داستانک کاربران مجموعه داستنهای کوتاه

ماهتاب :)

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
2,589
امتیاز
0
محل سکونت
توی اتاقم
برای نشان دادن قدرت عمل در سیمنار هایم یک اسکناس 100 دلاری را سردست بلند می کنم و می پرسم:
- چه کسی این اسکناس 100 دلاری را می خواهد؟
تقریبا همه حاضران در جلسه دست بلند می کنند و بعضی ها با حرارت دستشان را تکان می دهند. بعضی ها حتی می کشند که:
- من ان را می خواهم
یا
- ان را به من بدهید
اما من سرجایم می ایستم و اسکناس را همچنان در دستم نگه می دارم . تا اینکه سرانجام کسی از سرجایش خیز برمی دارد و ان را می گیرد. حالا او به خاطر تلاشش 100 دلار ثروتمند تر شده است. از جاضران در مجلس می پرسم:
- این شخص چه کرد که هیچ کس دیگر ان کار را نکرد. او کاری را که لازم بود انجام داد و به پول رسید. این دقیقا همان کاریست که اگر می خواهید در زندگی موفق شوید انجام بدهید. باید دست به کار شوید و در اغلب موارد هرچه سریع تر دست به کار شوید بهتر است.
نابرده رنج گنج میسر نمی گردد
مزد ان گرفت جان برادر که کرد



مردی شبی در خانه روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفقان کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت نتوانست ان را باز کند با مشت به شیشه پنجره کوبید و هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کتابخانه ای را شکسته است و همه شب با پنجره بسته بوده است . او فقط با فکر (( اکسیژن)) اکسیژن لازم را به خود رسانده بود.



روزی یک کشتی در دریا اسیر طوفان شد. از تمامی مسافران فقط دونفر ماندند که به سختی خود را به جزیره ای رساندند. یکی از انها فردی با ایمان و دیگری بی ایمان بود. یک روز بعد از دعا های زیاد - توسط فرد با ایمان - از طرف دریا به کلبه امدند ناگهان دیدند کلبه شان اتش گرفته . مرد بی ایمان گفت:
- لعنت به این شانس، این همه نتیجه دعا های توست
مرد با ایمان گفت:
- حتما این هم حکمتی دارد نباید نگران باشیم، زیرا خداوند ما را می نگرد
فردای ان روز یک کشتی به جزیره امد و انها را نجات داد. ناخدای کشتی گفت:
- دیروز ما دود دیدیم و فکر کردیم به کمک احتیاج دارید و به طرف جزیره امدیم
 
  • پیشنهادات
  • laleh.winter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/13
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    3
    امتیاز
    0
    صدای هم همه ی بچه ها تو کلاس پیچیده بود.
    سرم توی کتاب تاریخ بود.
    صدای هم همهی بچه هایی که سمت راست سر پا وایستاده بودند بیشتر شد.
    برگشتم: چی شده؟
    :دوست پسره رهاست.
    عکس پسر جوانی با نام و شغلش بعلاوه شماره تلفن همراهش روی کارت بود.
    به پهلوی دوستم ضربه ی آرامی زدم :my friend رهاست!
    به رها نگاه می کردم سرخوشانه می خندید.
    سارا کمی به عکس نگاه کرد، دقتش وقتی بیشتر شد که به نام و تلفن همراه نگاه کرد.
    با تعجب گفت: من اینو میشناسم.!
    :چی ؟ کیه خب؟
    :نامزد شیماست.
    :هان؟
    :نامزد شیما دیگه .همسایه مون نمیشناسی؟
    :نه. نامزد شیماست؟ مطمئنی؟
    :آره بابا همونه
    :شاید اشتباه میکنیا آخه با رها دوسته.
    :نه خودشه شیما بفهمه نامزدش با یکی دوسته هم پسره رو میکشه هم رها رو.
    استرس گرفتم:حالا چیکار کنیم؟
    سارا بعد مکث کوتاهی گفت : کارتو بدیم بهش چیزی نگیم.
    من: نه باید بگیم.
    صداش زدم: رها بیا.
    :بله .
    سارا :کارت دوست پسرت.
    رها: باشه مرسی.
    سارا: فقط یه چیزی این پسره رو میشناسی؟
    رها : آره خب.
    سارا : میدونی آخه...
    رها : چیزی شده؟
    من: سارا میگه این پسره رو میشناسه.
    بقیه بچه ها هم از سر کنجکاوی دور ما جمع شدند.
    رها : خوب کیه؟
    سارا: چیزه...
    من : ما فکر میکنیم این نامزد همسایه ی ساراس.
    رها شوکه: هان؟ نامزد ؟ حتما اشتباه میکنی.
    سارا : نه من مطمئنم .من این کارتو قبلا دیدم خودشه .بهتره باهاش بهم بزنی .نامزدش از اوناس که بفهمه میاد تو مدرسه آبروتو می بره.
    رها آشفته سرشو تکون داد و از ما دور شد.
    همگی به او دلداری دادیم.
    ولی هیچ چیزی تغییر نکرد.
    حالا صورتش را هاله ی از ناراحتی و غم پوشانده بود.
    فقط در چند دقیقه.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    485
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    652
    بالا