داستانک کاربران مجموعه داستنهای کوتاه

*paryia*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/04
ارسالی ها
2,050
امتیاز واکنش
2,201
امتیاز
426
محل سکونت
کرمانشاه


fun1653.jpg


داستان جالب راه رفتن سگ روی آب



او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد

شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.

او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.

در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟

دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.!!!
بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند. روي وجوه منفي تيم هاي كاري متمركز نشويد. با توجه به جنبه هاي مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تيم هاي كاري ايجاد انگيزه كنيد.
 
  • پیشنهادات
  • *paryia*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/04
    ارسالی ها
    2,050
    امتیاز واکنش
    2,201
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    کرمانشاه


    fun1655.jpg



    داستانی زیبای بیمارستان روانی!


    برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان‏‎های روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می‏‎دادند.

    وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکت‎‏ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت‏‎وگو می‏‎کردند.

    بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می‏‎روم روی نیمکت دیگری می‏‎نشینم که شما راحت‏‎تر بتوانید صحبت کنید.

    پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود. بیماری پروانه را نگاه می‏‎کرد و نگران بود که زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.

    ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این‏‎ور دیوار است یا آن‏‎ور دیوار.
     

    angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/12/18
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    697
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    کرج
    ۱ مرد پس از ۲ سال خدمت پی برد که ترفیع نمی گیرد، انتقال نمی یابد، حقوقش افزایش نمی یابد، تشویق نمی شود. بنابراین او تصمیم گرفت که پیش مدیر منابع انسانی برود. مدیر با لبخند او را دعوت به نشستن و شنیدن ۱ نصیحت کرد: «از تو به خاطر ۱ یا ۲ روز کاری که تو واقعاً انجام می دهی، تقدیر نمی شود.»

    مرد از شنیدن آن جمله شگفت زده شد اما مدیر شروع به توضیح نمود.



    مدیر: ۱ سال چند روز دارد؟
    مرد: ۳۶۵ روز، بعضی مواقع ۳۶۶.



    مدیر: ۱ روز چند ساعت است؟
    مرد: ۲۴ ساعت



    مدیر: تو چند ساعت در روز کار می کنی؟
    مرد: از ده صبح تا ۶ بعدازظهر؛ ۸ ساعت در روز.



    مدیر: بنابراین تو چه کسری از روز را کار می کنی؟
    مرد: ۳/۱



    مدیر: خوبت باشه!! ۳/۱ از ۳۶۶ چند روز می شود؟
    مرد: ۱۲۲ روز.



    مدیر: آیا تو تعطیلات آخر هفته را کار می کنی؟
    مرد: نه آقا.



    مدیر: در ۱ سال چند روز تعطیلات آخر هفته وجود دارد؟
    مرد: ۵۲ روز شنبه و ۵۲ روز یکشنبه، برابر با ۱۰۴ روز.



    مدیر: متشکرم. اگر تو ۱۰۴ روز را از ۱۲۲ روز کم کنی، چند روز باقی می ماند؟
    مرد:۱۸ روز.



    مدیر: من به تو اجازه می دهم که ده روز تا ۲ هفته در سال از مرخصی استعلاجی استفاده کنی.حال اگر ۱۴ روز از ۱۸ روز کم کنی، چند روز باقی می ماند؟
    مرد: ۴ روز.



    مدیر: آیا تو در روز جمهوری (یکی از تعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟
    مرد: نه آقا.



    مدیر: آیا تو در روز استقلال (یکی دیگر از تعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟
    مرد: نه آقا.



    مدیر: بنابراین چند روز باقی می ماند؟
    مرد: ۲ روز آقا.



    مدیر: آیا تو در روز ۱ سال به سر کار می روی؟
    مرد: نه آقا.



    مدیر:بنابراین چند روز باقی می ماند؟
    مرد: یک روز آقا.



    مدیر: آیا تو در روز کریسمس کار می کنی؟
    مرد: نه آقا.



    مدیر: بنابراین چند روز باقی می ماند؟
    مرد: هیچی آقا.



    مدیر: پس تو چه ادعایی داری؟
    مرد:!!!



    نتیجه اخلاقی: هرگز از مدیریت منابع انسانی کمک نخواهید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/12/18
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    697
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    کرج
    یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمیکنید؟

    آقا پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک مرد در مورد مسائل کلی نظر بدهم!

    گفتم: آفرین! زنده باد! تو آبروی هم هی مردها را خریده ای! من بهت افتخار میکنم.

    حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چی هست؟

    آقا گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره، مسائل بی اهمیتی مثل این که ما چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشینمان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت و آمد کنیم و ...

    گفتم: پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر میدی، چی هست؟

    آقا گفت: من در مورد مسائل بحران خاورمیانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و... نظر میدهم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/12/18
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    697
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    کرج
    یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ و می بایست رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام دهد.

    رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

    رئیس پرسید: «آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟»
    جوان پاسخ داد: «هیچ.»
    رئیس پرسید: «آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟»
    جوان پاسخ داد: «پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.»
    رئیس پرسید: «مادرتان کجا کار می کرد؟»
    جوان پاسخ داد: «مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.»
    رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
    جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
    رئیس پرسید: «آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟»
    جوان پاسخ داد: «هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.»
    رئیس گفت: «درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.»

    جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.
    وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.
    مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد.
    جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد.
    همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد.

    اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

    این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

    بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.
    آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.
    صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.
    رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید: «آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟»
    جوان پاسخ داد: «دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.»
    رئیس پرسید: «لطفاً احساس تان را به من بگویید.»
    جوان گفت:

    1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
    2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
    3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

    رئیس شرکت گفت: «این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.» می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.

    بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.
    هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.

    کسی که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند، «ذهنیت مقرری» را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که
    مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی، که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.
     

    angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/12/18
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    697
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    کرج
    مردم چه می گویند ؟!

    می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟
    پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!

    می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟
    مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

    به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟
    پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!

    با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟
    خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!

    می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟
    آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!

    می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟
    مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

    اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟
    همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

    می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟
    همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

    بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟
    پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!

    بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟
    زنم گفت: مردم چه می گویند؟!

    مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت.
    خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!

    از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.
    اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

    خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!
    مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند !!



     

    angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/12/18
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    697
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    کرج
    مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت.

    یک روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.

    مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسند و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند.

    زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

    مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

    یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
    اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
    شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود:


    “دوستت دارم عزیزم”
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    172
    امتیاز
    236
    محل سکونت
    ایران

    60205630630792035491.jpg




    حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون می رفت،

    خدا گفت: نازنینم، آدم، با تو رازی دارم ... اندکی پیشتر آی ...

    آدم آرام و نجیب آمد پیش...!!! زیر چشمی به خدا می نگریست ...

    محو لبخند غم آلود خدا، دل انگار گریست...!!

    گفت: نازنینم آدم، قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ...

    یاد من باش که بس تنهایم ... بغض آدم ترکید ... گونه هایش لرزید ...

    به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت ...

    من به اندازه ی عرش... نه... نه... به اندازه تنهاییت ای هستی من دوستت دارم...!!

    آدم کوله اش را برداشت ...

    خسته و سخت قدم بر می داشت ... راهی ظلمت پر شور زمین ...

    زیر لب های خدا باز شنید ...

    نازنینم آدم ... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی گلهای بهشت ...

    که به اندازه یک دانه گندم ... تو فقط یادم باش ...

     

    hide star

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/18
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    252
    امتیاز
    156
    محل سکونت
    شهران
    «به نام خدا»
    ـ مامان، من دارم میرم
    صدای مادرش را از آشپزخانه شنید: برو دخترم، مواظب خودت باش
    با چشمهای سبزش مادرش را نگاه کرد: چشم مامانی خدافظ
    قبل از آنکه خارج شود برادرش از اتاق بیرون آمد: صبر کن فرانک اول چادرتو سرت کن بعد برو
    اخمهایش را در هم کشید... هیچوقت از این گیر دادنهای برادرش خوشش نمی آمد: تو حیاط میپوشمش دیگه میخوام خم شم بند کفشمو ببندم میماله به زمین... بعدشم تو حیاط که کسی نیست منو ببینه
    او هم متقابلا اخمهایش را درهم کشید: پس این پنجره ها که رو به حیاط خونه ما باز میشن چیه؟
    ـ مردم بیکار نیستن وایسن پشت پنجره ببینن من کی میام بیرون
    لبهای برادرش باز شد اما به جایش صدای مادرش را شنید: بچه ها خواهش میکنم انقدر دعوا نکنین... فریبرز تو کوتاه بیا... فرانک جان برو عزیزم دانشگاهت دیر میشه
    در که بسته شد فریبرز به سمت اتاق خواب مشترکش با برادرش رفت
    ـ فرامرز بلندشو بریم الان وقتشه
    ـ مطمئنی کار درستی میکنیم؟
    ـ اه... بابا یکم تفریحه دیگه... کاری نمیخوایم بکنیم که
    ***
    در کوچه ای خلوت توقف کردند... چشم در کوچه گرداند و متوجه دختری شد که به آن سمت می آمد، دختری زیبا و امروزی
    ـ فری اومد... آماده باش ببینم چیکار میکنی ها
    به دختر چشم دوخت: فریبرز این کار درستی نیست
    با بد خلقی گفت: اه، برا ما کلاس اخلاق گذاشته، بشین جلو من اونکارو میکنم
    جاهایشان عوض شد.. فرامرز با تیکافی موتور را به حرکت درآورد و فریبرز از پشت او دستش را آماده کرد...
    کنار دختر که رسیدند فریبرز محتوی بطری را به طرف صورتش پاشید... با صدای جیغ دختر موتور موتوقف شد
    با خنده گفت: نترس بابا آبه، آب... صورت خوشگلت هیچیش نشده
    و قهقه اش به هوا رفت... فرامرز هم لبخند به لب داشت لبنخندی از روی تمسخر به آن دختر
    سوژه ی بعد یک دخترک با چادربراقش بود... فرامرز بطری را از دست برادرش گرفت: اینبار نوبت منه
    باز هم گاز موتور و پاشیدن آب به صورت دخترک و پوشاندن صورت توسط دخترک و جیغ و گریه اش
    به تقلید از برادرش گفت: نترس بابا آبه آب... صورت خوشگلت هیچیش نشده
    و همراه فریبرز خندید و خندید و خندید
    ***
    ـ فرانک فردا یادت نره ها
    ـ باشه، از طرف مامانم که اوکی شد بهت زنگ میزنم
    همزمان با بلند کردن دستش برای خداحافظی صدای گاز موتوری را شنید، رو به سویش کرد اما قبل از آنکه چیزی ببیند سردی مایعی را بر صورتش حس کرد، سوخت، آتش گرفت... بر زمین نشست، دستانش به صورتش چنگ شد و جیغ کشید
    ***
    آهنگ موبایل صدای کر کننده ی خنده یشان را کم کرد... گوشی را برداشت، با صدایی خنده هنوز در آن موج میزد پاسخش را داد:
    ـ جانم مامان؟
    صدای گریه مادرش را میان صدای جیغ شنید: فریبرز کجایی؟... کجایی که ببینی بدبخت شدیم؟... کجایی که ببینی خواهرت داره از درد به خودش میپیچه... از سوختن صورت خوشگلش داره فریاد میزنه... کجایی که ببینی یه نامرد از خدا بیخبر اسید ریخته رو صورت عزیز کردم
    فرامرز لبخند ماسیده ی برادرش را که دید با تعجب خیره شد: چی شده؟... کیه فریبرز؟
    خیره به او دستانش شل شد و گوشی از دستش افتاد اما قطع نشد... با برادرش صدای جیغ را شنید و شنید و شنید
    «پایان»
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    فکر می کرد همه چیز تمام شد .پکی به سیگار زد ....تاریکی قیر گون به هراسش می افزود...باید تمامش می کرد به لبه ساختمان نزدیک شد...ضربان قلبش را درون دهانش حس می کردد دستهایش را بازکرد...با رفتنش همه دردها تمام می شد باد صورتش را حوازش می داد پرید ...از دورها صدای اذان می آمد .....نفسش را حبس کرد ....اشک روی گونه هایش سر خورد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    485
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    652
    بالا