داستانک کاربران مجموعه داستنهای کوتاه

مَهیت

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/23
ارسالی ها
95
امتیاز واکنش
719
امتیاز
246
محل سکونت
IRAN
به نام خداوند بخشنده مهربان

دستانش را در جیب هایش فرو برد. سرمای عذاب آوری در راه بود. این را می شد از دانه های ریز برف فهمید. به رهگذران خیره شد که بی خیال مسیر هر روزه شان را طی می کردند. چشمانش را بست. همیشه از حسرت دیگران را خودن متنفر بود. به راه افتاد. دانه های برف روی شانه اش می نشستند. دستش را به سمت آسمان برد. دانه ای برف در دستش درخشید. گویی ستاره ای قطبی در دستانش به او چشمک میزند. در چشم بهم زدن، ستاره محو شد. به راهش ادامه داد؛ وقتی وارد خانه شد، موج هوای گرم با سرمای صورتش تضاد ایجاد کرد و حس نا خوشایندی در او بوجود آورد.
به صورت رنگ پریده ی پدر خیره شد. ناراحت و غمگین به گوشه ای از اتاقک پناه برد. چشمانش را بست. به فکر فردا بود. به فکر اینکه آیا فردا نیز همانند فردا های گذشته است؟ آیا باز هم نا امید به خانه بر میگردم؟
با همین فکر ها به خواب رفت.
*******************************


صبح زود از خانه خارج شد، پوتین های رنگ و رو رفته ی قدیمی اش را پوشید و به راه افتاد، زیر لب زمزمه کرد: «خدایا به امید تو»
سرمای سوزناکی بود...و او با آن لباس های کهنه و پاره اش نمی توانست ان سرمای سوزناک را تحمل کند. اما..باز به راهش ادامه داد. به جای همیشگی اش رفت و بساطش را پهن کرد. بادی یه گلویش انداخت و شروع کرد به داد زدن: شالگردن، کلاه، بیاین اینجا، شالگردنای دست بافت دارم.بیاین اینور...»
ساعت ها می گذشتند و او همچنان مشغول بود. دیگر نای حرف زدن نیز نداشت چه برسد به داد زدن. در جایش نشست. خسته بود...از زندگی اش..از خودش از بی پولی اش...قطرات اشک چشمانش را می سوزاندند.از جایش بلند شد،بدون اینکه وسایلش را بردارد، با تمام توانش دوید ، خود نیز نیم دانست که کجا میرود، هیچ جایی را غیر از ان خانه ی قدیمی نداشت. چندی بعد خود را در کنار دریا یافت. دریایی که سرتاسرش پر از عظمت و رحمت خداوند است. با خود گفت: چه عظمتی؟ چه رحمتی که بنده ای همانند من نان شب ندارد و دیگری از زور خوردن در حال انفجار است؟
فریاد کشید، از اعماق وجودش: خسته شدم...
*************


وارد خانه شد. باز هم همان روال عادی ، چهره ی محزون و سرفه های پی در پی پدر و گریه های دخترک در گوشه ی اتاق...مگر یک انسان چقدر تحمل دارد؟
صدای در را شنید. تعجب کرد، مدتها بود که کسی در این خانه را نکوبیده بود. از جایش برخواست و به سمت در رفت. آن را گشود، جوانی با قد بلند و لباس هایی آراسته پشت در ایستاده بود: بفرمایید کاری داشتید؟
به کیسه ی در دستش اشاره کرد و گفت: اینها برای شماست؟
دخترک هول شد و گفت: بله برای من اند.
_می خوام همشون رو برای بچه های بی سرپرست بخرم. بازم می تونی ببافی؟
زبانش بند آمده بود. فقط توانست سرش را تکان دهد.
جوان گفت: پس قیمتشون رو بگو.
مات و مهبوت قیمت را گفت. جوان بعد از اینکه هزینه را پرداخت، گفت: فردا هم میام سرجای قبلیت بمون.
نمی توانست حرف بزند، فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
در را بست، اشک در چشمانش حلقه بست. اولین چیزی که دید چشمان خندان و مهربان پدر بود. زیر لب خدا را شکر گفت.
***********


سال هاست از ان ماجرا میگذرد و حال دخترک به یاد خاطراتش می افتد. به رو به رویش خیره می شود، فرزندانی که ثمره ی عشقش بودند و پدری که سلامتی اش را مدیون عشق پاک همسرش بود. دستی روی شانه اش نشست. رویش را برگرداند. خودش بود، همان جوان قد بلند با لباس های آراسته در همان شب برفی...زیر لب زمزمه کرد: خدا در همین نزدیکی هاست...
************
امید وارم خوشتون اومده باشه:25:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فرشته کوچولو**

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2015/11/18
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    205
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    زیر اسمان شهر
    چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟- چهل روبل.- نه من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.- دو ماه و پنج روز دقیقا.- دو ماه. من یادداشت کردهام، که میشود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همانطور که میدانید یکشنبهها مواظب "کولیا" نبودهاید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. به اضافه سه روز تعطیلی..."یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش در نمیآمد.- سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید. دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها، آهان شصت منهای نوزده روبل میماند چهل و یک روبل. درسته؟چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.-... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزشتر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بیمبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بیتوجهی شما باعث شد کلفتخانه با کفشهای "وانیا" فرار کند. شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید. پس پنج تای دیگر کم میکنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...یولیا نجوا کنان گفت: من نگرفتم.- اما من یادداشت کردهام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی میماند.چشمهایش پر از اشک شده بود و چهرهعرق کردهاش رقتآور به نظر میرسید. در این حال گفت:- من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.- دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم میکنیم. میشود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا، یکی و یکی.یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت:- متشکرم.جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم:- چرا گفتی متشکرم؟- به خاطر پول.- یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه میگذارم و دارم پولت را میخورم!؟ تنها چیزی که میتوانی بگویی همین است که متشکرم؟!- در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند.- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همهاش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."به خاطر بازی بیرحمانهای که با او کرده بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:- متشکرم. متشکرم.بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت میشود زورگو باشی:136:
     

    Bita Kamali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/21
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    9
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    ماگ قهوه میون انگشتای سردم میلرزید... نگاهم رو از روی دیوار کوبای سالن گردوندم و به حلقه های مارپیچی که توی فنجون قهوم شکل میگرفت خیره شدم. نگاه بعدیم پوست نازک دستم رو هدف گرفت که نمایانگر رگ های تیره و روشنم شده بود... فقط یه فکر بود تو ذهنم میچرخید... چرا من؟ چرا این اتفاق باید واسه من می افتاد؟ ذهنم گردشی میخواست به سال های دور... شاید همین خاطرات میتونست از این به بعد بهم بهونه ی زندگی بده! همین ده سال پیش بود که همین دستای فرتوتم رو تو دستای گرمش گذاشتم... نگاهمون خیره به هم... آیا میشه بهش گفت عشق؟
    عشقی که همین امروز فهمیدم ده سال دروغ بوده... ده سال خــ ـیانـت بوده... ماگ رو بالا بردم و با تمام توان به زمین کوبیدم... الان چی داشتم؟ زندگی خوب؟ پول؟ ماشین؟ عشق؟ زیر لب زمزمه کردم
    -عشق... عشق
    بلند داد زدم
    -آخه کدوم عشق؟ عشق چیه؟
    بلند شدم و به تیکه های ماگ قهوه ای رنگم نگاه کردم. این و پارسال برام خریده بود... میگفت هر وقت خواستی قهوه بخوری با این یاد من می افتی... یا اون روز تو کافه ی رز... اون روزی که برای اولین بار همو دیدیم... و من چه احمقانه خندیده بودم و با عشق از ماگ نگهداری کرده بودم. الان تیکه هاش غرق در قوه های ریخته شده روی سرامیک بهم زبون درازی میکردند.
    عقب رفتم که پشتم به کابینت خورد. دستم رو به لبه کابینت گرفتم تا از سقوطم جلو گیری کنم. احساس میکردم دنیا دور سرم میچرخه...
    عشق نافرجام... عشق نافرجام...
    سر خوردم و همونجا نشستم... دست لرزونم رو دراز کردم و در کابیت کنارم رو باز کردم. جعبه ی سفید رنگ کمک های اولیه باعث شد برقی تو چشمام پیدا بشه... جعبه کمک های اولیه داشت بهم کمک میکرد تا راحت بشم... هه. کی گفته فقط میتونه برای نجات جون آدما مفید باشه؟ لرزش دستام مانع از این میشد که راحت بگردم. بالاخره ورق قرص قرمز رنگ رو پیدا کردم. جلد قرص رو فشار میدادم و قرص ها با صدا تیکی از ورقه خارج میشدند. انگار تو سرم ناقوسی بود که لحظات پایانی عمرم رو بهم یاداور میشد. آخرین قرص رو از جلد در اووردم و ورقه ی خالی رو وسط آشپزخونه پرت کردم. قرص ها رو با هم تو دهنم گذاشتم و از جا بلند شدم. لیوانی از آبچکون برداشتم و آب از شیر پر کردم و یه سره خوردم. لیوان رو داخل سینک پرت کردم که حاصلش شد انعکاس صدایی مبهم داخل فضای تاریک و ساکت خونه. تلو تلو خوران به سمت اتاق دو نفرمون حرکت کردم که چه شبهایی شاهد ناز های من و نوازش های سیاوش بود... کسی که الان... در اتاق رو باز کردم و جلو رفتم. صورت سیاوش بیشتر از همیشه رنگ پریده بود... روی تخت آروم دراز کشیده بود و حلقه ی نقره ای رنگش میون انگشتاش میدرخشید. جلو رفتم و کنارش نشستم. پیراهن مردونش که از بالا کمی چین خورده بود رو صاف کردم. با درد لبخندی زدم که حاصلش شد چکیدن اولین قطره از چشمام. با بغض گفتم
    -سیاوش؟ دیدی؟ گفتی ما دو تا با هم میمیریم... چون طاقت دوری هم و نداریم... دیدی با هم؟
    سکوت کردم. یادم نمیاد... ولی یادمه یکی گفته سکوت سرشار از ناگفته هاست. برای منم همینطور بود... تک خنده ای کردم و گفتم
    -داره خوابم میگیره سیاوش. فکر کنم دارم میام پیشت. تو این دنیا که نتونستم حفظت کنم. شاید اونجا فقط با خودم باشی.
    بالشتی که کنار تخت افتاده بود رو برداشتم. با خودم زمزمه کردم
    -فکر نمیکردم مقاومتش انقدر کم باشه...
    بالشت رو به زمین کوبیدم و یقه سیاوش رو چسبیدم. جنون آمیز فریاد زدم
    -آخه تو که با یه بالشت خفه میشی غلط میکنی میری زن سیقه میکنی... تو که نفست به یه
    بغض نذاشت ادامه بدم. شایدم اثرات قرص بود. یقش رو ول کردم و گفتم
    -جفتمون میریم به درک
    -...
    -خوابم میاد سیاوش. میخوام سرم رو بذارم رو سینت. میذاری؟
    آروم رو تخت دراز کشیدم. . پتو رو که کنار تختمون افتاده بود رو با پا بالا کشیدم. با لبخند زیر لب زمزمه کردم
    -سردت شده بود؟ بیا پتو انداختم روت
    -...
    نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا بردم. لب هام رو روی گونه ی یخ زده ی سیاوش گذاشتم. آروم بـ..وسـ..ـه زدم رو گونه اش. دستم رو بالا اووردم و میون موهای لختش فرو بردم. زمزمه کردم
    -بخواب عشقم... راحت بخواب...
    چشمام و بستم و تو آغوشش به خواب رفتم. درسته سرد بود اما مهم این بود که مال من بود. برای همیشه...
     

    hessam

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/29
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    0
    مرد عراقی با دست و پای بستھ بیرون شھر زانو زده بود و بھ دودی نگاه میکرد کھ
    از خانھ ھا بر می خاست و...ایستاده بود و بھ گذشتھ فکر میکرد،بھ زنش،بھ کودکانش،بھ
    دیشب کھ...
    دوتا بچھ داشت،یک پسر ھشت سالھ با موھای کوتاه فرفری و سیاه،کھ پوست
    صورتش آفتاب سوختھ بود،با چشم ھایی بھ رنگ سبز روشن.و دختری پنج سالھ با
    پوستی سرخ و سفید و موھایی بلند و بھ سیاھی شب!
    ***
    ھوا گرگ و میش بود کھ بھ خانھ رسید بچھ ھا و زنش ھمھ آماده ی رفتن بودند.مرد
    بی آنکھ حرفی بزند وارد خانھ شد و بھ پشتی قرمزی کھ از فرط کھنگی تقریبا سفید شده
    بود تکیھ داد...زنش با تعجب گفت:«چرا نشستی؟!پاشو بریم!ھمین الانم دیره.»
    -ما جایی نمی ریم!
    -چی؟!مرد پاشو بریم،بھ خودت رحم نمیکنی بھ این بچھ ھا رحم کن!اگھ فرار نکنیم
    می میریم.
    -نھ!ما چھار نفریم،نمیتونیم سریع فرار کنیم،پیدامون می کنن.
    -اگھ تو شھر بمونیم کھ راحت تر پیدامون می کنن!
    -نھ بچھ ھارو اینجا قایم می کنیم و خودم و خودت می ریم!!
    -دیوونھ شدی؟!بچھ ھارو بزاریم اینجا کھ بیوفتن دست اون...
    مرد با عصبانیت حرف زنش را قطع کرد:«گفتم قایمشون می کنیم.ما می ریم بیرون
    شھر،آبا کھ از آسیاب افتاد خودم میام دنبالشون.»
    -تا اون موقع چی بخورن این بچھ ھا؟!اگھ پیداشون کردن چی؟
    بغض با تمام قدرت بھ گلوی زن پنجھ انداختھ بود و ھر لحظھ فشارش را بیش تر
    می کرد.
    مرد چند ثانیھ بھ چشم ھای زنش خیره شد.ھیچ کس چیزی نمیگفت.تنھا صدای باد بھ
    گوش میرسید کھ خبر از طوفانی سخت،بھ پنجره ھای زوار در رفتھ ی خانھ می داد.
    مرد نگاه از چشم زنش برداشت و وارد تنھا اتاق خانھ ی کوچک و فقیرانھ اش شد.
    اتاق بھ قدری کوچک بود کھ اگر دو نفر کنار ھم دراز میکشیدند دیگر جایی برا ی
    نفر سوم نبود!پنجره ھای زنگ زده ی اتاق با باد گلاویز شده بودند و صدای بھ ھم
    خوردن لت ھای آن ھا اتاق را پر کرده بود.در گوشھ ی اتاق گنجھ ی چوبی کوچکی
    جلب توجھ میکرد.ازاین گنجھ ھا برای نگھداری غذا استفاده می کردند ولی وقتی مرد
    در گنجھ را باز کرد جز نان خشک چیزی درونش نبود!
    مرد داد زد:«برو غذا رو آماده کن!»زن اشک ریزان وارد اتاق شد و جلوی پای مرد
    زانو زد و گفت:«تورو بھ اون کھ می پرستی بھ این بچھ ھا رحم کن.تنھاشون نزار.می
    میرن از ترس!»سپس پای مرد را گرفت و در حالی کھ اشک تمام صورتش را شستھ
    بود ادامھ داد:«بھ قرآن قسمت میدم،بیا ھممون فرار کنیم و ازاین شھر لعنتی بریم.»مرد
    با قدرت پایش را از دست زن کشید و داد زد:«گفتم اگھ بریم پیدامون میکنن.»بچھ ھا
    گریان وارد اتاق شدند و مادرشان را کھ حالا دو دستش را روی صورتش گرفتھ بود و با ھق ھق گریھ می کرد در آغـ*ـوش گرفتند.پسرک با چشمھای کوچکش بھ پدرش خیره
    شد:«بابایی!میخای مارو تنھا بزاری؟!»
    مرد در حالی کھ سعی میکرد مھربان جلوه کند جواب داد:«پسرم!این بھ نفع
    ھممونھ!شما فقط دو روز تنھا می مونید بعدش من و مامانت برمی گردیم پیشتون.»
    دختر کھ موھایش روی صورتش ریختھ بود بھ بغـ*ـل پدرش پرید و در حالی کھ اشک
    می ریخت گفت:«پدر من از تنھایی می ترسم.»پدر موھای دختر را از روی صورتش
    کنار زد و در حالی کھ اشک ھای او را از روی گونھ ھایش پاک می کرد پاسخ داد:«تو
    کھ تنھا نیستی،برادرتم ھست.»
    خواھر و برادر بھ ھم خیره شدند و ھردو تمام تلاششان را کردند کھ گریھ نکنند.سپس
    پدر در حالی کھ آغوشش را برای پسرش باز کرده بود بھ زنش گفت:«چرا نمی ری غذا
    بپزی؟بلند شو برو سوپ درست کن.بچھ ھا سوپ دوست دارن.»
    زن کھ گریھ اش بند آمده بود بلند شد و آرام بھ سمت در اتاق رفت اما ناگھان ایستاد
    از و رو بھ مرد کرد و گفت:«من ھم با بچھ ھا می مونم!»مرد کھ آرام تر شده بود بھ
    زنش نگاه کرد و گفت:«آخھ زن!تو کھ تو این گنجھ جا نمیشی!»زن کھ نزدیک بود
    بغضش دوباره بترکد گفت:«یھ جای دیگھ قایم میشم.اصلا میرم تو زیرزمین.»
    -تو زیرزمین پیدات میکنن!
    زن با عصبانیت داد کشید:«من نمی تونم بچھ ھامو تنھا بزارم.»مرد کھ کلافھ شده
    بود،مثل این کھ تسلیم شد:«خیلی خوب تو ھم می مونی.تو برو غذا رو آماده کن من ھم
    میرم تو زیرزمین دنبال یھ جای خوب واسھ قایم کردن تو میگردم.فقط زود باش کھ داره
    دیر میشھ.من باید زود راه بیوفتم.»
    زن با خوشحالی جواب داد:«چشم.»و از اتاق خارج شد.مرد ھم بلند شد و بھ سمت
    زیرزمین دوید.
    از پلھ ھای زیرزمین پایین رفت و بھ در چوبی کھنھ ای رسید.روی در دو جای خالی
    قرار داشت کھ می شد فھمید کھ روزی جای نشستن شیشھ ھا بر در بوده اند.مرد با تمام
    قدرت در را ھل داد و در با صدای بلندی بھ داخل زیرزمین باز شد.
    زیرزمین کاملا تاریک بود.مرد کلید برق را پیدا کرد ولی لامپ سوختھ بود.یک فندک
    فلزی و یک سیگار از جیب پیراھنش بیرون آورد.سیگار را روی لبش گذاشت و فندک
    را روشن کرد و بھ سیگار چسباند.بعد سعی کرد در نور فندک دنبال چیزی بگردد.اما
    چیزی کھ او در نور فندک کوچکش بھ دنبالش می گشت خیلی کوچک تر از جایی برای
    پنھان کردن زنش بود.
    ناگھان چشم ھای مرد در تاریکی برق زد گویا آنچھ را کھ می خواست یافتھ بود.یک
    شیشھ ی کوچک و سفید در گوشھ ی زیرزمین روی میز شکستھ ای قرار داشت.مرد
    شیشھ را برداشت و در جیب پیراھنش گذاشت و فورا از زیرزمین خارج شد.تمام پلھ ھا را با سرعت بالا رفت.ھمین کھ وارد خانھ شد داد زد:«غذا حاضره؟»
    زن جواب داد:«الان آماده میشھ.جایی رو پیدا کردی؟»
    -آره!
    -کجا؟
    -بعد از غذا میریم بھت نشون میدم.
    مرد وارد اتاق شد و بھ سمت گنجھ رفت.نان ھای خشک را از آن بیرون آورد در
    گوشھ ای قرار داد،پسرش را بغـ*ـل کرد و توی گنجھ گذاشت.بعد ھم رو بھ دخترش کرد و
    با اشاره ی سر بھ او گفت کھ بھ سمتش بیاید.دخترک با تردید بھ سمت پدرش رفت.مرد
    او را ھم کنار برادرش توی گنجھ گذاشت و نان ھای خشک را تکھ تکھ کرد و بھ آن ھا
    داد.
    زن از آشپزخانھ صدا زد:«غذا حاضره.»
    مرد رو بھ بچھ ھا کرد و گفت:«ھمین جا بمونید.»و از اتاق خارج شد.
    زن سفره ی شام را در آشپزخانھ پھن کرده بود.مثل اینکھ خیالش راحت شده بود و
    دیگر گریھ نمیکرد.مرد بھ زنش گفت:«من شام نمیخورم.باید تا بیرون شھر بدوم،بھتره
    سبک باشم.غذای منو ھم بده بھ بچھ ھا.»
    زن غذای مرد و بچھ ھا را توی ظرف بزرگ لب پریده ای ریخت و آن را برداشت تا
    برای بچھ ھا ببرد.
    زن کھ از آشپزخانھ خارج شد مرد شیشھ ای را کھ از زیرزمین آورده بود از جیبش
    در آورد و ھرچھ در شیشھ بود در ظرف غذای زن خالی کرد و با قاشق،تند تند ھم زد.»
    زن غذا را بھ بچھ ھا داد و گفت:«خیلی نخورید این غذای دو روز شماست.این سوپ
    ھا کھ تموم شد نون بخورید.»بچھ ھا با تکان دادن سر قبول کردند.مادر صورت بچھ ھا
    را برای آخرین بار بوسید و از اتاق خارج شد.
    بھ آشپزخانھ کھ رسید مرد داشت دو بطری بزرگ را پر از آب میکرد تا برای بچھ ھا
    ببرد.مرد رو بھ زنش کرد و گفت:«بشین غذاتو بخور.»زن نشست و شروع بھ خوردن
    کرد.مرد ھم در حالی کھ دو بطری پر از آب را در دست داشت از اتاق خارج شد.
    بطری ھا را توی گنجھ کنار بچھ ھا گذاشت.بعد ھم یک سطلِ دردار بھ آن ھا داد و
    گفت:«خوب گوش کنین،یکی از بطری ھا واسھ ی آب خوردنھ و اون یکی ھم برای
    شستن خودتون بعد از دستشویی!ھر وقت دستشویی داشتین کارتونو توی این سطل
    میکنین.»
    از آشپزخانھ صدای نفس ھای بلند زن شنیده می شد.بچھ ھا با ترس پرسیدند:«صدای
    مادر نیست؟»
    -نھ صدای باده!
    مرد در گنجھ را بست و قفل بزرگی بھ آن زد.بعد ھم بھ آشپزخانھ برگشت.
    زن بی جان روی زمین افتاده بود.چشم ھایش بھ در خیره شده و دھانش کف کرده
    بود.گلویش را با دو دست گرفتھ بود.مرد بھ سمتش رفت و رویش را بوسید و آرام توی
    گوشش گفت:«مجبور شدم عزیزم.»و بعد بی معطلی از خانھ خارج شد.بی آن کھ حتی
    توشھ ای بردارد.
    با تمام توانش می دوید.درست نمیدانست بھ کجا؛اما می رفت.رو برویش تنھا سیاھی
    بود.
    با خود می اندیشید:«برمی گردم.برمی گردم و بچھ ھا رو از گنجھ بیرون میارم.زنمو
    دفن می کنم.برمی گردم و...»ناگھان بھ چیز سختی بر خورد کرد و بھ پشت بھ زمین
    افتاد.خوب کھ نگاه کرد مرد سیاه پوشی را دید کھ بھ سمتش می آمد.
    ***
    حالا آفتاب سر زده بود و مرد عراقی با دست و پای بستھ روبروی شھری کھ در آتش
    می سوخت زانو زده بود.نفس ھای گرم اسلحھ را پشت سرش حس می کرد.
    مرد سیاھپوش داعشی انگشتش را بھ سمت ماشھ می برد و مرد عراقی برای مرگ
    آماده می شد.
    چند صد متر دور تر تک تیراندازی سر مرد سیاھپوش را نشانھ گرفتھ بود.
    گلولھ ای شلیک شد و خون کسی بھ زمین ریخت.

    "پایان"
     

    S_roshandel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    1,196
    امتیاز
    378
    سن
    34
    سالن کوچک مطب پر بود از آدم.آدم هایی که هر کدام در درد های زندگیشان غرق بودن.درد ها و غم هایی که گمان می بردند سخت ترین های دنیاست.

    غافل از اینکه اگر نگاهی به دل بغـ*ـل دستیشان میزدند میفهمیدند که حال روز او نه تنها بهتر نیست بلکه شاید بدتر هم باشد.

    هر کس سربه زیر و آرام در فکر فرو رفته بود و تنها صدایی که سکوت سالن را میشکست صدای نازک منشی ایی بود که بیماران را به داخل اتاق آقای دکتر فرا میخواند.

    همه آدم هایی که در آنجا دست به دامن هم نوعشان شده بودند تنها به دنبال یک چیز میگشتند و آن هم لبخند بود...لبخند!

    لبخند همانند سایر انسان ها...نه کمتر و نه بیشتر!

    آنها یک لبخند از روی رضایت،از روی خوشبخنی و یک لبخند مساوی می خواستند...

    لبخندی مساوی همه ی انسان های دنیا!
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    پادشاه راگفتند شخصی در روستا شباهت زیادی به شما دارد...
    دستور داد که او را حاضر کنند...
    او را اوردند...
    شاه با تمسخراز اوپرسید:
    با این شباهت زیاد آیا مادرت درکاخ پدرم کنیزبوده؟

    گفت خیر،اما پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده !!!!

    "عبیدزاکانی"
     

    ماهتاب :)

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,589
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    توی اتاقم
    :xmas:سلام دوستان:xmas:
    :campeon4542: من در این تاپیک داستان های کوتاه قشنگ رو می زارم امیدوارم خوشتون بیاد:campeon4542:
     
    آخرین ویرایش:

    ماهتاب :)

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,589
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    توی اتاقم
    وقتی از پشت کوه بیرون امدی،زیبا بودی.صورت سرخ و تپلی ات توی دلم نشست . نگاهت کردم. نگاهم کردی . برق چشمانت مرا گرفت و هزار هزار ایینه درست شد.
    مهربانی ات گرمای خاصی داشت. قلب بلورینم را روشن تر کردی.تازه داشتم جان می گرفتم که نگاهت را دزدیدی و پشت یک ابر قایم شدی.صدایت کردم،نشنیدی. ایینه شدم، ندیدی. از دوریت یخ زدم ، نتابیدی.
    کلاغ ها را دنبالت فرستادم . اسمان، پر از قارقار کلاغ شد تا عشق مرا خبر دهند. اما تو از پرده ابر، بیرون نیامدی. تنها یک جواب فرستادی :
    نه، تو نباید...!
    من کور و کر بودم. نمی دیدم و نمی شنیدم. انگار در عالم تنها یکی بود،تو. ابر ها را واسطه کردم. واسطه ها التماس کردند. کنار رفتند و تو ظاهر شدی.
    دلم گرم شد. غصه هایم اب شد. محو نگاهت شدم. پس از نیستی دوباره هست شدم و به شکل تو سر از خاک برداشتم و برای همیشه جاودانه شدم. باور نداری، چشم بچرخان و بنگر! جهان سراسر گل << گل افتاب گردان>> است.
    الهام از داستان( یخی که عاشق خورشید شد)
     

    ماهتاب :)

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,589
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    توی اتاقم
    مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت، زنبیل را داخل خانه اورد. پسر بزرگش که منتظر بود، .
    - مامان وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن بازی می کرد، تارا روی دیوار اتاق پذیرایی، نقاشی کرد
    مادر، عصبانی به اتاق تارا رفت. تارا از ترس، زیر تخت قایم شده بود. مادر فریاد زد:
    - تو بچه بدی هستی
    ان وقت تمام مداد رنگی هایش را در سطل اشغال ریخت. تارا از غصه گریه کرد.
    ده دقیقه بعد،وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تارا روی دیوار اتاق، یک قلب کشیده بود و داخل ان نوشته بود :
    مادر، دوستت دارم
    (نشان لیاقت عشق)
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    داستان ترسناک
    یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه میشه میبینه هواداره تاریک میشه ومیره دست وصورتشو بشوره،وضوبگیره وبیادنمازمغرب روبخونه وازکتابه واینا هیچی یادش نیست ومیاد یه نگاه هم به درحال میندازه ویهو میبینه که یه زن بایک چادرسفیدپاک جلوی درحال وایستاده وجم نمیخوره بعد جلوترمیره میگه خانم شما؟ زنه هیچ جوابی نمیده بعدهرچیز دیگه ای میگه هرإهن و أوهونی میکنه وهرکاری میکنه زنه نمیره میگه چیکارکنم خدایا اگه به پلیس زنگ بزنم همه ی همسایه هاواهل محل حرف درمیارن میگن آخرپیری و مأرکه گیری وهزارجورحرف وحدیث درمیارن ومیگن این زن چرا تو خونه ی این همه آدم توخونه ی اون رفته بعدمیگه من که کاری به کارش ندارم اونم یه زنه چیکارمیتونه بکنه مثلا اصن شایدجاه وپناهی نداره اومده امشب روتوخونه ی من بگذرونه و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی درحال وایستاده بعدهرچی میگه بیاتو زن هیچ توجهی نمیکنه مرد هم نمازشو میخونه وشام میخوره ونوبت به خواب میرسه میره که بخوابه چراغا روخاموش میکنه بعدنصف بدنشو زیرپتو میکنه چشماش بازه خوابش نمیبره همینطوری که چشاش بازه میبینه که یه سایه ی سیاه تاریک نزدیکش میشه میبینه که همون زن که جلوی دربودهمونه زنه هم چادرشو پرت میکنه یه گوشه و موهای دراز زرد و ژولیدش بایه لباس پاره پاره وچشمای قرمز و صورت سوخته اش میپره روی مرده و به شدت ازگلوی مرد فشار میده ومیگه بهت گفتم کتاب روبرگردونی سرجاش توگوش نکردی بهت گفتم تار مو روازکتاب دورکنی ولی تو اعتنایی نکردی اصن چرا کتاب رو برداشتی فردا اول وقت کتاب روبرمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دورمیکنی مرد که درحال خفه شدنه به نشانه ی تأییدسرشو پایین پایین میکنه و زن هم گردنشو ول میکنه زن داره میره مردازپشت سرش میگه اصن این موضوع که برای تواینقدر مهمه چرا خودت کتاب رو نمیبری وتارموتو ازکتاب دورنمیکنی زن سریع برمیگرده ودرحالی که چشمای قرمزش درحال جوشیدنه میگه من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب روندارم احمق وچادرش روبرمیداره ومیره مرد نگاهش به پاهای زن که می افته میبینه که پانیست وپای خره زن به درحیاط که میرسه مرد میگه در قفله صبرکن من.... یهو میبینه که زن از در رد میشه و مرد حیرت زده می مونه ومیره میخوابه و فرداصبح اول وقت همون کارهارو انجام میده وبه زندگی خوب سابقش دست پیدامیکنه وازاین بابت خیلی خوشحاله بد به حال کسی که غافلانه اون کتاب رو برداره وای وای وای وای...!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    485
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    652
    بالا