داستانک کاربران داستانهای کوتاه *لیلا* |leila74

  • شروع کننده موضوع leila74
  • بازدیدها 653
  • پاسخ ها 16
  • تاریخ شروع

leila74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/05
ارسالی ها
31
امتیاز واکنش
198
امتیاز
121
محل سکونت
RaShT
به نام خالق لیلا
نام: لیلا
نویسنده: leila74

خلاصه:
لیلا داستان زندگیه
داستان هایی کوتاه از بخشی از زندگی آدم های همین جامعه
لیلا ممکنه هم دانشگاهی و هم مدرسه ای شما باشه یا حتی هم محله ای
برگرفته از واقعیت ها و گاهی آرزوها...
لبخندها و اشک ها معجزه ها و آزمایش ها...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    داستان اول * دیدار*
    یک!دو!سه!چهار!!!یک!...
    با دیدن آدمک قرمز پوش یک قدم پیش آمده را عقب رفت.
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]آدمک چراغ هم ناراحت بود انگار!درست مثل خودش!!![/BCOLOR]
    ماشینهای شخصی با پنجره های بالا رفته شان بسرعت از مقابلش رد میشدند اما خبری از تاکسی نبود. پا تند کرد سمت اتوبوسی که در ایستگاه بود،سوار شد و روی صندلی کنار پنچره آرام گرفت. تنها مزیت گرمای هوا صندلی های خالی شرکت واحد بود!
    با انگشت روی پنجره ی گرم اتوبوس نقش های فرضی میکشید و به چند ساعت پیش فکر میکرد:
    _"خانم احمدی تقصیر ما نیست!گفته بودیم که اگر تماس گرفتیم و جواب ندادید نفر بعد از شما جایگزین میشود!"
    +"اما..."
    -"متاسفم خانم"
    متاسفیم!!!
    فقط همین!درست مثل تمام دفعات قبل.انگار قرار نبود جور شود!
    اتوبوس ایستاد. پیاده شد و راه خانه را در پیش گرفت.
    در را به آرامی پشت سرش بست.خانه در سکوتی آرامش بخش فرو رفته بود. رو به جمع سلام آرامی گفت و همانطور آرام پاسخ شنید. به سوی مامن تنهایی هایش رفت.
    چند ماهی میشد که دیگر کسی با هیجان به استقبالش نمی آمدو جویای نتیجه نبود.انگار بعد از همان دفعات نخست همه مطمئن شده بودند که قرار نیست این خواستن ها عملی شود.
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    پشت میز تحریرش نشست و قاب چوبی را به دست گرفت.
    به تصویر درون قاب نگاه میکرد و آرام حرف میزد
    +"مامان هم از دستم خسته شده!میگه بذارم هروقت خودت خواستی بیام پیشت.
    چرا نمیخوای بیام پیشت؟ بد کردم!درست!! ولی تو ببخش..."
    قطره اشکی را که قصد باریدن داشت با سرانگشت گرفت.
    قاب را روی میز گذاشت و به سمت کمد رفت. روی تک تک چادرهای گلدار دست کشید.
    چند ماه پیش خودش رفته بود و ده پارچه ی چادری در رنگ ها و طرح های مختلف گرفته بود و با دستان خودش دوخته بود. نذر دیدار یار بودند چادر ها....
    ضربه های آرامی به پنجره خورد. به سمت پنجره رفت و بازش کرد،دوست کوچکش مهمانش شده بود!
    از ظرف کنار پنجره مشتی ارزن برداشت و جلوی پای کبوتر دوست داشتنی اش ریخت.
    یکسالی میشد که کبوتر خاکستری رنگ کوچکی هرروز لب پنجره مینشست و از ارزن هایی که لیلا پشت پنجره میریخت میخورد.کم کم کبوتر به حضور لیلا در کنار پنجره عادت کرد و لیلا هم دوست قشنگ و کوچکی پیدا کرد.
    کبوتر نگاهی به لیلا و بعد ارزن ها کرد و سپس چشم دوخت به دور دست ها. انگار حال او هم خوب نبود!دلتنگ بود!درست مثل لیلا...
    لیلا مسیر نگاهش را دنبال کرد و به افق رسید.
    شروع کرد به درد دل کردن با کبوترش:
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    "دوم دبیرستان بودم که به همه گفتم تا کنکور قبول نشم هیچ مسافرتی نمیرم. مامان بنده خدا کلی اصرار میکرد اما من...
    همه میرفتن و من می موندم خونه و درس میخوندم. آخر هم قبول شدم. رشته ی دلخواه و دانشگاه مورد علاقه ام.اما چه فایده!!!چهارسال از دیدارش محروم شدم. کنکور که قبول شدم هرچقدر تلاش کردم نشد که نشد!باورت میشه کبوتر من امسال لیسانس گرفتم و هنوز نرفتم پیشش درست هشت سال شده...."
    با صدای گوشی از پنجره فاصله گرفت و مریم بود،دوستش، که به همراه خانواده اش دو روز آینده زائر بهشت بود.صفحه ی سبز را لمس کرد
    +"سلام مریم جان!"
    -"سلام عزیزم. خوبی؟ چی شد؟رفتی؟چی گفت؟"
    +"نشد!!"
    -"اشکال نداره ان شاءالله جور میشه. خونه ای؟"
    +"آره!!ولی میخوام برم امام زاده بیا اونجا"
    _"باشه. پس فعلا!"
    تماس را قطع کرد.به خودش نگاه کرد،نیامده دوباره قصد بیرون رفتن داشت.
    بعد اطلاع دادن به مادرش و خداحافظی به مقصد امام زاده حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    شش سال بود که هروقت دلتنگ میشد به امام زاده می آمد و آرام میشد.
    هوا گرم بود و امام زاده خلوت بود کفشهایش را تحویل داد و داخل رفت بعد از سلام دادن گوشه ای اقامه بست. سلام را داد و به سمت مریم که گوشه ای نشسته بود برگشت.
    و بی مقدمه شروع کرد
    +"دیدی باز منو نخواست!یعنی اینقدر بدم؟؟"
    بغض خراش میداد حنجره اش را.دستان سردش در میان دست های گرم مریم پنهان شد
    _"نکن با خودت لیلا! خیلی ها تمام عمر فرصت دیدار ندارن تو که فقط هشت ساله نرفتی"
    +"من هشت سال نرفتم چون خودم نخواستم تو اون چهار سال دبیرستان مامان اینا چهار بار رفتن و من نخواستم که برم.حالا که میخوام برم و آقا نمیطلبه ...."
    -"کی گفته آقا نطلبیده؟اتفاقا طلبیده!دیروز برای بابا و داداشم کاری پیش اومد و اونا نمیتونن بیان باهامون تصمیم گرفتیم بجای اینکه بلیط ها رو پس بدیم به نام تو و مامانت درستشون کنیم. بیا بگیرشون. شما برای میلاد امام حرم هستید خواهرم"
    با چشمانی بارانی چشم دوخت به بلیطهای توی دستش و یک کلمه در ذهنش تکرار میشد:
    "برای میلاد امام حرم هستید"
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    داستان دوم * قول میدهم *
    درجواب "خسته نباشید استاد" شاگردانم سری تکان میدهم و از کلاس خارج میشوم و به اتاق اساتید میروم.وسایلم را روی میز میگذارم و به رها که درحال صحبت با تلفنش است نگاه میکنم. از"قول میدم.مطمئن باشید"هایش مطمئن میشوم که باز درحال دریافت سفارش کار است.رها یکی از طراحان معروف آموزشگاه است و از سوی نهادهای فرهنگی استان دعوت به همکاری میشود اما بقول خودش آرزویش استخدام رسمی در یکی از این نهادهاست.
    همزمان با گذاشتن فنجان چای روی میزش به تماس خاتمه میدهد و تشکر میکند.میگویم:"رها!چطور وقت میکنی این همه‌کار رو با هم انجام بدی؟میدونی این چندمین سفارش بود؟تازه کلاسهای آموزشگاه هم هست..."
    فنجان را درمیان دستهایش میگیرد و میگوید:"خیلی راحت!لیلا من خیلی به طراحی علاقمندم،هیچ‌وقت‌ خسته ‌نمیشم‌ و ‌با‌علاقه‌ و ‌برنامه‌ریزی ‌به ‌کارهام‌میرسم‌ تو‌ نمیخواد نگران‌من‌باشی!"
    در‌تایید ‌صحبتهایش‌سری‌تکان‌میدهم‌ و ‌ترجیح‌میدهم‌ این‌ بحث‌ بی‌فایده‌ را‌ ادامه‌ندهم، رها‌ هیچ‌وقت‌ به‌تذکرهای‌ دوستانه‌ من‌ توجه‌ نمیکرد.بعداز خداحافظی از رها و سایر همکارانم از آموزشگاه خارج میشوم.
    ه طرحی که زده‌ام خیره میشوم، چندروزی به موعد تحویل باقی‌مانده ولی چون عادت به دیر‌کردن و تحویل کار در دقیقه نود نداشتم زودتر تمامش کرده‌بودم،ذخیره‌اش میکنم، به عادت همیشه به سایت آموزش فتوشاپ رها سر میزنم.از تاریخ آخرین ارسال حدود دو‌ماه میگذرد و طبق شواهد گویا بخاطر این وقفه طولانی بطور قابل توجهی آمار بازدیدکنندگان سایت کاهش پیدا‌کرده‌. باصدای زنگ تلفن‌همراهم چشم از مانیتور میگیرم. سارا، از دوستان دوران دانشگاه من و رهاست که در هنرستان تدریس میکند،قبل از قطع شدن تماس را وصل میکنم.سلام که میدهد از لحن عصبی‌اش شوکه میشوم!
    توضیح‌ میدهد که رها قول داده بود که دو‌هفته بجای او سرکلاسهایش برود اما یادش رفته و مدیر هنرستان او را بازخواست کرده که چرا برای این غیبت طولانی جایگزینی معرفی‌نکرده. حال که به رها اعتراض میکند.رها انکار میکند که چنین وعده‌ای داده‌است و میگوید کارهای فرهنگی‌اش مهم‌تر از تدریس به چند بچه مدرسه‌ای است!!!
    سرانجام با دلداری و قول‌دادن که پیگیری و با رها صحبت خواهم‌کرد،تماس را قطع میکنم که صدای اذان مغرب از گلدسته‌های مسجد بلند‌میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    ظهر زودتر از‌همیشه به آموزشگاه میروم. از صبح و بعد از تماس یکی از مسئولین فرهنگستان که از بدقولی‌ها و عدم‌تحویل به‌موقع طرحها توسط رها شکایت‌کرد. این موضوع ذهنم را درگیر‌کرد که آمار خلف وعده های رها از حد‌مجاز فراتر رفته‌است و به سطح هشدار رسیده!
    با عصبانیتی آشکار وارد اتاق اساتید میشوم اما با دیدن چهره‌ی گرفته‌ی رها عصبانیت جای خود را به تعجب میدهد. رها که انگار منتظر من بوده با گریه به سمتم می‌آید و دستم را میگیرد و مجبورم میکند در‌کنارش بنشینم و شروع‌میکند به صحبت‌کردن با زمینه‌ی گریه و اشک:"لیلا....برای شرکت سعیدی طرح زدم...میگه اون چیزی‌نیست که سفارش‌دادم تازه دیر‌ تحویل دادی واسه همین پولی که میدم کمتر از مقدار قرارداده...لیلا حقم رو نمیده...من زحمت‌کشیدم.این حق منه...حق‌الناسه... نمیگذرم و نمیبخشم.... تازه احمدی هنوز تماس نگرفته دو روز از زمانی که قول‌داده‌بود برای استخدام تماس بگیره گذشته هنوز تماس نگرفته...چرا اینقدر بدقولی حداقل زنگ بزنه بگه طراح نمیخوایم...لیلا اینا نمیدونن بدقولی چیه؟؟"
    صدای آرام گریه‌اش تنها صدایی است که سکوت اتاق را میشکند.
    دستم را روی دستش میگذارم و با لحنی که سعی در آرام بودنش دارم میگویم:" رها جان درسته کار اونا اشتباه بود.اما فکر نمیکنی این بلایی هست که خودت سر‌خودت آوردی؟ تو اینقدر سفارش میگیری که یادت میره زمان تحویلشون کی هست و حتما روز قبل تحویل یادت می افته باید طرح بزنی و از بس با عجله طرح میزنی که ریزه‌کاری‌های سفارش یادت میره. تو به همه قول میدی.سارا، بنده‌خدا که نرفتی سر کلاسش و مدیرشون بدجور باهاش برخورد کرد.کار فرهنگستان رو هنوز تحویل ندادی، وبلاگت رو در حالی به امان خدا گذاشتی که قول داده بودی در عرض یک‌ماه فتوشاپ رو بطور کامل آموزش بدی.این بدقولی ها و کم کاری ها تو کار هم حق‌الناسه دوست خوبم. تو با خلف وعده‌هات باعث شدی وجهه‌ات خراب بشه و برای استخدامت شک داشته باشند. یا همین کوتاهی کردنت تو پروژه شرکت سعیدی اگه بهت همون پول مقدار قرارداد رو میدادن که حروم بود چون تو در حد قول و قرار،کار تحویلشون ندادی.
    حضرت رسول میفرمایند:*سه خصلت است که در هرکس باشد(آثارش)به خود او برمیگردد:ظلم‌کردم.فریب‌دادن.تخلف‌ از وعده*"
    به رها نگاه میکنم. به زمین نگاه‌میکند معلوم است که خجالت‌زده است.آرام بلند میشود و تلفنش را برمیدارد. بلند میشوم از صحبتهایش متوجه میشوم که با سارا صحبت میکند.اتاق را ترک میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    داستان سوم * لیلا *

    با احساس اینکه کسی صدایش میکند،سرش را بلند کرد و کتاب را بست.
    دوستش،مریم، بود.
    گفت:"جانم مریم جان؟چیزی گفتی؟"
    -"به! خانم تازه میگه چیزی گفتی!! لیلا میگم برای امتحانا چطور برنامه ریزی کردی؟"
    با لبخند محوی گفت:"جونم برای شما دوستای گلم بگه که، همه میدونند من همینجوری میخونم و قبولم. اصلا برای درس خوندن به برنامه ریزی احتیاجی ندارم چون..."
    مکث کرد و چهره ی منتظر تک تک دوستانش را که دور میز سلف نشسته بودند از نظر گذراند و ادامه داد:" چون هیچ وقت به برنامه ریزی نمیرسم!"
    صدای خنده بود که از هرگوشه ی میزشان بلند شد!
    +"لیلا،مریم شوخی نمیکند. دو روز دیگه ماه رمضونه،چطور میخوای هم روزه بگیری هم درس بخونی تو این گرما؟من که روزهایی که امتحان داریم روزه نمیگیرم،مسیرم دوره و هوا گرم!"
    -"منم نمیگیرم.بعد قضاش رو میگیریم"
    _"قضاش دوماه روزه یا سیر کردن شصت تا فقیره!! چطور میخوای ادا کنی؟"
    در میان فقط لیلا بود که درسکوت به بحث دوستانش گوش میداد.راست میگفتن،یکی دو روز که نبود! چهارتا از امتحاناتش در ماه رمضان بود.اگر روزه میگرفت و کارش به درمانگاه میکشید چه باید میکرد؟اگر هم نمیگرفت روزه خواری از عمد بود و بی دلیل!!
    +"لیلا تو چکار میکنی؟میگیری یا نه؟ برای تو که سخت تر است!"
    باز هم همان جمله ی تکراری"برای تو سخت است!!"چشمانش را بست و سرش را آرام تکان داد،انگار میخواست افکارش را سرو سامان دهد.
    چشمانش را باز کرد و با اطمینان قلبی گفت:" چرا نگیرم؟ ان شاءالله هم روزه هام رو میگیرم هم امتحاناتم رو خوب میدم!"
    و با گفتن:"بلند شید الان کلاس شروع میشه" بحث را تمام کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    روزهای گرم تابستان با شروع امتحانات گرمتر و پرحرارت شده بود و در این میان ماه رمضان هم فرارسیده بود.
    لیلا و دوستانش سخت مشغول درس خواندن بودند تا در زندان مشروطی اسیر نشوند!!!
    چند روزی بود که درد قدیمی دست چپ لیلا دوباره رخ نشان می داد و لیلا مثل تمام این سالها به آن بی توجهی میکرد.
    صبح زود بیدار شده بود؛آن شب،شب قدر بود و فردا لیلا امتحانی سخت و مهم داشت.
    پشت میزش نشست. خم شد تا لپ تاپش را از داخل کیفش که به پایه ی میز تکیه داده بودبیرون آورد. لپ تاپ را که به دست گرفت نفسش بند آمد!اشک در چشمانش نشست.دستش تحمل سنگینی لپ تاپ را نداشت. درد مهربان این سالها تا مغز استخوان مچ دستش را سوزاند.
    با درد بسیار لپ تاپ را روی زمین گذاشت و با دست دیگرش مچ دستش را ماساژ داد.
    آرام آرام نفس حبس شده اش را آزاد کرد و با سرانگشتانی که اسیر درد بودند، اشکهایش را پاک کرد
    فکر اینکه دردش تا فردا خوب نشود دوباره اشک را مهمان چشمانش کرد. مشکل اصلی بی فایده بودن مسکن بود. مسکن ها هم دردش را تسکین نمیدادند!
    بهتر بود فعلا ذهنش را درگیر فردا نکند!
    روز زمین نشست و لپ تاپ را روشن کرد و مشغول مطالعه شد.
     
    آخرین ویرایش:

    leila74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/05
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    RaShT
    شب تمام اعضای خانواده برای رفتن به مراسم احیاء آماده شدند و فقط لیلا بود که گوشه ای نشسته بود و به ظاهر درس میخواند.
    مادرش گفت:"لیلا! چرا آماده نمیشوی؟؟"
    به چشمان منتظر مادرش نگاه کرد.نمیخواست دل نگرانش کند.برخاست و صورت مادرش را بوسید و گفت:" قربونت بشم.فردا امتحان دارم،امشب تو خونه احیاء میگیرم و بعدش هم درس میخونم. ان شاءالله شب قدر دیگه همراه شما میام. برای منم دعا کنید."
    مادر که انگار خیالش راحت شده بود،پیشانی لیلا را بوسید:" پس مواظب خودت باش دخترم.خداحافظ"
    -"خداحافظتون"
    مادر،پدر و خواهرش به سمت مسجد حرکت کردند.
    ++++++
    تلویزون را روشن کرد تا حداقل همزمان با یکی از زیارتگاه ها احیاء بگیرد و دعای جوشن بخواند.
    چادر نمازش را سرکرد،به کنج دیوار تکیه زد و چشم دوخت به صفحه ی تلویزیون.
    گنبد طلایی امام رئوف در نی نی چشمانش درخشید.دست راستش را روی سـ*ـینه گذاشت و سلام داد.
    لحظه ای چشمانش از درد بست.دست راستش نوازشگر مچ دستش شد.
    همان طور که چشم به حرم دوخته بود پرنده ی خیال پر زد بسوی خاطرات گذشته، گذشته های دور و نزدیک.
    خاطرات مهمانی های خانوادگی اولین چیزی بود که یادش آمد.در مهمانی ها،زمان صرف غذا که فرامیرسید.لیلا مانند تمام دختران فامیل برای کمک برمی خاست اما همیشه تنها جوابی که میگرفت یک کلمه بود:" لیلا جان تو بنشین برای تو سخت است!"
    و لیلای خجالتی و بی دل و جرات آن زمانها گوشه ای می نشست و با دلی شکسته نظاره گر دختران دیگر بود خاطرات مهمانی ها به گوشه ای رفتند و صحنه برای خاطرات مدرسه خالی شد!
    دوران مدرسه شاید از سخت ترین دوران زندگی لیلا بود، کم حرف و خجالتی بودن تنهایی را برایش به ارمغان آورده بودند، دوست زیادی نداشت چقدر دوران مدرسه بد بود...
    خاطرات همچون طعمه ای خوش طعم و عطر پرنده ی خیالش را به سمت خود میکشاندند.
    تصویر دخترک همسایه وقتی که به چشمان لیلای شش ساله خیره شد و به دست مشت شده اش اشاره کرد و با صراحت گفت: " تو چلاقی؟؟" در پیش چشمانش جان گرفت
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    485
    پاسخ ها
    61
    بازدیدها
    15,588
    بالا