داستانک کاربران دسترنج های قلم ما....

  • شروع کننده موضوع کوکیッ
  • بازدیدها 2,014
  • پاسخ ها 32
  • تاریخ شروع

Respinnaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/18
ارسالی ها
90
امتیاز واکنش
1,757
امتیاز
346
سن
26
دختری دو سیب در دست داشت
مادرش لبخندی زد و از او خواست که یکی از سیب هایش را به بدهد
دختر گازی به سیب اول زد
و بعد گازی به سیب دوم زد
لبخند بر لب های مادر خشک شد
که ناگهان دختر یکی از سیب ها را به طرف مادرش گرفت و گفت .. بیا مادر این خوشمزه تر است
مادر لبخندی زد و سیب را را گرفت . چه فکر ها که با خود کرده بود

زود قضافت نکنید .بگذارید طرف مقابلتان حرفش را بزند حتی اگه با تجربه تر باشید
قضافت نکنید ........
 
  • پیشنهادات
  • پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    صدای اذان که از بهر جان موذن مسجد ،گوش نواز هر
    بشری است،عرق شرم را بر قلبم روان ساخت.

    چه فرقی می کند ساقی میخانه باشی یا خادم مسجد، جاهل زمانه باشی یا کندآور جامعه.

    وقتی صدای پر از احساس موذن که از ته جان خدا را ستایش می کند را می شنوی؛ از خودت شرمگین می شوی که چگونه تا کنون کر بودی و نادان
    از خودت بیزار می شوی که تا کنون چرا عبادت

    نکردی،تعبد نکردی،شکر نکردی،یک کلام از خودت شرمگین می شوی که چرا بندگی نکردی.

    ذهنم در آن پستوی احساسم می نالد آنچنان با احساس که قلبم می گیرید.

    ناله اش را شنیدم .
    رو به آسمان کردم و ناله ی ذهنم را به لب آوردم:
    _خدایا تو باز خدایی کن.

    لبخندی ناخودآگاه بر لبم ، زینت بخش چهره ی حالم شد.

    چادر گلدار مادر جان را با کلی خجالت به سر کردم ، موهای رنگ شده ام را هول زده به داخل فرو فرستادم و رو به قبله ای ایستادم که سالها بود از آن غافل بودم.


    ....بطلب بار دگر به سجودت آیم...
    ...پریا.ق...
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    از زبان مسیحی در ایران:
    صدایی در هتل پیچید.اشک هایم را پاک کردم.دلم گرفته بود و نمی‌تونستم شاد باشم.حتی به صلیب مقدس هم پناه بردم اما آروم نشدم.صدا،هر چی بود،آرامش بخش بود.متوجه نبودم که چی میگه ولی صدایی زیبا بود.عربی می‌گفت و من متوجه نمی‌شدم چی میگه اما آرامشش انقدر زیاد بود که باعث شد لبخندی بر لبام بشینه.
    دیدم صدای همهمه میاد.در را باز کردم دیدم همه دارند به جایی می‌روند.از یکی پرسیدم:
    Where are you going?
    کجا دارید می‌روید؟
    اون مرد جواب داد:
    به مسجد.
    -برای چه؟
    مرد:برای خواندن نماز.
    -نماز چیست؟
    مرد:بیا به مسجد.همسر من یادت می‌دهد.
    به مسجد رفتم.خانم ها و آقایان جدا بودند.خانمی تیکه پارچه ایی بزرگ به من داد.
    -این چیست؟
    زن:چادر.
    -به چه درد می‌خورد.
    زن:به خیلی درد ها.اگر چادر بپوشی،مرد های نامحرم نگاه های بد بهت نمی‌اندازند.برای رفتن پیش خدا هم خانم ها چادر می‌پوشند.خانم ها با چادر زیبا تر می‌شوند.
    از چادر خوشم آمد.پوشیدم و به کمک آن خانم نماز خواندم و همان جا مسلمان شدم.الان من چند سالی می‌شود در ایران زندگی می‌کنم و هنوز هم آن چادر زیبا را دارم.
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    اذان
    چادر
    مسجد

    به سرعت از خانه اش خارج شد. صدای اذان از مسجد که کنار خانه اش بود به گوش میرسید بخاطر کار های خانه کمی دیر کرده بود به در وردی مسجد رسید چادر گل گلی اش که بوی گلاب میداد را به جلو کشید و وارد بخش خانم ها شد.

    این اولین باره که تو این تاپیک شرکت میکنم واسه همین یکم کوتاه شدHanghead
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    لیلی با ترس از وسط خیابان عبور کرد چادرش را روی دستای کوچک دخترش کشید که از سرما سرخ شده بود زیر لب زمزمه کرد بخواب عزیزم الان می رسیم ...
    غروب شده بود صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید ..... لب های کوچک دختر بچه از سرما خشک شده بود ..... اما لیلی هنوز نگران آمدن امیر بود اگر زودتر از او به خانه برسد .....
    مادر بود دیگر و نگران فرزندش که مبادا پشت در بماند...... !!!!!!!!
     

    Saghar21

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/15
    ارسالی ها
    79
    امتیاز واکنش
    1,137
    امتیاز
    326
    محل سکونت
    تنهایی
    در خیابان قدم میزد و در فکر بود.افکار مختلف آشفته اش میکرد.ناگهان با صدای اذان به خود آمد به اطراف نگاهی انداخت.گم شده بود٬در همین حین چشمانش روی مسجد ثابت ماند.
    ناخوداگاه به سمتش رفت ولی روبروی مسجد از حرکت ایستاد.
    به طرف مغازه های اطراف رفت میدانست باید چادر داشته باشد.
    بعد از خرید چادر به داخل رفت٬میخواست با نماز و حرف زدن با خدا کمی افکارش را آرام کند.
     
    آخرین ویرایش:

    mim.ka

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    200
    امتیاز واکنش
    4,283
    امتیاز
    416
    سن
    26
    محل سکونت
    بهــشت خدا
    چادر مشكي اش را بر سر مي اندازد ...
    نوزاد شير خواره اش را ميسپارد به مريم خانم...
    ساليان سال است كه برايش مادري ميكند
    از همان روز ها كه تنها در خانه بود ...
    و همدمي نداشت!
    سر به زير راه مي افتد
    حرف هاي اطرافيان برايش اهميت ندارد
    زير لب زمزمه ميكند
    اگر كسي باشد كه لباس هاي نو نداشته باشد...
    اما هر روز استكان هارا برق بياندازد
    كفش ها را جفت كند
    حاضري براي دلش دعا كني؟؟....
    صداي اذان اورا از نجواهاي زير لبش غافل ميكند
    و اينبار مصمم تر به سمت مسجد گام بر ميدارد...:)
     

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    صدای اذان از گلدسته مسجد به گوش رسید.
    دست از کار کشید. دستش که کفی بود را شست و با حوله توی آشپز خانه خشک کرد. تشت و پارچ را برداشت و به طرف اتاق مادر رفت.
    دستهای پیر و چروکیده مادرش را شست. خودش برای مادرش وضو گرفت. چادر گلدار مادر که بوی گلاب ناب کاشان را می‌داد را سرش کرد. مهری آورد و کمک مادر کرد تا نمازش را بخواند.
    به طرف اتاق مادر رفت. تخت خالی بود! نگاهی روی قاب عکس روی دیوار انداخت...
     

    dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    بنام او که خالق عالمیان است و بس!
    به سمت در خانه رفتم کوله ام را برداشتم چادرم را در دست گزاشتم .
    به داخل آسانسور رفتم
    ناگهان اسانسور خراب شد
    ترسی نداشتم زیرا صدای اذان طنین آرامش را در من نهاد
    از کیفم سجاده ام را در اوردم
    در تاریکی به نماز پرداختم
    و خدا میدانست که فکر کردم نمازم در مسجد است و بس
    خوب بود؟
     
    بالا