داستانک کاربران انشا های برگزیده ام در جشنواره ویرا

  • شروع کننده موضوع atena.vd
  • بازدیدها 264
  • پاسخ ها 3
  • تاریخ شروع

atena.vd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/16
ارسالی ها
779
امتیاز واکنش
10,114
امتیاز
704
محل سکونت
البرز
سلام عزیزان
ما یه جشنواره داریم به اسم ویرا البته تو انجمن نگاه نیست و در مدارس تیزهوشان دخترانه هست.

جالبه انشاهای من جزو برترین انشا ها شده
میخوام انشاهامو براتون بزارم ... البته بیشتر مواقع انشا نمینویسم چون برای فکر کردن روی موضوعش دو ماه زمان میزارم ولی خود انشارو ده دقیقه ای مینویسم ...
امیدوارم خوشتون بیاد و نظراتتون رو به من تو پروفایلم بگید​
 
  • پیشنهادات
  • atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    "به نام آنکه پائیز آفریدست"
    از بس که خدا عاشق نقاشی بود * هر فصل به روی بوم یک چیز کشید
    یک بار ولی گان کنم شاعر شد * یک گوشه ی دنج رفت و پائیز کشید​
    مجنونم . اهل همین کوچه ی دوم پائیز . زاده ی پائیزم . زاده ی آبان .
    آنچه درون من خفته است ، کودک نیست ، عقرب است !
    عقربی پائیزی ، زرد و سرخ . زردی ام از نژاد فصلم بود . سرخی ام از تبار برگی که روز میلادم از درخت افتاد . باران هم می آمد ، پاییز بود .
    من پائیز را زندگی کرده ام . با گوشت و خون و استخوانم جنون زنده به گور پاییز را حس کرده ام . در تک تک لحظات جنون آمیز آن پاییز بوده ام . حضور داشته ام .
    آنجا که علیرضا فریاد زد :" خاطرت هست روزگارم را ..؟ "
    آنجا که وقت قرار سعید با "ری را" بود . حرف زیاد . وقت اندک . باران هم که می آمد و ری را از رفتن میگفت .
    یک بار هم بانوی پاییزی گفت :" مگو پاییز دلگیر است افسرده ...! "
    اما پاییز دلگیر بود ، غمگین بود . پاییز بود . باران هم می بارید . پای اگر بود پای رفتن بود . دست اگر بود دست یارینبود .
    باز هم سعید بود . می گفت :" سفر بخیر مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت ..."
    علیرضا را میگفت . پاییز را میگفت . باران را میگفت . بعد از آن هم هرچه درد بود ، با ما بود . مال م بود . من بودم ، علیرضا بود ، درد بود . پاییز هم بود . حرف زیاد . وقت اندک . باران هم که می بارید.
    در حیرتم از این هجرت هی به راه . که رد پای مارا نه برف می پوشاند ، نه باران می شوید ، نه باد خواهد برد .
    " از تبار جنون پاییزی
    کاشف لحظه های ویرانی
    عقربی در قمر تمرگیدیم
    وای از این اجتماع آبانی ! "
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    خسته ام،
    مثل پاروی مخدوش از کشیده شدن روی سنگ فرش دل های مخدوش تر فرد های ناپاک. در تلاش راندن برف در اولین روز فروردین
    مثل گاو های رم کرده ی خسته از ماتادور ها و پارچه های قرمز و خونی غروب کبود اردیبهشت.
    مثل باران تنبل عصر آخرین جمعه ی خرداد.
    مثل خدای تیر ، خسته از بندگان تیز کردخ . خسته از آخر بهار . خسته تر از آغاز تابستان .
    مثل قطره های عرق بر ستون فقرات ترک برداشته ی مرداد ، زیر گرمای جهنم.
    مثل بازوان بازمانده ی شهریور برای در آغـ*ـوش کشیدن حزن پائیز.
    مثل خورشید خاموش کسوف کرده ی سوت و کور مهر بی کادر.
    مثل ماه سوخته ، خسته از جدال با عقرب قدار آب و آتش شیطان نگهبان اب ها ، آبان .
    مثل درختان خسته ی اذر ماه در کفن و دفن برگ ها .
    مثل باد خسته ی به بن بست نشسته ی دی مه .
    مثل قطره های اشک گرم و شور شاهی فراری از خود در سرمای تلخ بهمن .
    مثل برف های آبستن از سکوت بر خاک و خون خیابان های اسفند .
    خسته ام . خسته از غم . غم چه بود که تمام ماه های سال خسته ام کرد .
    غم مرگ پدر نبود . مرد بی پدر بود .
    شب یلدا نبود . روزهای بلند در بند بود .
    انفرادی نبود . تنهایی در جمع انسان های پوچ و بی دلیل بود .
    مرگ تلخ نبود . زهر تلخ در دل انگور شیرین بود .
    ناخن بلند شکسته نبود . فرق شکافته ی خونی بود .
    بی پتو ماندن عروسک چشم آبی مو طلایی نبود . انجماد دست های یک خیابانی در سرمای زمستان بود .
    غم شاعری بود که در شعر هایش ، زندگی را در گیومه مینوشت . چون اعتقاد داشت دنیا جای دزدان بی شرفی است که پرندگان را برای مردن از قفس آزاد میکنند .
    غم باران نبود . چشم های یک کودک خیابانی ، نم دار از حضور خیس و سرد بارون بود .
    باران . به خدا من شاعرانه تر از بعضی بزرگان به اران نگاه کرده ام .
    اما باران بی رحم بود . خسته ام و خسته از هزار سال تمام نوشتن و این مشق مرگ را پایانی نیست .
    خسته ام . خسته از ماه ، از سال ، از غم ، از باران ، از مشق ،از درد ، از زهرمار ، از ...
    بقیه اش را خودتان ادامه دهید قهوه ام سرد شد ...
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    چشم هایش شروع واقعه بود ...

    خاکستری - خاکستری تر از آسمان طهران - ساکت ، ژرف ،دقیق و بی نقص . بلوغ هندسه در چشم گوشه گیرش پیدا بود . حضور دایره ای در میان زاویه های تند گوشه های چشمش .

    شاعرانه تر از هر گونیا و پرگار .

    تیره تر از شب . روشن تر از آب .

    کشنده تر از شوکران . آرام بخش تر از قهوه .

    یک جفت زد و نقیص تمام عیار .

    هیتلر هم ، چشم هایش را دیده بود . اعتقاد داشت همان یک جفت چشم خاکستری به اندازه یم کلاشینکف AKF_47 جان گرفته اند .

    چشم هایش از زبان شیخ خوش لهجه ی شیرازی سخن میگفتند .

    حضرت حافظ بعد از دیدن چشم هایش گفت : از رکن آباد تا کلمبیا راهی نیست .

    راست هم می گفت ،آسمان خاکستری چشمانش انسان را از قطره های خون انگور های تفتیده ی شیرازی مـسـ*ـت می کرد و حس دودی کلمبیایی را در شریان هایش می دواند . حضرت مولانا بعد از دیدن چشم هایش دیگر از صلح نگفت . حق هم داشت . می دانست خون به پا خواهد شد .

    سعدیا چشم هایش را دید و گفت : انسان را از عقل به اوهام می برد . به هرجا نگاه می کنم چشم هایش را می بینم . راست هم می گفت . چشمانش شیشه وهم بود و آیینه ی خیال . اعتیاد آور و به جنون می کشاند . سعید چشمانش را دید . اول هیچ نگفت اما بعد گفت : از اوراد حضرت اوست که به دیدنم می آید از ازل . راست هم می گفت . چشمانش لم یزل ترین و لامذهب ترین چشم های روی کره ی خاکی و زیر اقیانوس ها بود .

    حضرت عشق که چشمانش را در سکوت تماشا می کرد ، فرمود :

    " چشم هایش شروع واقعه بود ... "
     
    بالا