داستانک کاربران داستانهای کوتاه *لیلا* |leila74

  • شروع کننده موضوع leila74
  • بازدیدها 652
  • پاسخ ها 16
  • تاریخ شروع

leila74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/05
ارسالی ها
31
امتیاز واکنش
198
امتیاز
121
محل سکونت
RaShT
دخترک همسایه پرسید اما صدای شکستن قلب کوچک لیلا را نشنید. دخترک همسایه چه بی رحم بود!نبود؟؟
خاطرات همچون نمک زخم های قلب لیلا را میسوزاندند و بغض مهمان دوباره ی لیلا شد.
با حرکت اشک بروی صورتش به خود آمد.چشمان خیسش چون کبوتران عاشق روی تصویر حرم میچرخید.بی اختیار شروع کرد:
"سلام آقا!منم لیلایی که همیشه موقع مشکلات میام در خونتون.بیست سال پیش وقتی تازه به دنیا اومدم و همه میگفتن می میرم من و مامانم دو ماه اومدیم پابوسی شما و خدا بخاطر شما و خاندان بزرگوارتون من رو شفا داد.آقادلم گرفته،دیگه طاقت زخم زبون شنیدن رو ندارم.دیگه شونه هام نمیتونن سنگینی نگاه مردم رو تحمل کنن.آقا دکترا میگن درد دستم درمان نداره!اصلا دلیل هم نداره!!
ده سال پیش تو همچین شبی دلشکسته از حرفهای مردم و غصه دار از اشکهای مادرم اومدم در خونه ی خدا.تو دلم زار زدم که چرا مردم دلشون برام میسوزه؟چرا رفتارشون با من فرق داره؟؟مگه غیر این هست که مثل همه تو مدرسه ی عادی درس میخونم؟؟ فقط بخاطر این که دست راستم مشکل داره و معلولم باید بهم ترحم بشه؟ بخاطر معلولیتم مورد ترحم بچه های کوچیکتر از خودم قرار بگیرم؟گریه میکردم و میگفتم چرا باید وقتی مادرم بی تقصیرترین شخص در معلول شدن من هست این همه زخم زبون بشنوه؟
در دنیای کودکانه ام آرزوی مرگ کردم تا مادرم دیگه سختی نکشه. مجبور نباشه من رو به مراکز مختلف فیزوتراپی و یا پیش دکترهای مختلف ببره تا شاید دست مشت شده ی من باز بشه و حرکتی کنه.چقدر زجرآور بود برام وقتی میدیدم من بودم که جوانی اش را نابود کرده بودم
اون شب با بغض و گریه خوابم برد.سحر که بیدار شدم دیگر فشار ناخنهایم را به کف دستم حس نمیکردم.نگاهم چرخید روی دستم.هیچ وقت صدای لرزان از بغضم رو یادم نمیرود که با هیجان و بریده بریده گفتم:"مامان دستم رو نگاه کن! دستم کامل باز میشه و حرکت میکنه"آن شب انگار ملائک مهمان خانه ما بودند.
چشمهای لرزان مادر و لب به خنده مزینش برایم از تمام زیبایی های دنیا زیباتر بودند. لبخندی که سعی داشت اشک چشمانش را مخفی کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    آن سحر انگار زیباترین سحر عمرم بود و خدا از همیشه نزدیکتر بود به دل کوچک من.در آن سحر سراسر معجزه دخترک همسایه کجا بود؟ فامیل های کارشناسم کجا بودند تا دوباره کارشناسی کنند و دلیل بیاورند برای این معجزه؟
    آقای خوبم دیدید چقدر خوب بیاد دارم؟شما هم حتما یادتان هست.آقا دست چپم بیست سال است که وظایف دو دست را همزمان انجام میدهد.بلاکش تن ناقص من شده،حق دارد اعتراض و اعتصاب کند و کار نکند!
    آقا جان دعا کنید خدا قدرت بدهد تا درد را تحمل کنم..."
    خواب رشته کلام لیلا را پاره کرد و درحالی که سرش به دیوار تکیه داده بود به خوابی آرام فرو رفت.
    "الله اکبر"
    با صدای اذان بیدار شد! عجب احیایی گرفته بود!! کسی در خانه نبود.
    بی حواس کف دست چپش را روی زمین گذاشت و با تکیه به آن بلند شد.
    نگاه متعجبش را به دستش دوخت.درد نداشت! باز هم همه چیز شیشه و لرزان شدند. بی توجه به صدای زنگ تلفن آماده ی اقامه ی نماز شکر شد
    ++++++
    غروب عید فطر بود.مادر و خواهرش ساعتها قبل خانه را برای دید و بازدید عید ترک کرده بودند.و لیلا بخاطر انجام سفارشهایی که گرفته بود در خانه مانده بود.
    صدای صفحه کلید با سکوت دلنشین حاکم بر فضا هماهنگی خاصی پیدا کرده بود. به قول لیلا فضا بس طراحانه بود!!!
    غرق در طراحی بود که صدای آیفون خط قرمز کشید بر آرامش فضا.چشم از مانیتور گرفت،عینکش را کنار لپ تاپ گذاشت و بسوی آیفون رفت:"بله؟"
    -"سلام لیلا جان!خاله ام درو باز کن!"
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    با تصور چهره ی بچه های فوق بازیگوش خاله،قلبش تصمیم گرفت کمی نزند!!!
    لب گزید.مستاصل ماند.کاش جواب نداده بود!
    سرانجام بعد جنگ و جدل بسیار بین عقل و قلب،دستش پیش رفت و در را باز کردم.چادر را از روی کاور برداشت و برای استقبال به حیاط رفت.
    از رفتارهای خاله میترسید.اگر باز زخم زبان بزند؟!
    بعد از احوال پرسی با خاله و بچه هایش به آشپزخانه پناه برد.شیرینی هایی که روز قبل درست کرده بود را به همراه لیوان های شربت در سینی چید. زیر لب بسم الله گفت و از آشپزخانه خارج شد.
    سینی را جلوی خاله و بچه ها گرفت.خاله درحالی که لیوان شربت و شیرینی برمیداشت گفت:" لیلا جان این تابلو رو از کجا گرفتید؟"
    سرش را به سمتی که خاله اشاره میکرد چرخاند.لبخندی محو مهمان صورتش شد. از کارهای خودش بود که مادر خوشش آمده بود و قابش کرده بود.
    قبل از اینکه حرفی بزند دختر خاله و پسر خاله کوچکش همزمان گفتند:"لیلا جون چه شیرینی خوش مزه ای از کجا گرفتید؟"
    به چهره شان خیره شد و گفت:" پوسترها که بیشترشون کار خودم هستن خاله جان! شیرینی ها رو هم دیشب خودم درست کردم بچه ها."
    چقدر لـ*ـذت بخش بود دیدن چشمان متعجب خاله و بچه ها. آنها را با تعجبشان تنها گذاشت.
    در حالی که به سمت تلفن میرفت تا به مادر زنگ بزند زیر لب گفت:" الهی شکرت"
    این روزها ذکر هر لحظه ام "الهی شکر" است
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    داستان چهارم *نگاه متفاوت*
    نگاهش بین من و امیرعلی در رفت و آمد بود!لابد فکرمیکرد آمده ایم بچه ای به فرزندی قبول کنیم.اما وقتی امیرعلی چک را تقدیمش کرد،نگاهش رنگ تعجب گرفت.احتمالا با خودش میگفت بچه پولدارهایی هستیم که تیپ خیربودن برداشته ایم و آمده ایم پولمان را بدهیم در راه رضای خدا!!!!حق داشت،یک زوج جوان،با یک چک چندمیلیون تومانی آمده بودند سراغ مدیر آسایشگاه معلولان!وقتی امیرعلی قضیه را تعریف کرد.بیشتر تعجب کرد!شاید احتمال میداد ما هم مثل بچه های آسایشگاه مشکل ذهنی داریم!!!
    شاید هم واقعا مشکل داشتیم!!وگرنه آن روز خواستگاری...
    جناب امیرعلی مقدم!که مریم،دوستم،اسمش را گذاشته بود خواستگار سمج!!با مادرمهربان و خواهرش آمده بود.مادرش گرم درآغوشم گرفته بود و خواهرش خواهرانه با من برخورد کرد.
    کنار مادر،پدرم نشسته بودم و کوچکترین توجه ای به صحبتها نداشتم.باصدای مادر بخود آمدم.
    _" لیلاجان!آقا رو به اتاقت راهنمایی کن تا با هم صحبت کنید!"
    از ذهنم گذشت:"وقتی پاسخ مشخص است چه نیاز به صحبت!؟"
    بلند شدم وبه سمت اتاق رفتم.دست راستم کوچیکترین حرکتی نداشت.
    لعنت به تمام واکنش های عصبی،استرسیِ ناخودآگاه!
    لبه ی تخت نشستم و چشم دوختم به پایه های صندلی ای که امیرعلی روی آن نشسته بود.
    زمزمه کردم:"گفتم نه!چرا باز اومدین؟"
    امیرعلی آرام گفت:"مخالفتتون مشکل خودتونه؟مشکلی که من نمیبینمش؟!اخلاق و رفتار خوبتون خیلی مهمتر از مشکلی هست که به چشم نمیاد.چرا مشکلتون براتون اینقدر مهمه؟"
    سعی کردم آرام باشم اما صدایم عصبی بود:"برای شما به چشم نمیاد!خانوادتون چی؟میدونید مادرها راضی نمیشن عروس معلول داشته باشند؟میدونید خیلی از خواستگاری ها از دخترای معلول بخاطر استفاده از امکاناتی هست که به اونا تعلق میگیره؟این واقعیت زندگی من هست!من..."ساکت شدم و به امیرعلی نگاه کردم.رد نگاهش به دستم ختم میشد.رنگ نگاهش درست مثل همان روز بود.روزی که برای اولین بار امیرعلی متوجه دستم شده بود.
     

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    دوسال پیش،تابستان بود؛کولر هم در برابر گرمای هواحرفی برای گفتن نداشت!امیرعلی که سخت مشغول کدنویسی برنامهءجدید بود گفت:"خانم احمدی!لطف میکنید یک لیوان آب به من بدید؟"
    بطری آب را سمتش گرفتم.باز گفت:"شرمنده!دستم بنده اگه لطف کنید.بریزید تو لیوان ممنون میشم!"
    مانده بودم چکارکنم.پلمپ بطری بسته بود اگر تنها بودم با روشهای ابداعی خودم درش را باز میکردم اما جلوی امیرعلی...امیرعلی که واکنشی از سمت من ندید سربلندکرد و قبل از اینکه حرفی بزند،نگاهش به دستم افتاد.جو بوجود آمده هم عصبیم کرده بود و وضع دستم را بدتر.ناخودآگاه آرنج و مچم خم شد و دستم هم مشت شده بی حرکت ماند!سنگینی نگاه امیر را روی دستم حس میکردم.نمیتوانستم حسش را حدس بزنم!لابد میگفت:"بیچاره،حتی نمیتونه در یه بطری رو باز کنه!!"برای فرار از جو خفقان آور موجود از اتاق بیرون رفتم.وقتی به اتاق برگشتم،امیرعلی فقط گفت:"کجا رفتید خانوم کلی کار داریم این پوسترها رو چک کنید میخوایم بدیم واسه چاپ "همین!!!
    باصدای امیرعلی به فضای کوچک اتاق برگشتم:"مادر و خواهرم میدونن!!و اتفاقا بخاطر انتخاب من واقعا خوشحال هستند."
    بهت زده نگاهش کردم.میدانستند و صمیمی برخورد کرده بودند؟
    _"مادرم هیچ دلیلی برای مخالفت نمیدید!تازه میگفت من لیاقت شما رو ندارم!شما تمام ویژگی های اخلاقی مدنظر مادرم رو داشتید،حجب و حیا و...خودتون با تحصیل،کار و هنر نشون دادید که مشکلتون مانعی برای کمال نیست!پس چرا ما باید از این دید بهش نگاه کنیم؟!"
    سکوت کرده بودم.انگار لازم داشتم که کسی واقعیتها را برایم متذکر شود!چه نگاه متفاوتی داشت این مرد!
    _"نه مشکلتون نه اون امکاناتی که خودتون درموردش حرف میزنید برای من ذره ای اهمیت ندارن.من حتی علاقه ای به کارکردن شما ندارم اما این رو میذارم برعهدهء خودتون.ازدواج یعنی ما شدن،من معنی نداره!!قرارنسیت تمام مسئولیت کارهای خونه با شما باشه!زن ریحانه است قرار نیست سختی بکشه!!لیلا خانوم بخاطر مسائل ساده بهانه تراشی نکنید لطفا.من بخاطر بیماری مادرم و خرج درمان ایشون،وضع مالی خوبی ندارم اما پدرخدابیامرزم یه آپارتمان سه واحده کوچیک برای ما خریده بود قبل فوتش برای همین هم خونه دارم هم کار.اصرار دارم که زودتر بریم سرخونه زندگیمون اگه قبول کنید و برای جشن هم قرض میکنم تا مراسم خوبی بگیرم براتون."
    با دقت به صحبتهای امیرعلی گوش میکردم.دوسال فوق و بعد دوسال همکار بودن کمکم کرده بود که به شناخت نسبی برسم.حال این صحبتها شناختم را از این مرد بیشتر کرده بود.در دل"بسم الله"گفتم و توکل کردم برخدا این جوان توانسته بود جوابم را تغییر دهد.
    سر به زیر پر شرم گفتم:"زندگی رو خود دو طرف باید بسازند با هم!باتلاش و همکاری!!"
    صدای آرام "الحمدالله"گفتن امیرعلی را شنیدم.
    حالا من و امیرعلی آمده بودیم تا چکی را که قرار بود خرج تالار و غذاهای رنگارنگ برای عده ای مهمان بشود، که بعدش بگویند منوشون دسر نداشت!کبابشون مزه نداشت!برنجشون قد نداشت!و بعد از یک هفته کلا همه چیز را فراموش کنند.
    هدیه کنیم به بچه هایی که نشانه بودند!بچه هایی که ثابت کرده بودندمعلولیت،محدودیت نیست!!!

     

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    داستان آخر * گل مریم *
    به‌ خانه50متری‌ بهم‌ریخته و کارتون‌های انباشته روی هم نگاه‌میکنم. روی‌ مبل مینشینم و تا آمدن مریم،دوستم، به‌ این‌ چندماه‌ فکرمیکنم.
    دوماه‌ پیش ‌که دکتر گفت‌ آقاجون‌ باید‌ بخاطر سلامتی‌قلبش از تهران‌برود.
    مامان‌‌و‌آقاجون بدون‌ توجه ‌به‌ مخالفت‌های‌من،خانه‌ای را که با دستان‌ خودشان آجر‌به‌آجرش را روی هم‌ چیده‌بودند و من در آنجا قد کشیده‌بودم برای فروش‌گذاشتند. و برای خرید خانه‌ای نزدیک دانشگاهم شهر را زیر پاگذاشتند.
    هرچه التماس‌کردم که استعفا میدهم و با شما به گیلان می‌آییم. هیچکدامشان توجه‌ای به من نکردند و گفتند:"حلالت نمیکنیم اگر کارت را ول کنی!ما هرماه به تو سرمیزنیم!"
    و سرانجام سهم من شد این خانه و تنهایی و کار.
    در را باز میکنم.مریم بی تعارف وارد میشود بعد از آنالیز کردن محیط میگوید:"اوه اوه لیلا اینجا خونه است یا کاروان سرا؟!"
    لبخندی میزنم:"پس فکر کردی چرا گفتم بیای کمک؟شرمنده، وسایل پذیرایی تو کارتون‌ هست"
    با عصبانیتی ساختگی نگاهم میکند و به سمت کارتون‌ها میرود:"میدونم. از تو توقعی نداارم!! اینا که همه‌اش کتابه دیگه چی رو قراره جابه‌جا کنیم؟"
    ++++
    خانه را تمیز‌کرده و وسایل را چیده‌ایم
    مریم درحالی که فنجان چای را برمیدارد میگوید:"لیلا کاش حالا که پدربزرگ مادربزرگت رفتن شمال تو هم دست از لجبازی برمیداشتی جواب اون دعوت‌نامه رو میدادی.آخه دختر خوب، کار و زندگی تضمین شده تو آمریکا فرصتی نیست که همیشه درخونه‌ات رو بزنه. من که دعوت نامه ام رو جواب دادم و حداکثر تا دو ماه دیگه اونورم.کاش می اومدی.
    آمریکا!کشور رسیدن به آرزوهای بزرگ و حتی آرامش!!دیگه چی میخوای؟؟"
    نگاهم درگیر بخار چای است.سکوت میکنم تا حرف های تکراریش تمام شود. چه میداند از داغ همیشه تازهء دل من؟!
    میگویم:"من این کشور پیشرفته رو نمیخوام.کار،پول،زندگی هم نمیخواهم. من آرزوم تدریس بود تو یه دانشگاه خوب که حالا بهش رسیدم.
    من دانشجوهای شلوغ ایرانی رو ترجیح میدم به دانشجوهای کشور بیگانه. من دلم خوشِ به همین خسته نباشید ها و مزه‌پرونی‌های وسط تدریسم، نه دانشجوهای غریبه که زبونم رو نمیفهمن. اینجا هر پنجشنبه میتونم برم شمال دیدن مامان و آقاجون،اما اونجا باید 6-7سال صبر کنم تا اجازه بدن چند روز بیام ایران"
    مریم که دید بحث بی‌فایده است خداحافظی میکند و میرود.
    من میمانم و دلتنگی و خانه ای که سکوت را فریاد میزند...
    قاب عکس پدر و مادر را برمیدارم هیچ چیزی از آنها به یاد ندارم
    چه کسی خاطرات دوسالگی اش را به یاد دارد که من از خود توقع دارم؟!
    ++++
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    روزها سپری میشوند و چهارشنبه از راه میرسد. روزِ خانه ی آرزوهاست!
    زنگ میزنم و در باز میشود. بچه ها درون حیاط مشغول بازی هستند تا مرا می‌بینند به سویم می آیند
    -"سلام لیلاجون"
    +"سلام بچه ها!خوبین؟"
    جوابم را میدهند. به سوی اتاق خانم مهدوی،مدیر موسسه، میروم.خانه ی آرزوها را خانم مهدوی و همسرش ده سالی است که دایر کرده‌اند و من چهار سال است که به اینجا می آیم. اوایل فقط برای سرزدن به بچه ها و آرامش دل خودم اما بعد از یکسال با طی‌کردن مراحل اداری با درخواستم موافقت شد و خانم مهدوی اجازه داد من نیز یکی از خاله ها شوم. حالا دوشبانه روز در هفته اینجا درکنار بچه ها هستم.
    سلام میگویم و خانم مهدوی پاسخم را میدهد، دعوت به نشستنم میکند و میگوید:"لیلا جان بازم که زحمت کشیدی لازم نیست هرماه این مبلغ رو واریز کنی"
    +" این چه حرفیه خانم‌مهدوی؟ وظیفه است.این بچه ها دیروز من هستن با این تفاوت که من مامان و آقاجونم بودن اما اینا تنهان خیلی تنهاتر از من"
    با لحنی مهربان میگوید:"خدا پدر و مادرت رو رحمت کنه و پدربزرگ مادربزرگت رو حفظ کنه برات. برو پیش بچه ها منتظرت بودن"
    تشکر میکنم و پیش بچه ها میروم.
    دوماه به سرعت میگذرد و 11تیر فرامیرسد
    مامان و آقاجون که قرار بود به دیدنم بیایند بعد از مطلع شدن از سفرم دیدارشان را به بعد موکول میکنند.چادرم را سرمیکنم و بعد از برداشتن ساکت کوچکم از خانه خارج میشوم و به فرودگاه میروم.
    از پنجره کوچک هواپیما نظاره‌گر افق میشوم
    12سال با مامان و آقاجون این مسیر را برای رسیدن به قرارِ دیدار طی کردم و امسال، تنها به دیدار میروم.
    +++
    دسته گل مریم در دستم روی عرشه‌ءکشتی ایستاده‌ام.
    26سال پیش پدر‌و‌مادرم مجبور میشوند برای بستن قراردادی از طرف شرکتشان به دبی بروند. پدرم دختر دوساله‌اش را به پدر‌و‌مادرش میسپارد و به سفری میروند که بخاطر موشک‌ناو‌آمریکایی بازگشتی نداشت.
    گلهای مریم را به دریا میسپارم تا به مادرم برساند.مادرم گل مریم خیلی دوست‌‌داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    485
    پاسخ ها
    61
    بازدیدها
    15,585
    بالا