داستانک کاربران داستان رفت و برگشت| زهراشجاع

ZAHRA SHOJA.V.V.T

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/02/07
ارسالی ها
303
امتیاز واکنش
4,600
امتیاز
441
محل سکونت
ساوه
به نام آرامش دهنده ی قلبها


رفت و برگشت


نویسنده: زهراشجاع
(ZAHRA SHOJA.V.V.T)





مقدمه:

سلام به دوستان خوبم بالاخره من دوباره به جمعتون برگشتم:aiwan_lighft_blum:،لازم به ذکر هستش که این داستان هم همانند داستان کوتاه قبلی (یه روز شوم) براساس واقعیت هستش.تنها جزئیات هستش که دستخوش تغییرات نویسنده شده امیدورام از خوندن این داستان لـ*ـذت ببرید.:aiwan_light_blumf::aiwan_light_blumf::aiwan_light_blumf:

با تشکر زهرا شجاع

با همکاری سارگل
571_normal_avazak_ir-boy127.jpg
 
  • پیشنهادات
  • ZAHRA SHOJA.V.V.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/07
    ارسالی ها
    303
    امتیاز واکنش
    4,600
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    ساوه
    شروع.

    -مشترک مورده نظر خاموش می باشد لطفاً بعداً شماره گیری فرمایید.

    گوشی موبایل رو با حرص روی میز کوبید و دستانش داخل موهایش با عصبانیت فرو رفت:

    -لعنتی...کجایی تو؟

    صدای زنگ خوردن موبایلش بلند شد مطمئن بود او نیس آهنگی که برای شماره اش در نظر گرفته بود چیز دیگری بود، با دیدن شماره و اسم برادرش (شاهین) روی ال سی دی گوشی پفی کشید باید چه جوابی میداد؟

    -جانم داداش.

    شاهین-چه عجب شما جواب تلفن یکی رو دادی.

    سکوت کرد چیزی برای گفتن نداشت.

    شاهین-میدونی از دیشب چند بار فقط مامان باهات تماس گرفته.

    تنها به گفتن کلمه ی :

    -مغازه سرم شلوغ بود.

    اکتفا کرد.

    شاهین-زنگ زدم بگم برای آخره این هفته کاراتو راست و ریس کن میخوایم بیایم پیشت.

    صاف نشست:

    -برای چی؟؟؟

    شاهین-قربون حواس جمع...مگه قرار نیس بریم خواستگاری سهیلاخانم شما؟

    با شنیدن نام سهیلا لرزه ایی خفیف به تنش نشست،در ذهنش دنبال جوابی بود که برادرش را به خودش مشکوک نکند.

    شاهین-شهرام پشت خطی؟؟؟

    سرفه ایی کرد تا خش صدایش را بگیرد:

    -همین جام ...میگم بندازینش برای یه وقته دیگه این هفته خیلی سرم شلوغه کلی کار سرم ریخته که هنوز تموم نکردم.

    شاهین- یعنی چه؟؟؟ اون روز که میگفتی کار قبول نمیکنم، پس چی شد؟؟؟ تو که خیلی عجله داشتی ؟؟؟ نکنه با سهیلا به مشکل خوردید؟

    دهانش خشک و بد مزه شده بود :

    -نه نه فقط شرایط واسه این هفته اصلا جور نیس وقت مناسبشو که پیدا کردم خودم خبرتون میکنم.

    و قبل از اینکه شاهین بخواد سوالی بپرسه بهونه ی مشتری خیالی که به مغازه آمده است را آورد و تلفن را قطع کرد.به نقطه ایی خیره شد چیکار باید میکرد؟کجا باید دنبال سهیلا می رفت؟نکند اتفاقی برایش افتاده بود دلش بدجوری شور میزد.طاقت مغازه ماندن را نداشت وسایل کارش را همانگونه روی میز رها کرد و با بستن درهای مغازه و کشیدن کرکره به پایین سوار ماشینش شد.خیابان ها را بدون اینکه بداند کجا میرود بالاو پایین رفت تا رسید جلوی خانه ی سهیلا ماشین را گوشه ایی پارک کرد و در تاریک و روشن کوچه به در بسته خانه شان خیره شد.ای کاش سهیلا صحیح و سالم از آن در بیرون می آمد و دلیل قانع کننده ایی برای خاموشی این چند روز گوشی اش می آورد تا دل تنگ و نگرانش آرام بگیرد...

    نفهمید چقدر به آن در بسته چشم دوخته است،بدنش خشک شده بود و چشمان بی تابش خسته از زل زدنش ...استارت زد و تصمیم گرفت فردا هم سری به آنجا بزند با این نیت ماشین را به حرکت انداخت و به خانه اش برگشت.

    صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شد اثر سیگارهای پی در پی بود که دیشب دود کرده بود،اولین کاری که کرد گوشی موبایلش را چک کرد خبری نبود شماره ی سهیلا را گرفت و باز هم صدای آن زن در گوشش پیچید.

    -خاموش است.

    دلش شور میزدو کاری ازش دستش ساخته نبود.بی حوصله آماده شد،بااینکه حوصله ی مغازه رفتن نداشت باید میرفت کلی سفارش داشت که باید برای مشتری هایش آماده میکرد.شاید با سرگرم کردن خودش با کار اندکی از دلشوره و نگرانیش کاسته می شد.بدون خوردن صبحانه به سمت مغازه راه افتاد و کرکره را بالا کشید،انگار خیلی زودتر از همیشه آمده بود مغازه های اطراف هنوز باز نشده بودن...پشت میز کارش قرار گرفت و خودش را مشغول کرد...نفهمید چقدر گذشته زمانی به خودش آمد که کمرش از صاف نشستن زیاد گرفته بود کش و قوسی به بدنش داد که چشمش به مرد جوانی افتاد چقدر چهره اش برایش آشنا آمد کجا او را دیده بود؟؟؟ دستش را به چشمان خسته اش کشید که صدای مرد جوان را شنید:

    -اقا شهرام؟

    سرش را تکانی داد:

    -خودم هستم.

    جوان نگاهی به پشت سرش انداخت انگاری میخواست کسی مزاحم گفتگویشان نباشد:

    -باید حرف بزنیم.

    خودکار درون دستش را روی میز رها کرد و به صندلی که نزدیک میز کارش بود اشاره کرد:

    -بفرمایید در خدمتم.

    جوان با تعارف او جلو آمد و روی همان صندلی که شهرام اشاره کرده بود نشست:

    -شما منو نمیشناسی اما من شما رو می شناسم.

    نگاه شهرام کنجکاوانه میخ دهان او شده بود تا شاید از حرفایش سردر بیاورد:

    -قیافتون اشناست.

    -من سعیدم، برادر سهیلا.

    با آمدن نام سهیلا تازه ذهن خسته اش پردازش کرد و او را به یاد آورد درست بود این جوان را چندباری از دور درست زمان هایی که دنبال سهیلا می رفت دیده بود.

    سعید-سهیلا در مورده شما بامن حرف زده بود.

    آب دهانش را قورت داد و به زحمت صدایش را بازیافت:

    -خیلی خوش آمدید.

    سعید سرش را به نشونه ی تشکر تکون داد:

    -ممنون...راستش سهیلا خبر نداره من به دیدن شما اومدم.اگه میفهمید صد در صد جلومو میگرفت.

    شهرام-به شما گفته قراره آخره این هفته با خانواده ام به خواستگاری بیاییم؟؟؟آقا سعید من نیتم خیره سهیلا رو برای ازدواج میخوام.

    سعید-میدونم از همه چیز خبر دارم از همون روز اولی که باهم بودید خبر داشتم...فکر می کردم سهیلا بالاخره مرد زندگیش رو پیدا کرده اما اشتباه میکردم.

    شهرام دستپاچه شده گفت:

    -چرا ... من مشکلی دارم؟؟؟

    سعید-نه مشکل از شما نیس...با چیزایی که سهیلا از شما تعریف کرده واسم به نظرم برای سهیلا زیادم بودید.

    شهرام-من...من متوجه منظورتون نمیشم...میشه خواهش کنم واضح تر صحبت کنید؟

    سعید خیره در چشمان نگران شهرام شد و گفت:

    -سهیلا رو فراموش کن اون داره ازدواج میکنه.

    زبانش بند رفت و رنگش به وضوح پرید و تنها کلمه ایی که از دهانش خارج شد :

    -چطور ممکنه؟؟؟

    سعید ادامه داد:

    -پسرعموم از آمریکا برگشته چند روز پیشم رسمی از سهیلا خواستگاری کرد.امروزم عقدکنونشونه.

    دنیا در نظرش تیره و تار شد دیگر صدای سعید را نشنید.هجوم بغض به گلویش نشست اما اجازه ی سرباز کردن نداد،رفتن سعید را از پشت چشمان به اشک نشسته اش که منتظر بودن با پلک کوچکی سرازیر شوند،دید.چه باید میکرد؟؟؟ دروغ بود سهیلا محال بود بهش خــ ـیانـت کند.محال بود رهایش سازد!!! مگر قول نداده بودن...حتماً سعید دروغ گفته است شاید وقتی از رابـ ـطه شان مطلع شده بلایی سره سهیلایش آورده بود...بی معطلی گوشیش را برداشت و با کشیدن پشت دستش بروی پلکهایش و زدودن اشکهایی که پایین نیامده پاک شدن شماره ی سهیلا را گرفت و برای باره هزارم صدای زن را شنید:

    -خاموش است.

    گوشی را با حرص روی میز کوبید باید میرفت ... میرفت جلوی خانه شان بست می نشست تا او را ببیند آره درست ترین کار همین بود.نفهمید چطور دره مغازه را بست و خودش را داخل ماشین پرت کرد.از آنجا تا منزل سهیلا فاصله ی زیادی نبود.رسید اما چه رسیدنی جلوی منزل پدره سهیلا چراغانی بود...در دلش نالید نکند حرفهای سعید راست بوده است؟؟؟یعنی عشق زندگی اش را برای همیشه از دست می داد؟؟؟ نه حتماً دروغ است یک دروغ بزرگ...

    صدای بوق بوق ماشینی او را به خود آورد،نگاهش از روی ماشین خارجی کوپه بروی دخترجوانی که با لباس نباتی رنگ با کمک مرد جوانی از ماشین در حال پیاده شدن بود ثابت ماند...میتوانست تشخیص دهد این همان سهیلایش بود...از زیر خروارها آرایش توانست بشناسدش ... چه زیبا شده بود و چه خانمانه کناره داماد راه میرفت و فخر می فروخت.لبهایش میخندید و دستانش در دستان داماد شیک پوشش قفل شده بود.اینبار بغض و اشک بر غرورش پیروز شد و بارید...

    و اشک هایش رفتن سهیلا و پسرعمویش را به داخل خانه بدرقه کرد...دستانش یخ زده بود و بدنش رعشه داشت حتی توان استارت زدن هم نداشت اما باید می رفت باید می گریخت از آن مکان درد آور...امیدوار بود خواب باشد و بیدار شود اما چه خوابی؟؟؟او بیدار بیدار بود...تازه معنی خاموش بودن گوشی او را توی این چند روز فهمید...اگر سعید بهش نمیگفت شاید تا مدتها متوجه نمیشد شایدم تا آخر عمر نمیفهمید سهیلا چه شده است.

    نخی سیگار کنج لبش نشاند،از کجا به آن نقطه ی رسیده بود؟؟؟ چرا جواب اعتمادش خــ ـیانـت شده بود؟؟؟ نگاهشو از نیمکتی که ساعتها بهش خیره شده بود برداشت ...همیشه با سهیلا روی همان نیمکت می نشستن و از آیندشان حرف می زدن.چه شد آن روزها؟؟؟چرا امروز تنهاست بدون سهیلا بدون عشق زندگیش ... حسرت؟نه بهتر بود بگوید غصه ی روزهای از دست رفته اش را میخورد روزهایی که با اعتماد بی جایش به سهیلا به هدر داده بود.ای کاش لااقل خانواده اش را از جریان با خبر نکرده بود.حال چه جوابی داشت به آنها بدهد؟؟؟کاش مثل دوستی های گذشته ایی که با جنس مخالف داشت این نیز ساده و معمولی بود.برایش مهم نبود خــ ـیانـت کردن طرفش...برایش مهم نبود بهم زدنشان...اما چرا نمیتوانست بی تفاوت گذر کند؟؟؟مگر سهیلا ارزشش را داشت؟؟

    ای کاش میتوانست از آنجا بگرزیداز آن شهر از آن خیابان ها از همه جا ... اما چطور می شد مگر او نبود که خانواده اش را راضی کرده بود تا تنها زندگی کند...تا به شهر و دیاری دیگر برود و روی پای خود بایستد!!! حال دست از پا دراز تر برمیگشت؟؟؟صدای پسربچه ایی او را به خود آورد:

    -آقا یه آدامس بخر.

    سیگار خاکستر شده اش را از گوشه ی لبش کندو زیر پا لهش کرد.امروز چیزی نخورده بود و فقط سیگار کشیده بود بهتر بود به خانه اش برمیگشت و خودش را با واقعیتی که برایش رقم خورده بود روبرو میکرد.

    روزها از پی هم گذشت روزهایی که اینقدر جوابهای سربالا به خانواده اش داد تا آخرسر مجبور به گفتن حقیقت شد حقیقتی که برایش به تلخی جام زهر بود.به تلخی شکسته شدن غرورش،هدایا و کادوهایی که برای سهیلا خریده بود با پست به در خانه اش آمد بدون کوچکترین یادداشتی ...یادداشتی که شاید مرهمی بر دل شکسته اش می شد...دلی که دلش میخواست حتی به دروغ هم که شده باور کند که شاید سهیلا مجبور به ازدواج شده ... شاید در مدت دوستی شان بهش خــ ـیانـت نکرده است.اما با دیدن کادوهایش به نتیجه می رسید دروغ نیست و حقیقت به رویش دهن کجی می کرد.

    یک پاییز و زمستان از رفتن سهیلا از زندگیش گذشت...روزهای عید را طبق روال همیشه کناره خانواده بود که با تماس شماره ایی ناشناس که صاحب صدایی آشنا بود.برگشت...برگشت تا برای شاید اولین و آخرین بارم که شده سهیلا را ببیند سهیلایی که پشت تلفن خواهش کرده بود سره قرار برود تا ملاقاتی داشته باشن.پاتوق همیشگی شان کافه ایی خلوت درست جایی که اولین بار بعد از اشنایشان رفته بودن.

    شهرام وارده کافه شد و از بین تعدا معدودی از آدمهایی که انجا چتر شده بودن به راحتی سهیلا را شناخت،تیپش تغییر کرده بود.از همان لحظه اول توانست تغییرات مشهودش را ببیند...موهای رنگ شده و ابروهای نازکش برخلاف زمان هایی که با او بود آرایش غلیظ تری داشت و چهره اش زنانه تر نشان میداد.صدای ظریف سهیلا او را به خود آورد:

    -نمیخوای بشینی؟

    صندلی روبروی سهیلا را پیش کشید و نشست.

    -ممنون که اومدی...اصلا فکرشو نمیکردم بیای.

    سعی کرد بی تفاوت باشد،کم عذاب نکشیده بود این مدت:

    -حرفاتو زود بزن میخوام برم.

    سهیلا دستانش را در هم قلاب کرد برق انگشتر پرنگینش چشمان شهرام را زد :

    -من پشیمونم شهرام میخوام برگردم پیشت.

    یکه ایی از حرفهایی که از دهان سهیلا خارج شد خورد.

    شهرام-باورم نمیشه.

    سهیلا به میان حرفش دوید و با لبخند در حالی که دستش را روی دست شهرام می گذاشت گفت:

    -حقیقته عزیزم همه چیو از اول شروع میکنیم،قول میدم دیگه تنهات نز...

    دستش را از زیر دست سهیلا بیرون کشید و میان حرفش آمد و گفت:

    -چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟ وقتی هنوز زن یه نفر دیگه ایی.

    -شهرام من دارم جدا میشم من آرش رو دوست ندارم من هنوز تو رو دوست دارم.

    پوزخندی به روی لبهای شهرام نشست:

    -اره دیدم چقدر دوستم داری که گوشیتو خاموش کردی و رفتی شوهر کردی...منو احمق فرض کردی اگه برادرت بهم نگفته بود شاید تا به امروز نمیدونستم ازدواج کردی...تو به من به عشق من خــ ـیانـت کردی سهیلا حالام داری به مردی که الان زنشی خــ ـیانـت میکنی ...تو هنوز حلقه ی اون مرد دستته اونوقت حرف با هم بودن میزنی؟

    -نه نه اینطور نیس من توضیح میدم.

    شهرام بلند شد و بدون اینکه توجهی به حرفهای او که سعی داشت خودش را توجیح و تبرئه کند گفت:

    -دیگه سراغ من نیا.

    و از کافه بیرون زد.باورش نمی شد دختری که روزی بهش خــ ـیانـت کرده بود حالا برگشته بود و میخواست به شوهرش خــ ـیانـت کند...همیشه فکر میکرد سهیلا را می شناسد اما حالا که می اندیشید میدید هیچ زمان او را نشناخته است...

    مدتی از آن قرار گذشت و سهیلا کماکان در تلاش است برای بازگشت کناره شهرام در حالیکه هنوز زن قانویی مردی دیگر است ... و آیا قلب زخم خورده ی شهرام که هنوز تکه هایی از عشق سهیلا درش هست تسلیم خواست او می شود ؟؟؟ یا نه؟؟؟

    خودتان قضاوت کنید.:aiwan_light_bdfglum::aiwan_light_bdfglum::aiwan_light_bdfglum:





    پایان​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    537
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,870
    بالا