- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
سلام به عزیزان
در این تاپیک داستانک های خودم رو براتون می ذارم...
داستان کوتاه آن پسرک...
ژانر: اجتماعی
منظورش را متوجه نمی شدم. با تعجب نگاهش کردم. چشمان سیاه معصومش بین قطرات باران از پشت شیشه، بر نگاه حیرانم شبیخون می زد.
دست هایش را تکان داد. دو انگشتش را کنار هم گذاشت. اما باز هم متوجه ی مقصودش نمی شدم. انگار چیزی را می خواست به من بفهماند! چند بار به شیشه زد، لب هایش رو به قصد اشاره تکان می داد اما باز هم کلامش را درک نمی کردم.
ناگهان و در حالی که انتطارش را نداشتم. در ماشین را باز کرد، ترسیدم و لرزی بر جانم افتاد. من این موقع شب، تنهایی و باران و پسرکی که در را باز کرده. آنهم کدام در؟ در راننده. سوییچ بر ماشین و صدای اهنگ مورد علاقه ام پخش میشد... چرا یادم نبود در را قفل کنم؟ نکند قصد دزدیدن ماشین را داشته باشد! من یک خانم تنها چی می توانم انجام دهم؟ اویم هنوز برنگشته و... حتی فکر دزد هم لرز به جانم می اندازد، آخر بعضی اسم ها خودشان هم از واقعیشان ترسناک ترند و از بس شنیده ای، بی نیاز به واکنش خاصی می لرزاندمان!
با دست هایش بسته ای صورتی رنگ بیرون اورد، اشاره ای به آن زد و با حرکات دست به من حیران فهماند که بسته اش را برای فروش اورده است. با تعجبی بیشتر نگاهش کردم. این موقع شب. وسط باران؟ غرور پسرانه و خرده فروشی؟ اصلا در دستش چیست؟ ارزشش چقدر است که باران را بر جان می خرد؟
هول زده پاسخ دادم:
- نیازی نیست، ممنونم.
نمی دانستم گوش هایش می شنوند یا نه! اما شنید. نمی دانم شاید هم فهمید! در را با آرامش بست و من همچنان در ماشین منتظر اویم بودم و نگاه به اطراف می دوختم بلکه نشانی از آمدنش را از درب خانه ی دوستش ببینم..
و اما پسرک همچنان تلاش می کرد. هر ماشینی که می ایستاد به طرفش می رفت و اشاره هایش را از سر می گرفت... سرما صورتش را قرمز کرده بود. گاها از سرما دست هایش را در جیبش می گذاشت و با آمدن هر ماشینی...
مجذوبش شده بودم. سن زیادی نداشت، نهایت پانزده یا شانزده سال! موهاش مشکیش را با کلاه کاپشن ساده ی سیاهش پوشانده بود. من منتظر بودم و او نگاهش را به رهگذران سوار بر خودروهایشان می دوخت...
ماشینی ایستاد، بسته را نشانش داد. آنها هم نخریدند. اما اصرار نکرد... با مهربانی کنار کشید. ماشین بعدی آمد اما باز هم بسته را نخرید. نگاهش نافذ بود. چیزی پشت قاب مشکی رنگ نگاهش بود که حیرانم می کرد. مهربانی پشت تیله های مشکینش نشسته بود اما نفوذ چشم هایش عجیب بود. مثل یک غمی تلخ، مثل یک بغض محبوس در شیشه ی چشم ها.. نمی دانم عجیب بود.
تعجب کرده بودم. این وقت شب. در این خیابان خلوت.. بین باران مدامی که بر سرش می بارید و سوزی که بر گونه هایش می نشست از فروختن یک بسته چه می خواست؟ آنهم فقط جلوی در تک مغازه ی مارکتی که همیشه تا نیمه های شب باز بود و دیگر هیج مغازه ای در سطح شهر این موقع شب باز نمی ماند.
در ماشین باز شد. اویم آمد... نگاهش کردم. پسرک را دید... من چیزی نگفتم، حتی نگفتم بسته را به من هم نشان داده بود. به پسرک اشاره ای زد و نگاهی به بسته انداخت...
آن را خرید...
لبخندی به روی صورتم پاشید و گفت:
- بارون می باره، این طفلکم حتما لنگ پول این سفره است. شاید ما بخریم بتونه بره...
به اینجایش فکر نکرده بودم، به غرور مردانه ی پسرک نمی آمد لنگ چندرغازی باشد. سرافراز و سربلند نگاه می کرد، جوری که انگار به چیزی نیازی نداشته باشد! ته نگاهش چیزی بود که... شاید هم کمی غرور.. شاید هم همان حس عجیب من بود! نمی دانم... پاسخی ندادم. گفت سفره؟ بسته ی فروشی اش یک سفره ی صورتی بود؟ سرم را چرخاندم و ناگهان پسرک را دیدم که در همان مغازه با ایما و اشاره، بسته ای نان می خرید... شوک زده و ناباور به اسکانس ده تومنی که اویم به پسرک داده بود خیره شدم...
ده تومن امشب ما، شام شبش بود و واحیرتا به این غرور مردانه اش...
پایان
در این تاپیک داستانک های خودم رو براتون می ذارم...
داستان کوتاه آن پسرک...
ژانر: اجتماعی
منظورش را متوجه نمی شدم. با تعجب نگاهش کردم. چشمان سیاه معصومش بین قطرات باران از پشت شیشه، بر نگاه حیرانم شبیخون می زد.
دست هایش را تکان داد. دو انگشتش را کنار هم گذاشت. اما باز هم متوجه ی مقصودش نمی شدم. انگار چیزی را می خواست به من بفهماند! چند بار به شیشه زد، لب هایش رو به قصد اشاره تکان می داد اما باز هم کلامش را درک نمی کردم.
ناگهان و در حالی که انتطارش را نداشتم. در ماشین را باز کرد، ترسیدم و لرزی بر جانم افتاد. من این موقع شب، تنهایی و باران و پسرکی که در را باز کرده. آنهم کدام در؟ در راننده. سوییچ بر ماشین و صدای اهنگ مورد علاقه ام پخش میشد... چرا یادم نبود در را قفل کنم؟ نکند قصد دزدیدن ماشین را داشته باشد! من یک خانم تنها چی می توانم انجام دهم؟ اویم هنوز برنگشته و... حتی فکر دزد هم لرز به جانم می اندازد، آخر بعضی اسم ها خودشان هم از واقعیشان ترسناک ترند و از بس شنیده ای، بی نیاز به واکنش خاصی می لرزاندمان!
با دست هایش بسته ای صورتی رنگ بیرون اورد، اشاره ای به آن زد و با حرکات دست به من حیران فهماند که بسته اش را برای فروش اورده است. با تعجبی بیشتر نگاهش کردم. این موقع شب. وسط باران؟ غرور پسرانه و خرده فروشی؟ اصلا در دستش چیست؟ ارزشش چقدر است که باران را بر جان می خرد؟
هول زده پاسخ دادم:
- نیازی نیست، ممنونم.
نمی دانستم گوش هایش می شنوند یا نه! اما شنید. نمی دانم شاید هم فهمید! در را با آرامش بست و من همچنان در ماشین منتظر اویم بودم و نگاه به اطراف می دوختم بلکه نشانی از آمدنش را از درب خانه ی دوستش ببینم..
و اما پسرک همچنان تلاش می کرد. هر ماشینی که می ایستاد به طرفش می رفت و اشاره هایش را از سر می گرفت... سرما صورتش را قرمز کرده بود. گاها از سرما دست هایش را در جیبش می گذاشت و با آمدن هر ماشینی...
مجذوبش شده بودم. سن زیادی نداشت، نهایت پانزده یا شانزده سال! موهاش مشکیش را با کلاه کاپشن ساده ی سیاهش پوشانده بود. من منتظر بودم و او نگاهش را به رهگذران سوار بر خودروهایشان می دوخت...
ماشینی ایستاد، بسته را نشانش داد. آنها هم نخریدند. اما اصرار نکرد... با مهربانی کنار کشید. ماشین بعدی آمد اما باز هم بسته را نخرید. نگاهش نافذ بود. چیزی پشت قاب مشکی رنگ نگاهش بود که حیرانم می کرد. مهربانی پشت تیله های مشکینش نشسته بود اما نفوذ چشم هایش عجیب بود. مثل یک غمی تلخ، مثل یک بغض محبوس در شیشه ی چشم ها.. نمی دانم عجیب بود.
تعجب کرده بودم. این وقت شب. در این خیابان خلوت.. بین باران مدامی که بر سرش می بارید و سوزی که بر گونه هایش می نشست از فروختن یک بسته چه می خواست؟ آنهم فقط جلوی در تک مغازه ی مارکتی که همیشه تا نیمه های شب باز بود و دیگر هیج مغازه ای در سطح شهر این موقع شب باز نمی ماند.
در ماشین باز شد. اویم آمد... نگاهش کردم. پسرک را دید... من چیزی نگفتم، حتی نگفتم بسته را به من هم نشان داده بود. به پسرک اشاره ای زد و نگاهی به بسته انداخت...
آن را خرید...
لبخندی به روی صورتم پاشید و گفت:
- بارون می باره، این طفلکم حتما لنگ پول این سفره است. شاید ما بخریم بتونه بره...
به اینجایش فکر نکرده بودم، به غرور مردانه ی پسرک نمی آمد لنگ چندرغازی باشد. سرافراز و سربلند نگاه می کرد، جوری که انگار به چیزی نیازی نداشته باشد! ته نگاهش چیزی بود که... شاید هم کمی غرور.. شاید هم همان حس عجیب من بود! نمی دانم... پاسخی ندادم. گفت سفره؟ بسته ی فروشی اش یک سفره ی صورتی بود؟ سرم را چرخاندم و ناگهان پسرک را دیدم که در همان مغازه با ایما و اشاره، بسته ای نان می خرید... شوک زده و ناباور به اسکانس ده تومنی که اویم به پسرک داده بود خیره شدم...
ده تومن امشب ما، شام شبش بود و واحیرتا به این غرور مردانه اش...
پایان
آخرین ویرایش: