دخترک همسایه پرسید اما صدای شکستن قلب کوچک لیلا را نشنید. دخترک همسایه چه بی رحم بود!نبود؟؟
خاطرات همچون نمک زخم های قلب لیلا را میسوزاندند و بغض مهمان دوباره ی لیلا شد.
با حرکت اشک بروی صورتش به خود آمد.چشمان خیسش چون کبوتران عاشق روی تصویر حرم میچرخید.بی اختیار شروع کرد:
"سلام آقا!منم لیلایی که همیشه موقع مشکلات میام در خونتون.بیست سال پیش وقتی تازه به دنیا اومدم و همه میگفتن می میرم من و مامانم دو ماه اومدیم پابوسی شما و خدا بخاطر شما و خاندان بزرگوارتون من رو شفا داد.آقادلم گرفته،دیگه طاقت زخم زبون شنیدن رو ندارم.دیگه شونه هام نمیتونن سنگینی نگاه مردم رو تحمل کنن.آقا دکترا میگن درد دستم درمان نداره!اصلا دلیل هم نداره!!
ده سال پیش تو همچین شبی دلشکسته از حرفهای مردم و غصه دار از اشکهای مادرم اومدم در خونه ی خدا.تو دلم زار زدم که چرا مردم دلشون برام میسوزه؟چرا رفتارشون با من فرق داره؟؟مگه غیر این هست که مثل همه تو مدرسه ی عادی درس میخونم؟؟ فقط بخاطر این که دست راستم مشکل داره و معلولم باید بهم ترحم بشه؟ بخاطر معلولیتم مورد ترحم بچه های کوچیکتر از خودم قرار بگیرم؟گریه میکردم و میگفتم چرا باید وقتی مادرم بی تقصیرترین شخص در معلول شدن من هست این همه زخم زبون بشنوه؟
در دنیای کودکانه ام آرزوی مرگ کردم تا مادرم دیگه سختی نکشه. مجبور نباشه من رو به مراکز مختلف فیزوتراپی و یا پیش دکترهای مختلف ببره تا شاید دست مشت شده ی من باز بشه و حرکتی کنه.چقدر زجرآور بود برام وقتی میدیدم من بودم که جوانی اش را نابود کرده بودم
اون شب با بغض و گریه خوابم برد.سحر که بیدار شدم دیگر فشار ناخنهایم را به کف دستم حس نمیکردم.نگاهم چرخید روی دستم.هیچ وقت صدای لرزان از بغضم رو یادم نمیرود که با هیجان و بریده بریده گفتم:"مامان دستم رو نگاه کن! دستم کامل باز میشه و حرکت میکنه"آن شب انگار ملائک مهمان خانه ما بودند.
چشمهای لرزان مادر و لب به خنده مزینش برایم از تمام زیبایی های دنیا زیباتر بودند. لبخندی که سعی داشت اشک چشمانش را مخفی کند.
خاطرات همچون نمک زخم های قلب لیلا را میسوزاندند و بغض مهمان دوباره ی لیلا شد.
با حرکت اشک بروی صورتش به خود آمد.چشمان خیسش چون کبوتران عاشق روی تصویر حرم میچرخید.بی اختیار شروع کرد:
"سلام آقا!منم لیلایی که همیشه موقع مشکلات میام در خونتون.بیست سال پیش وقتی تازه به دنیا اومدم و همه میگفتن می میرم من و مامانم دو ماه اومدیم پابوسی شما و خدا بخاطر شما و خاندان بزرگوارتون من رو شفا داد.آقادلم گرفته،دیگه طاقت زخم زبون شنیدن رو ندارم.دیگه شونه هام نمیتونن سنگینی نگاه مردم رو تحمل کنن.آقا دکترا میگن درد دستم درمان نداره!اصلا دلیل هم نداره!!
ده سال پیش تو همچین شبی دلشکسته از حرفهای مردم و غصه دار از اشکهای مادرم اومدم در خونه ی خدا.تو دلم زار زدم که چرا مردم دلشون برام میسوزه؟چرا رفتارشون با من فرق داره؟؟مگه غیر این هست که مثل همه تو مدرسه ی عادی درس میخونم؟؟ فقط بخاطر این که دست راستم مشکل داره و معلولم باید بهم ترحم بشه؟ بخاطر معلولیتم مورد ترحم بچه های کوچیکتر از خودم قرار بگیرم؟گریه میکردم و میگفتم چرا باید وقتی مادرم بی تقصیرترین شخص در معلول شدن من هست این همه زخم زبون بشنوه؟
در دنیای کودکانه ام آرزوی مرگ کردم تا مادرم دیگه سختی نکشه. مجبور نباشه من رو به مراکز مختلف فیزوتراپی و یا پیش دکترهای مختلف ببره تا شاید دست مشت شده ی من باز بشه و حرکتی کنه.چقدر زجرآور بود برام وقتی میدیدم من بودم که جوانی اش را نابود کرده بودم
اون شب با بغض و گریه خوابم برد.سحر که بیدار شدم دیگر فشار ناخنهایم را به کف دستم حس نمیکردم.نگاهم چرخید روی دستم.هیچ وقت صدای لرزان از بغضم رو یادم نمیرود که با هیجان و بریده بریده گفتم:"مامان دستم رو نگاه کن! دستم کامل باز میشه و حرکت میکنه"آن شب انگار ملائک مهمان خانه ما بودند.
چشمهای لرزان مادر و لب به خنده مزینش برایم از تمام زیبایی های دنیا زیباتر بودند. لبخندی که سعی داشت اشک چشمانش را مخفی کند.
آخرین ویرایش: