داستانک کاربران دسترنج های قلم ما....

  • شروع کننده موضوع کوکیッ
  • بازدیدها 2,016
  • پاسخ ها 32
  • تاریخ شروع

کوکیッ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/04
ارسالی ها
20,571
امتیاز واکنش
157,353
امتیاز
1,454
محل سکونت
میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
سلام دوستای عزیزم :
قراره در این قسمت یه کار جالب انجام بدیم و شما هم قلم های شیواتون رو بسنجین ....
هر هفته من یه سری کلمات خاص رو توی تاپیک مطرح میکنم و شما یه متن کوتاه یا نسبتا بلند با هر ژانری که دلتون میخواد می نویسید... و ایده های قشنگتون رو ماندگار میکنید...
امیدوارم که شما عزیزان من رو در این تاپیک همراهی کنید....
تا هم خودتون از دسترنج های قلمتون لـ*ـذت ببرین و هم خوانندگان عزیز....

دسترنج های قلم شیوایتان همیشه سبز باد....
یا حق....
 
  • پیشنهادات
  • کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    با جسم و روح خسته ای وارد اتوبوس شدم..
    وای خدایا!!! چقدر شلوغه!!!.. اتوبوس پر از پیر و جوان و کودک بود مجبور بودم بِایستم چون جای نشستنی نبود .. توی اتوبوس همهمه بود همه ی صدا ها با هم قاطی شده بود در این بین صدای کودکی به گوش می رسید که بسیار بلند و آزار دهنده بود وقتی دیدم که ساکت نمی شود دست در جیب هایم کردم و شکلاتی به آن کودک دادم و او با لبخند شیرینش دلم را شاد کرد ...
    چشم هایم روی نقطه ای ثابت ماند پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود ، محو زیبایی آن دسته گل شده بودم و زمان و مکان از یادم رفته بود ... خیلی زیبا بود دسته گلی پر از گل های رز !!!
    ناگهان اتوبوس توقف کرد و پیرمرد قصد پیاده شدن از اتوبوس را داشت ... اما قبل از اینکه از اتوبوس خارج شود به سوی من آمد و دسته گل را به من داد و گفت = متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای انها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه انها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد ....
    من با خوشحالی دسته گل را گرفتم و با چشمانم پیرمرد را که از پله های اتوبوس پایین می رفت ، بدرقه کردم و با تعجب دیدم که پیرمرد به سوی دروازه ی آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار قبری نزدیک در ورودی نشست...
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    وارد اتوبوس شدم.خیلی گرم بود.کودکی از گرما گریه میکرد و کلافه بود.
    کودک را از دست مادر گرفتم و آرام آرام تکانش دادم.در این بین،شیشه اتوبوس را باز کردم و کودک آرام آرام دست از گریه برداشت و از بادی که بهش میخورد،لـ*ـذت برد.
    ناگهان اتوبوس شلوغ شد و پر همهمه.همه از من شکایت میکردند که پنجره را ببندم.کسی میگفت:گرممان شد.
    کسی دیگر:باد موهایم را بهم ریخت.
    کسی دیگر:روسری ام را باد برد!
    کسی دیگر:دسته گل زیبایم بر باد رفت!
    خنده ام گرفته بود.اما پیرمردی به طرفداری من گفت:کودکش را در آغوشش نمیبینید که کلافه شده است از گرمای اتوبوس!
    کودک من؟اما آن کودک مال آن خانم بود!به ایستگاه مورد نظر رسیدیم.کودک را به مادرش دادم و پیاده تا سر کوچه سرسبزمان رفتم.
     

    maryam.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/14
    ارسالی ها
    1,200
    امتیاز واکنش
    15,472
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    ..
    داخل اتوبوس شلوغ بود وهمهمه ی آزار دهنده ای فضای آن را پر کرده بود در توقف دوم پیرمردی که آثار سختی زندگی،باعث چین وچروک های ریزو درشت در صورتش شده بود که مهربانی صورتش را دوچندان میکرد سوار شد،هیچ کس به آن توجه ای نمی کرد انگار که انسانیت دروجود مردم کشته شده بود،بلند شدم و با لبخند جای خود را به اودادم لبخند گرمش باعث گرمی وجودم شد،رفتم کنار پنجره و به فضای بیرون چشم دوختم که چقدر زود دیر میشود وزندگی ما نیز به همین تندی میگذرد،اتوبوس پشت چراغ قرمز توقف کرد کودکی رادیدم که با دسته گلی به این طرفو وانطرف میرفت وبا التماس میخواست که مردمی گلی را از او بخرند،ناگهان به خود امدم وسریع از اتوبوس پیاده شدم وخود را به پسرک رساندم وگفت :دسته گلت چند؟
    در چشمانش شوغی پیچید و گفت:...
    پول را به اودادم با خوش حالی از من تشکر کرد و رفت.
    با پای پیاده به راهم ادامه دادم ولی خوش حال بودم از کارم زیرا امروز به دونفر نشان دادم که هنوز انسانیت ،شاید کم ولی هست
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    با خستگی وارد اتوبوس شلوغی شدم چاره ای نبود وگرنه اصلا سوار ماشین های شلوغ نمیشم...هوای بسیار گرم تابستان و همچینین همهمه ای که در اتوبوس بود باعث شد که احساس کلافگی کنم لحظه شماری میکردم برای رسیدن به خانه و زیر کولر نشستن تا کمی احوالم بهتر شود...بالاخره اتوبوس ایستاد و من در ایستگاه مورد نظرم پیاده شدم...سعی میکردم قدم هامو تند بردارم تا زود تر برسم به خونه...سر راه به گل فروشی رسیدم به فکرم خطور کرد شاید با خریدن این دست گل بتوانم دلش را بدست بیاورم...چیزی که همیشه خوشحالش میکنه دسته ای از گل های رز قرمزه...وقتی وارد گل فروشی شدم موجی از هوای خنک بهم خورد و کمی از کلافگی ام کم شد...فروشنده گل فروشی پیرمردی بود مهربان از اون خواستم تا دست گل را برای من تزئین کند و پیرمرد نیز با روی خوش قبول کرد و ده تا شاخه رزی که انتخاب کرده بودم را برایم تزئین کرد...پول گلها را حساب کردم و سریع خودم را به خانه رساندم...وقتی کلید را در قفل خانه چرخاندم همسرم جلوتر از من در را باز کرد بعد از سلام دیدم کودکم در گوشه ای اخم کرده و اصلا با من صحبت نمیکند...دسته گل را پشت سرم مخفی کردم و بهش گفتم-کوچولوی من هنوز با مامان قهره؟
    او رویش را برگرداند و بغض کرد...دلم به حالش سوخت...از خودم شرمنده شدم که نتونستم برم دنبالش و از کلاس بیارمش...بوسیدمش و گفتم-مامانی معذرت میخواد قول میده دیگه تکرار نشه مامانی رو می بخشی؟
    باز هم سکوت کرد...دوباره گفتم-اگه قول بدی مامان رو ببخشی یه جایزه خوب پیشش داری
    کم کم اخم هایش را باز کرد و نگاهی به من کرد و با همان لحن کودکانه اش گفت-قول میدی دیگه تکرار نشه مامان؟
    با یک دست بغلش کردم و گفتم-اره مامان جون قول قول حالا ببین مامان برات چی خریده
    با دیدن دسته گل رز ها خوشحال شد...کودک متفاوت من برعکس همه کودک هایی که عاشق اسباب بازی بودند عاشق طبیعت و گل بود...دسته گل را گرفت و بویید و من رو بوسید همسرم هم لبخند زد...با دیدن لبخند همسرم و خوشحالی کودکم تمام کلافگی ام از یادم رفت و بعد از تعویض لباس شربتی خنک درست کردم تا خانوادگی باهم کمی خنک شویم!
    ۱۳۹۶.۲.۸
     

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    سیب
    لبخند
    مادر
    مادر می گوید:دست به سیبها نزن.

    نمی دانم برای چه؟توضیح نمی دهد،شاید چون شب مهمان داریم.یعنی عمه اختر مهم تر است یا هـ*ـوس دل من؟زیر چشمی خانه را از نظر می گذرانم.مادر حواسش نیست.به سمت ظرف پر از سیب سرخ می روم.سیبها براق اند و بوی خوششان مشامم را پر می کند و معده ام را تحـریـ*ک...زبانم را روی لبهایم می کشم و سیب را بر می دارم.آن را پشتم قایم می کنم و به سمت اتاقم می روم.همین که می خواهم از کنار مادر بگذرم،می مانم.نمی دانم می مانم یا مسخ می شوم؟!
    سیب را در پشت سرم لمس می کنم،به سمت مادر می روم.مادر در رو به روی آینه ایستاده است.زلفهای پریشانش در هیاهوی عاشقی ام گم می شود.به من لبخند می زند..گیج می شوم..نمی دانم لبخندش سرخ تر است یا سیبهای چیده شده در سینی؟
    سیبی را که برداشته بودم،سر جایش می گذارم...
    **ببخشید اگه بد شد،فی البداهه بود.**
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    مادرم عاشق سیب است!!
    طوری که اگر من افتاده باشم زمین همراه یک سبد سیب،سریع سیب هارا جمع میکند و تازه یک لگد جانانه به منی که در حال بلند شدنم می اندازد!!!
    روزی به باغی رفتیم که تک درخت سیب داشت.سیب ها،درشت و تازه بودند و قرمز رنگ!!
    دهان همه،حتی من آب افتاده بود.تصمیم گرفتم به بالای درخت بروم و سیب بچینم.
    سیب ها را چیدم و از شاخه،با پاهایم آویزان شدم.مادرم چنگ به صورتش میزد و میگفت:
    -دختر بیا پایین!!این کارا چیه؟؟الان می افتی...اوا خاک عالم.
    ناگهان سیب درشت و قرمزی که از همه بهتر بود را دیدم.در بالای درخت بود.بالا رفتم و آن سیب را چیدم،اما شاخه ای که روی آن بودم شکست.
    محکم روی زمین فرود آمدم.معده و طهال و کلیه و کلا دل و رودم باهم یکی شد فکر کنم!!
    مادرم با گریه مرا بلند کرد و گفت:
    -دختر این چه کاری بود کردی؟؟حالا دیدی افتادی پایین؟؟
    با لبخند به مامانم گفتم:
    -دیدی بالاخره یه بار منو زودتر از سیب بلند کردی؟؟
    و سمت سیب درشت و بزرگ رفتم و آن را تقدیم مادرم کردم.مادرم لبخندی زد و بـ..وسـ..ـه ای مادرانه به سرم زد.
     

    maryam.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/14
    ارسالی ها
    1,200
    امتیاز واکنش
    15,472
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    ..
    مادرم ای زیبایی زندگانیم
    به خاطر تمام زحمات بی دریغت دستانت را میبوسم
    مرسی که جوانیت را پای من گذاشتی ومن در نتیجه سفیدی موهایت را به همراه داشتم
    مرا ببخش
    به خاطر شب بیداری هایت
    به خاطر کاهلی هایم در زندگی
    به خاطر دست های زحمت کشیده ات
    مادران سرزمینم برایتان یک دنیا لبخند،به زیبایی سیب های سرخ آرزو میکنم
     
    بالا