قضاوت(موضوع آزاد)
آرام آرام در کوچه قدم می زنم...
چرا؟مگر جز محبت و عشق چیز دیگری نثارش کرده بودم؟خــ ـیانـت کرد؟کسی که ادعای پاکی و عشق داشت؟
هه...راست می گویند عشق برای قصه هاست ...کشک است...
به خانه می رسم،اشک هایم را پاک می کنم و وارد می شوم.مثل همیشه خانه سوت کور است.طبق معمول پدر سرکارست و اما مادر؟
جلوی عکس مامان می ایستم ربان سیاه دور قاب برایم خوشایند نیست.نبودش در خانه و جای خالی اش فریاد می زند.
- مادر اگه بودی وضعم این بود!نیستی تا برای عشق از دست رفته و خیانتی که دیدم دلداریم بدهی.
قفل موبایلم را باز می کنم ،عکس سهیل را که روی صفحه ی موبایلم است نگاه می کنم...دلم برایش تنگ شده
"شاید خریت محض باشد دلتنگ شوی برای آدمی که برایش مهم نیستی"
هیستریک می خندم،دوزانو روی زمین می افتم.از میان اشک هایم چهره اش را تار می بینم.
ذهنم به چند ساعت قبل پرواز می کند:
شماره اش را می گیرم ،منتظرم تا صدای گرمش روحم را نوازش بدهد،انتظارم پایان میابد اما بر خلاف انتظارم صدای سردش در گوشم پژواک می شود
+بله؟
-الو!سهیل!
+کاردارم
و تمام...یعنی چی؟چرا قطع کرد؟من مهم ترم یا کار؟
ناراحت شدم،دلم گرفت،پاهایم ناخودآگاه من را به سمت پاتوق همیشگیمان کشاند.وارد کافه شدم و طبق روال معمول به میزی که همیشه آنجا می نشستیم نزدیک شدم.اما یک دختر و پسر دقیقا آنجا نشسته اند.وای خدا!سهیل؟درست می بینم؟پس کارش قرار عاشقانه اش با دیگری بود؟بدون جلب توجه از کافه بیرون می آیم..."
با صدای زنگ موبایلم دست از حلاجی اتفاقات تلخ این چند ساعت بر می دارم،اسم سهیل روی صفحه نقش می بنندد؛ریجکت می کنم و بعد موبایل را خاموش می کنم.
نمی دانم چه کار می کنم ... وقتی به خودم می آیم سردی تکه ی آینه ی شکسته روی شاهرگم ،تنم را می لرزاند.به تصویر هزار تکه شده ی خودم در آینه نگاه می کنم.
آیا ارزشش را دارد؟خودم را برای چه بکشم؟برای عشق چندین ساله ام که خــ ـیانـت کرده؟نه!نه!چرا خودم را بکشم؟او را می کشم.طبق گفته های خود سهیل در اوایل آشناییمان جزای خیانتکار مرگ است.
با صدای زنگ در، تکه آینه را روی زمین می اندازم وبه سوی پنجره می روم. از پنجره بیرون را نگاه می کنم.
خودش است به استقبال مرگ آمده...بدنم گرم می شود نه از روی عشق!از روی بغض و درد و نفرت...
به سوی آشپزخانه می روم کار تیزی را برمی دارم و به سوی در پرواز می کنم.در را باز می کنم قامت سهیل در چارچوب در نقش می بندد.با صدای نگرانی می پرسد:چرا گوشیتو خاموش کردی عزیز من...از نگرانی داشتم دق می کردم.
لحظه ای در تصمیمم تردید می کنم اما با فکر اینکه دارد بازیم می دهد و همین حرفا و کلمات محبت آمیز را برای دختر دیگری نیز گفته،مصمم می شوم.
- من از آدمای خیانتکار بدم میاد
+چی ؟
- می کشمت عوضی هوسباز
وقت عکس العمل به او نمی دهم...
چاقو را تا ته در شکمش فرو می کنم.صدای ناله اش گوشم را به درد می آورد.چاقوی خون آلود را روی زمین می اندازم کنام جسم بی جونش زانو می زنم و گریه می کنم.
نمی دانم گریه برای عشق از دست رفته ام یا...
با صدای آژیر پلیس به خودم می آیم اما برای فرار دیر است.دستبند به دستم می زنند و من به سوی آینده ای تاریک قدم می زنم...
امروز حکم دادگاه صادر شد"اعدام"
با دست های بسته توی راهروی دادگاه ایستاده ام.دختری با چشم های اشکی جلویم می ایستد.چهره اش آشناس.این... این همان دختری است که در کافی شاپ مقابل سهیل نشسته بود.
با سیلی که روی گونه ام می نشیند مبهوت به دختر خیره می شوم.
+حالم ازت بهم می خوره...قاتل...تو برادرمو کشتی برادری که به خاطر تو، تو روی همه ایستاد...به خاطر تو قهر کرد و از خونه رفت...یواشکی با من حرف می زد تا مادرمو برای خواستگاری از تو راضی کنم اما تو چیکار کردی؟آرزو هاشو،خودشو،آینده اشو پر پر کردی...
او حرف می زد و من فقط تکان خوردن لب هایش را می دیدم ...حرف های دختر در مغزم اکو می شود...یعنی خواهرش بوده؟من اشتباه کردم؟دست دستی عشقمو کشتم؟
آن هم سر یک قضاوت اشتباه!؟
آرام آرام در کوچه قدم می زنم...
چرا؟مگر جز محبت و عشق چیز دیگری نثارش کرده بودم؟خــ ـیانـت کرد؟کسی که ادعای پاکی و عشق داشت؟
هه...راست می گویند عشق برای قصه هاست ...کشک است...
به خانه می رسم،اشک هایم را پاک می کنم و وارد می شوم.مثل همیشه خانه سوت کور است.طبق معمول پدر سرکارست و اما مادر؟
جلوی عکس مامان می ایستم ربان سیاه دور قاب برایم خوشایند نیست.نبودش در خانه و جای خالی اش فریاد می زند.
- مادر اگه بودی وضعم این بود!نیستی تا برای عشق از دست رفته و خیانتی که دیدم دلداریم بدهی.
قفل موبایلم را باز می کنم ،عکس سهیل را که روی صفحه ی موبایلم است نگاه می کنم...دلم برایش تنگ شده
"شاید خریت محض باشد دلتنگ شوی برای آدمی که برایش مهم نیستی"
هیستریک می خندم،دوزانو روی زمین می افتم.از میان اشک هایم چهره اش را تار می بینم.
ذهنم به چند ساعت قبل پرواز می کند:
شماره اش را می گیرم ،منتظرم تا صدای گرمش روحم را نوازش بدهد،انتظارم پایان میابد اما بر خلاف انتظارم صدای سردش در گوشم پژواک می شود
+بله؟
-الو!سهیل!
+کاردارم
و تمام...یعنی چی؟چرا قطع کرد؟من مهم ترم یا کار؟
ناراحت شدم،دلم گرفت،پاهایم ناخودآگاه من را به سمت پاتوق همیشگیمان کشاند.وارد کافه شدم و طبق روال معمول به میزی که همیشه آنجا می نشستیم نزدیک شدم.اما یک دختر و پسر دقیقا آنجا نشسته اند.وای خدا!سهیل؟درست می بینم؟پس کارش قرار عاشقانه اش با دیگری بود؟بدون جلب توجه از کافه بیرون می آیم..."
با صدای زنگ موبایلم دست از حلاجی اتفاقات تلخ این چند ساعت بر می دارم،اسم سهیل روی صفحه نقش می بنندد؛ریجکت می کنم و بعد موبایل را خاموش می کنم.
نمی دانم چه کار می کنم ... وقتی به خودم می آیم سردی تکه ی آینه ی شکسته روی شاهرگم ،تنم را می لرزاند.به تصویر هزار تکه شده ی خودم در آینه نگاه می کنم.
آیا ارزشش را دارد؟خودم را برای چه بکشم؟برای عشق چندین ساله ام که خــ ـیانـت کرده؟نه!نه!چرا خودم را بکشم؟او را می کشم.طبق گفته های خود سهیل در اوایل آشناییمان جزای خیانتکار مرگ است.
با صدای زنگ در، تکه آینه را روی زمین می اندازم وبه سوی پنجره می روم. از پنجره بیرون را نگاه می کنم.
خودش است به استقبال مرگ آمده...بدنم گرم می شود نه از روی عشق!از روی بغض و درد و نفرت...
به سوی آشپزخانه می روم کار تیزی را برمی دارم و به سوی در پرواز می کنم.در را باز می کنم قامت سهیل در چارچوب در نقش می بندد.با صدای نگرانی می پرسد:چرا گوشیتو خاموش کردی عزیز من...از نگرانی داشتم دق می کردم.
لحظه ای در تصمیمم تردید می کنم اما با فکر اینکه دارد بازیم می دهد و همین حرفا و کلمات محبت آمیز را برای دختر دیگری نیز گفته،مصمم می شوم.
- من از آدمای خیانتکار بدم میاد
+چی ؟
- می کشمت عوضی هوسباز
وقت عکس العمل به او نمی دهم...
چاقو را تا ته در شکمش فرو می کنم.صدای ناله اش گوشم را به درد می آورد.چاقوی خون آلود را روی زمین می اندازم کنام جسم بی جونش زانو می زنم و گریه می کنم.
نمی دانم گریه برای عشق از دست رفته ام یا...
با صدای آژیر پلیس به خودم می آیم اما برای فرار دیر است.دستبند به دستم می زنند و من به سوی آینده ای تاریک قدم می زنم...
امروز حکم دادگاه صادر شد"اعدام"
با دست های بسته توی راهروی دادگاه ایستاده ام.دختری با چشم های اشکی جلویم می ایستد.چهره اش آشناس.این... این همان دختری است که در کافی شاپ مقابل سهیل نشسته بود.
با سیلی که روی گونه ام می نشیند مبهوت به دختر خیره می شوم.
+حالم ازت بهم می خوره...قاتل...تو برادرمو کشتی برادری که به خاطر تو، تو روی همه ایستاد...به خاطر تو قهر کرد و از خونه رفت...یواشکی با من حرف می زد تا مادرمو برای خواستگاری از تو راضی کنم اما تو چیکار کردی؟آرزو هاشو،خودشو،آینده اشو پر پر کردی...
او حرف می زد و من فقط تکان خوردن لب هایش را می دیدم ...حرف های دختر در مغزم اکو می شود...یعنی خواهرش بوده؟من اشتباه کردم؟دست دستی عشقمو کشتم؟
آن هم سر یک قضاوت اشتباه!؟
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: