داستانک کاربران مجموعه داستنهای کوتاه

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky
زنم منتظرمه


تنگ غروب یک روز پاییزی سرد بود که سوز غیر قابل تحملش نوید یک زمستان زودرس را میداد. گاری اش را به زحمت به گوشه خیابان کشید. همیشه در حرکت دادن گاری مشکل داشت. نه توانش آنقدر بود که بر سنگینی گاری بچربد و نه گاری اش خوش دست! دست توی جیبش کرد و مشتی پول مچاله شده از جیبش در آورد. صدای به زمین خوردن چند سکه از لای اسکانسهای فشرده شده حواسش را به زمین داد. دو تا سکه 1 تومنی بود. آنها را از روی زمین برداشت و در جیب پیراهنش گذاشت. انگشتش را به دهانش برد و خیس کرد و مشغول جدا کردن اسکناسهای روی هم چسبیده و کهنه شد! صد و بیست تومن کاسبی کرده بود! سرش را به سمت آسمان گرفت
- خدا رو شکر. اگه روزی همینقدر کار کنم. هم میتونم قسط اجاق گازو بدم و هم اجاره خونه!
با بردن نام اجاق گاز یاد ذوق و شوق همسرش، زهره، افتاد که چقدر برای خریدن این اجاق گاز بیتاب بود. اجاق گاز جهازش سه شعله ای بود و زهره همیشه میگفت:
- اگه یه گاز فر دار داشتم، هر روز واست کیک میپختم تا با خودت ببری، که تا شب ضعف نکنی!
هرچند که در این دو ماهی که اجاق گاز خریده شده بود، بوی کیکی در خانه نپیچید. چقدر یک قران، ده شاهی روی هم گذاشت تا توانست پیش قسط اجاق گاز را بدهد! فشار کاری زیادی را متحمل میشد. آسان که نبود، هر روز از ساعت 6 صبح تا غروب دسته گاری مثل تار عنکبوت به دستش میپیچید و او مجبور بود لخ لخ کنان در کوچه و پس کوچه های شهر فریاد بزند: " نممممکیه!... نممممکیه!... نون خشک داری وردار بیار!... رخت کهنه... کفش کهنه... سماور کهنه... داری! وردار ... بیار!"
قبلا، فقط نان خشک از مردم میگرفت و به اندازه قیمت نان خشک به آنها نمک میداد. بعضی اوقات هم که به روستای خودشان میرفت، از مرغداری نزدیک روستا، جوجه های چند روزه میخرید و با کلی دقت آنها را به رنگهای قرمز و بنفش در می آورد و توی یک کارتن روی گاری میگذاشت و بچه هایی را که همراه مادرانشان برای تعویض نان خشک با نمک می آمدند، تشویق میکرد که جوجه بخرند و آنها را هم قانع میکرد که دوتا جوجه بخرند و دلیلش هم این بود که اگر جوجه تنها باشد، دق خواهد کرد. با سودی که از فروش جوجه ها و ارزن برای غذایشان و تحویل نان خشکها به مد صادق نمک خشکه میداد روزگارش را میگذراند!
خودش و هم صنفیهایش اسم محمد صادق مالدار را به واسطه اینکه نان خشکهایشان را تحویل میگرفت و به آنها نمک میداد، مد صادق نمک خشکه گذاشته بودند.
بعد از ازدواج با زهره، در آمدش کفاف خرجش را نمیداد، خوردن هفته ای چند شب سیب زمینی و تخم مرغ یا نان و قاتق ( ماست چکیده) چیزی نبود که در آن هم صرفه جویی شود. بارها دیده بود که همکارهایش از مردم لباس و کفش کهنه هم برای خودشان میگیرند! به این فکر افتاد که او هم اینکار را بکند. در بین لباسها و کفشها معمولا تعدادی لباس و کفش نو پیدا میشد که به دردش بخورد! بقیه را هم به روستا میفرستاد که مادر پیرش به نیازمندان بدهد و در قبالش کمی آرد و یا چیز دیگر بگیرد تا حداقل یک وعده غذایی اش جور شود! هم خدا از این کار راضی بود و هم بنده خدا! درهر صورت برای ناصر سود داشت! چشمش به کنار گاری افتاد که با میخ اسم ناصر کنده شده بود.
یاد حرف پدرش افتاد که همیشه میگفت " اگه اسممو اصغر نمیذاشتن قد و هیکلم انقدر ریزه و میزه نمیشد. اسمتو ناصر گذاشتم که همیشه تو زندگیت موفق باشی"
پولها را همانطور مچاله در جیب شلوارش گذاشت. پایش را که به روی زمین کشید احساس سوزش عجیبی در کف پا کرد. کفشش را از پایش در آورد. یک ریگ به داخل کفش رفته بود. کفشش را برگرداند. متوجه تخت کفش شکسته شد. لبخندی زد و رو به پایش گفت:
- نزدیکه عیده. از فردا مردم کفش و لباسهای کهنه شونو دور میندازن. ببین قسمت تو چی بشه!
در دلش خوشحال بود که در این چهار سال همیشه برای زهره لباس نو خریده است! همه چیز را برای زهره میخواست! زهره تنها عشقش بود. از همان زمانیکه او نوجوانی شانزده ساله بود و زهره، دختر خاله اش، یک نوزاد که روی لباسش شیر بالا می آورد!
زهره سنی نداشت که زنش شد. همش پانزده سال! عاشق زنش بود.
با خودش گفت:
- حتما الان که برم خونه زهره تعجب میکنه؟!
صبح زود زهره خواب بود که تصمیم گرفت برای دیدن مادرش به روستا برود. دلش نیامد زهره را بیدار کند! موقع خروج از منزل پسر جوانی را که چند ماه بود که در همسایگی آنها زندگی میکرد، دید! و به او گفت که برای دیدن مادرش به روستای خودشان میرود و امکان دارد شب برنگردد. زهره را به او سپرده و گفته بود که به زهره بگوید شب برای خواب پیش بی بی زهرا همسایه دیگرشان برود! آن پسر دانشجو بود و در دوتا اتاق که روبروی اتاقهای خودشان قرار داشت، مستاجر بود! دوبار به رسم همسایه داری او را به شام دعوت کرده بود! پسر نجیبی بود. سر بزیر و خجالتی! ناصر مثل چشمهایش به او اعتماد داشت! چند بار که ناصر سر کار بود، برایشان نان خریده بود و پولش را هم از ناصر نگرفته بود و در جواب اصرارهای ناصر گفته بود که" ارزش همسایگی خیلی بیشتر از این حرفهاست، کم سر سفرتون نون و نمک نخوردم!"
ایستگاه مینی بـ*ـوس های روستا نزدیک خانه اش بود. طبق معمول دیر رسید و مینی بـ*ـوس رفته بود. دومرتبه به خانه برگشت و گاری را از گاراژ خانه در آورد و دنبال پیدا کردن یک لقمه نان حلال راه افتاد!
دستی به چینهای پیشانیش که زودتر از معمول روی صورتش خودنمایی میکردند کشید! زیر لب گفت:
- دست خالی نرم خونه! قیمت یه روسری اونقدر نیست که روم اثر بذاره!
لخ لخ کنان به سمت مغازه ای رفت که چشمک لامپهای کوچک نئونش از فاصله چند متری هم مشتری جمع کن بود! بعد از کلی انداز و ورانداز کردن روسریها و چانه زدن، یک روسری آبی با گلهای نارنجی و بنفش خرید! نگاهی به روسری انداخت و چهره زهره را در آن مجسم کرد و زیر لب گفت:
- امشب میگم حتما سرش کنه!
یاد موهای ابریشمی و بلند زهره افتاد که چند روز قبل موقعیکه زهره آنها را شانه میکرد، به آرامی کنارش نشست و موها را دور دستش پیچید و گفت:
- زهره! سه دور، دور دستم میپیچه. کوتاش نکنی ها!
ولی این اواخر زهره کم صحبت شده بود! بعضی شبها به بهانه کمر درد و اینکه باید روی تشک سفت بخواهد، جایش را جدا می انداخت! چند بار شاهد چشمهای پف کرده و قرمزش شده بود! بارها از زهره دلیل افسردگی اش را پرسیده بود و زهره میگفت:
- چیزی نیست...
و ناصر در دلش احساس میکرد که به دلیل ناتوانی اش در بارور کردن همسرش، زهره دچار حالتهای افسردگی شده است! شنیده بود که یزد دکترهای زنان خوبی دارد! به هر دری میزد تا هزینه سفر به یزد را جور کند و با زهره برای درمان، به نزد یکی از پزشکان معروف آنجا برود!
به خودش که آمد سر کوچه خانه شان بود. چند تا جوان جلوی یک تین حلبی روغن نباتی ایستاده و مشغول گرم کردن دستهایشان روی آتشی که از داخل تین زبانه میکشید، بودند.
یکی از آنها داد زد:
-بفرما سیب زمینی تنوری...
لبخندی به روی آن مرد جوان زد و گفت:
- ممنون... زنم منتظرمه
کلید انداخت و در را باز کرد. بوی قورمه سبزی زهره در بینی اش پیچید و مغرور شد به داشتن چنین زن مهربانی!
چراغهای اتاق بی بی زهرا و آن پسر دانشجو خاموش بودند!
با خودش گفت:
-حتما واسه من درست کرده. احتمالا اون جوون زهره رو ندیده که بگه من امشبو قرار بوده روستا بمونم.
میشد یک شب رویایی با زهره داشته باشد و فرشی کنار حوض آبی وسط حیاط، پهلوی باغچه ی گلهای لاله عباسی قرمز، که هنوز تک و توک گل میدادند بیندازد و با آرامش شامشان را بخورند! فوقش سرمای هوا را با یک ژاکت گرم مهار میکردند! گاری را به سمت گاراژ کشید و در آنجا گذاشت!
دو تا اتاق او و زهره ته حیاط و پشت باغچه بود و معمولا آخرین افرادی بودند که رفت و آمدها را میفهمیدند! آهسته به سمت اتاقهایشان رفت!
بعد از رد کردن باغچه صدای صحبت و خنده ی زهره از اتاق به گوش رسید:
-تو مطمئنی؟
و صدای مردانه ای جواب داد:
- آره خودش صبح بهم گفت که داره میره روستا و شب هم برنمیگرده! تازه گفته مواظب تو هم باشم!
خنده های هردو در هم گم شد و پلاستیک روسری از دست ناصر به روی زمین افتاد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    عروس ترشیده است



    سال 69 - 1368 بود. تازه درسمو در رشته پزشکی تموم کرده بودم. برای انجام طرح، به یکی از شهرستانهای محروم و کوچیک خراسان فرستاده شدم! من بودم و تعداد زیادی روستا که باید هر روز صبح تا ساعت 3 بعد ازظهر به مراکز بهداشتشون میرفتم وعصرها هم در مرکز بهداشت شهرستان، مریضهای شهرستان و یا مریضهای روستایی رو که صبح موفق به دیدن من نشده بودن، ویزیت میکردم!
    به قدری کارم زیاد بود و تعداد مریضها بیشمار که فقط آخر هفته ها میتونستم به مشهد برم و پیش خونواده م باشم!
    یک روز با اصرار یکی از روستاییان به عروسی دخترش رفتم.
    مجلسشون خیلی باحال بود. تابستون بود. حیاطو موکت انداخته بودن و مردها تو حیاط بودن و خانمها تو هال.
    بچه هم که تا دلتون بخواد تو هم میلولیدن. پسرها همه کچل و دخترها هم موها خرگوشی کرده. کلا فضای خالی وسط هال یک دایره دو قدم در دو قدم بود! یکی، یکی خانمها بلند میشدن و با صدای سازی که از تو حیاط به گوش میرسید می رقصیدن. حالا بماند که واسه بلند کردن هرکدوم از خانمها یکی مامور شده بود و بیچاره باید این خانمها را به زور به وسط میکشید و بعضی ها هم به حالت نشسته به وسط کشیده میشدن و میگفتن:
    - تو رو به خدا نکن! نَمتونُم! بلد نِیُم! به اروا خاک پِیَرُم حسش نیه!
    از اونهایی هم که بلند میشدن خط در میون بچه هاشون به پاشون میچسبیدن و گریه راه مینداختن و مادره هی بچه رو با دستش پس میزد و میگفت:
    - کو ایرو بگیرید! نِمبینید آویزون مو شده!
    بالاخره بچه در نبرد بین خودش و یکی از خانمهای مهمون که واسه ساکت کردنش تلاش میکرد، پیروز میشد و مادره مجبور میشد، دست از رقـ*ـص بکشه!
    یکی از خانمها هم یک سینی کوچک به دستش گرفته بود و تو اون جای تنگ دور میزد و سینی رو جلوی مهمونها میگرفت و روش میزد و داد میزد:
    - دست... دست...
    وای به حال کسی که حواسش نبود، چنان جلوی صورتش به سینی میزد و بلند میگفت "دست" که برق سه فاز از سر اون مهمون بدبخت میپرید!
    با دست و سوت عروس و دامادو به داخل خونه آوردن! عروس حدود 30 سال و داماد حدود 60 سال و با یک پای لنگ! دوروبر اونها هم چند تا زن بزرگ و همگی بالای بیست سال که دست میزدن و از شباهتشون به آقای داماد، میشد فهمید که دختراشَن!
    داماد هم خوشحال بود. یک گل رز صورتی هم تو جیب کتش کرده و به دست عروس هم یک دسته گل گلایل رنگو وارنگ و در زر ورق پیچ شده، داده بودن!
    سرمو نزدیک گوش یکی از مهمونها بردم و گفتم:
    - داماد که خیلی پیره!
    اون خانم به چشمهام زل زد و گفت:
    - عروس هم کم سن نداره! ترشیده است! 31 سالشه! شانس آورد اینم گیرش اومد!
    دیگه حرفی نزدم.
    چند سال از اون عروسی گذشت! دختر خاله م هم بعد از اتمام درسش در رشته پزشکی به همون شهرستان واسه انجام طرح رفت! یکروز بهم گفت که آخر هفته عروسی یکی از مردم اونجا دعوت شده. هـ*ـوس کردم برای تجدید خاطرات، یکبار دیگه به مجلس عروسی اونجا برم!
    با دختر خاله م به عروسی رفتیم. خیلی از مهمونها منو به یاد داشتن و به من احترام کردن. نوبت ورود عروس و داماد شد! از دیدن داماد چشمهام 8 تا شد، داماد همون داماد قبلی بود فقط یک عصا به دست داشت و عروس هم خانمی در حدود 33 تا 36 ساله!
    با تعجب برای بار دوم از یکی از مهمونها پرسیدم:
    - داماد که خیلی پیره؟
    نذاشت حرف از دهنم بیرون بیاد . تو چشمهام زل زد و گفت:
    - عروس هم همچین جوون نیست! 34 سالشه! ترشیده ست! دخترای مردم شانس دارن تو این سن و سال شوهر گیرشون میاد! من 28 سالمه ولی تو خونه ی بابام موندم!
    - این آقا که 4 سال قبل داماد شد و زنش خیلی جوون بود؟
    - نازا بود خواهر! نازا!
    واقعا دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم چون من هم 30 سالم بود و مجرد بودم. صد در صد منهم ترشیده بودم ولی نمیدونم چرا خونواده م هر خواستگاری رو تو خونه راه نمیدادن؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    از اسمش معلومه که چکاره است

    بعداز یکسال تلاش و درس خوندن و بیدار خوابی، بالاخره تو رشته مورد علاقه م قبول شدم. دانشکده دندانپزشکی شهید بهشتی تهران!
    خیلی حرف بود که من بدون هرگونه امتیاز ، سهمیه و معلم خصوصی، همون سال دیپلم، دندانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی قبول بشم!
    بابام یک جشن خیلی بزرگ واسم گرفت و همه رو به رستوران دعوت کرد. همه فامیل به من تبریک گفتن. پسر عمو ها و پسر عمه ها هم که تا چند روز قبلش، محل از من برنمیداشتن و جی افهای رنگارنگشونو به رخم میکشیدن، دور و برم میپلکیدن. ولی همه میدونستن که فریال از اون دخترها نیست که با چشمک یک پسر، خودشو ببازه و آب از لب و لوچه ش آویزون بشه! حالا درسته که من شلوار جین کشی و لوله تفنگی میپوشیدم و مانتوهام به زور تا زانوهام میرسیدن، صورتمو اصلاح کرده بودم و ابروهام برداشته شده بود، آرایش ملایم میکردم و کاپشنم از جنس کتون و زرشکی بود ولی تحت هیچ شرایطی با پسرهای نامحرم صمیمی نبودم.
    چند هفته بعد، با گریه و زاری از خونواده م جدا شدم و به تهران رفتم! برخلاف میل خودم و به اصرار خونواده به خوابگاه دانشجویی رفتم.
    هم اتاقیهام بچه های شهرستانهای دیگه بودن! یکماه از شروع دانشکده گذشته بود. یکروز که از دانشکده برگشتم صدای پچ پچ بچه ها رو از پشت در شنیدم
    سوسن:
    -والا! منکه به این دختره شک دارم. نمی بینید خط در میون آرایشگاهه و اصلاح میکنه! ما که یک من ریش تو صورتمونه ولی جرات نمیکنیم بگیم موچین چه برسه نخ برداریم و صورتمونو صاف کنیم! معلوم نیست اصلا چطوری قبول شده! مگه قبول شدن به این راحتیه! منکه بعد از دو سال پشت کنکور موندن و هلاک شدن تونستم رتبه لب مرزی بیارم! منکه شک دارم، خونواده ش درست و حسابی باشن. از اسمش معلومه که چکاره است! فریال!...
    وقتی صحبت از خونواده م شد، دیگه نتونستم کوتاه بیام. در رو با شدت باز کردم و فریاد کشیدم:
    - خفه شید! خجالت بکشید! نا سلامتی شما ها قراره تحصیلکرده های آینده این مملکت بشید!
    بلافاصله به اتاق مدیر رفتم و درخواست تعویض اتاق دادم! همون روز اتاقمو عوض کردم و روز بعد واسه انتقالی به دانشکده دندانپزشکی شیراز اقدام کردم! و بعد از سه هفته با یکی از تهرونیهای قبول شده در دندانپزشکی شیراز جابجا کردم!
    سال سوم دانشکده به روش کاملا سنتی با یکی از دانشجویان دارو سازی ازدواج کردم.
    سال آخر دندانپزشکی بودم و باید واسه یک کاری به دانشکده دندانپزشکی تهران میومدم!
    من همون بودم. با شلوار لی تنگ و صورت اصلاح شده و موهایی که از زیر مقنعه نه خیلی بیرون بود و نه خیلی داخل! مانتوم همون بود. به زور تا زانوهام میرسید!
    وارد کلینیک که شدم، چشمم به یک خانم افتاد که پشتش به من بود و تا کمر رو صورت مریض خوابیده ی روی یونیت دندانپزشکی، خم شده بود و میگفت:
    -منکه آقای مهندس اگه بدون رژ از خونه بیرون بیام، اعتماد به نفسمو کاملا از دست میدم! حالا دهنتونو باز کنید تا دندونهاتونو بروساژ کنم!
    با صدای برخورد کفشم به سرامیکهای کلینیک، روشو به سمت من برگردوند
    موهای بلوند شده اش به طرز فجیعی از زیر مقنعه بیرون بود. مژه های مصنوعیش از ده فرسخی داد میزد! لبهاشو گلی تر از اون رژ، پیدا نکرده بود وگرنه حتما از ل*ب*هاش دریغ نمیکرد! کرم پودر برنزه به صورتش مالیده بود و یقه لباسش تا نافش باز بود. مانتوشم بقدری کوتاه و تنگ بود که چاکهای دو طرف مانتوش باز شده بود! ابروهاشم تتو کرده و شیطونکی! واسه خودش یک پا الیزابت تایلور بود!
    به سمتش رفتم. چهره اش خیلی برام آشنا بود!
    زیر لب با بهت و ناباوری گفتم: سوسن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    میگن اگه تو بارون با دلی شکسته دعا کنی، خدا جوابتو میده!


    دومین شب عیده
    همه فامیل دور هم جمع شدیم! چقدر خوشحالم که بعد از یکسال عمو و زن عمومو میبینم! آخه اونها اهواز زندگی میکنن و ما تهران.
    انقدر از صبح، واسه پذیرایی، چند تا پله آشپزخونه رو برای برداشتن شیرینی، میوه و آجیل عید، بالا و پایین رفتم، که پاهام زق زق میکنه!
    از خستگی دست از کار میکشم و پذیرایی رو به پریا خواهرم میسپرم.
    کنار زن عمو میشینم:
    - چطورید زن عمو؟ دلمون واستون تنگ شده بود!
    - والا از دست این نوشین که واسمون وقتی نمیمونه که بخوایم به تهرون بیاییم! آخه نه اینکه آقا مسعود نامزدش شبها میاد خونه ما، همش درگیر اونیم! نه اینکه پسر پررویی باشه! عاشقه! عاشق! یک نوشین میگه و هزارتا نوشین از بغلش با گل میریزه! فقط میگه نوشین جون پاتو رو چشمام بذار راه برو که مبادا اذیت بشی! خدا حفظش کنه. به این میگن داماد! وقتی دامادای مردمو میبینم میگم خدایا هزار، هزار مرتبه شکرت که دخترمو سفید بخت کردی!
    اشک تو چشمام جمع میشه! تقصیر من چیه که تو سن 28 سالگی بیوه شدم؟ مگه خودم اینطوری خواستم؟ کم جون دادم تو اون زندگی نکبتی؟ چند بار بردمش مرکز بازپروری تا ترک کنه ولی نشد که نشد! از کمپهای عادی گرفته تا کلاسهای NA و این آخریها هم بستری تو بیمارستان! سه سال تموم دندون رو جگر گذاشتم و نذاشتم خونواده م بفهمن که شوهرم معتاد به دیازپامه تا موقع فوتش خودشون فهمیدن! عالم و آدمو بسیج کردم تا سیروس رو ترک بدن! کی باور میکرد آقای دکتر سیروس پورزند متخصصص بیماریهای عفونی به دلیل سوء استفاده از مواد مخـ ـدر فوت کنه! مگه گذاشتم صدای خونواده م در بیاد ! گفتنش تف سر بالا بود! بابام یادمون داده بود که باید صورتمونو با سیلی سرخ نگه داریم! لبمون بخنده حتی اگه دلمون پرخون باشه! به همه گفتم سیروس، سکته قلبی کرده! هرچند که باز محکوم شدم به اینکه حتما زنش زیاده خواه بوده که تو این سن و سال، شوهرش انفارکتوس قلبی کرده وگرنه مرد 38 ساله رو چی به سکته قلبی!
    بعد از یکسال پاشدن اومدن به خونمون تا دلمو با حرفاشون چاک چاک کنن! این شد نتیجه دلتنگی من به عمو و زن عموم! امون از زبونی که همپای نیش عقرب باشه تا آخرین سلول جگر آدمو میسوزونه!
    از جا بلند میشم و میرم پای پنجره. نگاهی به آسمون میکنم. میگن اگه تو بارون با دلی شکسته دعا کنی، خدا جوابتو میده! آسمون صافه صافه! حتی یک لکه ابر هم نیست! گوشی موبایلمو برمیدارم و به دوستم که تو گیلان زندگی میکنه یک پیغام میدم:
    -اگه بارون اومد، واسم دعا کن!
    یک ساعت بعد جوابش میاد که داره بارون میاد اونم چه بارونی! واست دعا کردم.
    از اتاق بیرون میام مشغول پذیرایی میشم. دیگه به سمت زن عموم نمیرم بسه هرچی دل تنگمو باز کرد!
    صدای موبایل زن عمو بلند میشه! با خنده و سرخوشی میگه: -نوشینه! حتما با آقا مسعوده! زنگ زدن حالمو بپرسن! بچه م مسعود همیشه همینطوره دو روز که ما رو نمیبینه دلتنگمون میشه و زنگ میزنه!
    زن عمو به اتاق میره! از پشت در اتاق رد میشم. صداش میاد:
    - چی گفتی؟!....... گرفتنش؟!....... کجا؟!....... تو پارتی؟! ...... با یک دختر؟!
    صدای جیغ زن عمو تو خونه میپیچه و بعد از چند ثانیه صدای مامان که میگه:
    - پرستو بدو برو یک لیوان آب قند بیار!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    منم به جای اون بودم، خودکشی میکردم


    چندین سال از دیدنش گذشته. شاید 20 سال. ولی هرچی فکر میکنم تو عمرم زنی به زیبایی اون ندیده م. خیلی زیبا بود، درست مثل فرشته های قصه مادر بزرگها!
    تازه دوره کار آموزیم تو بخش اعصاب و روان بیمارستان ..... شروع شده بود. موظف بودم که چند تا مریضو شرح حال بگیرم و تا آخر هفته نوشته هامو به استادم تحویل بدم. خیلی از بخش اعصاب و روان خوشم نمیومد، برخلاف دوستام که با مریضها گرم میگرفتن و سر به سرشون میذاشتن و چند ساعتی رو با اونها خوش بودن!
    دو روز گذشته بود و من هنوز نتونسته بودم با هیچ مریضی ارتباط برقرار کنم! کلا آدمی اجتماعی نبودم و در ارتباط برقرار کردن با آدمهای سالم مشکل داشتم، چه برسه با بیماران اعصاب و روان! از در بخش بیرون اومدم. پامو که تو محوطه بیمارستان گذاشتم، چشمم به یک جفت صندل گلی رنگ و ناخنهای زیبا و بلندی که لاک زرشکی داشت افتاد. اون موقع تازه مد شده بود که ناخونهای پا رو هم بلند کنن. چشمم از روی صندلها به بالا کشیده شد! ! دامن سبز پسته ای جیغی تنش بود و یک بلوز صورتی پررنگ که یقه بسته و حلزونی داشت! یک شال گلی هم سرش بود که به زور به گل موش بند شده بود! تضاد رنگهای لباسش باهم خیلی عجیب بود! یک سیگار گوشه لبش بود و لبخندی دلنشین به لبش داشت! با دیدن چهره ش یک لحظه از پلک زدن منصرف شدم! چقدر زیبا بود! ملیح و دوستداشتنی! به زور 30 سالش میشد!
    آب دهنمو فرو دادم و به درختی که پشت سرم بود، تکیه زدم و زل زدم به زیبایی چهره ای که نقاش طبیعت در این زن خلق کرده بود! از فاصله 10 متری برق چشمای سیاهش جلب توجه میکرد! نزدیکتر رفتم. چشمم به مسیر لبخندش کشیده شد. چند تا بیمار مرد جوون، کنار حوض نشسته و به این زن چشم دوخته بودن! دومرتبه به زن نگاه کردم، چشمکی به یکی از مردها زد.
    اون مرد جوون بلند شد، به طرفش اومد و دستشو دراز کرد. زن قهقهه ای زد و خودشو عقب کشید. سیگار لبشو به مرد داد و انگشتاشو به علامت بای بای تکون داد و به سمت ساختمون بیماران زن رفت و مرد جوون هم به دنبالش!
    در یک آن پرستار بخش آقایون دنبال مرد دوید و دستشو گرفت و به سمت ساختمون مردها برگردوند! رفتار این زن و خودش برام جالب شد! به سمتش رفتم و صداش زدم:
    - خانوم!
    سرشو برگردوند و نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین بهم زد و با عشـ*ـوه و ناز گفت:
    - با من بودید؟
    - بله. با شمام
    - امرتون، داداش!
    طرز صحبت کردنش واسم عجیب اومد. لاتی حرف میزد!
    - من حمید رضا نیک مرام کار آموز بخش بیماریهای اعصاب و روان هستم. میتونم چند کلمه با هاتون صحبت کنم:
    لبخندش واضح تر شد!
    - آره جونی! کجا بریم؟
    به نیمکتی که زیر درخت بود اشاره کردم و گفتم:
    - اونجا... چطوره؟
    - بیست بیسته! بریم
    با هم به فاصله رو نیمکت نشستیم. دفترمو باز کردم و خودکارو از جیب روپوش سفیدم برداشتم:
    - اسمتون و فامیلتون؟
    - لیلا ولی همه لیلی صدام میکنن. تو هرچی دوست داشتی صدام کن! فامیلمم حسن پور
    - میشه بپرسم چرا اینجا بستری شدید؟
    دو تا دستشو جلو آورد و برگردوند . رد بخیه به اندازه 5 سانت روی هر دو تا مچش بود.
    با تعجب پرسیدم:
    - خودکشی کردید؟
    - بله! جونی!
    یک کم حرف زدنش اذیتم میکرد ولی به روم نیاوردم! به هر حال بیمار بودن، نمیشد بهش ایراد گرفت.
    - میشه علت خودکشیتونو بگید؟
    - خونوادگیه!
    - یعنی چی خانوادگیه؟
    - منظورم اینه که ارثیه! مادرم هم خودکشی کرد. البته 16 سال قبل!
    - کجا ؟ و چرا؟
    - خودشو از سد کرج پرت کرد! بابامو با یک زن تو خونه دید! البته دو سال بعد هم بابام مرد ولی اون به دلیل سوء مصرف مواد بود.
    - شما چرا خودکشی کردید؟
    - منم شوهرمو با یک زن تو اتاق خوابم دیدم!
    - هیچی به اون خانم نگفتید؟
    - خواهرم بود، چی میتونستم بگم!
    ابروهام از تعجب چنان بالا رفت که فکر کنم به محل رویش موهام چسبید:
    - یعنی خواهرتون با شوهرتونه!
    - ازدواج هم کردن! کار از این حرفها گذشته! امروز عصر هم دارن میان دیدنم!
    - شما چی؟
    - قبل از اینکه با هم ازدواج کنن، من طلاق گرفتم!
    گوشام سوت کشید. خدا صبرش بده! من اگه بودم همونجا سکته رو زده بودم و به خودکشی نمیرسیدم!
    پرستار خانمها به سمتمون اومد و با صدای بلندی گفت:
    - لیلا حسن پور!
    از جاش بلند شد و گفت:
    - من برم جونی! دکترم واسه ویزیت اومده! بای بای! ببینمت بعدا!
    لبخند پسر کشی زد و همراه پرستار رفت.

    ***************


    استادمو دیدم که از در بیمارستان در حال بیرون رفتن بود. به سمتش دویدم:
    - استاد! استاد!
    سرشو به سمتم برگردوند:
    - بله نیک مرام
    - شما لیلا حسن پورو میشناسید؟
    - آره. مریضه دکتر حسامیه.
    - به نظرم علت خودکشیش کاملا منطقیه! منم به جای اون بودم، خودکشی میکردم!
    استادم خنده ای کرد:
    - برو بخش بیماری مانیا ( شیدایی) رو بخون. در ضمن قسمت علایم توهم و هذیانو هم نگاهی بهش بنداز! پسر... تو قراره دکتر بشی! یک دکتر باید کارآگاه هم باشه!
    استادم با خنده از من جدا شد و من با لبو لوچه ای آویزون از خجالتی که نزد استادم کشیده بودم، همونجا میخکوب شدم!



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    حوری خانم


    واکساشو تو کیف سورمه ای کهنه ش ریخت. نگاهی به گوشه کیف کرد. از چند جا پاره شده و با رنگای سبز و قرمزی که با رنگ واکس قاطی شده بودن، کوک زده شده بود. دست به زیپ کیف برد. با یه حرکت کشیدش. هنوز به ته خط نرسیده، زیپ در رفت. پوف بلندی کشید و گفت:
    - خدایا مصبتو شکر! اینم اسقاطی شد!
    سر کیفو لوله کرد و بهم پیچوند. جعبه واکسشو جمع کرد و تو بقالی سید علی گذاشت! سید در حال حساب کتاب کردن دخلش با چرتکه بود! همون صدایی که از بچگی به گوشش آشنا بود!
    - سید جان شرمنده تم به خدا! سنگینه! وگرنه میبردمش خونه!!
    - این چه حرفیه مندلی؟ مغازه مال خودته پسرم! اون یه تکه جعبه بودن و نبودنش تو مغازه چه سنگینی رو دوش من داره؟
    - خدا از آقایی کمت نکنه! خداحافظ
    - برو بابا، خدا پشت و پناهت!
    کت کهنه شو روی دوش قوز کرده ش انداخت. دمپایی های زردشو که از چرک و رنگ واکس قهوه ای شده بودن در آورد و کفشاشو پا کرد. انگشت انداخت و تای پشت کفششو بیرون کشید! نگاهی به سر کفش کرد که از تخته کفش جدا شده بود!
    پوزخندی رو لبش نشست و گفت:
    - تو هم بوی نخهای جدید شنیدی که از هم وا شدی؟ فردا چنان بدوزمت که یادت بره دهنتو بی موقع باز کنی! درست مثه دهن من که چند سال پیش قرار بود دوخته بشه!
    لخ لخ کنان از زیر بازارچه به سمت قهوه خونه میز قنبر راه افتاد. چقدر موقعیکه بچه بود به اسم میز قنبر میخندید چند بار برگشته بود و به میز قنبر گفته بود
    - میز قنبر چرا اسمت میزه واسه چی صندلی نذاشتن؟
    میز قنبر لنگ قرمزشو از دور گردنش باز کرده و داد کشیده بود:
    - بچه! میز باباته! صد بار گفتم میرزا قنبر نه میز قنبر
    و مندلی با همون پاهایی که یکیش چند سانت از اون یکی دیگه کوتاهتر، پا به فرار گذاشته بود!
    بعد از سالها هنوز هم به میرزا قنبر میگفت "میز قنبر!" تنها کسی بود که میرزا قنبر بهش اجازه میداد که اونو میز قنبر صدا کنه انقدر که مندلی پسر مهربون و صاف و ساده ای بود!
    هنوز به قهوه خونه نرسیده، چشمش به زیور بیوه ی بیوک افتاد. خودش میگفت اسم شوهرش بیوک بوده و از یه خونواده متمول! میگفت تفاهم نداشتن که ازهم جدا شدن که البته زیور جدا شده وگرنه هنوز که هنوزه بیوک روزی صد تا قاصد در خونه زیور میفرسته و التماسش میکنه که برگرده!
    حال و هوای این زنم عجیب بود. همیشه عطش داشت و گرمش بود. یه بار نشد که مندلی ببینه چادرشو مثه آدمیزاد دورش پیچیده! زمستونو تابستون واسش فرقی نمیکرد! شهرامو بهرام واسش توفیری نداشت. جلوی همه خودشو باد میداد و میگفت:
    - مردم از گرما!
    کم ندیده بود که بعد از یه ساعت از مغازه های زیر بازارچه با لبو لوچه ورم کرده و سر و صورت سرخ و موهای پریشونی که از زیر چادر بیرون میزد، بیرون اومده بود!
    نگاهی به کفشاش انداخت قرمز بود و پاشنه میخی. از همونها که ننه ش میگفت اگه یه زن بپوشه، یعنی حالش خرابه!
    رو به زیور کرد و گفت:
    - کفشات مبارکه زیور! تا حالا ندیده بودم
    زیور که در حال عشـ*ـوه و ناز اومدن واسه اصغر قصاب بود تا چند مثقال گوشت بگیره، روشو به سمت مندلی کرد و گوشه چشمی نازک کرد گفت:
    - وااا! مندلی تویی؟ خدا نکشت پسر! ترسیدم...
    و چادرشو یه بادی داد که یعنی چقدر هوا گرمه! حالا فقط یه هفته قبل همه بچه های زیر بازارچه رفته بودن شاه عبدالعظیم واسه سیزده بدر!
    زیور با همون عشـ*ـوه زیوری ادامه داد:
    - بیوک واسم فرستاده
    مندلی پوزخندی رو لبش نشوند و گفت:
    - دست آقا بیوک درد نکنه! سلام منو بهش برسون و بگو کلاشو بالاتر بذاره!
    زیور اخم غلیظی بین ابروهای کمونی و کشیده ش انداخت و گفت
    - واااا! یعنی چی مندلی؟ چرا دهنت بی چاک و بس شده تازگیا؟ بلا به دور! همه این روزا چشم دریده شدن!
    با صدای اصغر قصاب که میگفت "آبجی زیور چقزه میخوای؟"
    روشو از مندلی گرفت و به سمت اصغر آقا قصاب برگشت
    - والا! خدمت با سعادت اصغر آقا بگم که.....
    واینستاد که به حرفهای این زنیکه گوش بده!
    پا که به داخل قهوه خونه گذاشت بوی چای دارچین بدجوری تو بینیش پیچید!
    شاگرد قهوه خونه چی در حال پاک کردن میزها با لنگی بود که بوی نمش از دو فرسخی فهمیده میشد!
    به سمت میز همیشگی رفت. رد لنگ دایره وار روی میز افتاده بود. دستشو دراز کرد و با حرکت دادن انگشتاش داد زد:
    - مصطفی! مصطفی!
    شاگرد قهوه خونه چی روشو برگردوند و از همون جا با تون صدایی بالاتر داد زد:
    - سلام مندلی! خوش اومدی!
    - اوستات کجاست؟
    - رفته مسجد نماز! الانه میاد
    - یه چای واسم بریز. یه دیزی هم بیار
    - شرمندتم مندلی! امروز دیزی نداریم. اوستا صبحیه رفته بود حموم. وقتی رسید به بازار گوشت آبگوشتی تموم شده بود!
    مندلی سرشو پایین انداخت. خنده ای کرد و زیر لب گفت:
    - یکی از همین شاگردا کافیه که آبرو واسه آدم نذاره!
    صندلی فلزی آبی رو بیرون کشید و روش نشست. درست روبروی پنجره بزرگ سرتاسری کنار در ورودی. همونجای همیشگی...

    ***************

    سه سال پیش بود. غروب یه زمستون سرد و برفی! در حال جمع کردن جعبه کفشش بود که یه ماشین جلوش، زیر بازارچه نگه داشت. از اون اتولای جدید بود! مال پولدارا! یه مرد از ماشین پیاده شد. معلوم بود که راننده ماشینه. به سمت مندلی اومد و گفت:
    - وسایلتو جمع نکن! یه مشتری نون و آبدار داری
    مندلی نگاهی به صورت مرد کرد و گفت:
    - من بیشتر از حقم نمیگرم. حالا چی شده؟
    راننده به سمت در عقب ماشین رفت و درو باز کرد. یه دختر خانم 18 یا شاید 19 ساله پاشو ازماشین بیرون گذاشت. یه پالتوی پشمالو! از اون گرونها که تو فیلما نشون میدن و به قول زیور تو مغازه های کنار خونه بیوک هست، تنش بود. کلاه سرشم از همون جنس بود.
    رو به مرد کرد و با صدای ملیحی گفت:
    - همینجاست؟
    - بله خانم
    اون زن با قدمهایی پر ناز به سمت مندلی رفت. همون یه نگاه واسه مندلی کافی بود که مرد جوان دل و دینشو به این پری رو ببازه! خیلی با زنای دوروبرش فرق میکرد! مثه فرشته ها بود. از همونا که تو قصه شاه پریون زندگی میکردن!
    زیر لب گفت:
    - حوری!
    دختر با چشمای از حدقه در اومده گفت:
    - اسم منو از کجا میدونید؟
    مندلی سرخوش از این کشف ناگهانی دست پاچه گفت:
    - من اسم شما رو نمیدونستم. همینطوری به نظرم رسید! شما مثه فرشته ها میمونید!
    در همین موقع اون مرد به سمتشون اومد و با اخم به مندلی گفت:
    - زیادتر از دهنت حرف نزن
    روبه دختر کرد و با لحنی مودبانه و آروم گفت:
    - خانم، آقا صد بار بهتون تذکر دادن که با این ولگردای خیابونی هم کلام نشید ولی شما اصلا گوش نمیکنید...
    مندلی شاکی از بکار بردن این کلمه واسه معرفی مردم سطح خودشون، دهن باز کرد تا چند تا لیچار بار مرد راننده کنه و بهش بگه تو خودت بچه کدوم طویله پایین شهری که الان آخر آدم شدنت رانندگیه؟
    هنوز حرف از دهنش بیرون نیومده بود که زن عصبی به سمت مرد برگشت و گفت:
    - حرف دهنتو بفهم ابی! این چه طرز صحبت کردنه؟ اگه یه بار دیگه در مورد مردم اینطوری حرف بزنی میفرستمت همون گاراژ مینی بوسا که توش شپش از سرو روت بالا میرفت! خودت میدونی که من چقدر رو این مسائل حساسم!
    ابی که صد در صد اسمش ابراهیم بود و از موقعیکه با پولدارا همکلام شده اسمش به ابی تغییر کرده بود، از خجالت قرمز شد. سرشو پایین انداخت و به سمت ماشین رفت.
    همین چند جمله حوری خانم کافی بود که آبی رو آتیش به جون افتاده مندلی بشه!
    روشو به سمت زن کرد و گفت:
    - چه امری داشتید؟
    زن پاشو روی جعبه گذاشت:
    - لطف کنید اینو واسم واکس بزنید. امروز خونه یکی از همکارام دعوتم. واکسی دم خونه مون نبود. به نظرم رو کفشام کمی خاک نشسته
    مندلی به کفشهای تمیز و براق زن نگاهی کرد و گفت:
    - اینا که خیلی تمیزن؟
    - اشکالی نداره یه واکس بزن روش
    - نمیخواید درش بیارید؟
    - همینطوری واکس بزن. ولی حواست باشه جورابام واکسی نشه!
    - چشم
    با تموم دقتی که در این چند سال شغل واکسی بودنش بیسابقه بود، کفشای حوری خانمو واکس زد
    سرشو بلند کرد:
    - تموم شد خانم
    زن پاشو از روی جعبه برداشت:
    - ممنونم. چقدر شد؟
    - قابلی نداره! مهمون ما باشید
    - ممنونم جوون! تعارف نکن. دیرم شده!
    - یه قرون
    زن 5 قرون از کیفش در آورد و رو جعبه گذاشت. لبخندی زیبا رو صورت مندلی پاشید و گفت:
    - بقیه ش مال خودت!
    حوری خانم به سمت ماشین راه افتاد
    مندلی طاقت نیاورد و حرف دلشو زد:
    - بازم میاید اینجا؟
    زن نگاه مهربونی کرد و گفت:
    - نه! خدا حافظ!
    چشماش به سمت قدمهای زن کشیده شد که صدای با جذبه مردی تو گوشش پیچید:
    - من اگه به جای خانم بودم با همین نخها دهنتو میدوختم
    مندلی با وحشت به چشمای خشمگین مرد روبروش خیره شد.
    مرد پوزخندی زد و به سمت ماشین رفت. تمام مدتی که ماشین از نظرش دور شد، احساس دوخته شدن دهنش بدجوری آزارش میداد!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    مسافر کوچولو یا کیوان


    سالها از زمانیکه مسافر کوچولو از سیاره خودش به زمین اومده میگذره!
    مسافر کوچولو بعد از اینکه کنجکاو شد که زمینو بشناسه و از سیاره خودش به عشق دیدن زمین و زمینیها به سیاره ی زمین اومد، به کشورها و شهرهای مختلف سرک کشید. در ایران توسط یه خونواده که بچه دار نمیشدن به فرزندی پذیرفته شد. پدر خونواده یک کارمند دولتی بود که از ساعت 6 صبح، از خونه بیرون میرفت و عصرها ساعت 4، ذله و هلاک به خونه برمیگشت و لب تر نکرده پیکانشو برمیداشت و میرفت دم آژانس تا با کار کردن اضافه بتونه شکم زن و بچه شو سیر کنه و خرج تحصیل مسافر کوچولو رو بده! اولین مسئله ای که مسافر کوچولو رو تو شوک برد این بود که چطوری پدرش با این حقوق پایین از پس اجاره خونه، خرجی ، قسط، پول آب و گاز و تلفن بر میاد؟ غیر قابل باور بود. وقتی از پدرش پرسید، باباش در جوابش گفت:
    -پسرم، پول حلال برکت داره
    و همین جمله تو ذهن مسافر کوچولو نقش بست!
    سه تایی زندگی خوبی داشتن و در کنارهم با کمبودهایی که داشتن مدارا میکردن ولی مگه بقیه گذاشتن!! هرکی دست مسافر کوچولو رو تو دست مادرش میدید میگفت:
    - آمنه! بچه از پرورشگاه گرفتی؟
    وچقدر مادرش از این حرف غصه دار شد و اشک مهمون چشمای زیباش شد و مسافر کوچولو از ناراحتی مادرش دلش شکست و وقتی پدرش اون دوتا رو دید دلشکسته شد! اصلا اونروز روز دل شکستن بود! به خاطر اطرافیان از اون شهر کوچ کردن و به یه جای دور رفتن که فقط با قوم و خویشا از راه تلفن در تماس باشن! مسافر کوچولو از اون به بعد شاد شد چون همه دوستش داشتن. هیچکس نمیپرسید از کجا اومده و چرا اومده! همکلاسیاش دوستش داشتن. کارمندای صدا و سیما دوستش داشتن و کارتونشو پخش میکردن.
    مسافر کوچولو به حرف پدرش گوش کرد و به دانشگاه رفت. نه اون رشته ای که دوست داشت چون سهمیه اون رشته در پذیرش افراد عادی کم بود. اون مجبور شد به رشته ای بره که کمتر علاقه داشت. باز هم حرفهای مردم دلشو شکوند که میگفتن:
    - مسافر کوچولو تو که دوست داشتی پزشک بشی، چی شد داری علوم آزمایشگاهی میخونی؟
    مسافر کوچولو همه این حرفها رو میشنید ولی به روی خودش نمی آورد که مبادا مادر و پدرش ناراحت بشن!
    با اومدن فوتبالیستا و بن تن و سایر هنر پیشه های کارتونی، همه مسافر کوچولو رو فراموش کردن، حتی صدا وسیما... دیگه کسی ازش امضا نخواست! دیگه صدا و سیما کارتونشو پخش نکرد! حتی وقتی ازش اسمشو میپرسیدن و میگفت "مسافر کوچولو " همه بهش میخندیدن و میگفتن:
    - تو به این گندگی اسمت مسافر کوچولوئه؟
    مسافر کوچولو اسمشم عوض کرد و اسم سیاره همسایه شو روی خودش گذاشت... کیوان!
    شبا به اون سیاره ای که تنها دوستش گل سرخ بود فکر میکرد. چند بار گل سرخ بهش ایمیل داده که به سیاره شون برگرده ولی کیوان نمیتونست درسشو ول کنه! آخه اون داشت دکترای علوم آزمایشگاهی میگرفت و شاگرد اول هم بود و مایه فخر و مباهات خونواده ش. دیگه مردم فراموش کرده بودن که اون یه روزی میخواست پزشکی قبول بشه! همیشه همینطور بود. حرفشونو میزدن و دل مخاطبشونو میشکستن و بعد فراموش میکردن!
    از طرفی اون ستاره رو تو دانشکده دیده بود و شبها دلش واسش تنگ میشد. درسته که مسافر کوچولو اسمشو کیوان گذاشته بود ولی هنوز هم همون مسافر کوچولو بود. مهربون و با گذشت...
    یه روز کیوان فهمید که دیگه نمیتونه بدون ستاره زندگی کنه و باید تموم لحظات زندگیش با حضور اون پر بشه!
    دیده بود که دوستاش واسه اینکه به کسی ابراز علاقه بکنن اونا رو به کافی شاپ دعوت میکنن یا به پارک... هوا سرد بود. واسه همین کیوان، ستاره رو به کافی شاپ دعوت کرد. دست ستاره رو گرفت و با عشق تو چشماش نگاه کرد و گفت: دوستت دارم.
    به همین سادگی! سادگی ای که فقط مخصوص مسافر کوچولو بود.
    مادر و پدرش پیر شده و مثه کیوان تنها بودن. ورود ستاره به زندگی سه نفره شون گرمایی دوباره به خونه شون داد!
    امروز پنج ساله که از ازدواجشون میگذره. کیوان استاد دانشگاه شده ! یه آزمایشگاه خصوصی داره. درآمدش خوب شده! ماشینش از اون گروناست، خونه ش بهترین جای شهره و یه دختر کوچولوی سه ساله به اسم مهتاب داره! دختر کوچولویی که وقتی بغلش میکنه و سرشو تو موهای فرفری کوتاهش میکنه و بو میکشه پر میشه از حس خوب زندگی تو زمین. ولی الان سه روزه که نه ستاره زندگیشو دیده و نه مهتاب شبهای سیاه زندگیش رو!
    چند روز قبل ستاره بهش گفت: کیوان تو خیلی عوض شدی! تو از موقعیکه وضع مالیت خوب شده فراموش کردی که همون مسافر کوچولویی بودی که تو بچگیت به همه کمک میکردی! تو مامان و بابای پیرتم یادت رفته! دو هفته ست که ندیدیشون! یادت رفته که یه مهتاب و یه ستاره بیشتر نداری! همش کار، همش پول! همش حرص! همش ..... دیگه نمیتونم باهات زندگی کنم!
    ستاره دست مهتابو گرفت و به خونه پدرشوهرش رفت. 3 روزه که اونجاست. کیوان حتی روش نشده به دنبالشون بره! چون یادش رفته بود که یه زمانی پدر و مادرش همه دورو بریهاشونو ول کردن تا مسافرکوچولو زندگی خوبی داشته باشه! اون یادش رفته بود که هر روز اگه نمیتونه پیش اونا بره، بهشون زنگ بزنه و احوالشونو بپرسه! اون یادش رفته که باید به همه کمک کنه! اون با مسافر کوچولوی بچگیاش خیلی فرق میکنه و این چیزیه که ستاره رو آزار میده والانم این حرفهاست که باعث عذاب وجدان کیوان شده! اون فهمیده که اشتباه کرده و نباید شبیه بعضی از زمینیا میشده. آخه اون زمینی نیست، آسمونیه! مثل بعضی از زمینیا که معلومه آسمونی هستن و مثه مسافر کوچولو رو زمین زندگی میکنن! ستاره، مسافر کوچولوی دوران کودکیشو میخواد...
    از جاش بلند میشه و موبایلشو بر میداره و میره تو لیست شماره ها. یه شماره میگیره. بعد از چند تا بوق صدای دلنشین ستاره شو میشنوه:
    -الو
    - الو ستاره ی عزیزم. سالگرد ازدواجمون مبارک! دلم واسه همتون خیلی تنگ شده! حق با تو بود! با مامان و بابا حاضر شید. تا نیم ساعت دیگه میام دنبالتون بریم شام رستوران! مهتابو به جام ببوس. خدا حافظ.
    در اون سمت اشک شوق از چشمای ستاره رو گونه ش میچکه!
    مامان کیوان میگه:
    - کی بود دخترم؟
    ستاره درحالیکه لبخند شادی رو لبشه، رو به مادر شوهرش میگه:
    - مسافر کوچولو...

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    غلامرضا نه غلومی


    پاشو که از چارچوب دراتاق بیرون گذاشت، چشمش به شست پای در اومده از جوراب قهوه ایش افتاد. سری تکون داد و خطاب به شستش گفت:
    - تو هم زورت به همین یه تیکه پارچه رسید لاکردار!
    پاشو تو کفشهای نوک تیز پاشنه خوابیده ش کرد و سرشو به سمت مطبخ چرخوند و داد زد:
    - ننه! ننه!
    صدای پیرزنی به گوش رسید:
    - چی میگی غلامرضا؟
    - دارم میرم پیش برو بچ !
    زن ملاقه به دست، در آستانه در ظاهر شد و گفت:
    - تا کی میخوای دنبال اینا زیر بازارچه جولون بدی؟ ننه، سنی ازت گذشته! مردی شدی واسه خودت! تا کی میخوای علاف جلال و دارو دسته ش بشی؟ ناسلامتی مرد خونه م تویی؟ غلامرضا شیرمو حلالت نمیکنم که جا پای جلال بزاری؟
    دستمال یزدیشو دور دستش پیچوند و کلاه لوطی گری ش رو کمی بالاتر داد :
    - دِ بس کن دیگه ننه! تا کی میخوای یه ریز نق بزنی؟ با کدوم سرمایه کارو بار راه بندازم؟ خدا بیامرزه پدرمو! نور به قبرش بباره! تا اون بود ماهم آقا بودیم. همه چپه راسته جلومون سر خم میکردن. اون که مُرد، آقایی مونم رفت. انگار اونم به دُمبِ آقامون وصل بود! کی یه دست نوازش به سرمون کشید یا یه قرون پول کف دستمون گذاشت؟! آخ ننه! آخ ننه! سر صبحی دلمو خون به جیـ*ـگر کردی ننه! فکر میکنی من دلم نمیخواد دست طیبه رو بگیرمو بیارم اینجا وخانوم خونه م کنم؟ از خدامه که یکی بیاد ور دلت باشه که وقتی پامو از در این خونه بیرون میذارم، هوش و حواسمو اینجا جا نذارم! ولی چیکار کنم ننه؟ اوس حسین به خاطر شکسته شدن دستش قرض بالا آورده! واسش پیغوم فرستادم که اگه راضیه تو رو برفستم ( بفرستم) خواستگاری طیبه؟ میدونی جوابمو چی داد؟ دِ نمیدونی ننه که سر صبحی شمر شدی و اخلاقمو مگسی میکنی!
    پیغوم فرستاده شیر بهای طیبه ده هزار تومنه! میگه باید قرضامو بدم و تا خوب شدن دستم یه پس اندازی داشته باشم تا شکم مصطفی رو سیر کنم! اونم راست میگه ننه! یه مرد پیر با دست چلاق و یه پسر عقب مونده ذهنی که زیرشم باید تمیز کنن، دستش به جایی بند نیس که بخواد بی هیچی دخترشو به مردم بده! حالا هی نمک به این دل پاش پاش ما بپاش ! به مولا علی اگه یه مرد هم تو این بازارچه باشه، اونم جلال هفت خطه... درد دلمو که فهمید بهم گفت که اگه ور دلش باشم و بشم دست راستش، به سال نکشیده ده هزار تومن رو واسم جور میکنه! فقط ازش خواستم که پولش حلال باشه! تو که میدونی ننه من نه اهل دزدی م و نه نزول!
    ننه ش سری تکون داد و به مطبخ برگشت و زیر لب گفت:
    - این راه که میروی به ترکستونه غلامرضا!
    دستمال یزدیشو تو هوا ول کرد و به شدت تکونش داد و به قول خودش صدای زارتشو در آورد. کت سیاهشو رو دوشش جابجا کرد. سـ*ـینه شو سپر کرد و بادی به غب غب انداخت. شکمشو تو داد و گشاد، گشاد و شیلنگ تخته وار به سمت در حیاط راه افتاد.
    صدای شاکی ننه ش دراومد :
    - کجا میری غلامرضا؟
    پاشو از پله آخر ایوون پایین گذاشت:
    - میرم ترکستون ننه! ترکستون!
    پاشو که تو بازارچه گذاشت، دستشو رو سـ*ـینه ش قرار داد و از جلوی هر کی که رد میشد با سر سلام میداد.
    اونایی که باهاش بیشتر رفیق بودن میگفتن:
    - چطوری غلومی؟
    غلومی هم یه سری کلمات تکراری رو در جوابشون بلغور میکرد:
    - چاکریم! ...مخلصیم! ...غلومیم! ... نوکریم! ...
    پاشو که تو کله پزی مش قنبر گذاشت، چشمی گردوند. جلال هفت خط و نوچه هاش دور یه میزنشسته بودن. نوچه هاش فک میزدن و قهقهه مسـ*ـتانه جلال هفت خط کله پزی رو برداشته بود! کلاهشو رو سرش جابجا کرد و دوتا دستشو بالا برد:
    - آقایون جمیعا چمنیم (مخفف چاکرتیم نوکرتیم مخلصتیم )
    هرکی تو حال وهوای خودش بود! یه عده چایی میخوردن و یه عده دیگه قلیون میکشیدن! کله پزی مش قنبر علاوه بر اینکه صبح زود به همه کله پاچه میداد، بقیه ساعتها چایی و قلیون هم داشت.
    به سمت میز جلال و آویزوناش رفت:
    - اجمالتیم آق جلال! (کوچک شده شما هستیم آقا جلال)
    جلال انگشت اشاره ش رو به یکی از نوچه هاش کرد و گفت:
    - پاشو آلبالو! نمیبینی غلومی وایستاده!
    نوچه از جاش بلند شد و غلومی رو بروی جلال نشست:
    - چوخلصیم آق جلال! ( خیلی مخلصیم آقا جلال)
    حسن چرتی در حالیکه لنگ قرمز حموم رو به دور گردنش انداخته و سیگار نصفه گوشه لبش بود، لخ لخ کنان با سینی چای به سمت غلومی اومد:
    - سام علکوم آق غلومی! شای واشتون آوردم !
    سینی رو کوبوند رو میز جلوی غلومی که خاکستر بلند شده سیگارشم ریخت تو چای؟
    غلومی نگاهشو از جلال که در حال پشت گردنی زدن به یکی از نوچه هاش بود، گرفت و دادی به سر حسن چرتی زد که چرت حسن پاره شد! و اجیر ایستاد!
    - چته چرتی! گرخیدیم! (ترسیدیم(
    غلومی به چایی که به تو نعلبکی ریخته شده بود نگاهی انداخت و چشماشو به حسن چرتی که به اون زل زده بود دوخت:
    - خوردیم پیاز(خنگ)! برو یه چای دیگه وردار بیار!
    - چشم آق غلومی
    - د برو دیگه! وایستاده منو نیگا میکنه! لامصب انگاری سگ برگر خورده که اینقذه دهنش بود میده! گولاخ! (درب و داغون)
    حسن چرتی لخ لخ کنان به سمت سماور گوشه مغازه رفت.
    بعد از یه ربع ساعت، حسن چرتی سینی به دست در حالیکه سعی میکرد لرزش دستاشو کنترل کنه به طرف میز اومد و به آهستگی خم شد تا سینی رو روی میز بذاره که یکی از نوچه های جلال با کف دست به پشت گردن حسن زد که دومرتبه سینی به میز کوبیده شد و ایندفعه استکان کمر باریک چپه شد و تمام چایی تو سینی ریخت! صدای خنده جلال و نوچه هاش بلند شد!
    غلومی نگاه دلسوزانه ای به حسن چرتی کرد ولی واسه اینکه جلو بقیه کم نیاره صداشو بالا برد:
    - شوله زرده چلغوز! برو یه چای دیگه ریلیف کن! ( آماده کن(
    بالاخره حسن چرتی موفق شد که یه چایی واسه غلومی بیاره. غلومی دست دراز کرد و قندو از تو قندون برداشت. قندش بزگ بود. با دندون نصفه ش کرد و تکه دیگه ش رو تو قندون پرت کرد! قندو به چای زد و تو دهنش کرد. با یک مکش چای قندو کشید. هنوز استکان چای رو به دهن نبرده بود که اکبر آنتن با عجله خودشو تو کله پزی انداخت!
    با هول سرشو به چپ و راست چرخوند. چشمش که به میز جلال هفت خط افتاد با چند قدم بلند خودشو به میز رسوند:
    - سا م علکم آق جلال
    جلال چشماشو ریز کرد و رو به اکبر آنتن گفت:
    - چه خبر آنتن؟
    - آق جلال خبر دارم واست توپ! دست اول! مشتلقمو بده تا بگم.
    جلال دستشو تو جیبش کرد و یه قرون در آورد و جلوی اکبر انداخت. انگاری جلو سگ استخون مینداخت.
    تا اکبر خواست سکه رو برداره، جلال خودشو دراز کرد کرد و کف دستشو کوبوند روی سکه و داد کشید:
    - اول خبر نِفله! (تلف شده)
    اکبر که بدجور ضایع شده بود سرشو خاروند و خنده ای کرد و گفت:
    - آق جلال ما چاکریم، شما هم نایس تو میت یو! این چه حرکتیه جلوی بچه محلامون میکنی؟ نا سلامتی حرفای ما کلی سرقفلی داره؟
    جلال دهنشو کج و کوله کرد و گفت:
    - حرفاش سرقفلی دار شده واسه من آنتن بی خاصیت! چه غلطا! بنال بینم چی میگی تا با اردنگی ندادم بچه ها از مغازه بندازنت بیرون؟
    اکبر این پا و اون پا کرد. که صدای جلال بلند شد:
    - دِ بنال دیگه!!!
    - والا خدمت با سعادت آق جلال بگم که همی نیم ساعت پیش، تقی رادار رو تو حموم دیدم. میگفت کریم اسکناس، طیبه، دختر اوس حسین رو خواستگاری کرده و قرار شده تا یکی دو روز دیگه ده هزار تومنو واسش ببره! اوس حسین هم بهش گفته تا پولو نیاره از عقد خبری نیست!
    غلومی با شنیدن این حرف عرقی سردی به هیکلش نشست و یکدفعه آمپر سوزوند. از جا بلند شد و یقه اکبر آنتنو چسبید. عربده کشید:
    - اون از کی تاحالا بچه راکفِلِر(بچه پولدار) شده؟ از کجا یهو این همه پولو رو هم تف زد که ببره بده به حسین آقا؟
    اکبر که از واکنش یکدفعه غلومی زبونش بند اومده بود با مِن مِن گفت:
    - مَن ...مَن....چمدونم! همینا رو تقی رادار بهم گفت!
    بی توجه به صدای جلال هفت خط که میگفت غلومی داغ نکن! این ننه مرده یه چیزی گفت، یقه پیراهن اکبرو ول کرد و از کله پزی خارج شد. صندلیش با صدای مهیبی پشت سرش روی زمین افتاد که اینبار سینی چای از دست حسن چرتی که در حال رفتن به سمت مشتریهای تازه وارد بود. روی زمین افتاد و 7- 8 تا استکان و نعلبکی شکست!
    صدای مش قنبر بلند شد:
    - که ای تو روحت حسن! که هرچی کار میکنی باید بابت شکست و ریختت بهم برگردونی!
    غلومی مثه فرفره خودشو به مغازه بقالی کنار خونه اوس حسین رسوند. چند وقتی میشد که کف دست علی، شاگرد بقالی یه چیزی میذاشت تا خونه اوس حسین رو زیر نظر بگیره! وارد مغازه شد. نوروز، صاحب مغازه، نبود و علی طبق معمول در حال خوردن آب نبات ترشهایی بود که مردم سرخاک برای خیرات کردن واسه مرده هاشون، میبردن
    علی به پای غلومی بلند شد:
    - سلام. آقا غلومی!
    غلومی از گوشه یقه علی گرفت و از رو نیمکت چوبی گوشه مغازه بلندش کرد. دهن وا کرد که بهش فحش بده. یادش اومد که اونم مثه خودش پدر نداره. چشماشو گردوند و یه لا اله الا ا... ی زیر لب گفت. صداشو بلند کرد:
    - دِ بزنم سیاهت کنم جوجه؟
    علی هراسون و دل نگرون از خشم غیر قابل کنترل غلومی گفت:
    - مگه من چیکار کردم آقا غلومی؟
    - جوجه! مگه من بهت پول نمیدم که خبرای خونه اوس حسین رو واسم بیاری؟
    علی مظلومانه نالید:
    - به خدا خبری نبوده! دیروز با آبجیام رفته بودیم سر خاک بابام! امروزم هرچی از در و همسایه پرسیدم که دیروز اتفاقی نیفتاده، هیچکی خبر نداشت!
    - پس این آنتن چی زر مفت میزنه که شنیده کریم اسکناس رفته خواستگاری طیبه؟
    علی چشماشو گشاد کرد و به صورت غلومی زل زد و گفت:
    - خواستگاری طیبه؟ اون فنچول؟ ( دختر کم سن و سال)
    غلومی از اینکه عشقشو یه بچه به قول خودش ریقونه (لاغر) که دماغشو بگیری جونش در میره، فنچول صدا زده بود، گفت:
    - یه بار دیگه اگه غیر از طیبه خانم کلمه ی دیگه ای از دهنت درآد دهنتو کاگل میگرم! شیرفهم شد؟
    علی با وحشت گفت:
    - چشم آقا غلومی! غلط کردم.... چشم......دیگه تکرار نمیشه!
    - همین حالا آبجیتو میرفستی (میفرستی) دم خونه اوس حسین! آبجی راضیه ت رو میگم! همونکه با طیبه کلاس خیاطی میرفت! تا نیم ساعت دیگه واسم خبر آوردی که هیچ، وگرنه به نوروز میگم که روزی چند تا از این آبنبات ترشها رو تو خندق بلات میرفستی! آژیر باش( حواست باشه) که خبرای درست برام بیاری که امروز خیلی کیشمیشیم . ( عصبیم)
    علی که از ترس رنگ باخته بود گفت:
    -چشم....چشم.... آقا نوروز که اومد میرم!.... به ارواح خاک بابام میرم!.... سر شب خبرشو میارم دم خونه!!
    تا شب غلومی تو حیاط خونه کنار حوض شیش ضلعی راه رفت و یکسره داد میکشید:
    - ننه! دور صلوات برداشتی؟
    صدای ننه ش هم مدام از تو اتاق میومد:
    - پسر جان چند بار میپرسی؟ آره ختم صلوات برداشتم!
    صدای تق تق در که بلند شد، به سمت در حیاط پر کشید!
    علی با چهره رنگ پریده و دست و پایی لرزون پشت در بود. غلومی دست علی رو گرفت و تو حیاط آورد.
    غلومی نگاه مهربونی به علی کرد. اصلا ذاتش مهربون بود! قرار نبود که دورو بر جلال هفت خط و قبیله ش بچرخه ولی عاشقی بد جوری زا براهش کرده بود که واسه جورکردن ده هزار تومن شیربهای طیبه، نوکر جلال و امثال اون بشه.
    دستی به سر علی کشید و گفت:
    - چی شد بچه؟
    علی با صدای لرزونی گفت:
    - آقا غلومی، خبر خوشی واست نیاوردم. تو رو خدا نزنیم شل و پلم کنی!
    لبخندی به علی زد و گفت:
    - خیال راحت! همه چی رو واسم بگو... ظهری مگسی بودم. من تا حالا کی دست رو کسی بلند کردم که این دفعه دومش باشه؟!
    علی از اینکه میدید غلومی همون غلومی شده که کف دستشو باز میکرد و توش پول میذاشت و میگفت بقیه ش رو واسه خودت چیزی بخر، خون به دستای سرد و صورت رنگ پریده ش رسید.
    سرشو پایین انداخت و گفت:
    - همه حرفاتون درست بود. کریم اسکناس طیبه خانمو خواستگاری کرده ولی طیبه خانم اصلا راضی نیست! آبجیم میگفت انقدر طیبه خودشو زده که صورتش پنجول پنجوله! فردا شب بله برونشونه! کریم اسکناس پیغوم فرستاده که پول حاضره و فردا شب میاد پولو به اوس حسین میده و گفته که عاقدم با خودش میاره!
    با شنیدن این حرف دنیا جلوی چشم غلومی تیره و تار شد. دستمال یزدی از دستش به تو خاک باغچه افتاد و دستاشو به رو سرش گرفت و روی زمین آوار شد و داد زد:
    - اوستا کریم بدبخت شدم!!
    صدای مادرش از تو اتاق اومد:
    .........- صل علی محمد و آل محمد! غلومی کیه؟ چرا داد میکشی؟


    ***************
    سه سال از گم شدن غلومی میگذشت. هیچکس خبر نداشت که صبح فردای روزیکه علی خبر عروس شدن طیبه رو به غلومی داد اون کجا غیبش زد! فقط یه روز یه ناشناس یه نامه دم در خونه شون آورد و به ننه ش داد. نامه از طرف غلومی بود که نوشته بود که حالش خوبه و ننه ش نگرانش نباشه! ولی مگه دل کدوم مادری از ندیدن و بی خبر بودن بچه ش آروم و قرار داره که دل ننه غلومی داشته باشه؟
    یه تاکسی دو رنگ نارنجی _ سفید وارد بازارچه شد. و روبروی کله پزی مش قنبر نگه داشت. در تاکسی باز شد و یه جوون 26- 27 ساله از پشت رل بیرون اومد! قد و قواره ش به چشم برادری خوب بود. موهاشو به سمت کج شونه زده بود. پینه ی رو انگشتاش نشون میداد که از اوناییه که از زور بازوش نون میخوره! دیگه از اون انگشتای کشیده و زنونه، دستمال یزدی، کلاه جاهلی و گامهای شیلنگ تخته وار خبری نبود!
    علی که پشت لبش سبز شده بود با دیدن غلومی از رو نیمکت کنار مغازه بقالی به سمتش دوید. غلومی دو تا دستاشو باز کرد و علی رو به آغـ*ـوش کشید و خنده ای سر داد:
    - چقدر بزرگ شدی پسر!
    علی خودشو از آغـ*ـوش غلومی بیرون کشیدو گفت:
    - سلام آقا غلومی؟ کجا بودی؟ دلمون واست یه ذره شده بود!
    غلومی نگاه مهربونی به چهره علی انداخت و گفت:
    - غلامرضا نه غلومی! مادرم حالش چطوره؟
    - خوبه! خونه آبجیمه! روضه سید شهدا رفته!
    غلامرضا سرشو بلند کرد و چشمش به یه زن افتاد که ویلچیر به دست به سمت قصابی میرفت. زنی که سالهای نه چندان دور، عشق به اون همه قلبشو پر کرده بود، زنی که باعث شد غلومی به خودش بیاد که واسه زندگی کردن باید خان و خادم خودش باشه! نوکر و اربـاب خودش باشه!
    نگاه علی به مسیر نگاه غلومی کشیده شد:
    - طیبه خانمه آقا غلامرضا!
    این طیبه اون طیبه ای نبود که غلامرضا روزهای پنج شنبه سر خاکا میدید که قبر مادرشو با آب و گلاب میشوره!
    صدای علی اونو به خودش آورد:
    - بیچاره خیلی سختی کشید!
    غلامرضا با بهت به علی خیره شد.
    علی ادامه داد:
    - پس فردای روزیکه من خونه شما اومدم و خبر آوردم، کریم اسکناس دست یه ملا رو گرفت و به خونه اوس حسین برد. پولا رو تو یه پاکت چسب زده گذاشته بود. پاکتو به دست اوس حسین داده و گفته که اینم پولا... ملا رو آوردم تا خطبه عقد خونده بشه!
    اوس حسین هم گفته تا پولا رو نبینم از خطبه خبری نیست! اوس حسین پاکتو پاره کرده و پولا رو از تو پاکت در آورده. وقتی کاغذ دور پولا رو باز کرده، پولا روی زمین ریخته و اوس حسین دیده که کریم بین پولا کاغذ سفید گذاشته! این شد که با هم گلاویز شدن. کریم منقل زغال کرسی رو پرت کرده تو صورت اوس حسین و اونم با دست گچ گرفته ش محکم کوبیده تو سر کریم. ضربه به شقیقه کریم وارد شده و اون همونجا مرده. اوس حسین رو بازداشت کردن ولی از آگاهی به خاطر سوختگی صورتش از زغالها به بیمارستان اعزامش کردن. اوس حسین یه هفته بعد تو بیمارستان به خاطر سوختگی شدید صورتش مرد! از اون به موقع به بعد، طیبه با کار کردن تو خونه های مردم و رختشویی و کلفتی هم قسطای باباشو میده و هم خرجی خودش و مصطفی رو در میاره!
    غلامرضا از شنیدن این خبر هم خوشحال شد و هم ناراحت! نمیدونست به خاطر پاک موندن طیبه، خدا رو شکر کنه و یا به خاطر بلاهایی که سر عشقش اومده از خدا گله کنه؟
    با گامهایی سنگین و مردونه به سمت طیبه رفت!
    طیبه سر برگردوند و چشمش به مردی افتاد که چند بار سر مزار مادرش به اون و پدرش خرما تعارف کرده بود و این آخریها هم با دیدنش گونه هاش سرخ میشد و قلبش تند تر میزد. ولی این مرد کجا و اون جاهل زیر بازارچه کجا؟
    غلامرضا نگاهی به مصطفای چهارده ساله که روی ویلچیر نشسته بود انداخت! جثه اش به اندازه یه پسر 10 ساله بود. پاهاش از لاغری مثه نی قلیون بود! آب از دهنش سرازیر بود و دستاشو رقـ*ـص وار تو هوا تکون میداد. چشماش یه سره به سمت بالا میرفت. دکترا گفته بودن که فلج مغزی مادرزادی داره!
    نگاهشو از مصطفی گرفت و چشم به چشمای خمـار و خسته طیبه انداخت.
    هنوز هم این دخترو دوست داشت! بعد از سه سال کار کردن شبانه روزی تو مکانیکی، و یه قرون یه قرون پول رو هم گذاشتن واسه خرید یه تاکسی قسطی از اداره تاکسیرونی، هنوزم دلش میخواست طیبه خانم خونه ش باشه!
    رو به طیبه کرد که لباش میلرزید و در حال گرفتن اشکش از گوشه چادر گلدار رنگ و رو رفته ش بود.
    غلامرضا به دستای دختر سختی کشیده نگاه کرد. جای بریدگی و چند تا سوختگی رو دستش بود.
    تو دلش گفت دنیا به اینم رحم نکرد! مگه چند سالشه؟ همش 18 سال!
    با لبخند گفت:
    - حالت چطوره طیبه؟
    طیبه سرشو به زیر انداخت و یه قطره اشک روی ویلچیر چکید.
    - نمیخوای منو ببینی؟ انقدر از من بدت میاد؟ باور کن همون روز که صورتت با دیدنم گلی شد منم ته دلم لرزید ولی چیکار میکردم. جیبم خالی بود. پدرت گفت تا پول شیربها رو نیارم تو رو به من نمیده!
    طیبه سرشو بلند کرد و نگاه شرمساری به چهره غلامرضا انداخت:
    - بابام چوب حرف بی ربطشو خورد!
    - بگذریم طیبه! گذشته ها گذشته... امروز عصر با ننه م و عاقد میام تا عقدت کنم و واسه همیشه مال خودم بشی! وسایلتو جمع کن تا ببرمت خونه خودمون! تاکی میخوای اجاره خونه بدی؟ غصه قسطای باباتم نخور. این تاکسی اونقدر داره که جواب هممونو بده! من شیربها رو به بابات بدهکارم! واسه مصطفی هم با اوستای مکانیکم صحبت میکنم تا واسش یه جا تو بهزیستی ردیف کنه! بزرگ شده! صلاح نیست تو دیگه ترو خشکش کنی!
    طیبه نگاهشو در نگاه عاشق غلامرضا قفل کرد. لبخندی بر لبای خشک شده ش نشست:
    - کنیزیتو میکنم آقا غلامرضا! خیلی چشم به رام نذار.
    غلامرضا چشم به چشمای عاشق دخترک دوخت و خوشحال بود که طیبه اونو غلومی صدا نزد!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    همخونه


    از اتمام وقت کاری ام خیلی گذشته بود. روز پرکاری را داشتم. در حال جمع کردن وسایلم بودم که منشی وارد اتاقم شد:
    - خانم دکتر، یه مریض دیگه داریم...
    خیلی جدی رو به منشی گفتم:
    - مگه نگفتم بعد از ساعت هشت مریض پذیرش نکن؟
    دختر بیچاره دست و پایش را گم کرد. فهمیدم که زیاده روی کردم. لبخندی به رویش زدم :
    - بگو بیاد تو... ولی دیگه مریض پذیرش نکن
    - چشم خانم دکتر
    دختری جوان با آرایش بسیار غلیظ و موهای بلوندِ در معرض نمایش، به همراه مردی که حداقل بیست سال از او بزرگتر بود، وارد اتاق شد. شادی از سر و رویش میبارید و خنده های بلندش دندانهای سفیدش را کاملا نمایان کرده بود. چشمم به لاک قرمز روشن ناخنهای دستش افتاد.
    با عشـ*ـوه ی نچندان زیبایی گفت:
    - سلام خانم دکتر
    نگاهی گذرا به او و مرد همراهش انداختم:
    - سلام عزیزم... بفرمایید بشینید
    با خنده رو به مرد کرد:
    - عزیزم، شما بیرون منتظر باش...
    مرد نگاه ناراضی ای کرد و از اتاق بیرون رفت.
    با عشـ*ـوه و ناز روی صندلی کنار میزم نشست.
    نگاه مهربانی به او کردم:
    - مشکلتون چیه؟
    خنده ای کرد و در جوابم با حرکت دادن دست روی صورتش، با عشـ*ـوه ی تمام گفت:
    - مریض نیستم واسه از بین بردن رد جوشهای صورتم اومدم...
    نگاهی به صورتش انداختم. زیر یک مَن کرم پودر و رژ گونه تنها چیزی که معلوم نبود، رد جوشهایی بود که با زدن آنهمه مواد آرایشی میخواست نارضایتی اش از آنها را اعلام کند ...
    لبخند مهربانی زدم:
    - عزیزم... منکه نمیتونم زیر این همه مواد آرایش رد جوشها رو ببینم. لطفا پاکشون کن!
    صورتش را جلو آورد و انگشتش را روی چند جا حرکت داد:
    - ببینید! ایناهاشون... نمیتونم آرایشمو پاک کنم. الان میخوام برم واسه شام رستوران. کیف لوازم آرایشمو یادم رفته با خودم بیارم.
    سعی کردم با ذره بین رد جوشها را بین آنهمه کرم کشف کنم. همینطور که در حال کند و کاو صورتش بودم آهسته گفتم:
    - از رد جوشها واجب تر وزنته! فکر نمیکنی با این سن و سال کمت یه خورده وزنت زیاده؟
    چنان بلند خندید که نا خودآگاه خودم را به عقب کشیدم.
    با لحنی که در آن نه تاسف موج میزد و نه شرمساری گفت:
    - افزایش وزنم به خاطر نوشیدنیهایه که با ارسلان میخورم... غذام زیاد نیست ولی ....
    خوب میفهمیدم منظورش از نوشیدنیهایی که با ارسلان میخورد چیست. به میان کلامش پریدم:
    - میدونید از نظر علمی ضررش بیشتر از منفعتشه؟!
    بلندتر خندید:
    - چاره ای ندارم... ارسلان یه همپا میخواد
    طرز صحبت کردن و ارسلان گفتنش کمی مرا مشکوک کرد:
    - ارسلان همسرتونه؟
    با چشمهای درشت و لنز زده اش نگاهی به صورتم کرد و با صدایی که مملو از ناز و خرسندی بود گفت:
    - نه ... همخونه امه!
    ابروهایم به حالت تعجب بالا رفت:
    - همخونه تون؟
    - بله خانم دکتر... همون آقایی که با من اومد داخل.
    حس کنجکاوی ام فوران کرد. ذره بین را کنار گذاشتم و چشم در چشمش شدم:
    - خونواده ت خبر دارن؟
    - نه... بهشون گفتم که تو یه کارخونه کار میکنم.
    - همیشه که نمیتونی بگی تو کارخونه ای...! کار تو اونجا هم شیفت خاصی داره! بالاخره میفهمن
    - نمیفهمن خانم دکتر بهشون گفتم سه شب، شب کارم و سه روز هم روزکار. اضافه کاری هم دارم . اینا رو گفتم تا واسشون سوال برانگیز نباشه! اگه کارم داشتن به موبایلم زنگ میزنن.
    با حیرت پرسیدم:
    - چند سالته؟
    - 28 سال
    - و اون آقا؟
    - 51 سال
    زندگی اش برایم جالب شده بود. برای اولین بار بود که با چنین فردی برخورد داشتم:
    - تا حالا نشده پدر و مادرت بخوان بیان کارخونه ببیننت و یا بخوان اونجا زنگ بزنن؟
    - آدرس کارخونه ای که دوستم اونجا کار میکنه بهشون دادم. با دوستم هماهنگ کردم که اگه اومدن سریعا در جریانم بذاره تا خودمو برسونم ولی خانم دکتر کدوم پدر و مادریه که پاشه بیاد بیرون و دنبال دختر 28 ساله ش بیفته و یا بیاد دم کارخونه چِکِش کنه ...
    - تا حالا شماره تلفن کارخونه رو ازت نخواستن؟
    - به نظرتون منطقیه که بخوان به اوپراتورکارخونه زنگ بزنن تا من رو از بین اون همه پرسنل پیدا کنه و گوشی تلفن رو وصل کنه، اونم وقتی موبایل هست؟
    در دلم به سادگی ام خندیدم...
    از درمان رد آکنه های صورتش فراموش کردم و سوالاتم را ادامه دادم:
    - چرا اینکار رو کردی؟
    - چون نیازداشتم. هم مادی و هم روحی و هم جسمی!
    با حیرت در چشمهایش زل زدم:
    - فکر میکنی راه درستی رو انتخاب کردی؟
    خیلی محکم جواب داد:
    - صد در صد
    چنان مطمئن جواب داد که یک آن من هم باورم شد که کارش درست است! ادامه دادم:
    - چرا واسه رفع نیازهات ازدواج نکردی؟
    صدای قهقه اش بالا گرفت:
    - ازدواج...؟ یعنی فکر میکنید خواسته هام تامین میشه؟
    - چرا که نه... یک ارتباط کاملا شرعی و عرفی که میتونه خواسته هاتو بر آورده کنه!
    نگاهش رنگ غم گرفت و در چهره ام ماند:
    - ما سه تا خواهریم... دو تامون ازدواج کردن و من از زندگی اونها درس گرفتم و این راه رو انتخاب کردم.
    خواهر بزرگترم زن پسر عمه م شد. از همون روز اول ازدواج مشکلاتشون شروع شد. هر دو تا دانشجو بودن... با وجودیکه پدرم با پسر عمه ام یا همون دامادمون خیلی کنار اومد ولی باز هم سختیها دست از سرشون بر نداشت...
    خرید طلای عروسی، لباس عروس، آینه و شمعدان، رهن خونه، خرید جهاز و مخارج عروسی باعث شد که اول زندگی هردوتاشون تا خِرخِره برن زیر قرض... مگه پدرم چکاره است؟ یه کارمند بازنشسته ی یکی از ادارات دولتی... والا کلیه هاشم سنگ سازه وگرنه یکی از کلیه هاشو واسه مخارج ازدواج خواهرم میفروخت... خودم با دو تا گوشهای خودم شنیدم که تو اتاق به مادرم میگفت...
    خواهر بزرگم 6 ساله که ازدواج کرده با وجود اینکه هر دوتاشون 2 ساله فارغ التحصیل شدن، هنوز نتونستن یه کار ثابت پیدا کنن. با حقوق ماهی 300 تومن کدوم زندگی الان میچرخه...؟ هر دوتا باهم 600 تومن حقوق میگیرن، اون هم بدون بیمه! کرایه خونه که چه عرض کنم یه سوییت یه اتاق خوابه به اندازه ی یک قلک که ماهی 400 تومن بابت اجاره ش میدن... خرج بچه شون روهام هم به کنار که قوز بالا قوز شده. میدونید تا حالا چقدر دستی از من پول قرض گرفته؟ با وجود اینکه شوهرش شبها دم آژانس کار میکنه ولی هنوز هشتشون گروی نهشونه! این از آخر و عاقبت دو تا لیسانس جامعه... همین مشکلات مالی باعث شده که تو زندگی بهم دلسرد بشن و دائما اختلاف داشته باشن!
    زندگی خواهر اولم واسمون عبرت شد که دومی رو به فردی بدیم که دستش به دهنش برسه... شوهر خواهر دومم وضع مالیش خوبه ولی از همون مردهاست که میگن امان از روزیکه مرد شلوارش دوتا بشه!
    اهل همه جور تفریح مجردیه... تا حالا چند بار خواهرم عکس دخترهای ناجور تو کیف دستیش پیدا کرده! تازگیها دست بزن هم پیدا کرده... دو ماهه که خواهرم با بچه ی دو ماهه ش اومده خونه ی بابام قهر!
    شوهرش پیغام فرستاده همینیه که هست میخوای بخواه نمیخوای هِری!!! شما هم اگه به جای من بودید همین کارو میکردید. درسته که ارسلان همسر شرعی و قانونی من نیست ولی هفته ی اول نشده یه پراید انداخت زیر پام... چون زن و شوهر نیستیم مسئولیت چندانی نسبت به هم نداریم. بیشتر با هم خوش هستیم تا ناخوش. شوهرم که نیست بخوام رو تفریحات و یا کارهای دیگه ش گیر بدم. یه خونه واسم گرفته که وسایلش رو خودش آورده. پول تو جیبیم رو میده و تفریحاتمون رو با هم داریم. مگه آدم چی میخواد از دنیا؟
    در همین موقع در اتاق زده شد. در حالیکه از شنیدن حرفهای اون خانم گیج و منگ شده بودم سرم را رو به در کردم:
    - بفرمایید داخل
    آقا ارسلان پا به داخل گذاشت و رو به همخونه ایش گفت:
    - خانمی، کارت تموم نشد؟ بچه ها تو رستوران منتظرن
    شل و وارفته جواب دادم :
    -بیرون تشریف داشته باشید الان داروهاشونو مینویسم
    در حالیکه داروها را روی سرنسخه می نوشتم از خودم پرسیدم:
    -تا کی این معضلات باید گریبانگیر نسل جوون ما باشه که اونها رو به بیراهه بکشونه؟




    ................................................................................................

    عزیزان من این داستان کوتاه کاملا واقعی است و من قضاوت را بر عهده ی خودتان گذاشته ام!
    :icon_arrow(1):
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    ازدواج از طریق سایت دوست یابی


    آخرین باری که دیدمش 4 سال قبل بود. درست روزی که تمام بچه های طبقه ی پنجم خوابگاه رو شیرینی داد و اعلام کرد که از دانشکده انصراف داده و تا چند روز دیگه داره میره ترکیه تا در اونجا عقد کنه و با شوهرش به دانمارک بره...
    وقتی جعبه ی شیرینی رو به اتاق من آورد شادی وصف ناپذیری رو تو چهره ش دیدم.
    جعبه رو به سمت من گرفت:

    • بفرمایید نسترن جون
    یه دونه شیرینی ناپلئونی برداشتم و به چشمهاش که پر بود از شعف نگاه کردم...
    همکلاسی بودیم ولی خیلی با هم صمیمی نبودیم. ازش خواستم که چند دقیقه ای تو اتاق من بشینه و یه چای با هم بخوریم.
    خیلی راحت قبول کرد. کتری برقی رو که به برق زدم، شروع کردم به پرسیدن چند تا سوال که ذهنمو درگیر کرده بود:

    • سارا جون... شوهرت فامیلتونه؟
    • قهقهه ای زد:
    • نه بابا... هفت پشت غریبه ست!
    • چطوری با هم آشنا شدید؟
    • تو سایت دوست یابی!
    ابروهام از تعجب بالا رفت:

    • تو سایت دوست یابی؟
    • آره دیگه...
    • دیدیش تا حالا؟
    • نه... عکساشو دیدم... بعد از اینکه با هم آشنا شدیم از طریق ایمیل عکساشو میفرستاد.
    • چکاره س؟
    • مهندس مکانیکه... تو یه شرکت خصوصی تو دانمارک کار میکنه؟
    • کاملا میشناسیش؟
    • آره بابا... روزی حداقل پنج یا شش ساعت با هم چت میکردیم... از زیر و بَم خصوصیات اخلاقی هم خبر داریم.
    • چرا میخواید تو ترکیه عقد کنید؟ چرا نمیاد ایران؟
    • مشکل سربازی داره! اگه بیاد دیگه نمیتونه برگرده!
    • مامان و باباش هم اونجان؟
    • همشون اونجان... فقط خواهر و برادرهای مامان باباش اینجان که با اونها هم میگه ارتباط زیادی ندارن
    از این حرفش خیلی متعجب شدم و تو دلم گفتم:




      • چرا با خاله ها، عموها و... ارتباط ندارن؟
    ادامه دادم:

    • دَرسِت چی میشه؟ حیفه... تو دو ترم دیگه فارغ التحصیل میشی!
    خنده ی بلندی کرد:

    • سیامک گفته همونجا میتونم درسمو ادامه بدم.
    • مامان و بابات راضین به این ازدواج؟ گفته بودی خیلی روت حساسن؟
    • اولش که راضی نبودن ولی چند ماه قبل که مامانش اومد ایران و منو خواستگاری کرد با اصرارهای من راضی شدن... به هر حال اونا که نمیتونن منو به کسی که دوست ندارم شوهر بدن. خواسته ی خودم در اولویته...
    تمام صحبتهای اونروزمون به همین جا ختم شد و من دیگه سارا رو ندیدم تا اینکه چند روز قبل که واسه گرفتن مدرک فوق لیسانس در رشته ی مهندسی صنایع غذایی از دانشکده ی خودمون به بخش آموزش رفتم، صدای آشنایی توجهمو جلب کرد.
    پشتش به من بود. به سمتش رفتم و سارا رو دیدم. از اینکه تو آموزش دانشگاه میدیدمش هم خوشحال شده بودم و هم متعجب. صداش کردم:

    • سارا...
    سر چرخوند. با دیدن من برقی در چشمهاش ظاهر شد و با ذوق گفت:

    • نسترن...
    شکسته و لاغر شده بود . به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم:

    • دختر تو اینجا چیکار میکنی؟
    خودش را از آغوشم بیرون کشید. نگاهش رنگ غم گرفت. آهی کشید:

    • داستانش مفصله
    نگران شدم:

    • چی شده؟ اتفاقی واست افتاده؟ شوهرت خوبه؟ خونواده ت خوبن؟
    رو به کارمند آموزش کرد:

    • تا شما مدارک منو چک کنید من بر می گردم.
    دستمو گرفت و از بخش آموزش بیرون کشید. با هم به محوطه ی دانشگاه رفتیم و روی نیمکت نشستیم.
    دستم رو تو دستهاش گرفت و غمگین گفت:

    • از کجاش برات بگم؟
    لحن حرف زدنش و خطوط نمایان شده روی پیشونی و گوشه ی چشمش منو نگران کرد:

    • جونم بالا اومد... میگی چی شده یا نه؟
    با تون صدایی غمگین گفت:

    • شوهرمو از دست دادم... فریبم داده بود!
    بهت زده گفتم:

    • فریبت داده بود؟
    نفسشو بیرون داد:

    • بعد از اینکه از ایران به همراه خونواده م به ترکیه رفتیم، در اونجا عقد کردیم. همه چیز خوب بود. ده هزار سکه ی طلا مهریه و اقامت دائم در دانمارک چیزی نبود که چشم عقل آدمو کور نکنه!
    از اونجا به دانمارک رفتیم. اوایل همه چی خوب بود ولی بعد از مدتی به رفتارها و رفت و آمدهای سیامک شک کردم. نه اینکه بگم دنبال خانم یا نوشیدنیهای الکلی بود ... نه... حرف سر مسائلی خیلی مهمتر و خطرناکتر بود.
    یه بار کمد لباساشو میگشتم و ناگهان احساس کردم که دستم به یه چیزی خورد و دری باز شد. ته کمد یه محل جاسازی خیلی کوچیک بود. دستمو که داخل بردم، یه اسلحه تو دستم اومد. نفسم از دیدن اون بند اومده بود. با سرعت سر جاش گذاشتم و چیزی به روم نیاوردم ولی از اون روز رفتارهای سیامک رو تحت نظر گرفتم. ماهی چند بار به بهانه ی ماموریت به مسافرتهای یه روزه میرفت. هیچوقت از محیط کارش با من حرف نمیزد و آدرس درستی از شرکتشون نمیداد و میگفت من مهندس سیارم و هر روز یه جا نیستم...
    دو سال از زندگیم به همین روال گذشت. تا واسه مسافرت چند روزه رفتیم فرانسه و اونجا سیامک بازداشت شد و من اونجا فهمیدم که شوهرم جزو یه گروه تروریستی در خارج از کشور بوده و اون گروه شناسایی شدن و مدتیه نیروهای ایرانی با همکاری پلیس کشورهای دیگه در حال دستگیری اعضای اون گروهن. تمام اون مدرک مهندسی و کار تو شرکت و ماموریتهای شرکتی... همش دروغ بود. سیامک چند سال قبل به دلیل وارد شدن به یکی از گروهک های تروریستی شناسایی میشه و از مرز ترکیه از ایران فرار میکنه و در دانمارک پناهنده میشه! پدر و مادرش هم به خاطر اون از ایران میرن و واسه اینکه مکان سیامک شناسایی نشه با خاله ها و دایی ها و... ارتباطشون رو قطع میکنن. وقتی هم که میخواد ازدواج کنه چون دوست داشته دختر ایرانی بگیره تصمیم میگیره از ایران بگیره که چشم و گوشش باز نباشه و نتونه ته و توی دروغهاشو در اونجا در بیاره!
    از فرانسه با خونواده م تماس گرفتم و منو به اونها تحویل دادن. سیامک به سزای اعمال کثیفش رسید و من موندم با اسم سیامک که مثه یه لکه ی ننگ روم موند. مدتی طول کشید تا تونستم بیگناهیمو ثابت کنم. حالا هم اومدم دانشکده ببینم میتونم درسمو ادامه بدم یا نه؟
    در حالیکه تمام بدنم از شنیدن حرفاش از وحشت میلرزید، با دست سردم به پشتش زدم:

    • پاشو خواهر من... پاشو ... بیا بریم کافی شاپ یه نسکافه بخوریم که دهنم بدجور خشک شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    485
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    652
    بالا