امروز من مرد ...
امروز، من را دفن کردم.
امروز من دیگری سر از رویاها در میآورد.
امروز، من مردم و من دیگری متولد شد اما ...
این من، هیچوقت من نمیشود ...
در این تاریکی
در هیچ غرق شدهام انگار،
من لعنتی!
و تو همه چیزی و اما،
در چشمان جادویی تو هم غرق میشم!
این هیچی است با حاشیهی همه چیز
و به خدا که دیوانه میکند مرا،
این تناقض بی همه چیز ...
روزی،
در جایی که نمیدانستم کجا بود،
در پساپس تاریکیهای وجود دنیا،
چشم گشودم و تو را دیدم ...
و تو گفتی که بخوان،
تا به آسمان برسد صدای غمانگیزت ...
و من خواندم،
و تو گریستی.
دلت پاک شد،
دنیا پاک شد و اینبار،
من به خالی بودن دنیا گریستم ...