امروز هم رفت,رفت به همان کافه ی لعنتی,همانی که گارسونش موهایش را مثل دخترهای جوان بلند کرده و همیشه لبخند احمقانه ای به لب دارد, امروز سرتا پا سفید پوشیده شاید بخواهد...نه نمیتوانم قبول کنم که به من خــ ـیانـت کند میدوم سمتش دست دراز میکنم تا پر شالش را بگیرم,دستم نرسیده به شال فریاد میکشم اما توجهی نمی کند و من میمانم و یک در بسته
گاهی خودم هم یادم میرود که هنوز مرده ام...
+جا داره اولا تشکر کنم از خانواده عزیزم که با لارج بودن زیاد باعث انتخاب این حرفه شدند ، دوما همسر عزیزم که با زیاده خواهیش باعث پیشرفتم در این حرفه شدند و در آخرهم برای برادرم که خواست جا پای من بگذاره و نتونست متاسفم که مراسم امروز رو از دست داد
-حرف دیگه ای نمونده؟
+نه
-اعدامش کنید
ساعت 3 ظهر بود که تلفن خانه زنگ خورد:
+الو مامان؟
-بفرمایید
+منم مامان..تا یه هفته دیگه بر میگردم ایران،بالاخره ازش جدا شدم،به بابا نگو واسش سورپرایز دارم
-نیازی نیست بابات چند ساله سر تا پاش سورپرایزه