دل آرا بگفتش " چه آید به من
ز شرحی که گفتی تو از جان و تن"
رسید آخر آن لحظه ی ماندگار
که گوید غمش را به زیبا نگار
به قلبش تپش حلق خشک و عرق
به رخسار و رنگ رخش چون شفق
لبش خیس کرد و چنان بی قرار
به آوای لرزان بگفتا به یار
اگر آرزوی تو باشد به کس
چه گویی چو باشی برایش نفس
گل افتاد بر گونه ی آفرین
به لبخند شیرین بگفتا چنین :
" فراموش کن اینچنین قصه ای
که خونین شود دل به هر غصه ای
تو را چون خوش آید ز کس شرح توست
نه معشوق تو ، گرچه عشقت درست"
ز شرحی که گفتی تو از جان و تن"
رسید آخر آن لحظه ی ماندگار
که گوید غمش را به زیبا نگار
به قلبش تپش حلق خشک و عرق
به رخسار و رنگ رخش چون شفق
لبش خیس کرد و چنان بی قرار
به آوای لرزان بگفتا به یار
اگر آرزوی تو باشد به کس
چه گویی چو باشی برایش نفس
گل افتاد بر گونه ی آفرین
به لبخند شیرین بگفتا چنین :
" فراموش کن اینچنین قصه ای
که خونین شود دل به هر غصه ای
تو را چون خوش آید ز کس شرح توست
نه معشوق تو ، گرچه عشقت درست"