ادبانه دخترش که حتی سلام به مهمانها نکرده بود گفت:
    -شما به بزرگواری خودتون ببخشید. تازگیا خیلی بد شده. همش تو فکره. گوشه گیر شده. توجهی به دور و اطراف نمیکنه
    کامبیز سری تکان داد و گفت:
    -بهش سخت نگیر. حق داره. دخترای هم سن و سال اون الان یه بچه هم بغلشون گرفتن. حق داره کمی افسرده باشه. انشا.. همین روزا یکی پیدا میشه و اونم میره سر خونه زندگیش... تو هم سعی کن مثل قدیما خیلی بهش گیر ندی !
    ربابه سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
    -چشم آقا... خدا خیرتون بده که حرفاتون همیشه آرامش بخشه
    با هیجان سرش را بلند کرد و نگاهی به چشمان آبی رنگ زاکلین انداخت:
    -مبارک باشه آقا کامبیز. ماشا... چه خانم خوشگلی دارین. مثل عروسک میمونه. بفرماییید بریم ویلا. الساعه چایی میارم خدمتتون
    تمام انرژی صغری با دور شدنش از آن جو سنگین به اتمام رسید. دانه های اشک مانند باران بهاری از چشمانش سرازیر و بغضش منفجر شد. با عجله خودش را به زیر زمین خانه سرایداری رساند. چشمش به گالون نفت و کبریت کنار آب گرمکن افتاد. با گامهایی مصمم به سمت گالون نفت رفت و آن را برداشت. کبریت را در دستانش فشرد. در یک لحظه واقعیت جلوی چشمانش جان گرفت. اینکه دختر ربابه ی بیوه سرایدار و کلفت آقای احتشام است. چشمان لوچ و صورت آبله رویش جلوی دیدگانش ظاهر شد. چهره ی زیبای ژاکلین در مقابلش جان گرفت و اینکه تمام این سالها در خوابی بی پایه و اساس بوده است.
    هر لحظه که می گذشت در تصمیمش مصمم تر می شد.
    گالن را بالا برد تا نفت روی خودش بریزد که دستی از پشت محکم به شانه اش خورد:
    -هی میخوام به این دختره سخت نگیرم نمیشه! میگن به صغری گیر نده! بهش میگم برو سماور رو روشن کن میاد آبگرمکونو نفت کنه. دختر تو فکرت کجاست؟ تو کدوم عالم سیر میکنی؟ هااااا.....؟
    نگاه ربابه به شعله آبگرمکن و کبریت دست صغری کشیده شد:
    -آب گرمکن که روشنه ... برو سماور رو زود روشن کن. ژاکلین خانم بارداره هـ*ـوس چای کاکوتی کرده. ببینم یه کاری بکنی ما رو از اینجا بندازن بیرون.
    صغری نگاه ماتی به مادرش کرد. بی هدف به سمت در زیر زمین رفت. پاهایش قدرت تحمل وزنش را نداشتند.
    با حزن و اندوه به خودش گفت:
    - هیچکاری دیگه از دستت برنمیاد صغری. زنش حامله ست!
    غمگین ادامه داد: گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه .... به آب کوثر و زم زم سفید نتوان کرد
    صدای جیغ ربابه بلند شد:
    - به جای حرف زدن با خودت، دست بجنبون آقا و خانم منتظرن! همین امروز و فرداست که ببریم دارالمجانین بخوابونیمت!



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    بسم الله الرحمن الرحیم

    تو خونه نشسته بودم وخیره بودم به سرامیک های خونی ...تموم بدنم از عصبانیت وحرص میلرزید ..نمی دونم چرا نمی تونستم خودمو کنترل کنم ..از اعصاب متشنجم شیره معدم رو بالا اوردم ..طعم دهنم تلخ شد وگس ..مثل حال الانم ...
    با بی حالی کنارش دراز کشیدم چشماش باز بود وبه سقف نگاه میکرد ...به چاقو افتاده رو زمین نگاهه کردم ....
    بازم یک دور همهی با دوستاش ..خسته بودم ازاین مردابی که اسمش زندگی بود هرروز توش غرق میشدم به این امید که شاید یک روزی به خودش بیاد ...دلم میخواست زندگی افسانه ای نه ..ولی اروم داشته باشم ..این که هرروز از ساعت 1شب با دوستاش پای پاستور بودن ومن مجبور بودم برم تو اتاق ودررو ببندم وبه صدای اونا گوش بدم عذابم میاد ..
    خیلی تلاش میکردم واسه برگشتنش ..به قول عزیز شاید خانومی کردن من کم بود براش ...
    این که هرشب عرق ومشروب هم کنار بساطشون بود دیگه غیر قابل تحم شده بود برام ..
    جدیدا که علنا جلو خودم شماره میداد به کسی ...نم تونی حتی تصورشم داشته باشی که چه حالیه که شوهرت ..کسی که تو مرد خودت اونو میدونی جلو تو شماره بده وقربون صدقه دختری بره ...دوست داری تو اون لحظه بمیری ودیگه بلند نشی ...
    غلطی زدم ودست سردش رو تو دستم گرفتم ..حلقه پلاتینی نگین دارش هنوزم تو دستش بود ...دور بودیم از هم ..دنیاهامون فرق داشت ..ولی اعتقاد داشت اینو در نیاریم هیچ وقت ..
    غلیظی خون داشت اذییتم میکرد ..من چیکار کرده بودم ؟...
    تازهداشت همه چی کم کم یادم می امد ...انقدر که بهم تشنج وارد کرده بود ..نفهمیدم چیکار کرده بودم ...به خون غلیظ قرمز نگاه کردم ..به دستای پرخونم ..نه نمی شد ..امکان نداشت .......
    چشمام رو بستم واروم گفتم :صدار ..؟..
    صدرا میدونم بیداری ...پاشو ..؟..
    جوابی نمی داد ...
    جنون بهم دست داده بود مشت زدم رو قفسه سینش بلند نمی شد ..نه امکان نداشت ..محکم تر میزدم ولی ....حال خودمو نمی فهمیدم ....
    دوییدم سمت روشویی وتیغ رو برداشتم ..میخواستم جوری رگ دستمو بزنم که دیگه کلا حتی دستم قطع بشه ...
    شنیده بودم تیلغ داغ یا اگه دست داغ باشه درد کمتر داره ...بااین که دستم میسوخت ولی زیر شیر اب داغ گرفتم ...ومحکم ..محکم کشیدم رو مچ دستم ...

    چشمام دیگه باز نمی شد ولی صدای ناله یکی می امد ...هوشیاریم داشت میرفت فقط متوجه بودم که انگار دارم سقوط میکنم .سقوط به سمت سیاهی ...


    R...A
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    _ قربون اون چشمات..صبر ندارم برم و برگردم این قضیه اکی بشه وقتی برگشتم با مامان اینا حرف میزنم..
    دخترک با ذوق خندید..پسرک زیر لب قربان صدقه اش رفت.. خیلی وقت بود هم دیگر را دوست داشتند..ولی موقعیتش جور نبود..حالا داشتن به آروز یک ساله شان میرسیدن..
    _ وای منم صبر ندارم یعنی میشه..روزی منو تو بدون هیچ دغدغه ای کنار هم باشیم..
    در ماشین را باز کرد..
    _ آره گلم ..خیلی نزدیکه..در حدی که من بتونم لمسش کنم..
    استارت را زد...دخترک از ذوق نفس عمیقی کشید...خوشحالی به تک تک سلول های بدنش نفوذ کرده بود...
    _ پس برو عزیزم شب برام زنگ بزن بگو چی شده..
    _ باشه پس از دور می بوسمت..
    باز ریز خندید...این ابراز علاقه های زیر پوستی را دوست داشت..
    آروم زمزمه کرد..
    _ منم...فعلا خداحافظ..
    _ خداحافظ..
    گوشی را قطع کرد و به سـ*ـینه اش چسپاند...مگر می توانست...لبخند بزرگ روی لبش را محو کند...پسرکِ پشت تلفن دنیایش بود داشت به دنیایش میرسید...داشت به این فکر می کرد دیگر می تواند..تمام لحظه هایش..تمام ثانیه هایش...را با او بسازد...حتی فکر کردن به آن هم زیبا بود..
    همیشه با او بودن زیبا بود...مثل طلوع خورشید ...مثل غروب خورشید...مثل قدم زدن کنار دریا ..مثل وزیدن نسیم..مثل قدم زدن زیر باران با او.. زیبایش ..لذتش به تمام وجودت نفوذ می کرد...
    اسم او می شد..یه لبخند بزرگ غیر قابل محو...میشد تمام دنیایش...میشد همه وجودش...میشد...رگ گردنش..
    روی تخت دراز کشید و به آینده فکر کرد...به تمام برنامه هایی که با هم چیده بودن...او در لباس سفید عروس ..و عشقش در لباس مشکی دامادی...
    مگر میشد...یا فکر کردن به آینده از لذتی که در وجودش سرا زیر میشد نادیده گرفت...
    با تمام رویاهایش خوابش گرفت...در خواب خیلی عمیق فرو رفت...
    نمی دانست کی بود چه ساعتی بود..که با کابوس بیدار شد...کابوس وحشتناکی بود... هیچ وقت از خواب دیدن خوشش نمی آمد چه برسد کابوس...تنش می لرزید ...گلویش خشک بود..منگ منگ اطراف را نگاه می کرد...بد بود...وحشتانک...موبایلش را از کنارش برداشت..ساعت یک نصفه شب را نشان میداد ولی هنوز تماسی نگرفته...
    خواب بدش از یک طرف حالش را بد کرده بود از یک طرف دیگر تماس نگرفتن او...عصبی شده بود...هیچ وقت پیش نیامده بود که تماس نگیرد.. زیر لب بی فکری نثارش کرد..حتما سرش جای دیگر گرم شده بود..گلویش پر بغض بود..دوست داشت زنگ بزند و بگوید خواب بد دیده است...و او نازش را بکشد و بگوید..لوس یکی یک دانه اش است...
    با پاهای لرزان از اتاق بیرون رفت..راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد که صدای پر بهت مادرش را شنید...
    یکی از پشت تلفن خبر فوت یک نفر را میداد...مثل اینکه تصادف کرده بود...چیزی نگذشت که مادر اسمی را تلفظ کرد...مگر می توانست نداند آن اسم خوش آهنگ مال چه کسی است..
    مگر می توانست باور کند کسی که تصادف کرده است و خبر مرگش را به مادرش می دهند کسی جز عشق اون نیست...
    مگر می توانست..بشنود و روی پای خود بایستد...مگر می توانست بشنود و نفس بکشد..
    آن دنیایش بود...کسی که از رگ گردن به او نزدیکتر...نبض اش با او می زد..
    می توانست بایستد و بشنود..
    مگر می توانست بغضی که به خاطر کابوس جلوی گلویش را سد کرده بود را خارج کند تا نفس بکشد...
    چطور می توانست نفس بکشد وقتی نبض گردنش نمی زد...
    او مانده بود یک سنگ سیاه...او مانده بود ..خاطراتش..او مانده بود.. رویاهایش...آرزو هایش..آینده اش که با او ساخته بود......
    او مانده بود یک روح سرگردان..او مانده بود یه دنیا مات.. او مانده بود یه دنیای به رنگ سیاه سفید...

    او مانده بود در لباس سیاه و عشقش در لباس سفید.... چه زود رویاهایش برعکس رقم خورده بود... خیلی زود بود..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *paryia*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/04
    ارسالی ها
    2,050
    امتیاز واکنش
    2,201
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    کرمانشاه
    پسرم محمد
    آفتاب گرم و سوزان میتابید.زلیخا از دخمه بیرون آمد و لنگان لنگان راه خانه را در پیش گرفت.را از آنجا که ماشین رو نبود،همیشه خلوت بود.فقط گاهی متور سوار ها از آنجا میگذشتند.گاهی هم شکاربانان سوار بر موتور از آنجا میگذشتند و خود را به سـ*ـینه ی کوهستان میرساند.میان کوهستان چشمه هایی بود که شکار چیان در کنارشان با برگ و شاخه ی درخت ها آلونک میساختند ودر پناه آنها به انتظار کبک ها مینشتند.همین که صدای قاقاقای کبک ها بلند میشد،تفنگ هایشان را مسلح میکردند و به انتظار میایستادند.بعد که از دامنه ی کوه پایین می آمدند و نزدیک چشمه میرسیدند،انگشت ها را روی ماشه ی تفنگ ها میگذاشتند و صدای گلوله سکوت کوهستان را درهم میشکست.آن وقت ده ها کبک را میدیدی که روی زمین کنار چشمه،در خون خود میغلتیدند.همین موقع شکارچیان از پناه گاه ها بیرون می آمدند و کبک هارا سر میبریدند.زلیخا از آن بالا،از آن دامنه که چشمه ها در میانش جاری بو.د،دل خوشی نداشت.آنجا برایش بوی مرگ و مرثیه را میداد،کسی آنجا،میان سبزه ها جگر گوشه اش را غرق در خون کرده بود.
    آن روز خیرالله از خانه بیرون زد،مثل همیشه شاد و سرحال نبود.باید میرفت و مشک خالی را پر از آب میکرد و برمیگشت تفنگش را هم برداشت و رفت.اما بعد از اینکه مثل هر روز زود مشک را پر از آب را با خود به خانه نیاورد.زلیخا چشم انتظار پسر بود؛اما صدای تیری که سـ*ـینه ی سکوت را در کوهستان شکافت و همه جا طنین انداز شد،دلشوره عجیبی به جانش افتاد.فکر کرد که حتما شکارچی های کبک و پرنده اند که مثل همیشه به سوی کبک ها شلیک میکنند.یا شاید شکاربانان دنبال یکی کرده اند و میخواهند دستگیرش کنند،یا دنبال خیرالله کرده اند و میخواهند به زور تفنگش را بگیرند،از جای خود بلند شد و آمد کنار در سیاه چادر ایستاد و دست راست را سایبان چشم ها کرد و دامنه ی کوهستان را از نظر گذراند.اما تنها درخت های ایستاده را دید و صدای آواز پرندگان را شنید.صدای تیری که سـ*ـینه ی سکوت کوهستان را شکافت و دل پیرزن را به لرزه درآورد،ریشه های ترس و دلهره را در وجودش بیشتر میدواند.راه که افتاد،صدای ناله ی زن ها را شنید.آنها از دامنه به سرعت پایین می آمدندو شیون میکردند.یکی از آنها با صدای بلند فریاد میزد:«کشتنش»نگفت چه کسی را کشته اند.همان طور با سرعت پایین می آمد و ناله میکرد.پایین دامن بلند و گشادش را گرفت تا زمین نخورد.زلیخا صدای شیون های او را میشنید.زن پایین دامنه که رسید تو سرش زد و گفت:«خیرالله را کشتن».زلیخا چشم هایش سیاهی رفت.میشنید.زن گفت:«یکی از شکارچی ها تیرش خطا رفته و از پشت به سـ*ـینه ی خیرالله زده».زلیخا مات و مبهوت روی زمین افتاد.تنها صدای تیر در مغزش بود و آواز های محزونی از مویه و شیون زن ها هیچ نمیدانست که چه خبر است و این همه شیون و آه و ناله برای چیست؟کسی دلبسته ی چشم های سیاه و درشتش شده بود.اولین بار توی مزرعه گندم،جایی که مردان به سختی کار میکردند و عرق از سر و رویشان میچکید.همین که کومه ی گندم را از زمین برداشت و خواست روی کومه ی دیگر بگذارد. وکول کند،نگاهش در نگاه مردی گره خورد.همه چیز از همان نگاه شروع شد.آن نگاهی که دل آدم را میلرزاند و عرق گرم روی پیشانی مینشاند.آن نگاه در نظر چه قدر گرم و گیرا بود،چشم آفتاب،التهاب آن یک لحظه را نداشت.از شرم بود یا شور و سودای دل که صورتش سرخ سرخ شد و دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشست مرد با چه قدرتی با داس آهنی ساقه ی گندم را از بن میبرید و درو میکرد و جلو میرفت.انگار رسیدنشان هم به یک لحظه بود.اسمش مراد بود.چندی بعد کسی را فرستاد و جواب خواست.زلیخا دل توی دلش نبود پدر هم حرفی نداشت.توی آبادی این راحت ترین وصلتی بود که سر میگرفت.روبه روی همان چشم ها و نگاه مینشست که تنها یکبار،توی گندمزارنگاهش در نی نی آنها گم شده بود.همه چیز طوری رقم خورد که خواسته ی دل هردویشان بود.
    حالا چه راحت تنها جگر گوشه اش کنار چشمه ای در دامنه ی کوهستان پرپر شد و تمام امید و هستی اش را بر باد فنا داد.حالا یکی از آن چشم های سیاه و درشت که روزی خاطر خواه داشتند نمیدید.آن یکی هم کم سو بود.آن قدر گریه کرده و تکیده شده بود که هیچ کس باور نمیکرد این همان زلیخای سی سال پیش است.کسی فکر نمیکرد که این تن فرسوده و پیر و این قامت خمیده روزی جوان بوده و کومه های بزرگ و سنگین گندم را کول میکرده و روی همین پاها که حالا سست شده بودند،تا محل خرمن میبرده.
    زلیخا خاطراتش را مرور میکرد و لنگان لنگان راه مال رو در پیش گرفت.سه ماه بود که صدای موتور سیکلت به گوشش نخورده بود.یک ماه بود که کسی جیره و مواجبش را نرسانده بود.او آن جوان رعنا و موبور با چهره ی همیشه خندان و شاد،که هر وقت میرسید،میگفت:«چطوری مادر؟کم و کسری نداری؟....»خبری نبود.پیرزن از جوان دلگیر بود.دیشب او را دیده بود.جایی دور،میان کوهی سر به فلک کشیده،که چشم های زیادی داشت.روی زمین دراز کشیده و به خواب رفته بود.همین که دیدش توی دلش بی آن که صدایش بزند شروع به گله گذاری کرد.آخه پسرخوبم کجایی؟چرا از مادرت سراغ نمیگیری؟حالا که افتاده ام و کسی سراغی ازم نمیگره،تو هم سایه ات سنگین شده و ولم کردی؟مگه نمیبینی که توی این دنیا تنها کس و کارم تویی؟مگه نمیبینی که توی این آسمون تنها ستاره اقبالم تویی؟پس چرا ترکم کردی؟تو که همیشه می اومدی.بهم سر میزدی.برام خرجی می آوردی.چی شده؟نکنه خدایی نکرده خطایی از من سر زده.نکنه حرفی زدم و دلت رو رنجوندم.به خدا هر روز چشمم به این راه و گوشم به این سمت که صدای موتورت رو بشنوم و از جام بلند بشم و بیام پیشوازت و سیر نگاهت کنم تا این دلتنگی گورش را از دلم گم کند.من که افتاده ام پسرم.دنیا باهام بد تا کرد.همه چیزم رو گرفت و به خاک سیاهم نشاند.آن از اولین جگر گوشه ام که پرپر شد.رفت.آن هم از بابایش که دق مرگ شد و سکته کرد.فقط تو مانده بودی برایم،که تو هم یک باره ترکم کردی و رفتی.هیچ نگفتی که این پیرزن علیل و بدبخت تو این کوهستان جز خدا یار و یاوری ندارد چطور میتونه دوام بیاره؟آخه عزیزم!دلبندم!چرا این جا خوابیدی؟ببینم خسته ای؟جاییت درد میکنه؟بلند شو بریم خانه!بریم یه دوایی چیزی برات درست کنم.بلند شو محمد!چرا بلوزت خونیه!؟»....»پیرزن او را با پیراهن خونی و پاره دیده بود.دو چشم از کنارش میگذشتند و به پایین سرازیر میشدند.نمی دانست آنجا کجاست؟چرا محمد این طور،در دامنه ی کوه دراز کشیده و به خواب رفته؟همانطور آفتاب،گرم و سوزان بود.گرماش که به سر میتابید،آدم حس میکرد که کسی با سیخ داغ وسط مغزش فرو میکند.به زور پارا بلند میکرد و قدم برمیداشت.از دیشب که این خواب را دیده بود.تاب و قرار نداشت. از لحظه ای که بلند شده بود،خواب به چشم هایش نیامده بود و هی این پا و آن پا میکرد که صبح شود و برود از محمد سراغی بگیرد.سه ماه میشد که از او خبری نبود و آن طرف ها نیامده بود.پبرزن تمام روزهارا حساب کرده بود.درست سه ماه بود که صدای موتورسیکلتش را نشنیده بود.تو آبادی از هر کس که سوال میکرد،میگفت خبری ندارد.پیرزن باز هم چشم انتظار مانده بود.اما روز از پس روزصبح به غروب گره خورده بود و پیرزن،نا امید و مأیوس سرش را زمین گذاشته بود به امید فردا.حالا این خواب واداشته بودش که از دخمه بیرون بزند به هوای پسر و راه مال رو در پیش بگیرد.سه ماه بود که جیره و مواجبش را قطع کرده بودند.محمد که بود سر ماه،جیره و مواجبش را توی خورجین موتورش میگذاشت و برایش می آورد.این آخر ها قدغن کرده بودند که کسی در خانه مستمری بگیرها برود.میگفتند این کارها برای دولت خرج دارد،اما محمد هر بار که می آمد از پول خودش بنزین توی باک موتور میریخت و به در دخمه اش که میرسید،از موتور پیاده میشد و سلام میکرد و با همان صورت خندان رو به پیرزن میکرد و میگفت:«چطوری مادر!؟»زلیخا هر وقت این جمله را میشنید،حس میکرد خیرالله نمرده.زنده و سالم وسرحال است و جلوش ایستاده.با خودش میگفت درست است که خداخیرلله را از من گرفت،اما عوضش کس دیگری را نصیبم کرد که فرقی با پسرم ندارد.گرما بیداد میکرد.پیرزن میلنگید و راه پیش رو را به سمت شهر پیش میرفت.
    باقی مانده اش را آورده بودند.چند تکه استخوان توی تابوتی که دور تا دور آن را با پرچم ایران آذین بسته بودند.سنگینی تابوت آن قدر نبود که لازم باشد این همه آدم زیرش را بگیرند.اما همه آمده بودند،همه ی مردم آمده بودند تا پیکر محمد را تشییع کنند.پیرزن کنار دیوار ایستاده بود و نگاه میکردومردم یکصدا الله اکبر و لا اله الا الله میگفتند و پیرزن پشت سر هم ناله میکرد و اشک میریخت.انگار کسی دوباره جگر گوشه اش را در دامنه کوه از او گرفته بود،مردم نگاهش میکردند و مانده بودند که این پیرزن چه نسبتی با شهید دارد که اینطور برایش اشک میریزد.ظاهر روستاییش نشان میداد که از راه دوری آمده است. یکی گفت:«خدا صبرت بده ننه!»
    دیگری گفت:«پسرتون بود!؟»
    پیرزن با صدای گرفته سر تکان داد و گفت:«آره پسرم بود»
    زنی با صدای بلند داد زد:«همه بیاین کنار مادر شهید!»
    سرها به طرف صدا برگشت و چشم ها به پیرزن دوخته شد.
    کسی گفت:«ولی مادرش اونجاست!».
    دیگری گفت مطمئنی؟!....»
    -آره بابا1من مادرشو میشناسم!این مادر محمد نیست!.
    - راست میگی؟
    - آره که راست میگم!همسایمونه...
    - پس این کارا برای چیه و چه معنی داره؟
    مردی از میان جمعیت بیرون آمد و به یکه از زن ها گفت:«فریبا یکی میگه اون پیرزنه که کنار دیوار ایستاده مادر محمده!برو ببین قضیه چیه!؟»..
    فریبا کنار پیرزن رفت.پیرزن ساکت و آرام اشک میریخت.
    فریبا چیزی نگفت و به سمت مادر محمد رفت.در گوش زن گفت:«بعضیا میگن اون پیرزنه مادر محمده.....»زن هاج و واج به پیرزن نگاه کرد.مردم را دید که کنار پیرزن میروند و به او تسلیت میگویند.فریبا دست مادر محمد را گرفت و سمت پیرزن بردش.بعد جلو آمد و در گوش زلیخا گفت:«این خانم را که میبینید مادر محمده....»
    v پیرزن یک هو ناله سر داد و بلند گریه کردو گفت:«بیچاره شدم خواهر!دوباره کمرم شکست.دوباره پسرم را از من گرفتند.اون پسر من بود.با موتور جیره و مواجبم را از بهزیستی میگرفت و برایم می آورد.کنارم مینشست.برایم آب می آورد.چایی درست میکرد.به من میگفت مادر.اما سه ما بود که دیگه ازش خبری نداشتم.هر روز دم در خونه ام میرفتم و زل میزدم به جاده مال رو.گوش به زنگ بودم که کی صدای موتورش رو میشنوم.چشمم به در سفید شد و نیامد...»مردم به گریه افتادندپیرزن گفت:«دیشب خوابش رو دیدم.دیدم پسرم تو دامنه کوه دراز کشیده و به خواب رفته.هر چی باهاش حرف زدم،بیدار نشد.بالا سرش که نشستم- بمیرم الهی- دیدم بلوزش خونیه وقتی از خواب بیدار شدم،گفتم نکنه برای پسرم اتفاقی افتاده».یه چیزی شده که دیگه سراغم نیومده.حالا به جای این که زنده و سالم ببینمش،پیکرش رو برام آوردن».صدای گریه ی جمعیت بلندتر شد.پیرزن ساکت شد و به مادر محمد چشم دوخت. مادر جلو تر رفت و دست روی شانه ی پیرزن گذاشت و گفت:«خواهرم شهادت پسرت مبارک».
    شهید محمد کریمی نژاد فرزند صید احمد در سال1338 در بخش ملکشاهی متولد شد و در تاریخ 32/12/1366 در منطقه شاخ شمیران به شهادت رسید.
    روحش شاد
    و
    یادش جاودان

    و


    راهش پر رهرو باد
     

    *paryia*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/04
    ارسالی ها
    2,050
    امتیاز واکنش
    2,201
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    کرمانشاه


    fun1621.jpg



    یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.

    گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟

    عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل
    منبع:داسانهای مثنوی معنوی
     

    *paryia*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/04
    ارسالی ها
    2,050
    امتیاز واکنش
    2,201
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    کرمانشاه


    nfa1.jpg



    روزی مرد ثروتمندی ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند.

    آن ها یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .

    در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟

    پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !

    پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟

    پسر پاسخ داد : فکر می کنم !

    پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟

    پسر کمی اندیشید و سپس گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا .

    ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند .

    حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !

    در پایان حرف های پسر ، پدرش مات و مبهوت او را نظاره می کرد .

    پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
     

    *paryia*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/04
    ارسالی ها
    2,050
    امتیاز واکنش
    2,201
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    کرمانشاه


    fun1645.jpg



    داستان جالب درخت مشکلات‎



    نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.

    نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....

    نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

    (( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))
     

    *paryia*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/04
    ارسالی ها
    2,050
    امتیاز واکنش
    2,201
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    کرمانشاه


    fun1652.jpg



    داستان آموزنده دوست داری چه کاره شوی؟


    همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟"
    گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

    سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

    حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    485
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    655
    بالا