داستانک کاربران مجموعه ی "دیوانگی های من" | sahrbanoo کابر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع SHahRAshOB
  • بازدیدها 249
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
سلام به عزیزان
در این تاپیک داستانک های خودم رو براتون می ذارم...


داستان کوتاه آن پسرک...
ژانر: اجتماعی

منظورش را متوجه نمی شدم. با تعجب نگاهش کردم. چشمان سیاه معصومش بین قطرات باران از پشت شیشه، بر نگاه حیرانم شبیخون می زد.
دست هایش را تکان داد. دو انگشتش را کنار هم گذاشت. اما باز هم متوجه ی مقصودش نمی شدم. انگار چیزی را می خواست به من بفهماند! چند بار به شیشه زد، لب هایش رو به قصد اشاره تکان می داد اما باز هم کلامش را درک نمی کردم.
ناگهان و در حالی که انتطارش را نداشتم. در ماشین را باز کرد، ترسیدم و لرزی بر جانم افتاد. من این موقع شب، تنهایی و باران و پسرکی که در را باز کرده. آنهم کدام در؟ در راننده. سوییچ بر ماشین و صدای اهنگ مورد علاقه ام پخش میشد... چرا یادم نبود در را قفل کنم؟ نکند قصد دزدیدن ماشین را داشته باشد! من یک خانم تنها چی می توانم انجام دهم؟ اویم هنوز برنگشته و... حتی فکر دزد هم لرز به جانم می اندازد، آخر بعضی اسم ها خودشان هم از واقعیشان ترسناک ترند و از بس شنیده ای، بی نیاز به واکنش خاصی می لرزاندمان!
با دست هایش بسته ای صورتی رنگ بیرون اورد، اشاره ای به آن زد و با حرکات دست به من حیران فهماند که بسته اش را برای فروش اورده است. با تعجبی بیشتر نگاهش کردم. این موقع شب. وسط باران؟ غرور پسرانه و خرده فروشی؟ اصلا در دستش چیست؟ ارزشش چقدر است که باران را بر جان می خرد؟
هول زده پاسخ دادم:
- نیازی نیست، ممنونم.
نمی دانستم گوش هایش می شنوند یا نه! اما شنید. نمی دانم شاید هم فهمید! در را با آرامش بست و من همچنان در ماشین منتظر اویم بودم و نگاه به اطراف می دوختم بلکه نشانی از آمدنش را از درب خانه ی دوستش ببینم..
و اما پسرک همچنان تلاش می کرد. هر ماشینی که می ایستاد به طرفش می رفت و اشاره هایش را از سر می گرفت... سرما صورتش را قرمز کرده بود. گاها از سرما دست هایش را در جیبش می گذاشت و با آمدن هر ماشینی...
مجذوبش شده بودم. سن زیادی نداشت، نهایت پانزده یا شانزده سال! موهاش مشکیش را با کلاه کاپشن ساده ی سیاهش پوشانده بود. من منتظر بودم و او نگاهش را به رهگذران سوار بر خودروهایشان می دوخت...
ماشینی ایستاد، بسته را نشانش داد. آنها هم نخریدند. اما اصرار نکرد... با مهربانی کنار کشید. ماشین بعدی آمد اما باز هم بسته را نخرید. نگاهش نافذ بود. چیزی پشت قاب مشکی رنگ نگاهش بود که حیرانم می کرد. مهربانی پشت تیله های مشکینش نشسته بود اما نفوذ چشم هایش عجیب بود. مثل یک غمی تلخ، مثل یک بغض محبوس در شیشه ی چشم ها.. نمی دانم عجیب بود.
تعجب کرده بودم. این وقت شب. در این خیابان خلوت.. بین باران مدامی که بر سرش می بارید و سوزی که بر گونه هایش می نشست از فروختن یک بسته چه می خواست؟ آنهم فقط جلوی در تک مغازه ی مارکتی که همیشه تا نیمه های شب باز بود و دیگر هیج مغازه ای در سطح شهر این موقع شب باز نمی ماند.
در ماشین باز شد. اویم آمد... نگاهش کردم. پسرک را دید... من چیزی نگفتم، حتی نگفتم بسته را به من هم نشان داده بود. به پسرک اشاره ای زد و نگاهی به بسته انداخت...
آن را خرید...
لبخندی به روی صورتم پاشید و گفت:
- بارون می باره، این طفلکم حتما لنگ پول این سفره است. شاید ما بخریم بتونه بره...
به اینجایش فکر نکرده بودم، به غرور مردانه ی پسرک نمی آمد لنگ چندرغازی باشد. سرافراز و سربلند نگاه می کرد، جوری که انگار به چیزی نیازی نداشته باشد! ته نگاهش چیزی بود که... شاید هم کمی غرور.. شاید هم همان حس عجیب من بود! نمی دانم... پاسخی ندادم. گفت سفره؟ بسته ی فروشی اش یک سفره ی صورتی بود؟ سرم را چرخاندم و ناگهان پسرک را دیدم که در همان مغازه با ایما و اشاره، بسته ای نان می خرید... شوک زده و ناباور به اسکانس ده تومنی که اویم به پسرک داده بود خیره شدم...
ده تومن امشب ما، شام شبش بود و واحیرتا به این غرور مردانه اش...



پایان
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    داستانک تجلی
    ژانر: اجتماعی، عاشقانه


    نمی دانم چه کنم، نام کاربری اش کنجکاوم کرده. دلش تنگ است و فقط ختم به یک سلام شده؟ او کیست نکند...!
    شک دارم اگر خودش باشد که دیوانه می شوم، به جنون می رسم، مـسـ*ـت می شوم. پر از حس های غریب، لرزش هایی که از همین اکنون شروع شده! اگر او باشد که دیگر منی وجود نخواهد داشت، تماما او می شوم و او تمام من!
    چیزی ته دلم فرو می ریزد و غنج می رود. نه از خوشحالی، از حس ندانستن و شوق!
    متضاد است می دانم ولی دست و دل لرزیده که چیزی حالی اش نمی شود، چه می داند نباید تضاد به جانم بنشاند!
    اولین باری که حسش کردم از یادم نمی رود، مگر می شود زنگ صدای مردانه و سنگینش را فراموش کنم؟
    آرامشی عجیب ته صدایش بود، پر تنش بودم اما صدای زمخت و مردانه اش مثل آبی روی آتش آرامم می کرد. رنگ نگاهش غریب بود، آنقدر که مرا از حاشیه ی امنی که ساخته و دورم تنیده بودم رها می کرد، درست مثل دخترک کنجکاوی که از پشت دیوار، پنهانی سرک می کشد و نمی داند خودش را نشان بدهد یا نه! اما در آخر مجذوب آرامش بزرگترش می شود و از آن دیوار به بیرون می خزد...
    نمی دانستم می شود به او اعتماد کرد یا نه؟ تنها و غریب بودم، به تنهایی از شهر کوچکمان گریخته بودم، از آن روزی که پری آمد و فریاد کشید جانت را بردار و برو... همان روزی که گیج و سردرگم شده بودم. دختری تنها و کم سن و سال که بیشتر نبودم! کجا باید می رفتم! اگر هم نمی رفتم نمیشد، صدای گریان و ترسیده ی پری مدام در گوشم زنگ می زد:
    - برو زری، برو تو رو خدا، این آدم رحم تو کارش نیست، به خدا اگه نری سرنوشتت میشه سرنوشت فاطی، می خوای عین همون بشی؟ بسپرتت دست یه مرد از خدا بی خبر که زنش بشی و اخرش هم توی خونه ات بکشنت؟ چرا چون بی کس بودی؟ چون کسی رو نداشتی حمایتت کنه؟
    اشک های روانش گونه های قرمز و سرخش را طی می کرد و از چانه ی باریک و سفیدش پایین می ریخت، خواهرم زیبا بود، با چشم هایی مشکی و درشت... درست مثل من! شانس آورد که با اینکه او را هم در سیزده سالگی شوهر دادند، مرد خوبی نصیبش شد. برعکس خواهرم فاطمه... از اول مظلوم بود، وقتی عمو عزمش را جزم کرد که او را هم به زور و در سن کم شوهر دهد، مقاومتی نکرد. سنی نداشت که سر از ازدواج و شوهر دربیاورد... آن از خدا بی خبران هم غرق در پستی و پلشتی بودند. در آزار و اذیتش کم نمی گذاشتند. خواهرکم کوچک بود، وادارش می کردند به تنهایی تمام رخت و لباس هایشان را بشوید، انهم در آن سرما... خواهر شوهر و مادرشوهرش تا می توانستند از او بد می گفتند و با دسیسه چینی بساط کتک خوران هر شبش را راه می انداختند. نمی دانم خواهرکم چه هیزم تری فروخته بود که همه دشمنش بودند! یا شاید هم ذاتشان بد بود، ذات بعضی آدم ها را با بدی سرشته اند، کاریشان نمی شود کرد... خواهرکم آخر طاقت نیاورد، خودش را از بالای ساختمان پرت کرد و... برای دقایقی زنده بود و نگاه التماس گونه اش را به شوهرش دوخته بود بلکه نجاتش دهد و دلش بسوزد اما به زجه زدندش می خندیدند و دریغ از ذره ای کمک، گذاشتند ذره ذره جان بدهد وکسی هم جرات کمک کردن نداشت... حالا... نوبت من بود. من باید در این سن کم شوهر می کردم و آنهم با همان کسی که عمو انتخاب می کرد. بعد از مرگ پدر دریغ از لحظه ای خوشی، نمی دانم آنهمه نفرتش از کجا آب می خورد که ما سه خواهر بی پناه و بی کس، منبعی برای خالی کردن عقده هایش شده بودیم... رحم و مروت در جانش نبود، جرات مخالفت نداشتیم، ولی حالا چشمان پری ترسیده بود، پری پانزده ساله کم برایمان مادری نکرد، با همین سن کم آرزویش این بود من و فاطی درس بخوانیم و برای خودمان کسی شویم. می گفت خودش هم می خواهد درس بخواند، آینده بسازد... چه کنم که کار روزگار بر وفق مرادمان نمی چرخید و بدبختی و حقارت مثل سایه ای شوم بر سر زندگیمان سایه افکنده بود... حالا نوبت من بود و نگاه گریان پری بدرقه ی راهم!
    -برو زری، از هیچی نترس، برو یه روزی خودم میام دنبالت، برو سر اولین چهارراه شهر، با این پول خودت رو به اتوبوس برسون و بزن به جاده، برو خونه ی عمه ی مهدی، بهم قول دادن ازت مراقبت می کنن، ولی نذار کسی بفهمه اونجایی زری، منم اینجا حواسم هست، نگران چیزی نباش...
    بغض مثل ابری غلیظ آسمانم را تیره و تار می کند. باورم نمی شود، من باید بروم؟ من از تنهایی می ترسم، من از نبود پری می ترسم... کجا بروم خدا! نمی شود به آسمانت بگویی کمی مهربان تر برایمان ببارد و به روزگارت بگویی کمی با ما راه بیاید، به خدا توان نداریم، امان نداریم...
    - برو زری، گریه می کنی که چی؟ اصلا ما کیو اینجا داریم؟ کسی هست که بتونی بهش دل خوش کنی و حمایتت کنه؟ برو زری و اگرنه تهش میشی یه بدبختی مثل من و فاطی، من همینقدر که سرپام از خوبی های یواشکی مهدیه...
    به زور راضی ام کرد، اشک به وسعت جانم از گونه هایم می ریخت ولی چاره ای نداشتم، کسی نبود تا حامی ام باشد و او قیم بی رحم روزگارمان بود، همان عمو نامی که عمویی در کارش نبود...
    راه جاده را در پیش گرفتم. با ترس و لرز می رفتم. دم دمای صبح بود و جاده خلوت، ته دلم فقط خدا می داند که چندین بار لرزید و آیه الکرسی ورد زبانم بود. به سختی خودم را به شهر رساندم و با هزار بدبختی بیشتر به خانه ی عمه ی مهدی... خدا خیرشان بدهد که نجاتم دادند، هرچند پری کم از عمو کتک نخورد و مهدی به جانش تهدید نشد اما کوتاه نیامدند و کوله بار سفرم در خانه ی عمه خانم مامن گرفته بود. دو سالی گذشت...
    روز اول کاری دیدمش، با همان صدای سنگین و مردانه اش، استرس وجودم را گرفته بود اما او انگار از جنس زمین نبود، حسی درونش وجود داشت که کنجکاوم می کرد... نگاهش با چشم های لرزان و سیاهم تلاقی کرد، نمی دانم ولی من همان لحظه تلاقی دو خط موازی را حس کردم... در عین ناباوری پناهم داد، اولش ترسیدم، مگر در این دنیای لاکردار کسی پیدا میشد به یک دخترک پانزده ساله ی بی پناه کار دهد و نظری نداشته باشد و در پی گیسوی مشکینش شب را سر نکند! مردی بود که بتوان در کنارش امنیت را حس کرد و آغوشش را نه! ولی او بود، بر خلاف تمام باورهایم پناه شد، بی هیچ نظری، بی هیچ توقعی، روزانه به کارگاه خیاطی اش می رفتم و گوشه ای یواشکی کار می کردم، بهم سر می زد و گاهی با چایی های تازه دمش خسته نباشیدی می گفت و می رفت، مرد بود یا تجلی خدا؟ نمی دانم هرچه بود معنای واقعی مرد را داشت، بوی ناب مردانگی می داد... شاید سی سال داشت نمی دانم اما من هشت سال کنار او بزرگ شده بودم، من پانزده ساله به بیست و سه سالگی رسیده بودم و او تمام این سال ها حمایتم کرد در حالی که! دو حس متضاد داشتم، من به او وابسته بودم و او نمی دانست، جواب هشت سال لطفش نگاه عاشق من نبود، من لیاقت نداشتم. او بزرگ بود، آنقدری که تمام این سال ها من زیر پر و بالش بودم، نمیشد نمکدان بشکنم، به خاطر همین خداحافظی کردم و رفتم و حالا این پیام و این پروفایل! شاید خودش باشد؟ نمی دانم و نمی خواهم بدانم...


    پایان
     
    آخرین ویرایش:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    این داستانک زاویه و نگاهی دیگر از داستانک آن پسرک است


    انگار قحطی زندگی آمده بود:
    ژانر: اجتماعی

    باران با شدت می بارید. خیابان غرق سکوت شده بود و جز گذر چند ماشین کسی از آنجا عبور نمی کرد. سرمای هوا سوزی بر جانش می انداخت، اما او مرد کوتاه آمدن نبود باید تلاشش را می کرد.
    شوخی نبود، چشم انتظاری داشت که در خانه منتظر برگشتنش بود. باید تحمل می کرد...
    دستهایش را در جیب کاپشن ساده ی مشکی اش گذاشت. بسته را در زیر کاپشن جا داده بود، باید آنقدر منتظر می ماند بلکه یک نفر بیاید. خسته شده بود اما چاره ای نداشت...
    کمی این پا و آن پا کرد. نگاهش را به تنها مارکتی که در این موقع شب باز مانده بود انداخت. نگران بود، نباید دیر میشد و گرنه مارکت هم می بست و دیگر دستش به جایی بند نبود... همین دیروز بود که پای گریه هایش نشسته بود. امان از این وضعیت، مگر چند سالش بود که هرچه تلاش می کرد به چیزی که می خواست نمی رسید! دل در دلش نبود، حال نیما هم چندان تعریفی نداشت. همین چند وقته پیش بود که با آخرین پول های کارگری اش داروهای گران قیمت نیما را خریده بود؛ اما دیگر چیزی در بساطش نمانده بود و حالا... هرچه تلاش می کرد برای درمان نیما می رفت. آن دفعه که داروهایش دیر رسید نیما شبانه حالش خراب شد، کولش کرد و در خیابان می دوید تا به درمانگاهی برسد، هرچه سعی کرد تاکسی بگیرد نشد، کسی بدون پول سوارش نمی کرد و از طرفی حال نیما اجازه ی ریسک نمی داد، با دو به طرف درمانگاه می دوید و خدا خدا می کرد آخر از دار دنیای به این بزرگی فقط نیما ی ده ساله برایش مانده بود و تمام خانواده و دلبستگی اش شده بود. نمی خواست به مرگ والدینش فکر کند و اگرنه قبل از آن دنیا برایشان خوب بود. زندگی با این اوضاع و درآمد پدرشان سخت می گذشت اما بالاخره می گذشت. مجبور نبود در سن کم دنبال کار باشد و برعکس همسالانش دغدغه ی پول داشته باشد و سعی کند سری از اقتصاد در بیاورد. آخر محسن دوستش می گفت آدم باید حساب و کتاب دساش باشد و شم اقتصادی داشته باشد اما او زیاد ازین کارها سر درنمیاورد، چه می دانست شم چیست و اقتصاد چه از شکم خالی و پول دوا و درمان می فهمد! چه می فهمد شب بخوابی و صبح از ترس نفس های برادرت با ترس از خواب بپری صدبار به تعداد نفس ها و بالا و پایین رفتن قفسه ی سـ*ـینه اش نگاه کنی یعنی چه! هر روز با استرس مجبور شوی تنهایش بگذاری بلکه مخارج زندگی ساده ات را دربیاوری و دستت را جلوی کسی دراز نکنی! هیچ از کار دنیا سر در نمی آورد، روزگار گاهی بدجایی می چرخد و سرگذشتت را عوض می کند، درست جایی که انتظارش را نداری! مگر می دانست به وسعت یک شب خوابیدن و بیدار شدن تمام زندگیش دگرگون خواهد شد؟
    ماشینی ایستاد. به سرعت به طرفش رفت. دو دستش را به زبان اشاره بلند کرد و سعی کرد مفهوم حرفش را بفهماند. بسته را نشانش داد. مرد متوجه ی مقصودش شد اما نخواست. به آرامی کنار کشید و گوشه ی دیگری رفت، باید هرچه زودتر برمی گشت حال نیما خوب نبود... نگاهی به کوچه های خالی انداخت مگر کسی هم این موقع شب و در این باران مدام، بیرون می آمد؟! سری به دو طرف تکان داد.ماشین دیگری ایستاد، بسته را نشان داد اما آنها هم نخریدند، دغدغه ی نیما را داشت، باید می رفت، باید خودش را به خانه می رساند و مواظب سرما و گرمای برادر در تب سوخته اش باشد نه اینکه اینجا بماند اما چاره ای نبود...
    دقایق به کندی می گذشت و هر لحظه دلشوره اش را بیشتر می کرد... آخ که اگر تلاش های شبانه روزی اش به بار می نشست چه میشد! بالاخره یک روز خوب می آمد، هنوز دیر نبود می تواستند تلاش کنند، درس بخوانند و بعد به بار نشستن ثمرات تلاش هایشان را ببیند، درسش خوب بود، قطعا موفق میشد و زندگی بهتری برای نیما می ساخت، آخ نیما... اسمش که می امد دلهره ای گنگ به جانش چنگ می کشید، دیر شده بود باید می رفت و به او رسیدگی می کرد اما... باز هم ایستاد، نیما را خوشبخت می کرد. همان روزی که نیما در بیمارستان بستری بود قول داده بود بالاخره زندگی خوبی می سازد و روزهای خوب را می بینند، قول همان لباس ورزشی که نیما دوست داشت را داده بود حتما در اولین فرصت برایش می خرید.. نیما تمام دل خوشی و امیدش به این زندگی بود، به مادرش قول داده بود مانند جانش از نیمای کوچکشان مواظبت کند..
    ماشینی ایستاد... به طرفش رفت و با ایما و اشاره شروع به نشان دادن بسته کرد.. بالاخره بسته فروخته شد و می تواسنت برگردد، سریعا به مارکت برگشت و نانی خرید.. نیما حتما حسابی گرسنه بود..، با خوشحالی به خانه برگشت، می دانست نیما تنهایی می ترسد بخوابد و تا او نرود چشم برهم نمی گذارد.. با خوشحالی سرک کشید، این خانه ارث پدریشان بود و تنها یک اتاق داشت... راه اتاق را در پیش گرفت.. نیما خواب بود! تعجب کرد! مگر می شود بدون او خوابیده باشد؟
    جلو رفت نگاهی به صورت معصوم و رنگ پریده اش انداخت، چیزی درون دلش تکان می خورد و آرامش نمی گذاشت، دستش را روی پیشانی نیما گذاشت، باید تبش را اندازه می گرفت، اما سرد بود! ترسیده تکانش داد. صداهای نامفهومی از خودش بروز می داد بلکه بتواند نیما را بیدار کند. نیما که نباید الان بخوابد، الان که وقت خوابش نیست اصلا مگر گرسنه نبود! مگر سر شب از نداری غذا بیرون نرفته بود تا غذایی تهیه کند و برای نیما بیاورد! پس چرا نیما بلند نمیشد تا نان را بردارد؟
    با ترس و دلهره ای که کم کم به جانش می نشست بیشتر تکانش داد. نیما باید بلند میشد. فریاد کشید ولی فایده نداشت، مگر یک آدم چطوری می خوابد که بیدار نمی شود؟ از این فکر لرزی برجانش افتاد و دست و پایش سست شد، نیما را تکان داد و فریاد زد... ولی تکان نمی خورد.
    نبضش را باید می گرفت اما آنقدر دست پاچه شده بود که نمی دانست چطور نبض می گیرند. به اطراف نگاه کرد، چه شده است؟
    گیح و حیران بود. در باور مخملی و ساده اش نمی گنجید. مگر چند سالش بود؟ نهایت پانزده سال! باورش نمیشد، مردن چیست؟ چطوری یک آدم می میرد! یعنی اگر نیما بمیرد از اینی که هست هم تنها تر می شود!؟
    در دلش خدا را صدا زد. اشک بی اراده از گونه هایش می ریخت. نیما را صدا می زد و اما فریادش به گوش نمی رسید، نیما تنها دارایی اش بود، تنها امید... نیما مگر آخرین کسی نبود که داشت، نیما تنها خانواده اش بود، مگر می شود نیما رفته باشد، اصلا کجا! مرگ چیست؟
    فکری به ذهنش رسید باید کولش می کرد. دستپاچه و حیران از جا پرید. نیمای سنگین را روی کولش گذاشت و به حالت دو از خانه بیرون رفت...
    در خیابان می دوید و اشک می ریخت. خدا مگر تنهایی هایش را ندید که نیما را می خواست ببرد؟ نیما مگر نگفته بود بدون او جایی نمی رود مگر قول نداده بود! این رسم وفا نبود، این رسم برادری هم نبود، قرار نشد در این وادی بی رحم زندگی تنهایش بگذارد، به هم قول داده بودند...
    باران هم قصد بند آمدن نداشت و بر سرش می بارید، نگاهی به اسمان دوخت، باران امانی بده، اما انگار صدایش را نمی شنید، حتی یک ماشین هم در خیابان نبود انگار قحطی آمده بود! زندگی چرا لجبازی اش گرفته! به درمانگاه رسید اما دیگر دیر شده بود..


    پایان.

    دوستان عزیزم این داستان به صورت صوتی در تالار گویا موجوده
     
    آخرین ویرایش:
    بالا