داستانک کاربران 回 كتاب داستان بچه هاي نگاه 回

Charis

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/24
ارسالی ها
218
امتیاز واکنش
844
امتیاز
296
بسم رب الشهدا والصدیقین
ترور..

ساعت 8 صبح:
سیگارش را زیر پا له می کند و نگاهی به ساعتش می اندازد ساعت 8 تمام.زنگ طبقه دوم آپارتمان 3 طبقه را می فشارد و منتظر مرد شماره دو می ماند

ساعت 8.30 صبح:
22 سال دارد از شدت استرس مرتب دستان عرق کرده اش را به بلوزش می مالد رو به مرد شماره یک می کند و می پرسد:کی شروع می کنیم و پاسخ می شنود:عجله نکن


8.45 صبح:
این پا و ان پا میکند و آرام به همراهش می گوید:میرم یه گوشه ای آب بخورم!
مرد شماره یک با سو ظن نگاهش می کند تا اینجا اومدی جای برگشت نداری پس دهنتو ببند و صبر کن

8.50 صبح
طاقتش طاق شده به افراد گروهکش که در حیاط پراکنده اند نگاهی می اندزد تا دقایق دیگر به جلوی نگهبانان ساختمان می رسند مرد شماره یک در حالت آماده باش است.فرصتی گیر می آورد و خودش را میان جمعیت گم و گور می کند

9 صبح
مهمات همراهش را در جای نسبتا امنی جا سازی کرده و حالادر دستشویی یکی از پارک های نه چندان نزدیک به ساختمان ایستاده است در توالت را قفل کرده شانس یارش است مثل اینکه این پارک امروز زیاد بازدید کننده ندارد

10 صبح
صدایش در آمده گروه سابقش درون ساختمان هستند و مشغول تیر اندازی دستانش می لرزد چند بار به دیوار مشت می کوبد مرد شماره یک راست می گفت جامعه قبولش ندارد و اگر خیلی رفعت به خرج دهند یک اعدام بی سروصدا برایش ترتیب می دهنده
قرص سیانور را به سمت دهانش می برد و تمام می شود..
خودکشی جوانی در دستشویی پارک مسلما به اندازه حوادث دیروز قابل تامل نیست

پ.ن:شخصیت ها تخیلی هستند

پایان
 
  • پیشنهادات
  • Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    استرس شدیدی داشتم.کارمون درست نبود.منی که هر شب با ذکر یا الله می‌خوابم و صبح با ذکر مرگ بر آمریکا بیدار می‌شوم،دارم به یک مشت داعشی کمک می‌کنم که به مجلس وارد شوند؟این من نبودم قطعا،بودم؟
    محمد:
    جلوی در ایستاده بودم و مراقب در که یک وقت با اسلحه و اینا وارد مجلس نشوند.کم کم جلوی درب شلوغ میشد و کار ما سخت تر.بعد از یک ساعت که جلسه شروع شد،جنب و جوش جلوی درب کم شد.به دیوار تکیه زدم و گوش به زنگ،و خیره به درب ورودی،که مجید،دوستم را دیدم که با استرس به این سمت می‌آمد.با دیدنم،استرس و ترس خاصی در چشمان شکلاتیش نشست.چرا انقدر مضطرب بود.به بغـ*ـل دستیش چیزی گفت،اما او با بی‌رحمی به دنده اش زد که او با درد خم شد و ناله اش به هوا رفت.به سرعت به آن سمت دویدم و گفتم:
    -هی مرتیکه،چیکار می‌کنی؟
    مرد با خشم نگاهی به من کرد،و صدای زمزمه وار مجید تنم را لرزاند:
    -فرار کن محمد،فرار کن.
    مرد همان جلوی درب،اسلحه ای در آورد و به مجید شلیک کرد.صدای توی گلوی مجید با خون در گلویش قاطی شد و صدایی مثل آق در آورد.دویدم به سمتش.
    -مجید،مجید خوبی؟
    بازم سعی کرد مرا فراری دهد:
    -فرار کن محمد،فقط برو.چشم زن و بچه ام به توست،نه؟
    گریه ام گرفته بود و مرد هم گریه می‌کند،مگر نه!؟اشکی به پایین چکید.مجید مگر چقدر حالش بد بود؟
    -مجید تو حالت بد نیست که مگه نه؟یه تیر کوچیک خوردی مگه به کجات خورده؟
    مرد کلافه به من نگاه کرد و با پشت اسلحه اش به گردنم کوبید.با فریادی پر درد،دمر بر زمین افتادم.کمربندی به کمر مجید بستند و به زور اورا به وسط جمعیت فرستاد.همزمان با فریاد نه من،آن کمربند منحوس منفجر شد و خون مجید به سر و صورتن ریخت.دنیا به یک باره متوقف شد و خاطرات خوب من و دوست،برادرم!،مجید جلوی چشمانم رژه رفت.سر اسلحه،دوباره بر گردنم قرار گرفت.با خشمی که یهویی در وجودم رخنه کرد،به سمتش یورش بردم و اسلحه را از دستش گرفتم.چون انتظارش را نداشت زود وا داد.با پشت اسلحه سه چهار بار به فرق سرش کوبیدم که فریاد درد آلودش به هوا رفت.به پشت گردنش محکم کوبیدم که افتاد.خشم،چشمانم را کور کرده بود و تنها انتقام مجید را گرفتن برایم مهم بود.به سمتش نشانه رفتم و سه شلیک پی در پی به سرش کردم.اوضاع دور و برم شلوغ و در هم برهم بود،اما مهم نبود برایم.فقط جنازه سوخته و منفجر شده مجید را می‌دیدم.به سمت جنازه اش رفتم و با دو زانو فرود آمدم کنارش.
    -مجید.مجید برگرد.داداش برگرد خواهش می‌کنم.مجید برگرد ندا(زنش)بهت احتیاج داره.به فکر پسرت باش.(هق می‌زدم و اشک می‌ریختم)مجید برگرد.مجید برگرد(داد زدم)مجید.
    ولی او دیگر به فریاد من نمی‌رسید.حالا دیگر او صبح ها با لبخند و شیطنت به من زنگ نمی‌زد تا بگوید هنوز خوابی محافظ؟حالا دیگر با ندا قهر نمی‌کرد تا بیاید پیش من بخوابد و صبح ها با لبخند از پنجره به بیرون نگاه کند و ذکر خدا را گوید.حالا،فقط و فقط می‌توانست زیر سنگی سرد بخوابد و مشتی خاک روی جسمش تحمل کند.
     

    Arusha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/29
    ارسالی ها
    1,830
    امتیاز واکنش
    37,206
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    اصفهان
    بنام خدایی که خوبان را می برد
    موضوع :حمله ی تروریستی!

    پشت در همان جایی که شهدای حمله ی تروریستی مجلس را آورده بودند تا با خانواده هایشان وداع کنند،نشسته بودم.
    نمی گذاشتند وارد شویم.
    به عنوان خبرنگار به هزار زور و زحمت و کلک وارد شدم تا آن صحنه های جانگداز وداع را تصویر برداری کنم.
    در آن میان دنبال جنازه ی آن شهیدی می گشتم که داستان قبل از شهادتش سوژه ی بیشتر خبرنگار ها شده بود.
    همان شهیدی که انگار از قبل به اون الهام شده بود که قرار است به خدا بپیوندد.
    توی مصاحبه هایی که با خانواده اش شده بود،نوشته بود همان روزی که می خواهدخانه را برای رفتن به محل کارش ترک می کند، بر می گردد و دخترش را می بوسد و از همسرش قول می گیرد که مواظب خودش و دخترش باشد و سفارشاتی به آن دو می کند و سپس با لبخند خانه را برای همیشه ترک می کند.
    خیلی دلم می خواست آن شهید را ببینم.دنبال ان شهید می گشتم که توجهم به دختر بچه ای که برای دیدن جنازه ی پدرش بیتابی می کرد،جلب شد.
    اشک از چشمانم جاری شد.دلم برای یتیمی اش سوخت.
    آنقدر گریه کرده بود و پدرش را صدا زده بود تا اجازه داده بودند نصفی از صورت پدر را ببیند.
    این همان شهیدی بود که دنبالش می گشتم.
    حالم بدجوری منقلب بود.اما تعجب کردم که چرا نگذاشتند صورت پدرش راکامل ببیند؟!
    دخترک کنار پدرش زانو زد،آرام گریه می کرد.به طور ناگهانی و قبل از اینکه بتوانند جلوی دختر بچه را بگیرند،پارچه را کنار زد.
    از دیدن صورتش ضعف کردم،پاهایم سست شد.
    نصف صورتش و نصف تنش از بین رفته بود،تنهاحرفی که دخترک توانست بزنداین بود"الهی بمیرم برات بابا" و بعد همانجا کنار جنازه ی پدرش از حال رفت.
    آرام رو زمین نشستم،پاهام تحمل نگه داشتن وزنم را نداشت.از خودم خجالت کشیدم که با چه رویی آماده ام اینجا تا این لحظات تلخ را تصویربرداری کنم...

    نمی دونم خوب شده یا نه؟!
    به بزرگی خودتون ببخشید:aiwan_light_blumf:
     

    فروغ ارکانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/27
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    27,201
    امتیاز
    892
    محل سکونت
    کرج
    اولین روز کاری اش بود. بعد از مدت ها آموزش، قرار بود مشغول به کار شود.
    مادر صبح زود او را از زیر قرآن رد کرد و با خواندن آیت الکرسی، او را به خدا سپرد. دست مادرش را بوسید و با خداحافظی مختصری از خانه بیرون رفت.
    از کوچه بن بست که بیرون آمد، به سمت چهار رفت و برای تاکسی زرد رنگی دست تکان داد. تاکسی کمی جلوتر توقف کرد. به سمت تاکسی رفت، سرش را خم کرد و پرسید:
    «بهارستان؟»
    راننده سری به نشانه بله تکان داد.
    درب سمت شاگرد را باز کرد و سوار شد. حدود بیست دقیقه بعد به میدان بهارستان رسید و بهد از پرداخت کرایه به سمت ساختمان مجلس حرکت کرد.
    قرار بود به عنوان یکی از محافظان در ساختمان مجلس مشغول به کار شود. بعد از تحویل گرفتن اسلحه به سمت بخش شرقی ساختمان رفت؛ به عنوان مسئول حفاظت بخش شرقی انتخاب شده بود.
    مدتی گذشت که ۴ مراجعه کننده وارد شدند. یکی از آنها بسته ای به همراه داشت و باعث شد که توجه اش به آن جلب شود. جلوی آن شخص ایستاد و گفت:
    «باید کیفتون رو بازرسی کنیم»
    اما آن مرد اجازه بازرسی نمیداد و سعی میکرد با چرب زبانی او را منصرف کند. محافظ دیگر که سر و صدای آنها او را به سمت درب کشانده بود، با آن شخص درگیر شد و همین شلوغی باعث شد که دو نفر از آن اشخاص به داخل ساختمان بروند. برای جلوگیری از آنها به سمتشان دوید اما تیری که به پشتش خورد، اجازه حرکت بیشتر را به او نداد. به سختی خود را به دیوار رساند و سعی کرد با اسلحه اش به سمت آنان شلیک کند اما تیر دیگری به دستش خورد و بلافاصله یک تیر دیگر به پایش اصابت کرد.
    بر روی زمین افتاد. به سمتی که آن دو نفر رفته بودند نگاه کرد اما چشمانش تار میدید. چشمانش را باز و بسته کرد اما بعد از باز کردن آنها، نوری چشمانش را اذیت کرد. کمی که گذشت چشمانش به نور عادت کرد. دلش میخواست منشاء آن نور را بیابد. ندای درونش گفت بلند شو! اما نمیتوانست بلند شود. دوباره به سمت نور نگاه کرد. شخصی از آن سو می‌آمد. نزدیک تر آمد و دستش را به سوی او دراز کرد. به دستان آن شخص نگاه کرد و گفت:
    «نمیتونم بلند بشم.»
    ندای درونش گفت:
    «میتونی. بلند شو.»
    دستش را بر روی دست آن شخص گذاشت و بلند شد. لبخندی به سوی صاحب دست زد و به سمت نور رفت.
     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,619
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    سلام عزيزان گل!واقعاً خوشحال شدم از مشاركتتون توي تاپيك!
    و يه خبر خوش! اينكه داستان هاي شما وقتي تاپيك به 10 صفحه رسيد براي دانلود روي سايت قرار ميگيره!
    و اما موضوع اين هفته!خب فكر كنم همه ميدونيد ما الان توي چه فصلي هستيم.فصل گرمو دوست داشتني تابستون.
    ببينم با تابستون چيكار ميكنيد.موفق باشيد.
     

    هنگامه ندیم کار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/27
    ارسالی ها
    807
    امتیاز واکنش
    14,850
    امتیاز
    671
    بسم الله الرحمن الرحيم
    موضوع: تابستان

    تابستان ها عمق تنهایی را با تمام وجودم حس میکنم، هوا گرم است، آفتاب می تابد اما من سردم، گرچه چیزی رویم سنگینی نمیکند ولی احساس سبکی ام نیز نمیکنم.
    من میزم، یک میز برای دانش آموزان این مدرسه...
    هر سال تابستان ها به تخته زل میزنم و یادگاری های دوستانم را که سال پیش رویش نوشته بودند را میخوانم، سه ماه از سال تنهایم و بعد از سه ماه دانش آموزان جدید به این کلاس می آیند، هر چند نمیتوان گفت به شرایط عادت کرده باشم اما این سر نوشت من است و او را با جان و دل قبول میکنم.
    من یک مازوخیستم، می پرسید چرا؟ بهتان می گویم، وقتی یک دانش آموز با ذوق غلطگیرش را روی پیکرم خالی میکند و رویم یادگاری می نویسد از اعماق قلبم درد میکشم اما این درد برایم شیرین است، بار خاطراتشان را هر روز حمل میکنم شاید همین خاطرات است که باعث می شود بتوانم سه ماه تابستان را تحمل کنم.
    دانش آموزان یک کلاس مرا در دانش خود سهیم میکنند، این را از تقلب هایی که بر رویم می نویسند به خوبی میفهمم.
    من یک میزم، البته در ظاهر ولی در باطن یک دوست برای کسی هستم که بر رویم می نشیند حتی اگر وجودم را زخمی کند بازم هم دوست او خواهم ماند، تحمل این درد در مقایسه با درد تنهایی چیزی نیست.
    امروز اول مهر است روز بازگشایی مدارس، با همان سر و صورت کهنه و فرسوده مشتاق به دانش آموزان می نگرم و از ته دل می گویم:سلام دوستان خوش آمدید، از بودن با شما در این سال تحصیلی جدید خرسندم.
     

    Arusha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/29
    ارسالی ها
    1,830
    امتیاز واکنش
    37,206
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    اصفهان
    موضوع:تابستان

    وقتی اسم تابستان که می آید،یاد خانه ی کاهگلی مادربزرگ می افتم.
    خانه ای که سه ماه تابستان را پذیرای شیطنت های ما بود.
    هنوز هم که به این سن رسیده ام،با شور و شوق به تقویم نگاه می کنم تا ببینم تابستان کی می آید.
    تابستانی که روز هایش در کنار مادربزرگ روی آن تخت کوچک چوبی کنار حیاط گذرانده می شد.
    دلم پر می کشد برای آن حوض آبی پر از ماهی!
    یادش به خیر تابستان های کودکی مان چه بیاد ماندنی بود،بالا رفتن از درخت ها،خوردن میوه های رسیده ی باغ؛اما ناگهان چه شد؟!
    کمی که بزرگ تر شدیم و تنکولوژی میانمان راه یافت،تابستان هایمان هم تغییر کرد! از آن زمان به بعد انشا های ما در مورد تابستان در سه کلمه خلاصه شد:

    "مبل...موبایل...فضای مجازی"
    چه ساده تکنولوژی جای آن همه صفا و عشق را گرفت.
    دست از نوشتن برمی دارم.قلم را روی دفترم می گذارم.بلند می شوم،هیچ وقت دیر نیست.
    به قول قدیمی ها ماهی را که هر وقت از آب بگیری تازه است.
    تصمیم گرفته ام تابستانم را در میان عشق و صفا بگذرانم...
     

    he.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/09
    ارسالی ها
    2,495
    امتیاز واکنش
    10,204
    امتیاز
    904
    موضوع:تابستان
    دستم و به پیشونیم کشیدم و غرولوند کردم:ای تو ... هوا چقدر گرمه!
    از داخل اتاق داد زدم:مامان اون کولر و بزن پختم از گرما
    قبل از مامانم،صدای داداشم بلند شد:نمیشه!من دوباره سردرد میگیرم
    زیر لب به درکی گفتم و به گشتن داخل شبکه های مجازی ادامه دادم
    صدای مامانم و شنیدم که می گفت:اگه سرت و از گوشی بیاری بیرون و از رو تخت بلند شی،به این وضع نمیفتی
    چه ربطی داره؟!مامانمم فقط همه چی رو به تخت و گوشی بدبخت من ربط میده!
    بی حوصله وارد تلگرام شدم
    تنها پیامی که داشتم از کانال مدرسه بود
    با باز کردنش چشمام چهارتا شد
    "برنامه تابستان برای کنکور 97"

    پ.ن:داستان به جز تیکه برنامه کنکورش خیالی بود!
     

    he.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/09
    ارسالی ها
    2,495
    امتیاز واکنش
    10,204
    امتیاز
    904
    موضوع:تابستان
    با اجازتون یه داستان دیگه هم مینویسم

    دستام و به نرده گرفتم و چشمام و بستم
    با تمام وجود هوای پراکسیژن و وارد ریه هام کردم
    حس خوبی تمام وجودم و در برگرفت
    هوای شب های تابستان مـسـ*ـت کننده بود
    جبرانی بود برای همه ی گرمای طاقت فرسای روز
    طوری که به سرم می زد همینجا،تو بالکن خونه بخوابم و تنها چیزی که مانعم می شد حشرات و در راس اونا پشه ها بودن
    چشمام و باز کردم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم
    با حس دستی روی شونه ام برگشتم و با دو تا گوی عسلی،چشم تو چشم شدم
    + خوب با خودت تو این هوا خلوت کردیا!
    - احساس میکنم تو بهشت وایستادم
    مثل هوای بهشت میمونه
    میبینی هوا چقدر عطرآگینه
    با لبخندی سر تکون داد و حرفم و تصدیق کرد

    پ.ن:میخواستم یه چیز متفاوت بنویسم
    بالاخره تابستون جنبه های خوبم داره دیگه
    همش که گرما نیس
    شباش،میوه هاش...
     

    Charis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/24
    ارسالی ها
    218
    امتیاز واکنش
    844
    امتیاز
    296
    به نام خدا:

    +می دونی سر چی با سوسن آشنا شدم؟...آهای مجید با توام گوشت با منه؟
    -صفر آقا ول کن جون عزیزت،این تن بمیره بالای صد دفه تعریف کردی!
    صفر اخمی کرد و زیر لب شروع به غر زدن در مورد احترام بزرگتر در قدیم و.. کرد
    مجید کمی دیگر آب به ملات اضافه کرد و دستی به پیشانی اش کشید طاقتش دیگر داشت طاق می شد مغز خر که نخورده بود وسط ظل گرما ان هم درحالی که اولین سال اتمام مدرسه و گرفتن دیپلمش بود بیاید وردست این مرد پر چانه و آب و گل قاطی کند...نه عقلش جای دیگری بود اصلا درست کردن دیوار باغ که سهل بود حاضر بود خود دیوار چین را برایش تعمیر کند...
    سرش را گرفت سمت شاخه های درخت هلو که از باغ بغلی سرک کشیده بودند داخل باغ پدر نیلوفر

    کمی من و من کرد:می گم مش صفر
    مش صفر بی توجه سوت میزد و دیوار می چید
    صدایش را کمی بلند تر کرد مش صفر با شمام
    +چی شده جوون؟
    -چیزه خود صاب باغ کی میاد؟
    +حاج نصیری فعلا فعلاها سرش شلوغه!
    -چیزی شده؟خدای نکرده بازم قلب مهین خانوم گرفته؟
    +نه پسر جون این دفه خوشیه عروسی دارن
    -مبارکه مگه سیامک از سربازی برگشت؟
    +نه بابا؛نومزدی دختر کوچیکست،دووماد اهل مشهده رفتن اونجاکه....
    مجید دیگر نفهمید چه شد رفتند که چه؟یعنی نیلوفر؟ زانوانش خم شدند هرم آفتاب که حالا انگار اشعه های خود جهنم بودند به پس سرش می خوردند
    اولین ماه تابستان مثل اسمش عمل کرده بود
    مجید احساس میکرد "تیر"به قلبش خورده

    پایان
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    537
    بالا