داستانک کاربران مجموعه داستنهای کوتاه

دل آرا دشت بهشت

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/05/30
ارسالی ها
169
امتیاز واکنش
74
امتیاز
0
توی شرایط خاصی قرار داشتم و باید همه ی حواسم رو به حال متمرکز می کردم ولی ناخواسته ذهنم می رفت به یک ماه پیش...
اسمش احسانه. تقریبا می شد گفت توی پسرهای کلاس.. نه! تو پسرهای دانشگاه از لحاظ جذابیت حرف اول رو می زد. ولی خب اهل بگو و بخند با دخترها نبود. یا حد اقل من ندیده بودم. ولی توی جمع پسرها یا کل کل با استاده ها خودش به تنهایی یه بمب خنده بود.
یعنی اگر یه روز نمی اومد دانشگاه هیچ کس دل و دماغ تو کلاس موندن و نداشت. از لحاظ تیپ و ظاهر هم که اوف! شدیدا دختر کش!!!
من هم از قاعده کشته شده ها مستثنی نبودم. البته هر کس دوست داره بین خودش و بقیه فرق بذاره. فرق من این می تونست باشه که اهل پا جلو گذاشتن نبودم. مثل چند تا از دوست هام که ضایع شده بودن.
گفتم یه روز متفاوت! آره اون روز یه روز متفاوت بود.
روزی که ما احسان رو با یه تیپ متفاوت، با یه ماشین متفاوت و همین طور یه اخلاق جدید دیدیمش!
داشتیم دسته جمعی به سمت در ورودی دانشگاه می رفتیم که صدای جیغ الهام باعث شد همه گردن ها به سمتی که اشاره می کرد بچرخه:
- این احسان نیست؟!!
و احسان با یه پیراهن جذب سفید و یه شلوار پارچه ای خوش ایست مشکی با دمپایی های پلاستیکی سفید از نیسان وانت امداد خودرو پیاده شد!!!!
این فقط شروعش بود. یه پلاستیک مشکی دسته دار توی دستش بود و در حالی که اون رو بازی می داد با لبخند ژکوند از جمع دهن بازمونده ی ما رد شد و سلام کرد.
سلام کرد!!! لبخند زد!!!
توی کلاس هیچ کل کلی نداشت، بیشتر دوست هاش اون و دست می انداختن. حتی یک بار پرهام با خنده گفت:
- بچه شغلش امداد به خودروهای مردمه تو عملیات زده کفش ها رو پاره کرده و چون نتونسته قید درس رو بزنه با دمپایی هم که شده اومده دانشگاه.
حتی وقتی توی حیاط پاهاش به هم پیچید و افتاد تو سبزه های تازه آبیاری شده باز هم مظلومانه لبخند می زد. نمی دونم چرا این ظاهرش رو بیشتر می پسندیدم! حتی یکی دو تا از دخترهای جمع خودمون هم گفتن که چقدر ذاتش بی کلاسه!
وقتی پرهام من و کشید کنار و راجع به علاقه ی احسان صحبت کرد نتونستم نگاهم رو از پسر مغروری که حالا قسمت سـ*ـینه ی پیراهنش سبز رنگ شده بود و پلاستیک مشکی رو توی دستهاش بازی می داد و دمپایی های سفید پلاستیکیش بدجور توی ذوق می زد بگیرم.
حالا سر سفره عقد کنار پسری نشستم که یک ماه پیش سر پیچ دانشگاه ماشینش خراب شده بود و کفشی که بر اثر بد شانسی در حال پیاده شدن از ماشین پاره شده بود و به اجبار دمپایی های زاپاسی داخل ماشینش رو پاش کرده بود و از ماشین امداد خودرو خواسته بود اون و تا دانشگاه برسونه.
پسری که بدشانسی های اون روزش نتونسته بود مانع اومدنش به دانشگاه بشه و نتونه درخواست ازدواجش رو بده!
من به اون روز فکر می کنم، به روزی که برای هر دومون متفاوت بود...
 
  • پیشنهادات
  • دل آرا دشت بهشت

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/30
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    0
    یک طرف صورتش ورم کرده بود. گوشه لبش به طرز دلخراشی جر خورده بود. یک چشمش کامل بسته شده بود و از شدت کبودی به سیاهی می زد. قوس بینی عملی که بهش می نازید هم قرمز بود و به احتمال زیاد شکسته بود.
    اوضاع بدنش هم زیاد رو به راه نبود و با هر تکون صدای ناله اش در میومد. اما از روبروی من جم نمی خورد. من هم از این جم نخوردنش خوشحال بودم، حس قدرت بهم دست می داد! اما بی هیچ حسی به صورتش زل زده بودم. هنوز صدای داد و بی داد از بیرون می اومد. می دونستم چه خبره. حتما فرخ داشت زنش یا بهتره بگم معشـ*ـوقه ی شوهر خواهرش رو کتک می زد.
    به در اتاق ضربه خورد و صدای پدرشوهرم مقتدرانه تو خونه پیچید:
    - باز کن سحر. بذار این پسر ناپاکم و خودم پاکش کنم. بذار ننگ وجودش رو از زندگیت ببرم.
    دستم رو مشت کردم و سردی جسم سختی که چند دقیقه پیش از کشو برداشته بودمش رو بیشتر توی دستم حس کردم. از سردیش لبخندی روی لبم نشست چه سردی دلنشینی! نگاهم رو از صورت امیر گرفتم و از روی تک صندلی داخل اتاق خواب بلند شدم و پشت در ایستادم و در جواب پدرشوهرم گفتم:
    - پدرجون کمی صبر کنین. باهاش حرف دارم.
    موقتا صداش قطع شد. به سمت امیر برگشتم. لبه تخت نشسته بود و نگاه ترسانش رو به صورتم دوخته بود. لبخند تلخی روی لبم نشست و در حالی که دست هام پشتم بود به در اتاق تکیه دادم:
    - یادته شب خواستگاری که می خواستیم با هم صحبت کنیم چی به هم گفتیم؟!
    نگاهش متعجب شد. حق داشت! حالا چه وقت این حرف ها بود؟ لبخندم عمیق تر شد و ادامه دادم:
    - ما چهار سال با هم دوست بودیم. گفتی رفیق بازیت و میذاری کنار. نوشیدنی و می ذاری کنار ... ازت نخواستم رو به خدا وایستی اما خودت گفتی کاری می کنی که بهت افتخار کنم.
    سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و رو به روش ایستادم، در حالی که مثل بچه ها بدنم رو به چپ و راست تکون می دادم گفتم:
    - اما همه چیز فقط تا یک هفته بعد از عروسی دووم داشت.
    چشم هام پر از اشک شد:
    - تو باز هم رفیق باز بودی. برای همیشه نجـ*ـس شدی. جلوی دوست و رفیق خُردم کردی و حتی دست بزن پیدا کردی. معتاد شدی. کثیف شدی.
    اشک هام به روی گونه ام ریختن ولی لبخندم مُصرانه روی لبم بود:
    - آشغال و بد دهن شدی. خودت و خوشتیپ کردی برای بیرون از خونه و جلوی همه شدی مرد معتمد و توی خونه شدی جلاد و خون آشام.
    خواست حرفی بزنه که صورتش از درد توی هم رفت. دست داداشم و بابای امیر درد نکنه، خودم خبرشون کرده بودم. اومده بودن و تا تونسته بودن خودشون و خالی کرده بودن، اما این آرومم نمی کرد.
    با پشت دست اشک هام و پاک کردم و گفتم:
    - جلوی همه آبرو داری کردم چون خودم خواسته بودم .... اما رابـ ـطه ات با زنِ برادرم رو نمی تونم تحمل کنم.
    ل*ب*هاش از هم باز شد:
    - جبران می کنم. قول ...
    دستم رو از پشتم در آوردم و در یک حرکت تیزی چاقو رو روی گردنش گذاشتم و با تمام قدرت کشیدم، و با دیدن خونی که با فشار از محل بریدگی بیرون می زد قهقهه کردم:
    - می خوای باز هم قول بدی؟!
    باز هم قهقهه زدم و به دست و پا زدنش نگاه کردم. وای چقدر عجیب تکون می خورد! فکر می کرد من همون سحر ساده ی همیشه ام؟! مگه یه آدم چقدر تحمل داره؟ هوم؟
    نفسم رو آهسته بیرون فرستادم و به سمت در اتاق رفتم و قفل رو باز کردم با دیدن پدرشوهرم لبخندی از ته دل زدم:
    - پدر جون دیگه نیازی نیست شما خودتون و خسته کنید. من طاهرش کردم.
    و در اتاق رو کامل باز کردم تا بقیه هم شاهد طهارتش باشن. فقط نمی دونم چرا همه مثل من خوشحال نشدن و نخندیدن!
     

    دل آرا دشت بهشت

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/30
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    0
    گاهی دستش را در آب فرو می برد و بی خیال مشتی آب روی گلدان های کنار حوض می ریخت. مطمئنم حواسش اینجا نبود.
    - حاجی رفته حلیم بخره واسه صبحونه.
    نگاهم را از از حیاط گرفتم و به سمت ویلچر خانوم فرخی رفتم و جلوی پایش زانو زدم:
    - حاجی کیه؟
    نه اینکه برایم مهم باشد! فقط می خواستم حواسم را از آن مرد غمگین و عصبانی که کنار حوض نشسته بود بگیرم که خانوم فرخی با ادامه ندادن حرفش دوباره فکرم را به سمت پسرش هُل داد.
    - مادر کاری نداری؟
    صدایش از پشت سرم می آمد. دندان هایم را روی هم فشردم! مگر مادرش می فهمد؟ می خواست مرا ندید بگیرد. خانوم فرخی خندید:
    - شاهرخ جان در و باز بذار بابات پشت در نمونه.
    زیر لب غر زد:
    - من شاهینم!
    پوزخند زدم. با مادر مریضش هم سر لج داشت. در اتاق با صدای بدی به هم خورد که باعث شد تکان بخورم.
    سریع از جلوی ویلچر بلند شدم و به سمت پنجره دویدم و به حیاط زل زدم.
    - تو زن شاهرخی؟
    پیرزن هر روز این سوال را می پرسید! و من هر روز یک داستان جدید تعریف می کردم. حالش ناخوش بود. دلیلی نداشت که هر روز یادآوری کنم پسر و تازه عروسش سال ها پیش در اثر یک تصادف مردند. هنوز منتظر بودم شاهین را ببینم که از حیاط می گذرد و به سمت در می رود و مثل هر روز نگاهی به سمت پنجره می اندازد و من از هولم کنار بکشم ولی قبلش لبخند محوش را ببینم! آرام گفتم:
    - آره. زن شاهرخم.
    - حاجی حلیم نیاورد؟
    اشکم به روی گونه ام چکید. من که مدرک پرستاری نداشتم! از من چه توقعی داشت؟ من فقط می خواستم مادرش را به گردش ببرم! این همه داد و هوار نداشت که!
    - پسر مگه نگفتم در حیاط و نبند؟
    امروز نسبت به همیشه پر حرف تر شده بود!
    بی توجه به حال بیمار خانوم فرخی و این که حواسش سر جایش نیست، هم چنان که نگاهم به حیاط بود زمزمه کردم:
    - شاهرخ عصبی بود خانومی. همیشه عصبیه! بد اخلاقه. مگه من چی کار کرده بودم؟ خب دل جفتمون داشت می پوسید مگه نه؟
    و زیر لب با صدای آرام تری ادامه دادم:
    - فکر نمی کنه شاید من دلم لبخندش رو هم بخواد!
    - اگر نمی خوای بری حداقل برو در حیاط و باز بذار!
    با تعجب به سمت خانوم فرخی برگشتم. نگاهش به رو به رو بود. جهت نگاهش را دنبال کردم و بی اختیار جیغ خفیفی کشیدم. همان جا کنار در به دیوار تکیه زده بود و من احمق ندیده بودمش.
    لبخندش عمیق شد:
    - من فکر می کردم بد اخلاق باشم جذاب ترم!
    با ترس نگاهش می کردم. چرا زمین دهان باز نمی کرد؟ خانوم فرخی به سمتم چرخید:
    - حاجی حلیم نیاورد؟
    نگاهم را به صورتش دوختم. کم مانده بود گریه کنم!
    - من می خرم مادر.
    و خطاب به من گفت:
    - تا تو میز و بچینی من با حلیم بر می گردم.
    نگاه شرمگینم را بالا آوردم و به چشم های خندانش دوختم. به معنای واقعی گند زده بودم. نگاهش مهربان شد:
    - وقتی برگشتم باید با هم حرف بزنیم.
    و از اتاق خارج شد. می خواستیم حلیم بخوریم. آن هم سه نفره!
     

    دل آرا دشت بهشت

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/30
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    0
    بینیم و بالا کشیدم و به قاب عکس روی میز نگاه کردم. چشم هاش خوشکل بودن که بودن! قدش بلند تر از همه ی اعضای خونواده بود که بود! مهم این بود که دیگه نمی تونستم تحمل کنم!
    حتی اگر می رفتم و پشیمون می شدم باید می رفتم. از روزی که به این خونه اومدم چی ازش دیدم جز تحقیر؟!
    دسته ی چمدون رو توی دستم محکم گرفتم. امشب عروسی دردونه ی حاج فتاح بود و من اجازه نداشتم برم. چون پیمانِ باباش از این که بدون اجازه اش واسه من خواستگار اومده بود ناراحت بود. قدمی به سمت در برداشتم و یه بار دیگه به قاب عکس نگاه کردم و برای پیمان زبون درازی کردم. عوضی!
    مگه چند سالم بود که به اینجا اومدم؟ همه ش هفت سال داشتم! یادمه روزی که می خواستم از پرورشگاه بیام مژگان جون قشنگ ترین لباسی که داشتم رو تنم کرد و بهم گفت که قراره خوش بخت باشم. یه خوانواده پولدار و با ایمان که به خاطر یه نذر معمولی می خواستن سرپرستی یه بچه ی بی سرپرست رو به عهده بگیرن.
    اومدنم به این خونه مساوی شد با اذیت و آزار پیمان خان! نوه ی لوس و عزیز کرده ی حاجی! چه نسبتی با من پیدا می کرد؟ با توجه به این که اسم داماد حاجی و دخترش روم بود می شد پسر داییم!
    دوماد حاجی که دو سال بعد مُرد، پیمان بیشتر بال و پر گرفت. نه تو بازی ها راهم می داد! نه می ذاشت بزرگ تر ها نازم کنن.
    بغضم شدت گرفت و دستگیره رو پایین کشیدم و در رو باز کردم از سالن خارج شدم. دوازده سال دندون رو جیـ*ـگر گذاشتم. از نذر حاج خانوم و دخترش تبدیل شدم به عروسکِ بازی آقا پیمان! هر چی پیمان بگه، هر جا پیمان اجازه بده!

    به هق هق افتادم و کفش هام رو پام کردم. حتی رخت و لباسم هم سلیقه ی پیمان بود! پسره ی عقده ای. فکر می کردم بهم علاقه داره. اما هر بار مثل گاو نه من شیر لگد زد و همه ی محبت هاش و مثل خار تو چشمم فرو کرد.
    همیشه تحقیرم می کرد! تهدید می کرد. حتی از ترسِ اون کسی حرفی از دانشگاه رفتنِ من نزد. قوم الظالمین! نذرتون چماق بشه بخوره به کمرتون ایشاله.
    با آستین مانتوم اشکم رو پاک کردم و قدم به حیاط گذاشتم. همه چیز رو تحمل کردم اما نمی تونستم این مورد رو تحمل کنم. آقا هر غلطی دلش می خواست می کرد بعد برای خواستگار من شاخ و شونه می کشید! حالا هم که حاجی بابا گیر داده بود به عقد پیمان در بیام! چون تشخیص دادن که این کارهای پیمان از سر علاقشه!
    هق هقم اوج گرفت و رو به آسمون گفتم:
    - خدایا خوب قدرتت رو به رخم کشیدی! ممنون.

    صدای چرخیدن کلید تو در اصلی حیاط باعث شد نفسم حبس بشه. وقت نبود برگردم داخل! سریع بین درخت های باغ خودم رو پنهون کردم. قامت پیمان توی کت و شلوار نوک مدادیش جذاب تر از همیشه شده بود. وارد حیاط شد و با قدم های محکم خودش رو به ساختمون رسوند. در عرض چند دقیقه یکی یکی همه ی لامپ های اتاق ها روشن شد.
    پوزخندی روی لبم نشست:
    - دنبالم می گردی خوش تیپ؟ دنبال عروسکت؟

    از پشت درخت بیرون رفتم و خودم رو به در حیاط رسوندم و بی معطلی زدم بیرون و با تمام سرعت به سمت خیابون دویدم و برای اولین تاکسی دست تکون دادم و بی درنگ گفتم: - دربست.
    همین که سوار شدم گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. به صفحه اش زل زدم. عکس آقای خود شیفته روی صفحه خودنمایی می کرد. خواستم رد تماس بدم اما یه حسی قلقلکم داد قبل از رفتن_اون هم برای همیشه_ دلش رو به درد بیارم تا دلم آروم بشه. تماس رو برقرار کردم. صدای عصبیش تو گوشی پیچید:
    - کجایی؟

    اونقدر بلند داد زد که گوشی رو از گوشم فاصله دادم. نفسی گرفتم و با بغض گفتم:
    - می خوام برم.

    صداش آروم تر شد:
    -کجا بری؟

    به گریه افتادم:
    - دیگه بر نمی گردم. واسه همیشه خدا حافظ.

    نعره زد:
    - کدوم گور بری؟

    ساکت موندم. دوباره فریاد زد:
    - دستم بهت برسه می کشمت.

    اشک هام روی گونه ام ریخت. دوباره داد زد:
    - از کی رفتی؟ چقدر از خونه دور شدی؟

    با بی انصافی گفتم:
    - اونقدر که دیگه دستت بهم نمی رسه.

    ساکت شد و با صدای لزران گفت:
    - کجایی؟

    نگاه کنجکاو راننده از آینه بهم دوخته شده بود. دوباره صداش تو گوشی پیچید:
    - فاطمه؟

    - ...
    - برای چی رفتی؟
    بینیم و بالا کشیدم:
    - حاجی بابا .. می گفت ... ما با هم عقد کنیم!

    پیمان با مکث گفت:
    - تو ... اینقدر از من متنفری که داری میری؟!

    صدام اوج گرفت:
    - نمی خوام دیگران واسه زندگیم تصمیم بگیرن! می رم که تو هم ...

    ساکت شدم.
    اما پیمان کاملا مصمم گفت:
    - فکر نمی کردم تو اینقدر از من متنفر باشی وگرنه هیچ وقت خواسته دلم رو به حاجی نمی گفتم!

    زمان ایستاد. پیمان می خواست من همسرش باشم؟! یا شگردی جدید واسه اذیت کردنم پیدا کرده بود؟! مگه نمی دونست عروسک ها هم دل دارن؟!
    - برگرد. دیگه اذیتت نمی کنم ... قول می دم .... فاطمه؟
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    پدرم گفت که همیشه با من است


    نگاهم را بین مهمانها گرداندم. به دنبال یک نگاه آشنا بودم. نگاهی که در آن عشق موج زند و محبتی خالص و بدون چشمداشت...
    نگه حسرتم به دوستان همکلاسی ام افتاد که در لباسهای فارغ التحصیلی در کنار خانواده هایشان، خوشحال و شاد بودند. پس چرا دل من تا این حد غم داشت؟ دلم دگرگونه نگاهی میخواست...
    چشمم به در ورودی سالن آمفی تئاتر دانشکده کشیده شد... نگاهی شبیه به نگاهی که در پی اش بودم، به من خندید. از روی صندلی بلند شدم و به سمت در رفتم. لبخندی تلخ بر لبانم جا خوش کرده بود. لبخندی که هرچه تلاش میکردم از گس بودن طعمش کم نمیشد.
    تازه وارد دو سبد گل مریم جلویم گرفت:
    - مبارک باشه عمو جان... این از طرف خودم و اینهم از طرف پدرت...
    بغض گیر کرده در سیبک گلویم رها شد. اشکهایم از زندانشان فرار کردند و در پهنای صورتم از هم سبقت گرفتند... معنی حسرت را توی هیچ کاغذی نمیشود نوشت.
    چه کسی حال من را در آن روز فهمید. ایکاش دنیا نبود و فقط پدرم را برای یک لحظه میدیدم و صدایش را میشنیدم... دنیا هم با نبودن او برایم تنگ شده بود!
    حتی حضور مادرم هم نتوانست کمی بار غم را از دوشم بردارد!

    ********************

    روزی را که سالها انتظارش را میکشیدم با خاطره ای تلخ به پایان رسید...
    خسته و کوفته به خانه برگشتم. مادر به استقبالم آمد و نگاه مهربانش را به نگاه غمدیده ام چسباند:
    او هم درد دخترش را در جشن فارغ التحصیلی اش درک کرده بود.
    مرا در آغـ*ـوش کشید و با نوازشگرانه ترین لحن مادری گفت:
    - من و پدرت به داشتن دختری مثل تو افتخار می کنیم.
    نگاهم به سمت قاب عکسی که کنارش با یک روبان مشکی زینت داده شده بود، کشیده شد.
    صدایی در گوشم پیچید:
    - این که وقتی اون رفت، باران اومد یعنی خدا باباتو خیلی دوست داشته، دخترم


    ********************

    سرم را زیر پتو کردم شاید با سپردن چشمهایم به فرشته ی خواب اندکی آرامش به دل شکسته م راه می یافت.
    در سالن آمفی تئاتر بودیم. اسم من را پشت میکروفون خواندند:
    - خانم دکتر مریم پناهی... دانشجوی برتر ورودیهای سال 1385
    لبخند بر لب به روی سِن رفتم. لوح تقدیر را از دست رییس دانشکده گرفتم:
    - افتخار مملکتی خانم دکتر...
    چشم گرداندم به روی دستهایی که برای تشویق من به هم میخوردند. ناگهان آن دو چشم مهربان و آشنا را دیدم .
    لبخندی به وسعت گرمای آفتاب بر صورتم پاشید.
    لوح به دست، به سمتش رفتم. شوق و ذوقی وصف ناپذیر زیر پوستم دوید:
    - شما هم که اومدید؟
    نگاهی به چشمان خندانم کرد. از جا بلند شد. یک دستش بر روی شانه ام نشست و با دست دیگرش سرم را نزدیک صورتش آورد. بـ..وسـ..ـه ای به شیرینی عشق پدرانه بر پیشانی ام نهاد:
    - من همیشه کنارت هستم، دخترم...
    صبح که از خواب بیدار شدم دیگر نه بغضی در گلویم بود و نه اشکی در چشمانم...
    پدرم گفت که همیشه با من است.
     

    love hell

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/10
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    10
    امتیاز
    0
    بسم الله الرحمن الرحیم
    با سر انگشتم اشکاشو پاک کردم و گفتم:
    -گریه نکن عزیزدلم
    -ولی محمد تو بی گناهی،تو فقط قصدت نجات دادنش بود.
    -میدونم عزیزم،انقدر گریه نکن هنوز چیزی معلوم نیست فدای اشکات بشم
    فقط نالید:
    -محمدِ من
    -جان محمد فدات بشم اشک نریز سر بی گـ ـناه بالای دار نمیره بهت قول میدم
    -هه مطمئنی؟؟همه ی مدارک علیه توئه محمد
    -علیه منه ولی من که قاتل نیستم هستم؟؟؟
    سرشو به معنای نه تکون داد.لبخندی زدم و جلو رفتم و و گفتم:
    -پس گریه نکن خوب؟؟
    اشکاشو پاک کرد اما دوباره صورتش خیس شد،صدای سرباز اومدبه در کوبید و گفت:
    -وقت تمومه خانوم بیا بیرون
    دستاشو محکم گرفتم و فشار دادم و گفتم:
    -آروم باش نفس هیچی نمیشه اون بالایی نمیذاره سر بی گـ ـناه بالای دار بره
    سری تکون داد نفهمیدم معنیش چی بود تمسخر تایید واقعا نمیدونم.به محض اینکه از در بیرون رفت روی صندلی ولو شدم و سرمو با دستام گرفتم خودمم به حرفی که زده بودم اعتقاد چندانی نداشتم.سرباز وارد شد و دستامو دستبند زد تا منو به سلولم ببره
    ***
    -متهم به جایگاه بیاد
    از جام بلند شدم و تو جایگاه متهمین ایستادم قاضی گفت:
    -برای آخرین دفاع چیزی نداری بگی؟؟
    پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که الان مثلا من هرچی بگم حکمش تغییر میکنه؟؟؟هه،پس با صدایی قاطع گفتم:
    -نه
    عجیب خونسرد بودم شاید چون واقعا بی گـ ـناه بودم و به این جمله که سر بی گـ ـناه بالای دار نمیره اعتقاد کامل پیدا کرده بودم.حکممو خوندن:
    -طبق شواهد موجود و بی ولی دم بودن مقتول،آقای محمد پناهی فرزند علی پناهی متهم به قتل آقای جواد فائزی شناخته شده و دادگاه ایشان را به اعدام محکوم میکند
    صدای بلند گریه ایی بلند شد صدا،صدای ستاره بود که با گریه داد زد:
    -محمد من بی گناهه لعنتیا لعنت به این قانونای مسخرتون قصد محمد من فقط کمک به اون پیرمرد نیمه جون بود چرا میخواین اعدامش کنین؟؟
    قاضی گفت:
    -لطفا سکوتو رعایت کنین مگرنه از جلسه اخراج میشین
    ستاره از ترس ساکت شد و فقط اشک میریخت.قاضی با بی احساسی گفت:
    -ختم جلسه
    همه از جاشون بلند شدن تا بیرون برن و من هنوز خونسرد بودم....
    ***
    به سقف زل زده بودم و هیچ استرس و اضطرابی نداشتم و به ستاره گفتم من مطمئنم از اینجا آزااد میشم و همو میبینیم بهش گفتم نیا اینجا قسمش دادم به جون خودم،و اون فقط اشک میریخت و هیچ حرفی نزد فقط حرفمو قبول کرد.و حالا سه ساعت دیگه زمان اعدامه.و من هنوز خونسردم.
    ***
    سه ساعت خیلی زود گذشت و حالا من دستبند به دست بطرف چوبه ی دار میرفتم هنوز خونسردبودم،هنوز مطمئن بودم خدا کمکم میکنه هنوز اعتقاد داشتم سر بیگناه بالای دار نمیره.رفتم و روی چهارپایه ایستادم هنوز خونسرد بودم و فقط با خدای خودم حرف میزدم،یکبار دیگه حکمم خونده شدویکبار دیگه صدای گریه ی اعضای خانوادم و ستاره بلند شد.سرباز خم شد تا چهارپایه رو از زیر پام در بیاره اما با صدایی که داد زد:
    -قاتل واقعی مقتول پیدا شد دست نگهدارید
    سرباز متوقف شد،برگه ایی رو بدست افسری اجرا کننده ی حکم دادن و افسر با تعجب برگه رو مطالعه کرد و گفت:
    -محمد پناهی بیگناه شناخته شده و از الان آزاده.طناب کلفت دار رو از گردنم درآوردند،از روی چهارپایه پایین اومدم،همه ی خانوادم خوشحال بودند و خدارو شکر میکردند لبخندی به ستاره زدم و آروم تو دلم گفتم خدایا نوکرتم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    love hell

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/10
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    10
    امتیاز
    0
    بسم الله الرحمن الرحیم
    با بهت به گوشی شکسته و داغونی که روی زمین افتاده بود نگاه کرد.باورش نمیشد باباش همچین کاریو بکنه.زانوهاش خم شد و روی زمین نشست.دستاش یخ زده بود و رنگش پریده بود.صدای عصبانی و پر از خشم باباش اومد:
    -خستم کردی پسر میفهمی؟؟چقدر برات دلیل بیارم؟؟چقدر بگم این عشق نیست؟؟آخه کی تو 17 سالگی عاشق میشه که تو شدی؟؟چرا داری با احساسات دختر مردم بازی میکنی؟؟؟
    سرشو بالا گرفت و به باباش نگاه کرد.آروم از جاش بلند شد و بدون اینکه جوابی به باباش بده بطرف اتاقش رفت.اتاقی که شاهد رازونیازش با خدای خودش بود برای رسیدن به ستاره.اصلا نمیخواست گریه کنه ولی بغضی که توی گلوش بود بزرگتر از غرورش بود.پس اجازه داد تا اشکاش صورتشو خیس کنن.سرشو توی بالشتش فرو برد تا کسی صدای هق هق گریشو نشنوه.با صدای در بخودش اومد و سرش از روی بالشتش برداشت.مامانش بود که وارد اتاقش شده بود و با غم نگاهش میکرد.آروم گفت:
    -چرا انقد باباتو اذیت میکنی محمد؟؟؟چرا با اون دختره دوستی؟؟مگه تو نمیدونی آخرو عاقبت این دوستیا چیه؟؟مگه مهبدو ندیدی بعد از جداییش از سارا چه اتفاقی براش افتاد؟؟ندیدی نابود شد؟؟
    عصبانی شد یادش اومد با مهبدم همین کارو کرده بودن.نمیخواست داد بزنه.اصلا دوست نداشت هرچی بودن مامانو باباش بودن نباید حرمتا میشکست.پس بدون اینکه جوابی بده از جاش بلند شد و بطرف کمد لباسش رفت و لباسی که دم دستش بود رو پوشید.مامانش با تعجب پرسید:
    -کجا میری محمد؟؟ساعت 2شبه
    به ساعت مچیش نگاه کرد باورش نمیشد که تمام مدت گریه میکرد.آروم گفت:
    -مامان خواهش میکنم بذاار برم
    اما مامانش دستشو گرفتو گفت:
    -نه میخوای بابات این دفعه سکته کنه ازدستت؟؟یعنی اون دختره انقدر ارزش داره؟؟
    با عصبانیت گفت:
    -اول اون دختره اسم داره اسمشم ستاره اس.دوما من باید حتما برم خواهش میکنم
    و نفس عمیقی کشیدو گفت:
    -ببخشید
    و دستشو بیرون کشیدو بطرف خروجی اتاقش راه افتاد و به صدای مامانش توجهی نکرد که مدام میگفت:
    -وایسا محمد توروخدا وایسا
    وقتی وارد هال شد باباشو دید که روی مبل نشسته بود و دستاش توی موهاش فرو کرده بود.متوجهش که شد با خشم گفت:
    -کجا به سلامتی؟؟
    -......
    -باتوام پسر
    درحالی که کفشاشو میپوشید آروم گفت:
    -بیرون،خدافظ
    و درو باز کرد و خودشو بیرون انداخت از پله ها پایین اومدو از مجتمع خارج شد.میدونست ستاره در حد مرگ نگرانشه.بطرف سوپری رفت کارت تلفن خرید و بطرف کیوسک تلفن راه افتاد.آسمون رعدوبرقی زد و بارون تندی شروع به باریدن کرد.ولی براش اهمیتی نداشت هیچی جز ستاره ی نگران.به تلفن رسید کارتو گذاشت و شروع به شماره گیری کرد اما صدای زنی اومد:
    -شماره ی مورد نظر اشغال است لطفا بعدا تماس بگیرید.
    دوبار دیگه هم زنگ زد اما بازم ریجکت شد.یه دفه ضربه ایی به پیشونیش زد.چطور یادش نبود که ستاره شماره های ناشناسو جواب نمیده؟؟لبخندی زد و چشاشو بست.با تمام وجودش به ستاره ی عزیزش فکر کرد تا به دل عشقش بیوفته که محمده.بعد از چند مین دوباره زنگ زد و صدای بغض دار ستاره توی تلفن پیچید:
    -محمدم؟؟
    -جان محمد؟؟
    صدای گریش قلبش رو به درد میاورد.دوباره گفت:
    -
    فدای اون اشکا بشم عزیزم؟؟ببین من حالم خوبه.خوبه خوب
    -نه تو گریه کردی من مطمئنم.صدات بغض داره.
    چیزی نگفت چون جوابی نداشت برای کسی که مثل کف دستش میشناختش آهی کشید.صدای ستاره اومد:
    -محمدم؟؟بگو چته عزیزم بگو چی شده.
    اشکاش دوباره گونشو خیس کردن. با صدای گرفته ایی گفت:
    -گوشیمو شکستنش درست مثل دلم.گفتن این حسی که بینمونه عشق نیست. داغونم کردن.
    ستاره خواست چیزی بگه امادوباره صدای محمد نذاشت:
    -من نمیدونم این قلبی که به قلبت وصله و دیوونه وار برات میزنه چیه پس.مگه من برات قسم نخوردم؟؟مگه جلوت زانو نزدم گفتم دوستت دارم؟؟خوب پس اینا چی میگن؟؟دارم دیوونه میشم از اینکه نمیبینن تو عشقت میسوزم.نمیبینن.سخته ستاره خیلی سخته.
    بعد انگار چیزی یادش بیاد پرسید:
    -ستاره؟؟تو که حرفای اینارو باور نمیکنی؟؟تو که میدونی دوستت دارم؟؟آره؟؟ولم نکنیا
    از داغون بودنش گریه اش شدت بیشتری گرفته بود کاملا مشخص بود که حالش خیلی بده.گفت:
    -محمدِ من میدونم دوستم داری آروم باش.من هیچوقت ولت نمیکنم.قول میدم حالا برو خونه خب؟؟ -نه برم خونه چی بشه؟؟باز نصیحت کنن؟؟باز با اون حرفای چرت بشکننم؟؟
    -نه باید بری مجبوری بری.باید عشقتو ثابت کنی.نکنه میخوای از جدایی همدیگه بمیریم؟؟مرد باش و این عشقو ثابت کن.ثابت کن عاشق همدیگه اییم باشه محمد؟؟قول بده نذاری جدامون کنن
    -باشه باشه بخاطر تو تا قله ی قافم میرم.میرم ثابتش میکنم نمیذارم اینا بینمون جدایی بندازن قول میدم.خدافظ
    -خدافظ عزیزم
    تلفنو سرجاش گذاشت و با شروع به قدم زدن کرد.بارون تند و شلاقی میبارید انقدر قدم زد تا خسته شد بطرف خونه براه افتاد از پله ها بالا رفت خیسه خیس شده بود اما اهمیت نداشت.وارد خونه شد اما هنوز سلام نداده بود که صدای سیلی توی فضا پیچید.دستشو روی گونش گذاشت و سرشو پایین انداخت.مامانش بود که بهش سیلی زده بود با بغض گفت:
    -تا الان کجا بودی؟؟نگفتی یه مامان دارم اینجا نگرانه؟؟نگفتی بابام نگرانه؟؟میدونی ساعت چنده؟؟ها؟؟میدونی؟؟؟اینو زدم تا بدونی هیچوقت سرخودبازی درنیاری.
    بغض کرد.مامانش راست میگفت.حقش بود که اینطوری سیلی بخوره بیشتر از اینا حقش بود.به باباش نگاه کرد که روی مبل نشسته بود و نگاهش میکرد.آروم بطرف اتاقش رفت تا لباسای خیسشو عوض کنه.وقتی لباساشو عوض کرد با آرامش بطرف پدرش رفت و جلوش زانو زد و دستای باباشو گرفت و بـ..وسـ..ـه ایی بر روی هردوی آنها زد.باباش با تعجب نگاش کرد آروم گفت:
    -بابا؟؟بخدا من عاشق ستاره ام
    -محمد؟؟پسر خوبم پسر گلم تو چرا درک نمیکنی که این اصلا عشق نیست.چرا با احساسات دختر مردم بازی میکنی؟؟تو با اون فرق داری.اون الان احساسش واقعیه بتو ولی تو نه تو هنوز نمیدونی عشق چیه پسر خوب.به حرف من گوش کن
    دست چپ باباشو گرفت و روی قلبش گذاشت و گفت:
    -اگه این عشق نیست چرا قلبم دیوونه وار براش میزنه؟؟ها؟؟؟چرا بابا؟؟اگه این عشق نیست چرا من جلوش زانو زدمو گفتم دوسش دارم؟؟اگه این عشق نیست چرا الان میتونم کاری بکنم که به خط خودم زنگ بزنه؟؟اگه این عشق نیست چرا اگه یه بلایی سرش بیاد من میفهمم و دلم براش شور میزنه؟؟بابا من دیوونشم بخدا دیوونشم قسم میخورم.بخدا بین ما عشق واقعیم پیدا میشه. واشکش سرازیر شد.و دست نوازشگریو روی سرش حس کرد.سرشو که بالا آورد با لبخند پدرش مواجه شد و میون گریه خندید....
     

    melika 008

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/07/16
    ارسالی ها
    163
    امتیاز واکنش
    26
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    روي زمين خاكي
    :icon_46::icon_46::icon_46::icon_46::icon_46:
    به گزارش سرويس ديني جام نيوز، در صفحه 144 كتاب "هزار و يك حكايت اخلاقي" در بخش حسد آمده است: روزي ابن ابي ليلي( قاضي اهل سنت) نزد منصور دوانقي آمد.
    منصور گفت: بسيار اتفاق مي افتد كه داستانهاي شنيدني نزد قضات رخ مي دهد، مايلم يكي از آنها را برايم نقل كني.
    ابن ابي ليلي گفت: همين طور است. روزي پيرزني فرتوت نزد من آمد و با تضرع و زاري تقاضا مي كرد از حقش دفاع كنم و ستمكار او را كيفر نمايم.
    پرسيدم: از دست چه كسي شكايت داري؟ گفت: دخترِبرادرم.
    دستور دادم دختر برادرش را حاضر كنند، وقتي آمد زني بسيار زيبا و خوش اندام بود. خيال نمي كنم بتوان جز در بهشت شبيهي برايش پيدا كرد، پس از جويا شدن جريان گفت: من دختر برادر اين زنم و او عمه ي من است. كودكي يتيم بودم، پدرم زود از دنيا رفت، در دامن همين عمه پرورانده شدم، در تربيت و نگهداري ام كوتاهي نكرد، تا اين كه به حد رشد رسيدم، با رضايت خودم مرا به ازدواج مردي زرگر در آورد.
    زندگي بسيار راحت و آسوده اي داشتم از همه نظر به من خوش مي گذشت. عمه ام به زندگي من حسد ورزيد، پيوسته در انديشه بود كه اين وضع را به دختر خود اختصاص بدهد.
    هميشه دخترش را مي آورد پيش چشم شوهرم جلوه مي داد، بالاخره او را فريفت و شوهرم، دخترش را خواستگاري كرد.
    عمه ام شرط كرد در صورتي به اين ازدواج تن درمي دهد كه اختيار من از نظر نگهداري و طلاق به دست او (عمه ام) باشد. آن مرد راضي شد، هنوز چيزي از ازدواجشان نگذشته بود كه عمه ام، مرا طلاق داد و از شوهرم جدا شدم.
    در اين هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود، بعد از بازگشت، روزي به عنوان دلداري و تسلي خاطر، نزد من آمد، من هم آنقدر خود را آراستم و كرشمه و ناز كردم تا دل شوهر عمه ام را در اختيار گرفتم، او نيز ار من درخواست ازدواج كرد.
    من هم به اين شرط راضي شدم كه اختيار طلاق عمه ام در دست من باشد، او هم رضايت داد و به محض وقوع مراسم عقد، عمه ام را طلاق دادم و به تنهايي بر زندگي شوهر عمه ام مسلط شدم.
    مدتي با اين شوهر به سر بردم تا او از دنيا رفت. روزي شوهر اولم نزد من آمد و اظهار تجديد خاطرات گذشته را كرد كه: مي داني من به تو بسيار علاقه مند بوده و هستم، اكنون چه مي شود دوباره زندگي را از سر بگيريم.
    گفتم: من هم راضي ام، به شرط اين كه اختيار طلاق دختر عمه ام را به من واگذار كني.
    :icon_46::icon_46:
     

    BAD GIRL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/06
    ارسالی ها
    514
    امتیاز واکنش
    135
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    خوزســـتان
    من شونزده سالم بود و بابک بیست سال ... علاقه روزای بچگی هنوز دست نخوره کنج خونه ی دلمون بود و هر روز بیشتر میشد !

    همیشه تو رویاهام می دیدم که منو بابک به هم رسیدیم ...که باهم خوشبختیم .....

    یه غروب پاییزی بود کنار پنجره اتاقم نشسته بودم و داشتم گریه میکردم ... آخه دلم گرفته بود ...

    دیدم بابک هم کنار پنجره نشسته داره نگام میکنه ... تندی اشکامو پاک کردم روی یه کاغذ خیلی بزرگ واسم نوشت ...

    چرا داری گریه میکنی ؟ براش نوشتم اخه ناراحتم !

    گفت واسه چی ؟ گفتم نمیدونم ...

    داشت جوابمو میداد که مامانم در اتاقو باز کرد سری پرده رو کشیدم و نشون دادم مثلا دارم درس میخونم .

    مامانم که رفت دوباره رفتم کنار پنجره دیدم بابک نیست به جاش یه کاغذ زده بود به پنجره که روش نوشته بود ...

    به خدا دوست دارم شیمای من !

    هر روز بیشتر عاشقش میشدم ! وقتی به چشمای درشت و عسلی رنگش نگاه میکردم انگار جادوم میکرد ...

    وقتی دوستم مهتاب فهمید خیلی تعجب کردو بهم گفت شیما تو واقعا عاشق شدی ؟


    اخه من اصلا اهل این چیزا نبودم و سرم همیشه تو کار خودم بود ولی این دفعه....

    روزوشبم شده بود بابک ... تو تموم لحظه هام به یادش بودم ... باهم بیرون میرفتیم .... سینما...پارک.....آخ که چه روزای قشنگی بودن !

    تا اینکه ... یه روز بعد از ظهر که از مدرسه می اومدم خونه وقتی پامو گذاشتم داخل مامانم یه سیلی محکم بهم زد ...

    افتادم روی مبل و دستمو گذاشتم رو صورتم! خیلی شوکه شده بودمو نمی دونستم چی باید بگم ... به هر زحمتی بود گفتم : مامان چی شده ...؟

    مامانم دستمو گرفت و برد تو اتاقم داشتم از ترس سکته میکردم ...

    مامانم تموم نامه های بابک و عکسامونو و هر چی که بهم کادو داده بود و دیده بود ...

    دیگه نمی تونستم هیچی رو انکار کنم مامانم با عصبانیت سرم داد میزدو منم سرم و انداخته بودم پایین و اروم گریه میکردم ...

    فردای اون روز مامانم اتاقمو عوض کرد ... دیگه حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ....هیچ جوری نمی تونستم بابکو ببینم !

    حتی مامانم خودش منو میرسوند مدرسه و خودش بد از اینکه شیفت بیمارستانش تموم میشد می اومد دنبالم زندگیم جهنم شده بود ...

    دیگه حوصله هیچ چیزو هیچ کس و نداشتم و اصلا نمی تونستم درس بخونم خودمو تو اتاق حبس میکردم و همش گریه میکردم ...

    از طریق مهتاب یه نامه فرستادم به بابک و گفتم باید فراموشم کنه ... با اینکه حرف دلم نبود اما ...


    یه روز که رفتم مدرسه اصلا حال خوبی نداشتم ... سر جلسه امتحان بوديم ...

    ناظم بالاي سر من بود من يهو ياد بابک افتادم و يه استرسي كه توي خودم بوجود اومد داشت منو ميكشت ...

    داشتم خفه مي شدم ... نفسم بالا نميومد...

    داشتم مي مردم ... يک حالت بديه ... زنده اي ولي زنده نيستي ... دو رو برتو مي بيني ... احساس مي کني نفست گير کرده و بايد کمکش کني تا بيرون بياد ...

    اورژانس تهران اومد و بهم آرام بخش زدن و بردنم بيماريستان ... خوشحال بودم که دارم از حال مي رم ...

    رو ملافه هاي کثافت بيمارستان دراز کشيده بودم ... آرامش مرگ ... ولي دوست داشتم تا ابد اونجا بمونم ...

    باحالت خوش آرامبخش همش به بابک فكرميكردم .به اتفاقايي كه بينمون افتاده بود.

    دوست داشتم مثل همون اولين بار ((چه لحظه ي زيبايي بود خدااااااا.... ))

    ساعت 9 شب سرو کله پدرم نه چندان سراسيمه پيدا شد ... ناظممون که تا اون موقع داشت براي همه خط و نشون مي کشيد با ديدن پدرم جيکش در نيومد...

    دکتر هم اومد..يک پسر جوون بود به پدرم گفت : دخترتون خيلي اعصابش ناراحته !

    صداي داد پدرم ميومد..تو جوجه به من ميگي دخترم چشه؟ اين حساسيته! معلوم نيست مدرکتو از کدوم دهاتي گرفتي ؟

    بالاي سرش مي گي عصبيه؟ خوبه انقلاب شد شما يک کلمه اعصاب ياد گرفتين..مگه دختر من دختر معموليه عصبي بشه!!

    داشتم دوباره بهم مي ريختم..دوباره..چنگ انداختم روسينه ام ... ناظممون ترسيد .

    پدرم هراسون اومد تو بغلم کرد ...عزيزم من اينجام نترس ..اکيسژنو با حالت عصبي زدم کنار .. نمي دونم چند سال بود تو بغـ*ـل پدرم نرفته بودم ..شايد چندين هزار سال ...

    بدنش گرم بود ... گرم شايد اگه يکبار نشونم داد که برام اهميت قائله همون بار بود ... شايدم بيشتر که من نديدم.

    ولي نمردم ... مثل هميشه تصميمات بعدي بدون سوال از من گرفته شد ...

    پدرم تشخيص داده بود محيط دبيرستان برام آزار دهنده است و تازه به اين نتيجه رسيده بود که چرا اصلا برادرام اصرار به تعويض مدرسه داشتن ؟

    چون آخر سال بود بايد بود مدرسه نرم ! و متفرقه امتحان بدم ... مشکلات تحصيلي هم با معلمهاي خصوصي صدرصد بهتر حل مي شد ...

    فقط مي موند تنها موندن من ... که اونهم با ورود پري خانم به زندگي من از لحاظ اونا حل شد ...

    پريچهر خانم خونش توي يه قسمت از دره دهات هاي تهران بود ...





    پریچهر خانوم :

    53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش مي کرد که بو ياس مي داد..موهاي خاکستريش بافته از زير روسريش پيدا بود..چادرشم معمولا دور کمرش بود..باورم نمي شد که آدمهاي اين شکلي غير از فيلمها هنوزم باشن..

    اوايل وجود پري خانم مزاحمت بود..صبح از خواب پا مي شدم بالاي سرم نماز مي خوند! خيلي دوست داشت منو به راه راست هدايت کنه ! زير بالشم..دعا پيدا مي کردم..بدتر از همه اينکه با بدبختي سيگار مي کشيدم..راحله که بعضي وقتا ميومد پيشم ..درو قفل مي کرديم..از راحله بدش ميومد ولي نتونسته بود خانواده را راضي کنه كه راحله نياد ديدنم !!! بالاخره يک بار ديگه خسته شدم..خيلي خونسرد نشستم و سيگار کشيدم..چه حرصي مي خورد

    مي گفت براي دختر زشته!!! بي شخصيتي مياره..گـ ـناه داره..و بعد هم تهديد که به آقاي دکتر (( پدر بنده )) مي گم ...

    منم خنديدم و گفتم: منم مي گم تو خونمون جنبل و جادو مي کني و دعا زير متکام مي ذاري..از اونوقت ديگه شد عيسي به دين خود و موسي به دين خود..کاري بهم نداشت..

    اونقدر که کتاب خونده بودم خسته شده بودم.. روزمرگي و روزمرگي..پايان نا پذيري.

    از خدا ميخواستم فقط يه بار ديگه بابک رو ببينم تا بتونم حرفامو قبل از مردنم بهش بگم.همون حرفايي كه براي آخرين بار ميخواست از زبونم بشنوه.همون حرفايي كه توي حال وهواي ديگه بوديم ميخواستم بگم ولي نگفتم...اي كاش ميشد دوباره ببينمش و بهش همه ي حرفاي دلم رو ميگفتم ....اي كـــــــاااااااااااش....
    کاش میتونستم بگم هنوزم عاشقشم نه اینکه پیغام بدم دوستش ندارم.....
    دلم داشت میترکید...
    گوشه گیر شده بودم و داشتم از بین میرفتم

    ديگه سيگار؛ نوشیدنی و حتي فکر درباره گذشته ها؛ حرفاي بي محتوا و دخترونه..نه هيچكدومش فايده اي نداشت

    یه روز صبح از خواب بیدارم کردو گفت باید بریم خونه ی خاله فریبا!
    با غرلند از جام بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم و خیلی بیحال حاضر شدم .
    بعد از مدتها چشمم بتویه اینه به خودم افتاده بودم !
    هنوز هم خوشگل بودم اما...از چهره م غم میبارید!
    گردنبندی که بابک بهم داده بود و لمس کردم و با صدای مامانم که هی میگفت دیر شد دیر شد شیفت دارم به خودم اومدم !
    مامانم داشت حاضر میشد.سوئچ ماشینشو گرفتمو خواستم تا اماده شدنش ماشینو از حیاط ببرم بیرون...
    تویه ماشین نشسته بودم و به پنجره اتاقی نگاه میکردم که مدتها بسته بود...اشک تو چشمام حلقه زد که از تویه اینه دیدمش..


    سرکوچه ایستاده بود و داشت نگام میکرد.. یادمه بارون شدیدی میبارید و سرتا پاش خیس بود .. خیره شدم بهش.. روش و برگردوندو رفت.. قلبم ترک خورد.. اخه چرااااااا ؟؟

    تو تختم خوابیده بودمو فکرمیکردم !به روزای قشنگی که با بابک داشتیم....اغوشش....بـ..وسـ..ـه هاش....
    اخ چه قدر زود گذشتن !
    از وقتی راحله بهم گفته بود بابک پیغام داده ازم متنفره دیگه بدتر شده بودم .نمی دونم کدوم احمقی گفته
    با یه پسر دیگه بوده ام که بابک عشقو از یادش برد و یه تنفر از من تو قلبش ریشه زد!اخه من که هنوز وفادارش بودم.....
    چرا باید این حرفارو باور میکرد؟چرا با دیدنم راشو کج میکرد....
    4سال از ماجرا و اتفاقي كه بين منو رامين اتفاق افتاده بود ميگذشت.تا اينكه يه روز......

    !!!!!! خبر خوب ؛ خبر خوب!!! برادر کوچکم پرواز کنان کارت بدست اومد پيشم و ذوق ميكرد ..هي عروسي پلو خوري..

    …از کي تا حالا مهموني و مفت خوري تو خانواده ما خبر جديد و قابل بحثي بود؟ با آواز خوندناي مصنوعي اش کم کم داشتم متوجه مي شدم که حتما نقشه اي داره..بي اختيار گفتم : نه!

    گفت: من که هنوز هيچي نگفتم دختر نطفه اتو با نه بستن؟

    گفتم: چيه باز خانمتون وقت همراهيتونو ندارن..شرمنده..آبجي کوچيکتون مريضن!!!

    منو بغـ*ـل کرد..خودشو لوس کرد..چند وقته با ما نبودي خره؟ کلمو بوسيد..حالا ما که به خوش تيپي بعضيا نيستيم))!!! بعضيا کي بودن خودش مي دونست )) ولي حالا با دو تا سيبيل بياي عروسي بده..کلي مي خنديم

    خنده ام گرفت..آخه هيچکدوم تا يادم ميومد سبيل نداشتن!!! ادامه داد..اه اه دختر کله ات بو گند سيگار مي ده..چقدر پول اين باباي بيچارتو دود مي کني؟
    خجالت نمیکشی؟من داداشتم از من خجالت بکش!
    شیما یه نگاه به خودت کن

    پاشدم..داشتم مي رفتم حموم !!! ته دلم بي خودي مي لرزيد..پاهام مي لرزيد..گفتم: خوب بابا قر نده! ميام..عروسي کي هست حالا..

    گفت :نمي شناسي..همساين..هم دانشگاهي خان داداشت..کارتو داد دستم..بعد از رزج زدن شعرهاي آبگوشتي کارت..باورم نمي شد.

    حتما يک فاميل ديگه است..نه فاميل بابک بود..بدنم داغ شد..خشک شده بودم..برادرم کنجکاو شده بود..دنبال بهانه مي گشتم..در ضمن نمي خواستم شک کنه..شروع کردم با صداي لرزون شعرا رو مسخره خوندن..

    کلمات کارت زير ذره بين اشک محدب و مقعر مي شدن..بالاخره از سر بازش کردم..رفتم زير دوش.. اشکاي شور قاطي شيريني آب تهران مي شد..داغيش صورتمو مي سوزوند..و اين حقيقت که بايد عروسيش هم برم..تو قلبم سوزن مي زد.

    . اين شعر مسخره سعدي تو کله ام بدون توقف تکرار مي شد.

    .اي کاروان آهسته ران کارام جانم مي رود.. ..آن دل که با خود داشتم با دل ستانم مي رود..

    تا آخر اون هفته دنبال هزار تا بهانه گشتم تا عروسي نرم..ولي هر دفعه بدتر بود..هر دفعه بيشتر تظاهر به مريضي مي کردم مهموني لازم تر مي شدم..چون براي روحيه ام خوب بود..

    برادر بزرگم گفت: حالا اين روح سرگردانو با خودمون نبريم نمي شه؟ کوچيکه خنديد..مياد چهار تا پسر خوش تيپ مي بينه روحش سر جاش مياد..

    حالم اصلا خوب نبود..مي ترسيدم..حالم تو عروسي بهم بخوره..مي ترسيدم..بفهمه ضعف دارم..بفهمه عاشقم..چطور تو روي عروس نگاه کنم.چطور تحمل كنم دست عروس رو تو دس مردي ببينم كه هنوزم براش جون ميدم و ميميرم براش و عاشقشم....خدا کنه زشت باشه..خدا کنه..از اونا باشه..آخ دلم خنک مي شه..

    لباسم ساده بود (( روز بعد تيکه تيکه اش کردم و راهي سطل شد )) ولي آرايش غليظم رو صورت يخ کرده ام ماسيده بود.

    مثل هميشه دير رفتيم و خوشبختانه ته سالن جا گيرم اومد..و خوشبختانه برادرام مقيد رسم سلام و عليک با عروس و داماد نبودن..عروس و داماد مي رقصيدن..خنده ها شلوغي ها..صداي شيطوني بچه ها و صداي مزخرف خواننده براي من مثل موسيقي خسته کننده متن يک فيلم غمناک مي موند..

    برام همه ثابت بودن وعروس و داماد متحرک..جماعت محو مي شدن و عروس پررنگ..رامين پررنگ تر..نمي فهميدم خوشحاله يا نه! نمي دونستم دوست دارم ناراحت باشه يا خوشحال!!!شايد اگه تکليفم با خودم روشن بود خيلي چيزا حل مي شد..برادر بزرگم با ديدن يک دختر خانم خوشکل نا پديد شد..برادر کوچيکه هم مشغول خوردن و مسخره بازي..دلم مي خواست بهش بگم خفه شه!!! دلم مي خواست وارد يک اتاق تاريک بشم به خودم گلايه کنم..شايدم نه! سرمو بذارم رو شونه خداي خودم..و تا ابد اشک بريزم و اونم دلداري مي داد..

    عروسو داماد بين مهمونا مي چرخيدن صداي دل بدبخت من بلند و بلند تر مي شد..قلبم داشت از دهنم بيرون مي زد..باخودم ميگفتم اي خــــــداااااا آخه چـــــرااااا؟؟؟؟؟امشب مردي رو كه دوستش دارم توي لباس دامادي ميبينم ولي عروس بجاي اينكه من باشم يه كس ديگه هست....چـــــــراااااا؟؟؟؟؟..مادر بابک از کنارمون گذشت..برادرم سلام کرد..مادر بابک با ديدن من سلام تو دهنش ماسيد..مظلوم سلام کردم..جواب نشنيدم..تو کله ام پتک مي کوبيدن..شايد صداي دلم بود که از کله ام ميومد؟

    چيزي که نبايد بود مي شد..عروسو داماد کنار ما بودن..بابک عين کوه يخ به سلامم جواب داد...واااااي چقدر خوشگل شده بود تو اين لباس!!!!..خانومش..مهربون وآروم دستمو گرفت..نـــــــه اشکهاي من وقتش نيت كه الان مثل بارون ببارن.. نبايد بيان..عروس خوشکله؟ مهربونه! اگه عاشقي بايد خوشحال باشي..من قوي ام..هميشه بودم..حالا بيشتر..لبخند زدم..احمقانه..بچه گانه..ماسک دلقک..بالاخره لبخند بود..بابک که اونم نزده بود..بايد بود براي بابک خوشحال باشم که خانومش مهربونه خانمه..خوب نمي تونستم خوشحال باشم..يعني من خودخواهم؟ يعني پست بودم؟ يعني حسود بودم؟ به بهانه اي کليد و گرفتم..مي خواستم تو ماشين گريه کنم..ازخدا ميخواستم همون جا بميرم

    ..مادر بابک تو حياط بود..عصبي قدم مي زد..با ديدنم جلو اومد..آرنجمو محکم گرفت..محکم فشار مي داد..دردم گرفته بود

    ..گفت: زندگيشو خراب کردي..حالا هم مي خواي عروسي اشو خراب کني..انکار جريان بي فايده بود با صداقت گفتم: باور کنيد نمي خواستم بيام ولي..نگذاشت حرفمو بزنم

    گفت: الانم مي ري خونه..روپوشتو ميارم..بابک مي رسونتت..سوئيچ ماشينو دادم بهش..لطفا بدين برادرم..کليدو از دستم کشيد..اون شب حالم بهم خورد..از خدا خواسته بودم كه دوباره بابک رو ببينم ولي نه توي جشن عروسيش و با يه زن ديگه..آخه خدا چرا مجازاتم اينقدر سنگينه.......

    دوست نداشتم ديگه از خونه برم بيرون..خونه بابک اينا ديگه مدتها بود نقطه اميد و آرامش من نبود ولي حالا به نقطه دردناک و شکنجه گاه تبديل شده بود

    ديگه مي خواستم با خودم کنار بيام..سرنوشت هر کي يکجوره..منم مقصر داستان خودم بودم..شايد اگه بعدش بهش زنگ مي زدم اينجوري نمي شد..شايد اگه توضيح مي دادم..شايد اگه اونروز در مقابل مامانم مقاومت مي کردم..شايد و شايد و شايدهائي که هر روز به تعدادشون اضافه هم مي شد

    چند روز از عروسی گذشت .
    راحله برام پیغام اورد که بابک میخواد ببینتم.گفت بیا خونه ی ما -مامانم اینا رفتن شمال !به بابک میگیم بیاد اونجا.غرورم نمیذاشت اما قبول کردم.
    .. تا اينکه زنگ در خونه به صدا دراومد..


    درو باز کردم..بابک بود..پاهام از هيجان مي لرزيد..حالم بد شده بود..ولي بايد مقاوم باشم..انگار که برام هيچوقت جز يک همسايه نبوده!!!

    رسمي عين يک غريبه سلام و عليک کردم و گفتم تنهام و حال خانمشو پرسيدم..خيلي جدي گفت: بتو هيچ ربطي كه نداره حالش چطوره!!!! بدون تعارف تقريبا هلم داد و اومد تو خونه..د و زد زير گريه!!! منم از گريه اون زدم زير گريه..به خاطر خودم گريه مي کردم؟ اشکهاي تنهايمو قسمت مي کردم..

    ...عشق اينه ؟؟ اگه اينه خدايا نمي خوام عاشق باشم..اگه هم اين نيست خدايا منو فارغ از هر چي هست کن..خدايا..منو مي روني از خودت..خدايا من از تو جز آغوشت چي خواستم..خدايا..

    … داغ بودم....تب دار بود..اشکهامون با هم قاطي شده بود..صورتامونو مي سوزوند..قلبمونو لطيف مي کرد..بدون هيچ توضيحي اشک مي ريختيم..اون چرا اشک مي ريخت؟؟..اون که از دست نداده بود..به دست آورده بود..داشتم آب مي شدم..داشت آب مي شد..شايد با هم حل مي شديم و اون وقت يکي مي شديم..درد..درد حماقت بود..درد عشق که اينقدر ازش مي گن؟درد تنهائي..عادت...

    گفت: چرا با من بازي کردي؟ چرا عروسي امو عزا کردي..داشتم فراموش مي کردم..مي خواستم فراموش کنم..تو که منو نمي خواستي پس چرا ..چرا لعنتي چرا؟؟

    بجاي اينکه از خودم دفاع کنم شروع به التماس کردم..عشقم..عزيزم..اشک نريز خوب نيست..غلط کردم..به خدا مخصوصا اينکارو نکردم..بخدا اتفاقي بود..ديدي که وسطش رفتم..رامينم..بسه تو رو به خدا بسه..

    گفت :-همه چيو ازم گرفتي..روحمو..قلبمو..زندگيمو..عروسيمو..

    - بس کن بابکم..خانمت چشم به عشقته ....عشقتو به پاي اون بريز ..اون زندگيته.. چرت مي گفتم...((خب منم عاشقش بودم))....اشک مي ريخت..اشک مي ريختم

    صورت خيسمو ...بي حال بودم..

    به همون خدا که عاشق بود و من هم همينطور!!

    تو چارچوب در منو کشوند و چسبوند به ديوار....و.....

    !!! من هق هق مي کردم و اون خدا خدا…

    گفت: دلم برات تنگ شده بود دختر..نگفتي بابکو دق مرگ مي کني؟

    و من فقط هق هق مي کردم..سرمو گذاشتم رو شونش....عزيزم..قربونت برم..آروم تر شده بود..تمام انرژيم گرفته شده بود..عين حالتهاي بعد از مريضي.


    یاد زنش افتادم...نگاهش...زیباییش
    خودمو کشيدم تا بلند شم.

    گفتم:-.بابک داری چیکار میکنی خانمت..بابک......

    گفت: مي دونه! همه چيو مي دونه..نمي تونستم تحملش کنم..بهش گفتم..خودش گفت بيام پيشت..گفت: اگه هنوز دوستم داشته باشي بريم و طلاق بگيريم..بعد من بيامو..

    ..تو سرم پتک مي کوبيدن..من چقدر خودخواهم و روح اون چقدر بلند..خاک بر سرمن..که اسم زن رومه!!!گفتم يعني چي؟

    گفت: يعني حال و روز منو فهميد..

    ...گفتم: بابک..میدونم اینا دروغه تا منو خام کنی خجالت بکش..پاشو..برو..چشماي يک عاشق چشم به راهته..گفت: من عاشقتم دختر..عشق برام اينجا است..

    خونسرد واز قصد براي اينكه بتونم از خودم برونمش با لبخند گفتم: احمق من عروس هزار نفرم..مگه بیتا اینو نگفته بود؟فکر کردي با تو مي مونم؟ خودت مي دوني كه... ((با اينكه تصميم نداشتم بعد اون باهيشكي بمونم))...و زدم زير خنده...(( خنده اي از روي غصه ))))خنده اي كه به ظاهر خنده بود ولي داشت تموم وجدمو از بين ميبرد ))

    . يکي محکم خوابوند تو گوشم..از گوشه لبم خون دلم زد بيرون..باز هم خنديدم...خنده اي كه بتونم كاري كنم فراموشم كنه....

    .گفتم:-.فکر کردي..من عاشقتم..بس که احمقي!!!
    -مثل یه دلشکسته نگام میکرد
    منم رفتم تو یه اتاق دیگه اومد دنبالم و گفت تو یه لجنی شیما!گفتم از تویه کثافت بهترم گورتو گم کن!
    دلم پر بود.......خیلی پر!داشتم میمیردم.
    راحله کنارم نشسته بود و جیک نمیزد.
    بابک رفت!انگار مردم...................
    سرمو گذاشتم رو شونه راحله و زار زدم...
    به خاطر عشقم...واسه خودم.....واسه قلب داغونم!
    دوماه از این ماجرا گذاشت!یه روز بابک و دیدم رو نیمکت پارک نشسته و داره سیگار میکشه...
    جزوهام از دستم افتاد!یهو پاهام سست شد!خم شدم و جزوه امو ورداشتم !اینجا همون پارکی بود که تو بچگی باهم بازی میکردیم....
    چه زود همه چی تموم شد.
    دلم میخواست برم اما نمی تونستم.
    رفتم پشت یکی از درختها و شماره شو گرفتم .خطمو عوض کرده بودمو و میدونستم نمیفهمه !
    - الو........
    صداش غم داشت !
    بغضم گرفت....
    صدای نفسهامو شنید!فهمید دارم گریه میکنم
    - شیمای من......شیما خودتی!
    قطع کردم و رفتم سمتش.وقتی حضورمو احساس کرد برگشت سمتم .داشتم گریه میکردم ...
    هیچ نمگیف...اشاره کرد بشینم ... نشستم ... میخواستم بگم... بگم که حرف دلم نبوده ... بگم من بهش وفادار موندم... بگم هنوز دوست دارم.

    حرفامو گوش میداد و دم نمیزد ... گریه میکردمو میگفتم ... انگار داشتم خالی میشدم ... به چشمام نگاه کرد.با همون چشمای براق عسلی!
    اونم به چشمای زاغم خیره بود.گفتم چرا اینجوری نگام میکنی گفت تو چشمای تو خودمو یه جور دیگه میبینم !
    گفتم دیگه باید برم ... حتما نسترن(زنش) منتظرته!
    گفت نیست.گفتم منظورت چیه ؟گفت جدا شدیم ...
    خشکم زد .پرسیدم چرا ؟
    گفت دلش بند یکی دیگه بود.ماهمو دوست نداشتیم.
    سرمو انداختم پایین...
    باید خوشحال میبودم یا ناراحت؟
    - شیما......
    نگاش کردم.انگار خواب میدیدم.صدای جیغ و خنده های بچه هایی که تو پارک بودن منو میبرد به بچگی خودمون !وقتی اون پسره منو کوبید زمینو پیشونیم شکست و بابک منو برد خونه......
    - دوستت دارم شیما ... بخدا میخوامت.
    پا شدم برم.....
    گفت شب زنگ میزنم....
    لبخندی زدمو گفتم.....باشه منتظرتم!

    روزها تند تند هاشور میخوردند ... انگار معجزه شده بود ....
    بابک به من برگشت! شاد بودم...میخندیدم......
    دیگه اتاقمو بوی گند سیگار نمیگرفت....دوستام داداشم اجیم مامانم بابام و همه شاد بودن که منو اینجوری میدین...میدونستن از عشق بابکه ... میدونستن بی اون میمیرم...
    به مامانم گفتم میخوامش.....گفتم اگه بابک نباشه دیووونه میشم.
    اولش عصبی شد
    گفت اگه فامیل بفهمن دختر دکتر فریدمهر شده زن یه مردی که زنشو طلاق داده چی میگن؟گفت زشته.....گفت تو بهترین ها در انتظارتن
    گفتم بهترینا رو نمیخوام...
    گفتم واسم این از همه بهتره!گفتم تو میخوای دخترتو به خاطر دهن بی صاحب فامیل بکشی !
    شبش مامانم با بابام حرف زد!
    بابام تا چند روز اخم کرده بود و حرف نمیزد !انگار با مامان سر این موضوع بحثشون شده بود !
    تا یه شب که مامانم رفت واسش چای بیاره منو صدا کرد و گفت شما تو برام بیار خودتم بیا تو اتاق کارم باهات کار دارم !!!
    شروع کردم به لرزیدن.
    سینی چای رو برداشتم رفتم اتاقش.نشستم رو صندلی و سرمو انداختم پایین!
    - شیما....نگام کن بابا!
    اروم سرمو بالا گرفتم !
    - جانم بابا!
    - شیما جان...دخترکم....عزیز بابا اخه چرا اینجوری میکنی ؟
    گفتم:چه جور ؟
    بابام چنگی به موهاش زد و درحالی که سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه شروع کرد به حرف زدن.....

    داشتم بابامو نگاه میکردمو به حرفاش گوش میدادم

    اخه شیما ی من!دخترم !تو الان جوونی خامی نمیفهمی داری چی میگی فردا پشیمون میشی.تو خوشگلی خانومی مهربونی واسه تو فرد مناسب زیاده چرا دست گذاشتی رو مردی که یه بار ازدواج کرده؟

    گفتم مگه اینکه یه بار ازدواج کرده جرمه؟مگه گـ ـناه کرده ؟

    گفت یعنی اون از خونواده ت مهمتره؟
    با من من گفتم نه ولی.....
    سرمو پایین انداختم و اروم و شمرده گفتم....
    - من...بی اون میمیرم بابا!
    باورم نمیشد اینو گفتم......جرات نداشتم تو چشمای پدرم نگاه کنم .نمی دونم چه قد گذشت.نیم ساعت یه ساعت .
    صدای بابام پیچید تو گوشم
    - باشه.........فقط یادت باشه خودت خواستی.

    سعی کردم حرفشو مرور کنم !وای خداجون!باورم نمیش!
    سرمو بلند کردم و پریدم بغـ*ـل بابام.بوسیدمش!گفتم عاشقتم بابایی.....گریه م گرفته بود .
    بابام لبخند زد.
    با خوشحالی از خونه زدم بیرون....
    فقط میدویدم که سریعتر برسم پیشه بابک.اخه ساعت 5قرار داشتیم......
    نمی دونستم این خبر خوبو چه جور بهش بدم....
    وای خدا.....
    چه احساس قشنگی داشتم.

    وقتی بابک اینو شنید خشکش زد....
    لبخندش محو شد...انگار غمش گرفت.
    - بابک.....خوشحال نشدی؟
    غم زده نگام کرد و یهو با خوشحالی نگام کرد و محکم بغلم کرد و گفت معلومه دیووووونه دوستت دارم... باورم نمیشه !
    هر دومون میخندیدیم....
    از عشق از شادی..........................
    اون روز همش خوش گذروندیم.....
    رفتیم پارک....رستوران....سینما.
    تقریبا 11 شب بود.
    - باید برم خونه بابک !نمی خوام بابامو پشیمون کنم .
    - نخیر عشقم !
    گفتم :چی میگی باید برم.....فردا میبینمت.
    گفت:مگه عاشق موتو ر سواری نیستی ؟تو این بارون خیلی کیف میده ها!
    نتونستم نه بگم...گفتم باشه .

    باروون میباربد و کاملا خیس بودیم...محکم بغلش کرده بودمو جیغ میکشیدم...خیابون لغزنده بود...داد میزد...میگفت دوستت دارم...
    داشت از شهر خاج میشد....تو حال خودم نبودم که ببینم کجا داره میره...انگار مث یه پرنده داشتیم پروار میکردیم.....
    یه نور روشن.....
    یه سیاهی........................
    یه صدای وحشتناک.....................................
    یه درد عمیق................................................................................

    صداها به صورت بلند تو سرم میپیچیدن.....
    درد دارم......
    بابک.................................
    اخ پاهام....
    - داره به هوش میاد!
    چند نفر با لباس سفید دارن سعی میکنن وضعیتمو کنترل کنن.
    بهم اکسیزن وصله....
    - بابک......................................
    مثل یه رویای سپید بود.....
    دکترا پرستارا پس بابکم کجاست؟
    داد میزنم ولم کنین....درد دارم.....................ولم کن!
    بابک.....................................
    دوباره بیهوش میشم.........
    دوباره همه چی محو میشه....
    دارن خاک میریزن.. رو جنازه ای که جسم عشق ابدیه منه...
    بابکم رفت..پر کشید ...نشد عروسش بشم... نشد ...
    نمی تونم گریه کنم...نمی تونم هیچی بگم........
    فقط تو خودم زجه میکشم به خاطر لحظه های زیبایی که چه زود تموم شد!
    ای کاش اونشب باها ش نمیرفتم......
    ای کاش خدا کمی صبر میکرد
    وهزاران هزار تا اي كاش و اي كاش و اي كاش و ای کاش ها ...

    حالا بعد اون تصمیم ازدواج ندارم و میخوام برا همیشه با رویاهای بین منو اون تنها باشم...

    هرشب به امید اینکه توی خواب باهاش باشم سرمو روی بالش میذارم.

    سر انجام ..........

    منم ديگه حالا يه تغييري كردم..ميدونين چيه ؟؟؟اون اينه كه من عشقم رو تو قلبم نگه ميدارم نه كنارم.و به اين اميد زنده ميمونم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    به نام خدا

    زیر بارن برای خودم درمیان این کوچه های تنگ وتاریک قدم میزدم ...درمیان این کوچه های که دیوارش کاه گلی بودوپراز خاطرهای پرواز کرده .......بوی نم خاک وگل های یاس درهمه جا پیچیده بود .....دستانم را بغـ*ـل گرفتم وآرام از کنار دیوارهای کاه گلی عبورکردم ...روی دیوارها شاخه های پراز گل یاس خودنمایی میکردن...................
    درعالم تنهای خودم هم که بودم عظمت وحضورش را حس میکردم برای همین زمانی که از دست این آدمها واین زندگی که خسته میشدم با خودش خلوت میکردم ..زیرااو دوست دار وهواداره دل های شکسته است ..........
    سرم را به سوی آسمان تاریک گرفتم ...نور برق خودنمایی کرد ..به دنبالش چنان غرشی کرد که مطمئنم دل آسمان هم شکسته شد ....روی دیوار کاه گلی با انگشت دستم نوشتم .....زندگی چیست ؟؟؟؟؟....به سرعت باران آن راشست ومحوش کرد .....................................
    این واژهای غریب چیست ؟؟؟؟؟
    به کجا میروم آخر ................تا یادش افتادم دلم گرم شد ........
    کم کم به حاشیه خیابان رسیدم ......مثل همیشه از کنار دیوار حرکت کردم .....دانه های مرواریدی باران همچنان با شدت به من میخورد ومن غریب دراین شهر را با خود همراه میکرد ....................
    مدتی بود که یادزندگی کردن هم ازیادم رفته بود ...!!!!!!
    R...A

     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    485
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    652
    بالا