داستانک کاربران 回 كتاب داستان بچه هاي نگاه 回

ldkh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
4,013
امتیاز واکنش
122,619
امتیاز
1,126
محل سکونت
مازندران
سلام بر عزيزان نگاه دانلود.
دوستاني كه دست به قلم خوبي دارند و البته ذهن خلاقي دارند لطفاً مارو با قلم سبزشون همراهي كنند.

كتاب داستان بچه هاي نگاه تايپيكي هستش كه در اون موضوعي گفته ميشه براي يك الي دو هفته،و كاربران داستاني كه خودشون گفته باشن رو در اينجا ارسال كنند تا در معرض ديد همگان قرار بگيره.
خوشحال ميشم با قلم سبزتون به اين تايپيك رونق ببخشيد.
موضوع اين هفته درباره " معلم" هستش و اونم به خاطر نزديك بودن روز معلم. ميتونيد در ژانر هاي مختلف داستانتون رو ارسال كنيد.موفق و سربلند باشيد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    سلام دوستان...من ب نظرم قلم خوبی ندارم ولی دوست دارم اتفاقی ک تازگی افتاد برای معلمم رو براتون بگم...
    _________________
    یادمه کلاس دوم ابتدایی بودم،مثل همیشه شیطون و بازیگوش...وهمیشه هم معلم ازدستم عاصی.
    یادمه وقتی بچه هاتخته ی گچیمون روپاک میکردن معلمم سرفه های وخیمی میکشیدکه ماچون بچه بودیم برامون مهم نبود و درکش نمیکردیم که سختی رومعلممون داره تحمل میکنه...به خاطراینکه مابتونیم درس یاد بگیریم...باحال بدش بهمون درس میداد.باجون و دل تلاش میکردکه مادرس رو به خوبی یادبگیریم.
    یه روز مثل همیشه سرحال و شیطون اومدم تو کلاس که دیدم بچه ها جمع شدن دورهم....رفتم و دیدم یکم خون ریخته زمین.فهمیدم معلممون بوده که حالش بد شده بوده...بعدچن وقت فهمیدیم سرطان داره.
    چقدر وقتی دعوام یکرد تو دلم بهش بدمیگفتم...نمیدونستم ،نمیدونستم اون به قدری مهربونه که هرچی میگه برای اینکه منو دوس داره و بدمن رونمیخواد.
    الان که هفتم شدم،یه روز رفتم مدرسه دیدم یه بنر مشکی زدن...وقتی اسمشو خوندم باورم نشد رفته...باورم نشددیگه نیست...
    معلمی که من به هرجارسیدم به خاطرزحمتایی بود که برای من کشیده.30 سال،30سال زحمت کشیدتابازنشست شه ازثمره این چن سال استفاده کنه که رفت.
    قدرشونو بدونین ب خدا حیفن...دفترای ماسیاه میشن و موهای اونها سفید،من دارم قد میکشم ولی اون حتی نفس هم نمیکشه.پاتون روهمیشه جای پای معلم بذارین،اون هیچوقت راه اشتباه رو نمیره.کسی که برای معلم خودش بهترین شاگردباشه روزیم برای شاگردش بهترین معلم میشه...
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    هر روز از کنار او با عجله می‌گذشتم و هیچ وقت برایم مهم نبود که او پشت آن حجم سیاه چه قدر زجر می‌کشد تا آن لبخندهای نصف و نیمه را به من یا هر رهگذر بداخلاق دیگری تحویل دهد .
    همیشه از کنارش که می‌گذشتم ، با خودم غر می‌زدم
    _ ای بابا ... این پیرمرد هنوز خسته نشده ؟ باز هم که داره با این لبخندش منو برانداز میکنه !
    حتی چند باری به سرم زد تا به سمتش بروم و حسابی صدایم را بالا ببرم ... فکر می‌کردم با این کار ممکن است بار بعد که از این پارک بی‌روح می‌گذشتم ، دیگر خبری از این لبخند نباشد اما هر بار که اخم غلیظ مرا می‌دید لبخندش عمیق‌تر می‌شد .
    یک روز به سرم زد . با خودم گفتم
    _ هی دختر ... این آدمی که هر روز صبح توی این پارک می‌بینیش شاید یه دردی داره ! اصلا شاید حالش خوب نیست که این طور به همه لبخند تحویل می‌ده .
    با خودم فکر کردم
    _ بهتره برم از خودش بپرسم .
    راستش حس فضولیم گل کرده بود ، دلم می‌خواست از کارش سر در بیارم .
    با این که کمی خجالتی بودم ، اما یک روز بالاخره دلم را به دریا زدم و رفتم کنارش روی آن نیمکت آبی رنگ و رو رفته نشستم .
    به سمتم برگشت و قبل از من گفت
    _ سلام دخترم ... صبح بهاریت به خیر
    خجالت کشیدم از طرز فکرم . کاش می‌شد این همه زود قضاوت نمیکردم ...
    _ سلام پدرجان ... صبح شما هم به خیر
    باز هم همان لبخندهای نصف و نیمه ... نمی‌دانستم چطور سوالم را به زبان بیاورم . انگار که خودش از نگاهم چیزی خواند که گفت
    _ درس می‌خونی باباجون ؟
    _ خیر پدرجان ، درس میدم ... اما دیگه خسته شدم ... حس میکنم این راهی که پیش رومه همش بی‌خوده ...
    باز هم لبخند
    _ چرا این حرفو می‌زنی دخترم ؟ تو که جوونی ماشاالله ... باید هزارتا آرزو داشته باشی
    وقت شد تا من هم سر صحبت را باز کنم
    _ چی بگم والا ؟ آخه معلمی هم شد کار ؟ تو این دوره زمونه هیچکس قدر نمی‌دونه ...
    این بار دیگر لبخند نزد . آهی کشید و با حسرت گفت
    _ من هیچ وقت مثل تو فکر نکردم و این شد وضعیتم ، خدا به خیر بگذرونه آینده‌ی تو رو ...
    آن روز دیرتر از همیشه سر کلاس حاضر شدم ... حتی منظور پیرمرد از جمله‌ی آخرش را هم نفهمیدم آن قدر که با عجله به سمت مدرسه رفتم ...
    چند وقت گذشت ... دیگر پیرمرد را ندیدم ... یک روز که اتفاقی از جلوی سوپر مارکت محل رد می‌شدم نگاهم روی شیشه‌اش خیره ماند ...
    جلوتر رفتم ... آگهی ترحیم بود با این مضمون
    _ سومین و هفتمین روز در گذشت معلم دلسوز و فداکار آقای ...
    به اسم و فامیل توجهی نکردم ، فقط عکس آن پیرمرد با همان لبخند نصف و نیمه ماتم کرده بود ...
    معلم ؟ ...
    او معلم بود ؟
    معلمی با آن همه حجم تنهایی ؟ معلمی با لبخندی نصف و نیمه ؟
    آن روز حسابی حالم گرفته شد و حتی به مدرسه هم نرفتم اما تصویر لبخند پیرمرد مرا می‌آزرد . کاش زودتر می‌فهمیدم که او هم مثل من روزی معلم بود ...
    اما اخم‌های من کجا و لبخندهای پیرمرد کجا ؟
    شاید آن پیرمرد ، آن لبخندها ، آن اتفاق ... تمامش تلنگری بود تا من به خودم بیایم ... تا تصمیم بگیرم از روز بعد به جای اخم‌های درهم گره خورده ، لبخندهای کامل به دیگران هدیه کنم ... تا شاد باشم و این همه نارضایتی نکنم ...
    آن پیرمرد ، یا بهتر بگویم آن معلم درس لبخند به من آموخت درسی که هیچ معلمی تا آن زمان برایم از حجم زیبایش نگفته بود ...
    ***
    معلم را که نباید فقط در کلاس درس دید ...
    حتی مورچه‌ی زحمت‌کشی هم که به تو درس بردباری می‌آموزد ، معلم توست ...
    ***
    اینم از داستان من ، امیدوارم پسندیده باشید ...
    پیشاپیش روز معلم بر تمام معلمان عزیز مبارک ...
    یا حق ...
     

    Arusha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/29
    ارسالی ها
    1,830
    امتیاز واکنش
    37,206
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    اصفهان
    اوم قلمم زیاد جذاب نیست اما دلم گفت بنویس بچه ها مهربونن منت می ذارن داستانت رو می خونن
    راستی دوستان ببخشید از اسم های خارجی استفاده کردم اینجوری راحت تر بودم
    ...................................................................................................................................................
    موضوع:معلم

    به نام خدا
    از پنجره ی دفتر به حیاط مدرسه نگاه می کنم.بچه ها با شادی با یکدیگر بازی می کردند نگاهم به گوشه حیاط تلاقی کرد مایکل تنها گوشه ی حیاط کز کرده بود.او را می شناختم درس هایش ضعیف بود و دو سال در پایه ی سوم مانده بود و همکارانم او را در کلاس هایشان قبول نمی کردند و من مجبور شدم او را در کلاسم راه بدهم.
    همکارم خانم جکسون گفت-هی ماتیلدا کم با بچه ها سر کلاس سرو کله می زنی حالا از پشت پنجره تماشایشان می کنی؟
    - بچه ها شیرین اند.
    خانم جکسون گفت-شوخی می کنی دیگه؟
    - نه
    خانوم جکسون-حتی مایکل؟
    تکون خفیفی خوردم.آیا او را هم مثل دیگر بچه ها دوست داشتم؟قطعا نه او پسری شلخته و بی انضباط بود؛سکوت را ترجیح دادم.
    خانوم جکسون پوزخندی زد و رویش را به طرف خانم تدی برگرداند.
    با شنیدن صدای زنگ، کیفم را برداشتم و به سمت کلاس رفتم.آن روز فکرم مشغول ان بود که چرا مایکل نباید درس بخواند؟چرا دوسال را در همین پایه مانده؟آیا او کند ذهن است؟با این سوال سریع با خودم گفتم:" نه نه او کندذهن نیست همه چیز را درک می کند و رفتارهای پخته و بیشتر از سن خود دارد."
    بسیار کنجکاو شده بودم.بعد از زنگ خانه در حیاط منتظر ماندم تا مایکل بیاید،به طور نامحسوس دنبال مایکل رفتم.
    وای خدا باورم نمیشود او در پایین ترین منطقه ی شهر ، در فلاکت و بدبختی زندگی می کرد.
    از مردی که کنار کوچه ایستاده بود پرسیدم- آقا چیزی درباره ی این بچه می دانید؟
    با انگشت مایکل را که خیلی از ما دور شده بود نشان دادم.
    مرد-بله اون پسر نه مادر داره نه پدر دو تا خواهر و برادر کوچک تر از خودش دارد و در خیابان ها گل می فروشد.
    اشک در چشمانم حلقه زده بود.همانجا قول دادم که کمکش کنم.من خودم در اوضاع اقتصادی خوبی نبودم اما می توانستم در درس خواندن کمکش کنم.
    از روز های بعد، در مدرسه تمام حواسم به او بود و زنگ های تفریح در کلاس می ماندم و در درس هایش کمکش می کردم.
    یکی از همان روز ها که به مایکل در درس خواندن کمک می کردم ،دفتری را به او دادم.
    - ببین مایکل این یه دفتر جادوییه اگه توی این دفتر هرچی بنویسی درست و خوشت خط می شه
    مایکل با ذوق بچگانه اش گفت-راست میگید خانم؟
    لبخندی زدم و گفتم-آره
    کلکی که زده بودم گرفت. مایکل در درس هایش پیشرفت چشم گیری داشت.به روزهای پایان سال نزدیک شده بودیم و امتحانات شروع شده بود.مایکل توانست امتحانات را با نمره ی A پشت سر بگذارد و شاگرد اول بشود.سال بعد من به مدرسه ی دیگری اعزام شده بودم و خبری از مایکل نداشتم.
    سال ها می گذشت و من بازنشسته شدم.
    زندگیم خوب بود؛تنها مشکلم توموری بود که در مغزم در حال رشد بود و دکتران سرشناس و معروف از درمانم عاجز شده بودند.روزی که برای درمان به بیمارستان رفته بودم از پرستاران شنیدم که دکتری جوانی به بیمارستان آمده که از قضا بهترین جراح مغز جهان است.
    با خودم گفتم شاید این دکتر بتواند برایم کاری بکند.به ملاقات دکتر رفتم و مشکلم را گفتم و آزمایشاتم را نشانش دادم.او گفت که می تواند تومور را از سرم بیرون بیاورد و در اولین فرصت باید جراحی شوم. فقط باید امید داشته باشم.
    حرف های آن جوان امیدی تازه به من داده بود.روز عمل فرا رسید.دکتر جوان که به بالینم آمد مثل قبل گفت-امید داشته باش شما از اتاق عمل سالم بیرون خواهید آمد.
    باورش برایم سخت بود من زنده مانده بودم. چند ماه بعد که بهبود کامل یافتم برای تشکر از دکتر جوان به سراغش رفتم.تقه ای به دراتاقش زدم و با گفتن بفرمایید وارد اتاقش شدم.
    - سلام پسرم برای تشکر آمده ام.
    لبخندی زد و گفت-وظیفه ام بود اما شما نباید از من تشکر کنید
    با تعجب گفتم-از چه کسی باید تشکر کنید؟
    دکتر- از خودتان
    با تعجب گفتم- از خودم؟
    دکتر-بله از خودتان...
    - چرا؟
    دکتر- چون شما همان معلم کلاس سوم من هستید همان کسی که مرا به درس خواندن تشویق نمود و عامل پیشرفت من شد.
    (تمام گذشته را مرور کردم، دلم می گفت که او مایکل است)
    - تو ...تومایکلی؟
    دکتر-بله...همان پسر شلخته و بی انضباط
    - چطور من را شناختی؟
    مایکل- با شنیدن نام و پرسیدن شغل و تشابه قیافه تان شما را شناختم.شما معجزه ی زندگی من هستید.محال است شما را فراموش کنم...
     

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    معلم..!

    صدای زنگ، هیاهوی دیگری به کلاس داده بود .
    بچه ها با سر و صدا و شادی از معلم خود که هنوز پشت میزش نشسته بود، خداحافظی کردند و از کلاس خارج شدند ..! اخر هفته بود ..تا دو روز دیگر خبری از درس و مدرسه نبود و چه چیزی به اندازه همین دو روز تعطیلی میتوانست دختر بچه های کلاس چهارمی را این چنین خوشحال کند؟!
    _خانم اجازه؟
    زن جوان نگاه از کتاب گرفت و در چشمان خیس و مواجِ آبی رنگِ دخترک انداخت ... !
    کتابش را بست و با تعجب از نرگس که سعی در پنهان کردن اشک هایش داشت پرسید:
    - تو چرا هنوز نرفتی ؟
    نرگس به خاطر کهنه و پاره بودن کتانی های رنگ رو باخته اش ، بدون اینکه از پشت نیمکت که در ردیف دوم از سمت چپ کلاس قرار داشت بیرون بیاید ، با مِن من کردن گفت:
    _خانم میشه کلاس های تقویتی ریاضی را شرکت نکنم،
    معلم از پشت میز بلند شد
    _ عزیزم کلاس ها اجباریه و همه باید شرکت کنند
    و چه غوغایی در دل کوچک دخترک بر پا شد... چگونه به معلم خود می فهماند پرداخت هزینه های نه چندان زیاد کلاس ها از عهده خانواده اش خارج بود
    پدرش معتاد بود و مادرش به تنهایی مجبور به کارکردن آن هم از طریق بافتنی بود .. اندک پول به دست امده هم کفاف زندگی شان را نمی داد چه برسد به خرج های اضافی دیگر !؟
    معلم ریزبینانه او را زیرنظر گرفته بود.. حدس زدن حال اشفته دخترک برایش سخت نبود.
    کیف و دفترش را برداشت و از کلاس خارج شد
    دوروزتعطیلی مثل بادهای پاییزی گذشت و دوباره تمام دختران کلاس چهارم پشت نیمکت هایشان نشستند .
    با آمدن معلم ، نماینده کلاس مشغول جمع آوری پاکت های پول شد ... کلاس ها امروز برگذار میشدند و نرگس سر به زیر با انگشتان کوچکش بازی می کرد.
    _نرگس پول کلاستو بده
    نرگس حتی سربلند نکرد تا در چشمان زهرا نگاه کند ..
    یاد دیروز افتاد ... پدرش خانه نبود تا دوباره غرغر کند و بگوید درس به چه کار او می آید هر چند که هربار مادر سپر بلایش میشد و از دخترکش دفاع میکرد
    زمانی که می خواست لب باز کند و جریان کلاس های اجباری را با مادرش بازگو کند ، زنگ در به صدا درامد ... وقتی در را باز کرد و چهره خشمگین عصمت ، زن صاحبخانه را دید لب به هم دوخت و به اتاق زبار در رفته اش بازگشت ... در اتاقش را بست تا صدای زشت عصمت که پر از الفاظ بد بود را نشنود.
    _نرگس با توام پولتو بده
    با صدای بلند زهرا نگاه هم کلاسی هایش معطوف او شد و چه کسی می گوید دخترک ده ساله غرور ندارد؟
    _خانم نرگس پولشو نیاورده
    اشک در چشمان دخترک حلقه بست .. انگشتانش را محکمتر از قبل فشار میداد
    تاب نگاه های حقارت آمیز هم کلاسی هایش را نداشت
    _زهرا چه خبرته ... نرگس همون جلسه اول پول کلاس رو پرداخت کرد.. به جای اینکه داد بزنی زودتر پول بقیه بچه ها رو جمع کن میخوام درسو شروع کنم .

    معلـــم
    کلمه چهار حرفی ولی پر از محتوا...؟!
    هیچ توصیفی نیست که برای معلم نوشت جز مهربانی ..گذشت ..صبوری و ..........!!!

    نیایش یوسفی
    امیدوارم داستانم خوب باشه .. عجله ای شد ولی خودم خیلی دوسش دارم ...!
     
    آخرین ویرایش:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,619
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    سلام! ممنون از داستان هاي شيرينتون كه به دل نشست!
    موضوع اين هفته "ازاد" هستش.
    منتظر جادوي قلمتون هستيم.
     

    ShAd ShAd

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/11/27
    ارسالی ها
    1,671
    امتیاز واکنش
    12,204
    امتیاز
    746
    موضوع هم که ازاد باشد به جز مادر چه کس لایق است که به افتخارش دست به قلم ببرم؟....

    ***
    مادر
    آغـ*ـوش گرمش ، محل تولد من
    و نفسم به نفسش بند است

    (مادر که باشی درد فرزندت را به جان میخری تا ارام باشد
    مادر من هم استثنا نیست
    روزی مادرم به علت بیماری میگرن سردرد شدیدی داشت به حدی که چشمانش را هم نمیتوانست باز نگه دارد
    اما من سرم کمی درد داشت ولی معده درد شدیدی داشتم
    فقط یک قرص برای سردرد در خانه بود و من به مادرم گفتم تو بخور من زیاد سرم درد نمیکنه
    هرچه گفت نه تو بخور قبول نکردم
    برایم شربت معده اورد اما در استکان
    باتعجب ان را گرفتم و خوردم
    بعد از دقایقی انقد حال مادرم بد بود که از سردرد شدید او را به بیمارستان بردیم
    زمانی که دکتر از او پرسید چه قرصی مصرف کرده با پاسخ مادرم شکه شدم
    قرص را نخورده بود
    بعدا متوجه شدم در شربت حل کرده و به من داده)

    مادرم برای من از آرزوهایش گذشت
    آن هارا فرشی کرد به زیر پایم
    به قولی مادرم پاییز شد تا مرا بهاری کند

    خداکند که خانه ای بدون مادر نباشد
    آن جا دیگر خانه نیست
    جهنمی است در این دنیا

    مادر ها را باید روچشمانمان نگه داریم
    این ها فقط مادر نیستند
    نشانه عطوفت خداوند روی زمین اند
    بدون مادر به والله راضیم دیگر دنیا هم نباشد
    اما مشکلی است
    میترسم در آن دنیا من خطاکار در جهنم باشم و حتم دارم او در بهشت
    اما
    مادر را که میشناسی؟!به خاطر فرزند از بهشت به جهنم می آید

    "
    مادر يعني به تعداد همه روزهاي گذشته تو، صبوري!
    مادر يعني به تعداد همه روزهاي آينده تو ،دلواپسي!
    مادر يعني به تعداد آرامش همه خوابهاي کودکانه تو، بيداري !
    مادر يعني بهانه بوسيدن خستگي دستهايي که عمري به پاي باليدن تو چروک شد!
    مادر يعني بهانه در آغـ*ـوش کشيدن زني که نوازشگر همه سالهاي دلتنگي تو بود!
    مادر يعني باز هم بهانه مادر گرفتن....
    "
     

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    ...... تقدیر.......

    یه وقتایی آدما آنقدر دلشون از زندگی میگیره که مرگ هم نمی تونه بهشون ارامش بده...!
    اونقدری که حتی گریه کردنم فایده نداره...!
    نمیدونم شما هم مثل من هستید یا نه ؟
    وقتی کسی ، فرقی نداره دوست یا دشمن دلمو می شکنه و قلبمو به درد میاره .
    تو اوج ناراحتی تنها جمله ای که روی زبونم میچرخه این است:
    _خدایا خودت بزرگی و بخشنده نزار اونم دلش مثل من بگیره .
    نزار چشمهاش بارونی بشه و غصه بخوره.
    هرکی میخواد باشه ..
    اونی که دلمو شکسته ؟ اشکالی نداره؟! تکه هاشو بهم میچسبونم ولی خدا دل اون تَرک برنداره من طاقتشو ندارم ناراحتی و شکستنش رو ببینم !
    بهم زخم زده ؟ دَواش یه چسب زخمه .. زود خوب میشه
    فقط هوای اونو داشته باش دلش زخم نخوره !
    دنیا ارزش اینو نداره از کسی کینه به دل بگیری
    که اگه اینجوری بشه تمام عمر با ارزش مان به فنا میره.!
    سخته .. خیلی سخته از اونی که دنیاته و همیشه تو دلت جا داره ، زخم بخوری؟
    خیلی سختر از اون ، زمانی که مجبوری رد پای پر رنگشو بشینی با یه پاک کن پاک کنی .
    خیلی زور میزنی پاک بشه ولی فقط میتونی کم رنگش کنی .
    اما چه میشه کرد ...روزگار با کسی شوخی نداره وقتی چیزی را نخواد هیچ کس نمی تونه جلو دارش باشه .
    مجبوری با دلش راه بیای و با خواسته ی اون بازی کنی فرقی به حالش نداره تو این بازیو دوست نداری .
    مهم چیزی هست که از پیش انتخاب شده است
    چیزی که تقدیر نام دارد .
    به خودت سخت نگیر
    دلت از کینه پر نشه
    شعار نیست اگه بخواهی می تونی شاد باشی خوشبخت باشی
    تُهی از هر بَدی باشی!!!

    نیایش یوسفی!
     
    آخرین ویرایش:

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    / امیّد زندگی/ | پنج شنبه، 96/2/21 |
    با دستان سرد و بی حِسَّش، کیف سامسونِتَش را باز کرد و با نگاه عصبی و جستجو گرانه اش، از میان انبوه نامه ها و کاغذهای مسخره و بی ارزش، به دنبال بسته ی قرصَش گشت.
    با پیدا کردن قرص اعصابش، که تنها باعث سکون و سکوت او بود، به سرعت آن را با آب معدنی اش که دیگر درحال تمام شدن بود، خورد.
    دست هایش را به هم مالید و با (ها) کردنشان، سعی کرد آن ها را گرم کند.
    پای راستش را مرتّب روی زمین می زد.
    منتظر بود... منتظر کسی که او را در این هوای سرد و برفی، داخل این پارک بزرگ و سرد، کِشانِده بود.
    بعد از مدّتی خسته شد...
    چشمانش را بست و به پشتیِ نیمکت آهنین و سبز رنگ پارک، تکیه داد...
    گرچه که نیمکت، خیلی سرد بود!...
    چشمانَش را بست و ذهنش به گذشته فلش بکی زد..

    " چقدر آن روز خوش حال بود.
    چقدر در بند بند وجودش عشق به او را احساس می کرد....
    چقدر از اینکه قرار بود بعد از 2 سال دوری از همدیگر، بالأخره بهم برسند، شاد و خُشنود بود...
    چقدر در بازار ها و پاساژها و مزون ها، برای پیدا کردن مناسب ترین و زیبا ترین لباسی که به او، به یارش، بیاید، چرخیده بودند.
    چقدر... چقدر... چقدر...
    زندگی خوبی داشتند، عشق و محبّت از حتّی نگاهشان به همدیگر هم هویدا بود... خوشبختی و آرامش در خانه شان موج می زد!
    اما همه چیز تا وقتی خوب بود که پای هیچ شخص سوّمی در خانه ی آنها باز نشده بود...
    همه چیز تا آن روز، خوب بود...
    فقط تا آن روز!..."

    آهی کشید و سیگاری آتش زد... همان طور که به روبرو و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود، ناگهان صدایَش را شنید!
    صدایی به سرمای برف هایی که روی زمین نشسته بودند
    صدایی به تیزی شمشیری بُرَنده که برق از سر هرکسی می پَرانَد!

    _ آهای! امیر! کجایی؟ حواست کجاست؟ چند دفعه صدات زدم!

    سرش را برگرداند و او را دید... همانی که زمانی برایش می مُرد!.. به راستی، چه شد؟... چگونه آنها به این نقطه رسیدند؟.. چرا؟
    نمی دانست باید جواب سؤالات پِی در پِی و چرا هایی که در ذهنش لانه کرده بودند را، چگونه پاسخ دهد!
    نگاه خیره و محزونَش را از او گرفت و به زمین دوخت...
    سیگار را روی زمین انداخت و با پایَش، آن را لِه کرد!... مثل همان کاری که روزگار با او کرده بود!

    خسته و بی حوصله گفت_ حواسم نبود! ایلیا کجاست؟

    _ توی پارک داره بازی می کنه! بذار کمی بازی کنه، بعد بِبَرِش!

    _ باشه!

    _ مواظب بچّم باشیا! حواست باشه اگه یه تار مو از سرش کم بشـ...

    با بی حوصلگی سری تکان داد و میان حرفش پرید و گفت:

    _ باشه! دیگه برو!

    _ هنوزم بی شعوری!... خدانگهدار!
    ...
    صدای کفش های پاشنه بلندش که با حرص روی زمین کوبیده می شدند، سکوت پارک را می شکست!
    آهی کشید و از جا بلند شد... باید پیش پسرش می رفت...
    خیلی وقت بود که او را ندیده بود!
    پس نقاب خنده را روی صورت گذاشت و با شیطنت به سمت زمین بازی کودکان، رفت...!
    همان جایی که تنها امیّد زندگی اش، مشغول به بازی بود...!
    / پایان/
    / نیلوفر شایانی/
     

    nazanin.mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/15
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    1,299
    امتیاز
    316
    سن
    22
    محل سکونت
    پشت کاجستان
    زرورق ها
    سرم را محکم به پشتی صندلی میکوبم.از شدت دردی که در پشت سرم ایجاد شد داد محکمی زدم.همهمه ی پیچیده در کلاس خاموش شد و بچه ها یکی یکی با وحشت چشمان دریده من را نشانه گرفتند.دستان مشت شده ام را با خشم روی میز فرو آوردم.
    -ساکتـــــــــــ
    سکوت با عصای سنگی اش در میان نیمکت ها پرسه میزد و کودک هارا به خاموشی وا میداشت
    چشمانم را بستم و از اعماق دل فریاد زدم:
    -دیگه دارید حالمو به هم میزنید
    سکوت...سکوت...چشم های یکی دونفرشان لبالب اشک شد...بدنم از شدت خشم مور مور میشد.میدانستم اگر حتی دقیقه ای دیگر اینجا بمانم قطعا تک تک آن هارا خفه میکردم .در دلم چند فحش آبدار که در شان یک خانوم معلم نبود نثارشان کردم.کیف مشکی را از روی میز چنگ زدم و از جای برخاستم.با سرعت از در بیرون زدم که پایم به بندی نازک گیر کرد و پاره شد.
    و این انعکاس زرورق های رنگین بود که با اشک بچه ها چشم های غمگین من را میزد.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    537
    بالا