داستانک کاربران مجموعه داستان کوتاه ۰۰:۰۰ | Amir2527 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Amir2527
  • بازدیدها 317
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع

Amir2527

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/10
ارسالی ها
58
امتیاز واکنش
422
امتیاز
186
سن
23
محل سکونت
قم
مجموعه داستان کوتاه ۰۰:۰۰

نویسنده: امیر رضا نجفی (Amir2527)

ژانر: ترسناک، فانتزی تاریک

داستان ها: ۱_آنچه طغیان به همراه خود می آورد ۲_مصاحبه کاری
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Amir2527

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    422
    امتیاز
    186
    سن
    23
    محل سکونت
    قم
    آنچه طغیان به همراه می آورد:

    شب سرد، تاریک و نمناکی بود. ابر های بارانی انبوه ماه و ستارگان را پوشانده بود. کوچه ها و خیابان ها خیس و خلوت بود. مرد لبه کلاه خود را پایین تر کشید، پالتوی خود را بیش از پیش به دور خود پیچید و نگاهی سریع به ساعتش انداخت: ۲۳:۵۳ بود و او برای رسیدن به خانه اش در خیابان ۱۷ عجله داشت. پس بر سرعت گام هایش افزود.
    در آن شب تاریک، تنها صدایی که گاهی یک نواختی صدای فرود چکمه های مرد بر روی زمین خیس را بر هم می زد، پارس سگی ولگرد در یکی از کوچه های دور یا جیغ گربه ای شب زنده دار بر روی یکی از بام های نزدیک بود.به زودی صدای خروش رودخانه هم به این صدا ها اضافه شد. با این تفاوت که صدای رودخانه بر خلاف صدای های قبلی ممتد بود.
    مرد از کوچه ای خارج شد و خود را در برابر پل سنگی کوچکی یافت که حدود دو متر عرض و شش متر طول داشت. رودخانه که بر اثر باران های شدید اخیر طغیان کرده بود، با سرعت سرسام آوری از زیر پل سنگی می خزید. آب رود چند متری نسبت به حالت معمولی خود بالا آمده بود و مرد نگران بود که در هنگام عبور از روی پل، رودخانه پل سنگی را از جا بکند. با این حال سرعتش را کم نکرد و چند لحظه بعد از روی پل قوسی شکل عبور کرده بود.
    خواست که بدون نگاه به پل و رودخانه از آن مکان دور شود، اما صدایی ضعیف در میان خروش کرکننده رود باعث ایستادن او شد. آن صدای ضعیف با صدای رودخانه تفاوت داشت. برخلاف میلش به رود نگاهی انداخت. تنها جریان چند متر اول رود مشخص بود و باقی آن در تاریکی فرو رفته بود. مرد متوجه حرکتی در چند متری ساحل شد و باز هم همان صدا را شنید. ابتدا گمان کرد که خیالاتی شده است، اما بعد با تردید و ترس به ساحل گلی نزدیک شد.
    بالاخره منبع صدا را یافت. در همان نقط ای که حرکت را احساس کرده بود، آب گل آلود شروع به قل قل کرده بود. حباب هایی به سرعت به سطح آب آمده و بلافاصله می ترکیدند. عجیب بود، با خود فکر کرد چطور صدایی که در مقایسه با صدای رود چنین ضعیف است را شنیده ام؟
    مرد با چشمانی گرد شده، در حالی که خشکش زده بود تماشا کرد. قل قل آب هر لحظه بیشتر می شد و سطح بیشتری را می پوشاند تا اینکه چیزی در نهایت به سطح آب آمد.
    مرد با وحشت فراوان دریافت که در حال تماشای اسکلتی پوسیده و پوشیده از لجن یک انسان است. اسکلت کامل، بر سطح رودخانه شناور ماند. انگار که نیرویی مانع از این می شد که جریان آب آن را با خود ببرد.
    چشمان مرد هر لحظه بیشتر از حدقه بیرون می آمد و لرزش پاهایش بیشتر می شد، اما بدون شک این لرزش به خاطر سرمای هوا نبود. دوست داشت به سمت خانه اش پا به فرار بگذارد، اما انگار که پاهایش به گل های ساحل میخ شده بودند. وقتی صدای خنده را شنید، فریادی گوش خراش کشید(البته این فریاد هرگز از دهانش بیرون نیامد اما اگر در گلویش گیر نکرده و از دهانش خارج می شد قطعا گوش را می خراشید.) خنده اصلا انسانی نبود، اما بدون شک از سوی اسکلت ترسناک آمده بود. مخوف ترین، عمیق ترین، گوش خراش ترین و در نهایت اهریمنی ترین خنده ای بود که مرد در عمرش شنیده بود. خنده بلافاصله مو را بر تنش سیخ و زانو هایش را سست کرد.
    ناگهان احساس درد شدیدی سراسر بدن او را در بر گرفت. سپس بدنش شروع به متلاشی شدن کرد. ابتدا پوست و پس از آن تمام گوشت، خون، رگ ها و اعصاب مرد از بدنش جدا شد و به صورت ابری از گوشت و خون به سمت اسکلت به پرواز در آمد. مرد در میان وحشت خالص که تمام چیزی که از او باقی مانده بود را در بر گرفته بود، خواست که فریاد دیگری بکشد، اما تنها ناله ای ضعیف از دهانی که تنها چند تکه استخوان از آن باقی مانده بود، خارج شد.
    به زودی از مرد تنها توده ای استخوان در میان چند تکه لباس باقی مانده بود. اسکلت شیطانی اما، حالا تبدیل به یک انسان کامل شده بود(البته اگر می شد اسم آن موجود اهریمنی را انسان گذاشت.) بدون اینکه در آب فرو برود، با نیروی عجیبی از جایش برخاست و در هوا شناور شد. فاصله ی چند متری بین خود و ساحل را به همین حالت طی کرد و سپس پایین آمد و قدم به ساحل گذاشت.
    کاملا عـریـ*ـان بود. پس در حالی که بعد آن اتفاق تنها صدایی که به گوش می رسید صدای رودخانه بود، پالتو را از روی استخوان ها برداشت و بعد از یک با تکاندنش به دور خود پیچید. بعد استخوان ها را برداشت و در حالی که زیر لب چیزی را زمزمه می کرد، آن ها را در آب ریخت. رود بلافاصله استخوان ها را بلعید و همراه خود برد. خم شد و ساعت مرد را از روی زمین برداشت و به آن نگاهی انداخت، ساعت ۰۰:۰۰ بود. سپس گویی که تا ابد وقت دارد، با قدم هایی آرام و پیوسته، بدون اینکه عجله ای داشته باشد، به سمت خیابان ۱۷ به راه افتاد. در همین حین صدای خنده ای آن فضای باز را پر کرد. صدای خنده ای خوفناک، عمیق و شیطانی که صدای رود را در تاریکی خود حل می کرد...
     

    Amir2527

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    422
    امتیاز
    186
    سن
    23
    محل سکونت
    قم
    مصاحبه کاری:

    پشت میز چوبی گران قیمت نشسته بود. اسم آن چوب را نمی دانست، گران قیمت تر از آن بود که نامش را بداند. اضطراب داشت. به همین خاطر دستانش می لرزید و نمی توانست به خوبی روی لبه میز قهوه ای رنگ ضرب بگیرد. نیم ساعتی می شد که در این اتاق مرموز و خسته کننده منتظر بود. کسی که انتظارش را می کشید، مطمئنا دیر کرده بود. هیچ صدایی به گوش نمی رسید، سکوت دیوانه کننده و فضا پر تنش بود.
    عصبی بود. همیشه آرزوی این کار را داشت و حالا در یک قدمی آن بود، تنها یک فرصت داشت، نباید آن را از دست می داد.
    در نهایت ترسیده بود. کدام مصاحبه کاریی نیمه شب انجام می گرفت؟ آن هم در اتاق مکعب مربع شکل نه چندان بزرگی که هیچ پنجره ای بر خلاف سایر اتاق های برج نداشت و تنها وسایلش یک میز و صندلی چوبی، یک در باز هم چوبی، یک تلفن بر روی میز و یک آینه بود. اتاق با نور ضعیف، کدر و خواب آور سبز رنگی که منبع اش دقیقا مشخص نبود، تا حدودی روشن شده بود. این نور واقعا او را ناراحت می کرد. اما نکته ای که او را حتی بیشتر آزرده خاطر می کرد، وجود تنها یک صندلی در پشت میز بود. قرار بود که با رییس شرکت مصاحبه کند، اما فقط یک صندلی و آن هم برای او، پشت میز قرار داده بودند. شاید او را سر کار گذاشته بودند، شاید فقط قرار بود رییس بیاید و به او بگوید که به درد این کار نمی خورد، در این صورت نیازی به نشستن رییس نبود و شاید هم آن یک صندلی برای نشستن رییس بود و او هنوز شروع به کار نکرده، جسارت هایش را آغاز کرده بود. این فکر ها او را بیشتر از پیش مضطرب و عصبی کرد و او را بیشتر ترساند. مشخصا قضیه بوداراین. بود، اما او سعی می کرد به چیز های خوب فکر کند، اما در این امر ناکام بود.
    حجم زیاد اضطراب، ترس و عصبانیت بدن او را حسابی داغ کرده بود. عرق، پیراهن زیر کتش را به بدنش چسبانده بود و همچنین پیشانی اش را خیس کرده بود. دستمال کاغذی مچاله شده ای از جیب کتش بیرون کشید و پیشانی اش را خشک کرد. خواست که دستمال را دور بیاندازد، اما چون سطل زباله ای نیافت، آن را دوباره در جیبش چپاند. برای خنک شدن، گره کراواتش را شل کرد.
    کمی آرام تر شده بود که با صدای بلند و آزار دهنده تلفن از جا پرید، به حدی که نزدیک بود بر روی زمین بیافتد. تلفن پشت سر هم زنگ می خورد. کمی خودش را جمع و جور کرد، گوشی تلفن را برداشت و با صدای لرزانی جواب داد:
    - بله؟
    صدای منشی خانم سرد و بی روح بود:
    - آقای رییس تا چند لحظه دیگه تشریف میارن.
    - باشه مم...
    قبل از اینکه تشکرش را کامل کند منشی تماس را قطع کرد. اصلا از منشی و لحنش خوشش نیامده بود. مخصوصا از این نکته که برخلاف تمام منشی ها، بابت تاخیر عذر خواهی نکرده بود.
    ناگهان به یاد کراوات بازش افتاد و با عجله بسیار از جا پرید و در حالی که با گره کراوات ور می رفت، به سمت آینه حرکت کرد. رو به روی آن ایستاد. آینه تقریبا تمام قد بود و قابی چوبی و ساده داشت.
    کراوات و کت مشکی اش را مرتب کرد. خوب به نظر می رسید. سی و دو ساله، بلند قد، موهای سیاه بلند که فقط به خاطر اینکه در مصاحبه اش مرتب و منظم به نظر برسد، آن ها را شانه کرده بود، چشمانی قهوه ای تیره و صورتی اصلاح شده. تنها نکته منفی این بود که از چشمانش و لرزش خفیفی که بدنش داشت، مشخص بود که اضطراب دارد.
    تا چند لحظه ی دیگر احتمالا رییس آینده اش از در وارد می شد، پس باید خودش را آرام نشان می داد. سعی کرد با لبخند لرزانی به خود آرامش بدهد. لحظه ای به نظرش رسید که لبخند درون آینه اطمینان بیشتری دارد. پس سعی کرد با تکان دادن دست برای خودش، بر این اطمینان بیافزاید. این کار را کرد اما در همین لحظه خشکش زد. تمام گرمای بدنش در یک لحظه فرو کش کرد و دمای خونش به زیر صفر درجه رسید و در رگ هایش یخ زد، پلک هایش تا ته باز شده و مردمک چشمانش تا سر حد پارگی گشاد شد، دستش در میان هوا متوقف شد و در نهایت ترس مانند صخره ای عظیم بر سرش فرو ریخت و پاهایش را سست کرد. او دست راستش را تکان داده بود و تصویر درون آینه هم همین کار را کرده بود!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    61
    بازدیدها
    15,588
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    539
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,890
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    485
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    654
    بالا