به نام خداوند بخشنده مهربان
دستانش را در جیب هایش فرو برد. سرمای عذاب آوری در راه بود. این را می شد از دانه های ریز برف فهمید. به رهگذران خیره شد که بی خیال مسیر هر روزه شان را طی می کردند. چشمانش را بست. همیشه از حسرت دیگران را خودن متنفر بود. به راه افتاد. دانه های برف روی شانه اش می نشستند. دستش را به سمت آسمان برد. دانه ای برف در دستش درخشید. گویی ستاره ای قطبی در دستانش به او چشمک میزند. در چشم بهم زدن، ستاره محو شد. به راهش ادامه داد؛ وقتی وارد خانه شد، موج هوای گرم با سرمای صورتش تضاد ایجاد کرد و حس نا خوشایندی در او بوجود آورد.
به صورت رنگ پریده ی پدر خیره شد. ناراحت و غمگین به گوشه ای از اتاقک پناه برد. چشمانش را بست. به فکر فردا بود. به فکر اینکه آیا فردا نیز همانند فردا های گذشته است؟ آیا باز هم نا امید به خانه بر میگردم؟
با همین فکر ها به خواب رفت.
*******************************
صبح زود از خانه خارج شد، پوتین های رنگ و رو رفته ی قدیمی اش را پوشید و به راه افتاد، زیر لب زمزمه کرد: «خدایا به امید تو»
سرمای سوزناکی بود...و او با آن لباس های کهنه و پاره اش نمی توانست ان سرمای سوزناک را تحمل کند. اما..باز به راهش ادامه داد. به جای همیشگی اش رفت و بساطش را پهن کرد. بادی یه گلویش انداخت و شروع کرد به داد زدن: شالگردن، کلاه، بیاین اینجا، شالگردنای دست بافت دارم.بیاین اینور...»
ساعت ها می گذشتند و او همچنان مشغول بود. دیگر نای حرف زدن نیز نداشت چه برسد به داد زدن. در جایش نشست. خسته بود...از زندگی اش..از خودش از بی پولی اش...قطرات اشک چشمانش را می سوزاندند.از جایش بلند شد،بدون اینکه وسایلش را بردارد، با تمام توانش دوید ، خود نیز نیم دانست که کجا میرود، هیچ جایی را غیر از ان خانه ی قدیمی نداشت. چندی بعد خود را در کنار دریا یافت. دریایی که سرتاسرش پر از عظمت و رحمت خداوند است. با خود گفت: چه عظمتی؟ چه رحمتی که بنده ای همانند من نان شب ندارد و دیگری از زور خوردن در حال انفجار است؟
فریاد کشید، از اعماق وجودش: خسته شدم...
*************
وارد خانه شد. باز هم همان روال عادی ، چهره ی محزون و سرفه های پی در پی پدر و گریه های دخترک در گوشه ی اتاق...مگر یک انسان چقدر تحمل دارد؟
صدای در را شنید. تعجب کرد، مدتها بود که کسی در این خانه را نکوبیده بود. از جایش برخواست و به سمت در رفت. آن را گشود، جوانی با قد بلند و لباس هایی آراسته پشت در ایستاده بود: بفرمایید کاری داشتید؟
به کیسه ی در دستش اشاره کرد و گفت: اینها برای شماست؟
دخترک هول شد و گفت: بله برای من اند.
_می خوام همشون رو برای بچه های بی سرپرست بخرم. بازم می تونی ببافی؟
زبانش بند آمده بود. فقط توانست سرش را تکان دهد.
جوان گفت: پس قیمتشون رو بگو.
مات و مهبوت قیمت را گفت. جوان بعد از اینکه هزینه را پرداخت، گفت: فردا هم میام سرجای قبلیت بمون.
نمی توانست حرف بزند، فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
در را بست، اشک در چشمانش حلقه بست. اولین چیزی که دید چشمان خندان و مهربان پدر بود. زیر لب خدا را شکر گفت.
***********
سال هاست از ان ماجرا میگذرد و حال دخترک به یاد خاطراتش می افتد. به رو به رویش خیره می شود، فرزندانی که ثمره ی عشقش بودند و پدری که سلامتی اش را مدیون عشق پاک همسرش بود. دستی روی شانه اش نشست. رویش را برگرداند. خودش بود، همان جوان قد بلند با لباس های آراسته در همان شب برفی...زیر لب زمزمه کرد: خدا در همین نزدیکی هاست...
************
امید وارم خوشتون اومده باشه:25:
دستانش را در جیب هایش فرو برد. سرمای عذاب آوری در راه بود. این را می شد از دانه های ریز برف فهمید. به رهگذران خیره شد که بی خیال مسیر هر روزه شان را طی می کردند. چشمانش را بست. همیشه از حسرت دیگران را خودن متنفر بود. به راه افتاد. دانه های برف روی شانه اش می نشستند. دستش را به سمت آسمان برد. دانه ای برف در دستش درخشید. گویی ستاره ای قطبی در دستانش به او چشمک میزند. در چشم بهم زدن، ستاره محو شد. به راهش ادامه داد؛ وقتی وارد خانه شد، موج هوای گرم با سرمای صورتش تضاد ایجاد کرد و حس نا خوشایندی در او بوجود آورد.
به صورت رنگ پریده ی پدر خیره شد. ناراحت و غمگین به گوشه ای از اتاقک پناه برد. چشمانش را بست. به فکر فردا بود. به فکر اینکه آیا فردا نیز همانند فردا های گذشته است؟ آیا باز هم نا امید به خانه بر میگردم؟
با همین فکر ها به خواب رفت.
*******************************
صبح زود از خانه خارج شد، پوتین های رنگ و رو رفته ی قدیمی اش را پوشید و به راه افتاد، زیر لب زمزمه کرد: «خدایا به امید تو»
سرمای سوزناکی بود...و او با آن لباس های کهنه و پاره اش نمی توانست ان سرمای سوزناک را تحمل کند. اما..باز به راهش ادامه داد. به جای همیشگی اش رفت و بساطش را پهن کرد. بادی یه گلویش انداخت و شروع کرد به داد زدن: شالگردن، کلاه، بیاین اینجا، شالگردنای دست بافت دارم.بیاین اینور...»
ساعت ها می گذشتند و او همچنان مشغول بود. دیگر نای حرف زدن نیز نداشت چه برسد به داد زدن. در جایش نشست. خسته بود...از زندگی اش..از خودش از بی پولی اش...قطرات اشک چشمانش را می سوزاندند.از جایش بلند شد،بدون اینکه وسایلش را بردارد، با تمام توانش دوید ، خود نیز نیم دانست که کجا میرود، هیچ جایی را غیر از ان خانه ی قدیمی نداشت. چندی بعد خود را در کنار دریا یافت. دریایی که سرتاسرش پر از عظمت و رحمت خداوند است. با خود گفت: چه عظمتی؟ چه رحمتی که بنده ای همانند من نان شب ندارد و دیگری از زور خوردن در حال انفجار است؟
فریاد کشید، از اعماق وجودش: خسته شدم...
*************
وارد خانه شد. باز هم همان روال عادی ، چهره ی محزون و سرفه های پی در پی پدر و گریه های دخترک در گوشه ی اتاق...مگر یک انسان چقدر تحمل دارد؟
صدای در را شنید. تعجب کرد، مدتها بود که کسی در این خانه را نکوبیده بود. از جایش برخواست و به سمت در رفت. آن را گشود، جوانی با قد بلند و لباس هایی آراسته پشت در ایستاده بود: بفرمایید کاری داشتید؟
به کیسه ی در دستش اشاره کرد و گفت: اینها برای شماست؟
دخترک هول شد و گفت: بله برای من اند.
_می خوام همشون رو برای بچه های بی سرپرست بخرم. بازم می تونی ببافی؟
زبانش بند آمده بود. فقط توانست سرش را تکان دهد.
جوان گفت: پس قیمتشون رو بگو.
مات و مهبوت قیمت را گفت. جوان بعد از اینکه هزینه را پرداخت، گفت: فردا هم میام سرجای قبلیت بمون.
نمی توانست حرف بزند، فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
در را بست، اشک در چشمانش حلقه بست. اولین چیزی که دید چشمان خندان و مهربان پدر بود. زیر لب خدا را شکر گفت.
***********
سال هاست از ان ماجرا میگذرد و حال دخترک به یاد خاطراتش می افتد. به رو به رویش خیره می شود، فرزندانی که ثمره ی عشقش بودند و پدری که سلامتی اش را مدیون عشق پاک همسرش بود. دستی روی شانه اش نشست. رویش را برگرداند. خودش بود، همان جوان قد بلند با لباس های آراسته در همان شب برفی...زیر لب زمزمه کرد: خدا در همین نزدیکی هاست...
************
امید وارم خوشتون اومده باشه:25:
آخرین ویرایش توسط مدیر: