زنم منتظرمه
تنگ غروب یک روز پاییزی سرد بود که سوز غیر قابل تحملش نوید یک زمستان زودرس را میداد. گاری اش را به زحمت به گوشه خیابان کشید. همیشه در حرکت دادن گاری مشکل داشت. نه توانش آنقدر بود که بر سنگینی گاری بچربد و نه گاری اش خوش دست! دست توی جیبش کرد و مشتی پول مچاله شده از جیبش در آورد. صدای به زمین خوردن چند سکه از لای اسکانسهای فشرده شده حواسش را به زمین داد. دو تا سکه 1 تومنی بود. آنها را از روی زمین برداشت و در جیب پیراهنش گذاشت. انگشتش را به دهانش برد و خیس کرد و مشغول جدا کردن اسکناسهای روی هم چسبیده و کهنه شد! صد و بیست تومن کاسبی کرده بود! سرش را به سمت آسمان گرفت
- خدا رو شکر. اگه روزی همینقدر کار کنم. هم میتونم قسط اجاق گازو بدم و هم اجاره خونه!
با بردن نام اجاق گاز یاد ذوق و شوق همسرش، زهره، افتاد که چقدر برای خریدن این اجاق گاز بیتاب بود. اجاق گاز جهازش سه شعله ای بود و زهره همیشه میگفت:
- اگه یه گاز فر دار داشتم، هر روز واست کیک میپختم تا با خودت ببری، که تا شب ضعف نکنی!
هرچند که در این دو ماهی که اجاق گاز خریده شده بود، بوی کیکی در خانه نپیچید. چقدر یک قران، ده شاهی روی هم گذاشت تا توانست پیش قسط اجاق گاز را بدهد! فشار کاری زیادی را متحمل میشد. آسان که نبود، هر روز از ساعت 6 صبح تا غروب دسته گاری مثل تار عنکبوت به دستش میپیچید و او مجبور بود لخ لخ کنان در کوچه و پس کوچه های شهر فریاد بزند: " نممممکیه!... نممممکیه!... نون خشک داری وردار بیار!... رخت کهنه... کفش کهنه... سماور کهنه... داری! وردار ... بیار!"
قبلا، فقط نان خشک از مردم میگرفت و به اندازه قیمت نان خشک به آنها نمک میداد. بعضی اوقات هم که به روستای خودشان میرفت، از مرغداری نزدیک روستا، جوجه های چند روزه میخرید و با کلی دقت آنها را به رنگهای قرمز و بنفش در می آورد و توی یک کارتن روی گاری میگذاشت و بچه هایی را که همراه مادرانشان برای تعویض نان خشک با نمک می آمدند، تشویق میکرد که جوجه بخرند و آنها را هم قانع میکرد که دوتا جوجه بخرند و دلیلش هم این بود که اگر جوجه تنها باشد، دق خواهد کرد. با سودی که از فروش جوجه ها و ارزن برای غذایشان و تحویل نان خشکها به مد صادق نمک خشکه میداد روزگارش را میگذراند!
خودش و هم صنفیهایش اسم محمد صادق مالدار را به واسطه اینکه نان خشکهایشان را تحویل میگرفت و به آنها نمک میداد، مد صادق نمک خشکه گذاشته بودند.
بعد از ازدواج با زهره، در آمدش کفاف خرجش را نمیداد، خوردن هفته ای چند شب سیب زمینی و تخم مرغ یا نان و قاتق ( ماست چکیده) چیزی نبود که در آن هم صرفه جویی شود. بارها دیده بود که همکارهایش از مردم لباس و کفش کهنه هم برای خودشان میگیرند! به این فکر افتاد که او هم اینکار را بکند. در بین لباسها و کفشها معمولا تعدادی لباس و کفش نو پیدا میشد که به دردش بخورد! بقیه را هم به روستا میفرستاد که مادر پیرش به نیازمندان بدهد و در قبالش کمی آرد و یا چیز دیگر بگیرد تا حداقل یک وعده غذایی اش جور شود! هم خدا از این کار راضی بود و هم بنده خدا! درهر صورت برای ناصر سود داشت! چشمش به کنار گاری افتاد که با میخ اسم ناصر کنده شده بود.
یاد حرف پدرش افتاد که همیشه میگفت " اگه اسممو اصغر نمیذاشتن قد و هیکلم انقدر ریزه و میزه نمیشد. اسمتو ناصر گذاشتم که همیشه تو زندگیت موفق باشی"
پولها را همانطور مچاله در جیب شلوارش گذاشت. پایش را که به روی زمین کشید احساس سوزش عجیبی در کف پا کرد. کفشش را از پایش در آورد. یک ریگ به داخل کفش رفته بود. کفشش را برگرداند. متوجه تخت کفش شکسته شد. لبخندی زد و رو به پایش گفت:
- نزدیکه عیده. از فردا مردم کفش و لباسهای کهنه شونو دور میندازن. ببین قسمت تو چی بشه!
در دلش خوشحال بود که در این چهار سال همیشه برای زهره لباس نو خریده است! همه چیز را برای زهره میخواست! زهره تنها عشقش بود. از همان زمانیکه او نوجوانی شانزده ساله بود و زهره، دختر خاله اش، یک نوزاد که روی لباسش شیر بالا می آورد!
زهره سنی نداشت که زنش شد. همش پانزده سال! عاشق زنش بود.
با خودش گفت:
- حتما الان که برم خونه زهره تعجب میکنه؟!
صبح زود زهره خواب بود که تصمیم گرفت برای دیدن مادرش به روستا برود. دلش نیامد زهره را بیدار کند! موقع خروج از منزل پسر جوانی را که چند ماه بود که در همسایگی آنها زندگی میکرد، دید! و به او گفت که برای دیدن مادرش به روستای خودشان میرود و امکان دارد شب برنگردد. زهره را به او سپرده و گفته بود که به زهره بگوید شب برای خواب پیش بی بی زهرا همسایه دیگرشان برود! آن پسر دانشجو بود و در دوتا اتاق که روبروی اتاقهای خودشان قرار داشت، مستاجر بود! دوبار به رسم همسایه داری او را به شام دعوت کرده بود! پسر نجیبی بود. سر بزیر و خجالتی! ناصر مثل چشمهایش به او اعتماد داشت! چند بار که ناصر سر کار بود، برایشان نان خریده بود و پولش را هم از ناصر نگرفته بود و در جواب اصرارهای ناصر گفته بود که" ارزش همسایگی خیلی بیشتر از این حرفهاست، کم سر سفرتون نون و نمک نخوردم!"
ایستگاه مینی بـ*ـوس های روستا نزدیک خانه اش بود. طبق معمول دیر رسید و مینی بـ*ـوس رفته بود. دومرتبه به خانه برگشت و گاری را از گاراژ خانه در آورد و دنبال پیدا کردن یک لقمه نان حلال راه افتاد!
دستی به چینهای پیشانیش که زودتر از معمول روی صورتش خودنمایی میکردند کشید! زیر لب گفت:
- دست خالی نرم خونه! قیمت یه روسری اونقدر نیست که روم اثر بذاره!
لخ لخ کنان به سمت مغازه ای رفت که چشمک لامپهای کوچک نئونش از فاصله چند متری هم مشتری جمع کن بود! بعد از کلی انداز و ورانداز کردن روسریها و چانه زدن، یک روسری آبی با گلهای نارنجی و بنفش خرید! نگاهی به روسری انداخت و چهره زهره را در آن مجسم کرد و زیر لب گفت:
- امشب میگم حتما سرش کنه!
یاد موهای ابریشمی و بلند زهره افتاد که چند روز قبل موقعیکه زهره آنها را شانه میکرد، به آرامی کنارش نشست و موها را دور دستش پیچید و گفت:
- زهره! سه دور، دور دستم میپیچه. کوتاش نکنی ها!
ولی این اواخر زهره کم صحبت شده بود! بعضی شبها به بهانه کمر درد و اینکه باید روی تشک سفت بخواهد، جایش را جدا می انداخت! چند بار شاهد چشمهای پف کرده و قرمزش شده بود! بارها از زهره دلیل افسردگی اش را پرسیده بود و زهره میگفت:
- چیزی نیست...
و ناصر در دلش احساس میکرد که به دلیل ناتوانی اش در بارور کردن همسرش، زهره دچار حالتهای افسردگی شده است! شنیده بود که یزد دکترهای زنان خوبی دارد! به هر دری میزد تا هزینه سفر به یزد را جور کند و با زهره برای درمان، به نزد یکی از پزشکان معروف آنجا برود!
به خودش که آمد سر کوچه خانه شان بود. چند تا جوان جلوی یک تین حلبی روغن نباتی ایستاده و مشغول گرم کردن دستهایشان روی آتشی که از داخل تین زبانه میکشید، بودند.
یکی از آنها داد زد:
-بفرما سیب زمینی تنوری...
لبخندی به روی آن مرد جوان زد و گفت:
- ممنون... زنم منتظرمه
کلید انداخت و در را باز کرد. بوی قورمه سبزی زهره در بینی اش پیچید و مغرور شد به داشتن چنین زن مهربانی!
چراغهای اتاق بی بی زهرا و آن پسر دانشجو خاموش بودند!
با خودش گفت:
-حتما واسه من درست کرده. احتمالا اون جوون زهره رو ندیده که بگه من امشبو قرار بوده روستا بمونم.
میشد یک شب رویایی با زهره داشته باشد و فرشی کنار حوض آبی وسط حیاط، پهلوی باغچه ی گلهای لاله عباسی قرمز، که هنوز تک و توک گل میدادند بیندازد و با آرامش شامشان را بخورند! فوقش سرمای هوا را با یک ژاکت گرم مهار میکردند! گاری را به سمت گاراژ کشید و در آنجا گذاشت!
دو تا اتاق او و زهره ته حیاط و پشت باغچه بود و معمولا آخرین افرادی بودند که رفت و آمدها را میفهمیدند! آهسته به سمت اتاقهایشان رفت!
بعد از رد کردن باغچه صدای صحبت و خنده ی زهره از اتاق به گوش رسید:
-تو مطمئنی؟
و صدای مردانه ای جواب داد:
- آره خودش صبح بهم گفت که داره میره روستا و شب هم برنمیگرده! تازه گفته مواظب تو هم باشم!
خنده های هردو در هم گم شد و پلاستیک روسری از دست ناصر به روی زمین افتاد!
تنگ غروب یک روز پاییزی سرد بود که سوز غیر قابل تحملش نوید یک زمستان زودرس را میداد. گاری اش را به زحمت به گوشه خیابان کشید. همیشه در حرکت دادن گاری مشکل داشت. نه توانش آنقدر بود که بر سنگینی گاری بچربد و نه گاری اش خوش دست! دست توی جیبش کرد و مشتی پول مچاله شده از جیبش در آورد. صدای به زمین خوردن چند سکه از لای اسکانسهای فشرده شده حواسش را به زمین داد. دو تا سکه 1 تومنی بود. آنها را از روی زمین برداشت و در جیب پیراهنش گذاشت. انگشتش را به دهانش برد و خیس کرد و مشغول جدا کردن اسکناسهای روی هم چسبیده و کهنه شد! صد و بیست تومن کاسبی کرده بود! سرش را به سمت آسمان گرفت
- خدا رو شکر. اگه روزی همینقدر کار کنم. هم میتونم قسط اجاق گازو بدم و هم اجاره خونه!
با بردن نام اجاق گاز یاد ذوق و شوق همسرش، زهره، افتاد که چقدر برای خریدن این اجاق گاز بیتاب بود. اجاق گاز جهازش سه شعله ای بود و زهره همیشه میگفت:
- اگه یه گاز فر دار داشتم، هر روز واست کیک میپختم تا با خودت ببری، که تا شب ضعف نکنی!
هرچند که در این دو ماهی که اجاق گاز خریده شده بود، بوی کیکی در خانه نپیچید. چقدر یک قران، ده شاهی روی هم گذاشت تا توانست پیش قسط اجاق گاز را بدهد! فشار کاری زیادی را متحمل میشد. آسان که نبود، هر روز از ساعت 6 صبح تا غروب دسته گاری مثل تار عنکبوت به دستش میپیچید و او مجبور بود لخ لخ کنان در کوچه و پس کوچه های شهر فریاد بزند: " نممممکیه!... نممممکیه!... نون خشک داری وردار بیار!... رخت کهنه... کفش کهنه... سماور کهنه... داری! وردار ... بیار!"
قبلا، فقط نان خشک از مردم میگرفت و به اندازه قیمت نان خشک به آنها نمک میداد. بعضی اوقات هم که به روستای خودشان میرفت، از مرغداری نزدیک روستا، جوجه های چند روزه میخرید و با کلی دقت آنها را به رنگهای قرمز و بنفش در می آورد و توی یک کارتن روی گاری میگذاشت و بچه هایی را که همراه مادرانشان برای تعویض نان خشک با نمک می آمدند، تشویق میکرد که جوجه بخرند و آنها را هم قانع میکرد که دوتا جوجه بخرند و دلیلش هم این بود که اگر جوجه تنها باشد، دق خواهد کرد. با سودی که از فروش جوجه ها و ارزن برای غذایشان و تحویل نان خشکها به مد صادق نمک خشکه میداد روزگارش را میگذراند!
خودش و هم صنفیهایش اسم محمد صادق مالدار را به واسطه اینکه نان خشکهایشان را تحویل میگرفت و به آنها نمک میداد، مد صادق نمک خشکه گذاشته بودند.
بعد از ازدواج با زهره، در آمدش کفاف خرجش را نمیداد، خوردن هفته ای چند شب سیب زمینی و تخم مرغ یا نان و قاتق ( ماست چکیده) چیزی نبود که در آن هم صرفه جویی شود. بارها دیده بود که همکارهایش از مردم لباس و کفش کهنه هم برای خودشان میگیرند! به این فکر افتاد که او هم اینکار را بکند. در بین لباسها و کفشها معمولا تعدادی لباس و کفش نو پیدا میشد که به دردش بخورد! بقیه را هم به روستا میفرستاد که مادر پیرش به نیازمندان بدهد و در قبالش کمی آرد و یا چیز دیگر بگیرد تا حداقل یک وعده غذایی اش جور شود! هم خدا از این کار راضی بود و هم بنده خدا! درهر صورت برای ناصر سود داشت! چشمش به کنار گاری افتاد که با میخ اسم ناصر کنده شده بود.
یاد حرف پدرش افتاد که همیشه میگفت " اگه اسممو اصغر نمیذاشتن قد و هیکلم انقدر ریزه و میزه نمیشد. اسمتو ناصر گذاشتم که همیشه تو زندگیت موفق باشی"
پولها را همانطور مچاله در جیب شلوارش گذاشت. پایش را که به روی زمین کشید احساس سوزش عجیبی در کف پا کرد. کفشش را از پایش در آورد. یک ریگ به داخل کفش رفته بود. کفشش را برگرداند. متوجه تخت کفش شکسته شد. لبخندی زد و رو به پایش گفت:
- نزدیکه عیده. از فردا مردم کفش و لباسهای کهنه شونو دور میندازن. ببین قسمت تو چی بشه!
در دلش خوشحال بود که در این چهار سال همیشه برای زهره لباس نو خریده است! همه چیز را برای زهره میخواست! زهره تنها عشقش بود. از همان زمانیکه او نوجوانی شانزده ساله بود و زهره، دختر خاله اش، یک نوزاد که روی لباسش شیر بالا می آورد!
زهره سنی نداشت که زنش شد. همش پانزده سال! عاشق زنش بود.
با خودش گفت:
- حتما الان که برم خونه زهره تعجب میکنه؟!
صبح زود زهره خواب بود که تصمیم گرفت برای دیدن مادرش به روستا برود. دلش نیامد زهره را بیدار کند! موقع خروج از منزل پسر جوانی را که چند ماه بود که در همسایگی آنها زندگی میکرد، دید! و به او گفت که برای دیدن مادرش به روستای خودشان میرود و امکان دارد شب برنگردد. زهره را به او سپرده و گفته بود که به زهره بگوید شب برای خواب پیش بی بی زهرا همسایه دیگرشان برود! آن پسر دانشجو بود و در دوتا اتاق که روبروی اتاقهای خودشان قرار داشت، مستاجر بود! دوبار به رسم همسایه داری او را به شام دعوت کرده بود! پسر نجیبی بود. سر بزیر و خجالتی! ناصر مثل چشمهایش به او اعتماد داشت! چند بار که ناصر سر کار بود، برایشان نان خریده بود و پولش را هم از ناصر نگرفته بود و در جواب اصرارهای ناصر گفته بود که" ارزش همسایگی خیلی بیشتر از این حرفهاست، کم سر سفرتون نون و نمک نخوردم!"
ایستگاه مینی بـ*ـوس های روستا نزدیک خانه اش بود. طبق معمول دیر رسید و مینی بـ*ـوس رفته بود. دومرتبه به خانه برگشت و گاری را از گاراژ خانه در آورد و دنبال پیدا کردن یک لقمه نان حلال راه افتاد!
دستی به چینهای پیشانیش که زودتر از معمول روی صورتش خودنمایی میکردند کشید! زیر لب گفت:
- دست خالی نرم خونه! قیمت یه روسری اونقدر نیست که روم اثر بذاره!
لخ لخ کنان به سمت مغازه ای رفت که چشمک لامپهای کوچک نئونش از فاصله چند متری هم مشتری جمع کن بود! بعد از کلی انداز و ورانداز کردن روسریها و چانه زدن، یک روسری آبی با گلهای نارنجی و بنفش خرید! نگاهی به روسری انداخت و چهره زهره را در آن مجسم کرد و زیر لب گفت:
- امشب میگم حتما سرش کنه!
یاد موهای ابریشمی و بلند زهره افتاد که چند روز قبل موقعیکه زهره آنها را شانه میکرد، به آرامی کنارش نشست و موها را دور دستش پیچید و گفت:
- زهره! سه دور، دور دستم میپیچه. کوتاش نکنی ها!
ولی این اواخر زهره کم صحبت شده بود! بعضی شبها به بهانه کمر درد و اینکه باید روی تشک سفت بخواهد، جایش را جدا می انداخت! چند بار شاهد چشمهای پف کرده و قرمزش شده بود! بارها از زهره دلیل افسردگی اش را پرسیده بود و زهره میگفت:
- چیزی نیست...
و ناصر در دلش احساس میکرد که به دلیل ناتوانی اش در بارور کردن همسرش، زهره دچار حالتهای افسردگی شده است! شنیده بود که یزد دکترهای زنان خوبی دارد! به هر دری میزد تا هزینه سفر به یزد را جور کند و با زهره برای درمان، به نزد یکی از پزشکان معروف آنجا برود!
به خودش که آمد سر کوچه خانه شان بود. چند تا جوان جلوی یک تین حلبی روغن نباتی ایستاده و مشغول گرم کردن دستهایشان روی آتشی که از داخل تین زبانه میکشید، بودند.
یکی از آنها داد زد:
-بفرما سیب زمینی تنوری...
لبخندی به روی آن مرد جوان زد و گفت:
- ممنون... زنم منتظرمه
کلید انداخت و در را باز کرد. بوی قورمه سبزی زهره در بینی اش پیچید و مغرور شد به داشتن چنین زن مهربانی!
چراغهای اتاق بی بی زهرا و آن پسر دانشجو خاموش بودند!
با خودش گفت:
-حتما واسه من درست کرده. احتمالا اون جوون زهره رو ندیده که بگه من امشبو قرار بوده روستا بمونم.
میشد یک شب رویایی با زهره داشته باشد و فرشی کنار حوض آبی وسط حیاط، پهلوی باغچه ی گلهای لاله عباسی قرمز، که هنوز تک و توک گل میدادند بیندازد و با آرامش شامشان را بخورند! فوقش سرمای هوا را با یک ژاکت گرم مهار میکردند! گاری را به سمت گاراژ کشید و در آنجا گذاشت!
دو تا اتاق او و زهره ته حیاط و پشت باغچه بود و معمولا آخرین افرادی بودند که رفت و آمدها را میفهمیدند! آهسته به سمت اتاقهایشان رفت!
بعد از رد کردن باغچه صدای صحبت و خنده ی زهره از اتاق به گوش رسید:
-تو مطمئنی؟
و صدای مردانه ای جواب داد:
- آره خودش صبح بهم گفت که داره میره روستا و شب هم برنمیگرده! تازه گفته مواظب تو هم باشم!
خنده های هردو در هم گم شد و پلاستیک روسری از دست ناصر به روی زمین افتاد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: