- عضویت
- 2014/05/30
- ارسالی ها
- 169
- امتیاز واکنش
- 74
- امتیاز
- 0
توی شرایط خاصی قرار داشتم و باید همه ی حواسم رو به حال متمرکز می کردم ولی ناخواسته ذهنم می رفت به یک ماه پیش...
اسمش احسانه. تقریبا می شد گفت توی پسرهای کلاس.. نه! تو پسرهای دانشگاه از لحاظ جذابیت حرف اول رو می زد. ولی خب اهل بگو و بخند با دخترها نبود. یا حد اقل من ندیده بودم. ولی توی جمع پسرها یا کل کل با استاده ها خودش به تنهایی یه بمب خنده بود.
یعنی اگر یه روز نمی اومد دانشگاه هیچ کس دل و دماغ تو کلاس موندن و نداشت. از لحاظ تیپ و ظاهر هم که اوف! شدیدا دختر کش!!!
من هم از قاعده کشته شده ها مستثنی نبودم. البته هر کس دوست داره بین خودش و بقیه فرق بذاره. فرق من این می تونست باشه که اهل پا جلو گذاشتن نبودم. مثل چند تا از دوست هام که ضایع شده بودن.
گفتم یه روز متفاوت! آره اون روز یه روز متفاوت بود.
روزی که ما احسان رو با یه تیپ متفاوت، با یه ماشین متفاوت و همین طور یه اخلاق جدید دیدیمش!
داشتیم دسته جمعی به سمت در ورودی دانشگاه می رفتیم که صدای جیغ الهام باعث شد همه گردن ها به سمتی که اشاره می کرد بچرخه:
- این احسان نیست؟!!
و احسان با یه پیراهن جذب سفید و یه شلوار پارچه ای خوش ایست مشکی با دمپایی های پلاستیکی سفید از نیسان وانت امداد خودرو پیاده شد!!!!
این فقط شروعش بود. یه پلاستیک مشکی دسته دار توی دستش بود و در حالی که اون رو بازی می داد با لبخند ژکوند از جمع دهن بازمونده ی ما رد شد و سلام کرد.
سلام کرد!!! لبخند زد!!!
توی کلاس هیچ کل کلی نداشت، بیشتر دوست هاش اون و دست می انداختن. حتی یک بار پرهام با خنده گفت:
- بچه شغلش امداد به خودروهای مردمه تو عملیات زده کفش ها رو پاره کرده و چون نتونسته قید درس رو بزنه با دمپایی هم که شده اومده دانشگاه.
حتی وقتی توی حیاط پاهاش به هم پیچید و افتاد تو سبزه های تازه آبیاری شده باز هم مظلومانه لبخند می زد. نمی دونم چرا این ظاهرش رو بیشتر می پسندیدم! حتی یکی دو تا از دخترهای جمع خودمون هم گفتن که چقدر ذاتش بی کلاسه!
وقتی پرهام من و کشید کنار و راجع به علاقه ی احسان صحبت کرد نتونستم نگاهم رو از پسر مغروری که حالا قسمت سـ*ـینه ی پیراهنش سبز رنگ شده بود و پلاستیک مشکی رو توی دستهاش بازی می داد و دمپایی های سفید پلاستیکیش بدجور توی ذوق می زد بگیرم.
حالا سر سفره عقد کنار پسری نشستم که یک ماه پیش سر پیچ دانشگاه ماشینش خراب شده بود و کفشی که بر اثر بد شانسی در حال پیاده شدن از ماشین پاره شده بود و به اجبار دمپایی های زاپاسی داخل ماشینش رو پاش کرده بود و از ماشین امداد خودرو خواسته بود اون و تا دانشگاه برسونه.
پسری که بدشانسی های اون روزش نتونسته بود مانع اومدنش به دانشگاه بشه و نتونه درخواست ازدواجش رو بده!
من به اون روز فکر می کنم، به روزی که برای هر دومون متفاوت بود...
اسمش احسانه. تقریبا می شد گفت توی پسرهای کلاس.. نه! تو پسرهای دانشگاه از لحاظ جذابیت حرف اول رو می زد. ولی خب اهل بگو و بخند با دخترها نبود. یا حد اقل من ندیده بودم. ولی توی جمع پسرها یا کل کل با استاده ها خودش به تنهایی یه بمب خنده بود.
یعنی اگر یه روز نمی اومد دانشگاه هیچ کس دل و دماغ تو کلاس موندن و نداشت. از لحاظ تیپ و ظاهر هم که اوف! شدیدا دختر کش!!!
من هم از قاعده کشته شده ها مستثنی نبودم. البته هر کس دوست داره بین خودش و بقیه فرق بذاره. فرق من این می تونست باشه که اهل پا جلو گذاشتن نبودم. مثل چند تا از دوست هام که ضایع شده بودن.
گفتم یه روز متفاوت! آره اون روز یه روز متفاوت بود.
روزی که ما احسان رو با یه تیپ متفاوت، با یه ماشین متفاوت و همین طور یه اخلاق جدید دیدیمش!
داشتیم دسته جمعی به سمت در ورودی دانشگاه می رفتیم که صدای جیغ الهام باعث شد همه گردن ها به سمتی که اشاره می کرد بچرخه:
- این احسان نیست؟!!
و احسان با یه پیراهن جذب سفید و یه شلوار پارچه ای خوش ایست مشکی با دمپایی های پلاستیکی سفید از نیسان وانت امداد خودرو پیاده شد!!!!
این فقط شروعش بود. یه پلاستیک مشکی دسته دار توی دستش بود و در حالی که اون رو بازی می داد با لبخند ژکوند از جمع دهن بازمونده ی ما رد شد و سلام کرد.
سلام کرد!!! لبخند زد!!!
توی کلاس هیچ کل کلی نداشت، بیشتر دوست هاش اون و دست می انداختن. حتی یک بار پرهام با خنده گفت:
- بچه شغلش امداد به خودروهای مردمه تو عملیات زده کفش ها رو پاره کرده و چون نتونسته قید درس رو بزنه با دمپایی هم که شده اومده دانشگاه.
حتی وقتی توی حیاط پاهاش به هم پیچید و افتاد تو سبزه های تازه آبیاری شده باز هم مظلومانه لبخند می زد. نمی دونم چرا این ظاهرش رو بیشتر می پسندیدم! حتی یکی دو تا از دخترهای جمع خودمون هم گفتن که چقدر ذاتش بی کلاسه!
وقتی پرهام من و کشید کنار و راجع به علاقه ی احسان صحبت کرد نتونستم نگاهم رو از پسر مغروری که حالا قسمت سـ*ـینه ی پیراهنش سبز رنگ شده بود و پلاستیک مشکی رو توی دستهاش بازی می داد و دمپایی های سفید پلاستیکیش بدجور توی ذوق می زد بگیرم.
حالا سر سفره عقد کنار پسری نشستم که یک ماه پیش سر پیچ دانشگاه ماشینش خراب شده بود و کفشی که بر اثر بد شانسی در حال پیاده شدن از ماشین پاره شده بود و به اجبار دمپایی های زاپاسی داخل ماشینش رو پاش کرده بود و از ماشین امداد خودرو خواسته بود اون و تا دانشگاه برسونه.
پسری که بدشانسی های اون روزش نتونسته بود مانع اومدنش به دانشگاه بشه و نتونه درخواست ازدواجش رو بده!
من به اون روز فکر می کنم، به روزی که برای هر دومون متفاوت بود...