متون ادبی کهن هیلاج‌نامه

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
سؤالی کرد از عبدالسلامم

کزین معنی جوابی ده تمامم

چه خواهد کرد این در ملک بغداد

که افتادست این مربودش آباد

مرا برگوی حال این یگانه

چه خواهد کرد در عین زمانه

اناالحق میزند مانند ما او

چه نامت اندر اینجا آشنارو

ولیکن ما نهانی راز گفتیم

نه با هر کس معانی باز گفتیم

عوام امروز میبینی یقین تو

در اینجاگاه پیر پیش بین تو

همه درگفت و گوی ما شده باز

چه باید کرد اینجا گو مرا باز

نه حرف عام این مرحرف خاصست

که میگوید کجا او زین خلاصست

کشند او را بزاری اندر اینجا

کنند او را عجب خواری درینجا

هزاران خواری آمد برتن او

نمیگردد چنین از گفت و از گو

اناالحق میزند مانند موسی

بسوی طور در دیدار مولی

اناالحق میزند مانند فرعون

خدائی میکند با فروباعون

اناالحق میزند مانند عشاق

خروشی افکند در روی آفاق

هنوز این مرد ناپخته است گوئی

بمیزان عقل ناسخت است گوئی

ندارد عقل ای نه مرد این پیر

چه باید کرد اکنون عین تدبیر

ندارد عقل افتاده است بیرون

بریزیدش خلایق جملگی خون

ندارد عقل از آن نادان راهست

فتاده این زمان درعین جاه است

ز دانائی نگوید هیچکس این

نمیبیند کسی این کفر بادین

حقیقت کفر کی با دین بگنجد

مر این عاقل بیک موئی نسنجد

سخن از کفر میراند نه از دین

ندارد گفتن او هیچ تمکین

حقیقت این زمانش پاره پاره

کنند اینجایگه دیگر چه چاره
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ورا عبدالسلام آنگه چنین گفت

    که این مرد این همه عین الیقین گفت

    که چشم من در این اسرار افتاد

    شدم من از وجود خویش آزاد

    چو دیدم روی اودیدم حقیقت

    نمود سرّ بیچون در شریعت

    سراپایش نظر کردم خدایست

    ابا ذات حقیقت آشنایست

    جلال اندر جمالش هست پیدا

    در اینجا کرد رازم آشکارا

    سخن کاینمرد میگوید همان است

    که این بیچاره اندر جان عیانست

    سخن کاین مرد گفت اینجا یقین باز

    میان عاشقان آمد سرافراز

    سخن کاین مرد گفت از بود بود است

    که ذات جسم و جان در کل نموداست

    سخن کاین مرد میگوید خدایست

    همه ذرات اینجا رهنمایست

    هر آنکو ره برد او را بداند

    چو داند اندر و حیران بماند

    من این دلدار میدانم که چونست

    که از عقل خلایق آن برونست

    تو اکنون ای جنید ار بازدانی

    سزد کز پیر خود این راز دانی

    سخن از عقل میگوئی دگر باز

    کجا عقل این تواند گفت سرباز

    سخن از عشق میگوید عیانی

    بر هر کس یقین راز نهانی

    سخن از عشق میگوید در اینجا

    تو میدانی چه میجوید در اینجا

    فراقی در وصال بازدیده است

    وصال آنگاه کلّی باز دیده است

    وصالش در فراق آمد پدیدار

    نمیبینی همی جز دید دلدار

    مرا بود این زمان این یار رهبر

    تو نیز ار گفت او درعشق ره بر

    حقیقت این زمانش گر بزندان

    دل او را در اینجاگه بسوزان

    مرنجان خویشتن گر بود اوئی

    که با او این زمان در گفت و گوئی

    تو اوئی او ترا و می ندانی

    که من با او عیانم در نمانی

    منم با او و او با من حقیقت

    نمودش یافتم اندر شریعت

    منم او را و او با من یقینست

    که اودر من حقیقت رازبین است

    ز بهر من در این بغداد آمد

    که کل از جسم و جان آزاد آمد

    ز جسم وجان طمع بریده است او

    که صاحب درد و صاحب دیده است او

    چو باشد آفتاب اندر درونش

    همان خورشید اندر رهنمودنش

    کسی دارد مثال آفتاب او

    از آن اینجاست اندر تک و تاب او

    از آن خورشید رهبر بود بر ذات

    نهاده روی سوی جمله ذرات

    همه ذرات گرد اوست اینجا

    که میبینند با او دوست اینجا

    حقیقت دوست با اودر میانست

    اناالحق گوی با وی در بیانست

    چو حق او راست پس مطلق چه گوید

    بجز حق در درون او که گوید

    خدا با اوست اینجا راز گفته

    ابا ما و تو اینجا بازگفته

    خدا با اوست میگوید که مائیم

    اناالحق تا سراسر مینمائیم

    خدا با اوست از بهر نمودار

    بخواهد کردنش اینجای بردار

    بخواهد سوختن در آخر کار

    شود در آخر کار او خبردار

    اگرچه هر خبر دارد بظاهر

    خبر کل باز یابد او در آخر

    بآخر هم بسوزانید او را

    چنان باشد مر اورا گفتگو را

    ولیکن چون کنند اینجای بردار

    حقیقت گوید این سر صاحب اسرار

    که من هستم خدا بیشک بدانید

    حقیقت حق منم یک یک بدانید

    از اول اندر اینجا گـه زبانش

    برون آرند اینجا از دهانش

    ببرندش دگر دست و دگر پای

    اناالحق چون بگوید جای بر جای

    به آخر دست او بالا پذیرد

    نمودش جمله اینجادست گیرد

    بسوزانند آخر ظاهر یار

    شود در آتش آنگه ناپدیدار

    بگوئید آن زمان خاکستر او

    اناالحق همچنان در گفت و درگو

    بسی راز است او رااندر اینجا

    بهل تا زود بگشاید در اینجا

    جنید او را تو اکنون دان ز مندوست

    حقیقت حق نگر او را که حق اوست

    درون او نظر کن راز مطلق

    حق است اینجا و میگوید اناالحق

    اناالحق میزند در دید یار است

    مر اورا ذات جانان آشکار است

    جنیدا این نگهدار و نگو راز

    تو این اسرار جز با صاحب راز

    چو این مرد است از مردان دیندار

    میان عاشقان صاحب اسرار

    بخواهد یافتن او سرفرازی

    حقیقت دان تو او را بینیازی

    بپرسیدم دگر از پیر خود من

    ترا این سر کرا کردست روشن

    بگو تا من چو تو این راز دانند

    حقیقت سرّ کلی بازدانند

    تو این از خویش میگوئی مرا راز

    و یا از دیگری بشنیدهٔ باز

    بگو این مرد را تا من بدانم

    که من بر تو حقیقت مهربانم

    جوابم داد کای شیخ سرافراز

    مرا مر خضر گفتست این سخن باز

    شبی در خلوت اسرار بودم

    دمی دم دیدهٔ دیدار بودم

    چنانم وجد بُد یا حضرت ذات

    که گوئی جان شدم مر جمله ذرات

    دل وجانم چنان درآشنائی

    دل آن شب یافت اسرار خدائی

    فرو رفتم درون خود حقیقت

    برستم من ز نیک و بد حقیقت

    حقیقت وقت من خوش بد در آن دم

    نمودم راز جانان من چودیدم

    دمادم رخ نمودم سر اسرار

    شدم ازدیدن دم ناپدیدار

    چو درعین عیان من راز دیدم

    وصال یار آن شب باز دیدم

    عیانم منکشف شد اندر اینجا

    خدا را یافتم من در همه جا

    درونم با برون حق یافتم من

    حقیقت سرّ مطلق یافتم من

    نبودم من همه کلی خدا بود

    که ما را اندر آن دیدار بنمود

    دمی خوش خوش درآن حالت فتادم

    زمانی بر زمین من رخ نهادم

    چو با خویش آمدم اینجا یقین من

    بدیدم در زمان خورشید روشن

    یکی پیری بدیدم ماه رفتار

    که شد در خلوت من او پدیدار

    چنان پیری که نورش بود در روی

    ابا من بود اینجا روی در روی

    چو آن حالت بدیدم من در آن شب

    که پیری آنچنان آمد در آن شب

    چو با خویش آمدم کردم سلامی

    بر من کرد پیر دین قوامی

    دمی خاموش بودم بعد از آن پیر

    مرا گفتا درین حالت چه تدبیر

    دمی خوش دست دادت در زمانه

    طلب کردی وصال جاودانه

    طلب کردی ندانندت یقین دوست

    کجایابی ازین عین الیقین دوست

    ترا آن دم دل و جان محو باشد

    که مکرت را بآخر صحو باشد

    اگر ازجان درین ره بگذری تو

    جمال یار اینجا بنگری تو

    جمال یار میجوئی و با تست

    کجا یابی چنین کاری چنین سست

    زمانی با وصال او نبودت

    خیالی ازوصال اینجا نمودت

    خیالی دیدی و حیران شدی تو

    چنین در عشق سرگردان شوی تو

    وصال یار را تابی نداری

    که اینجا این توانی پای داری

    نمودت همچو منصور حقیقی

    که یارد کرد با او هم رفیقی

    تو این دم حالتی خوش دست دادت

    ولی کلی ندیدی نور ذاتت

    دل از جان دور کن تا یار یابی

    درون جان به کل دلدار یابی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بدو گفتم که ای پیر سرافراز

    نمودی هم از این گوئی سرباز

    بقدر خود مرا بنمود رازم

    دگر آورد سوی خویش بازم

    در آن سرلقا ای پیر عالم

    نمودم اندر این ساعت بیک دم

    تو اصل لیل و من اصلی ندارم

    از آن اینجایگه وصلی ندارم

    که تاب و طاقت عشقم نمانده است

    دلم حیران و سرگردان بمانده است

    در این حیرت دمادم راز جویم

    چو دیده گم کنم هم باز جویم

    دمادم حیرتم سلطان پدیداست

    همی بینم که جانان ناپدید است

    پدیدار است لیکن من ندانم

    چو تو امشب یقین روشن ندانم

    ترا زیبد که پیدا آمدستی

    عجب در عشق زیبا آمدستی

    در این شب چون نمودستی بگو رخ

    که اینجا میدهی در عشق پاسخ

    درین شب در درون خلوت ما

    فرو دستی تو اندر قربت ما

    بگو تاازکجا اینجا رسیدی

    که اندر چشم من جانا پدیدی

    منم امشب ترا دیده در این روز

    به بخت و طالع مسعود و پیروز

    عجایب قصهٔ امشب پدید است

    که جانم همچو جانانم پدیداست

    تو ای دلدار آخر از کجائی

    در این مسکن بگو بهر چرائی

    حقیقت آشنائی راز دانم

    بگو تا دید دیدت باز دانم

    بگو تا کیست منصور سرافراز

    که گفتی این زمان اینجا مرا باز

    تو آخر کیستی منصور هم کیست

    درین روی تو آخر نورهم چیست

    مرا گم میکنی یارا در اینجا

    که امشب آمدی در عشق پیدا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    جوابم داد و گفتا عبدالله

    کنون از راز جانان کرد آگاه

    تو هستی بنده و من راز دانم

    تو هستی سالک و من درعیانم

    بدان کامشب شدم اینجا نمودار

    نه جانی دیدم و بیخود ابا یار

    منم خضر نبی عالم هدایت

    که دادستم خدا عین سعادت

    چنان حق دار ما را علم بیچون

    که بنمایم دمادم بیچه و چون

    همه بحر جهان در قدرت اوست

    مرا داده است و بخشیده است کل اوست

    گهی در برگهی من در بحارم

    گهی در عین خشکی پایدارم

    حقیقت من گذر دارم بآفاق

    بروی خشک دراندر جهان طاق

    فتادستم که بیشک ز انبیایم

    هدایت یافته من از خدایم

    عنایت کرد ما را در ازل یار

    که هر جائی که خواهم من پدیدار

    شوم بیشک نداند سرّ من کس

    حقیقت اینست ما را در جهان بس

    حقیقت صحبت من کس نیابد

    بجز عاشق در اینجا بس نیابد

    کنون کردم در این خلوت گذاره

    ترادیدم شدم عین نظاره

    دمی خوش یافتی و نوش کردی

    دگر آن دم بکل فرموش کردی

    در آن دم بیشکی آدم نگنجد

    وجودعالم وآدم نگنجد

    همه مردان درین دم راز بینند

    ابی خوددید جانان بازبینند

    دم مردان ترا دیدم در اینجا

    از آن این دم ترا بگزیده اینجا

    دمی داری و دردم پایداری

    ولی در آخرین دم پای داری

    ولیکن چون دم منصور نبود

    چو او اندر جهان مشهور نبود

    چو او هرگز کجا آید بآفاق

    ندیدم چون دم اودر جهان طاق

    دلی دارد که آن دم کس ندارد

    یقین در سرّ جانان پای دارد

    دمی دارد که حق ز آن دم پدید است

    ابا او گفته و از وی شنیده است

    دم او جملهٔ دمها بیک دم

    فرو بـرده است چه از عهد آدم

    اناالحق میزند اینجا عیان او

    همی گوید ابا حق در جهان او

    که من اینجا یقین بود خدایم

    نمود انبیا و اولیائم

    یکی چون من که خضرم درحقیقت

    سپرده راه بحر کل طریقت

    چودیدم او بپرسیدم ز حق باز

    مرا اوداد آنگه زود آواز

    که هان از حق حق پرسی بگو تو

    بجز من درجهان می حق بجو تو

    تو ای خضر جهان گرراز جوئی

    ز من ذات خدا می باز جوئی

    یکی چون من که موسی صاحب راز

    نیارست او نمود اینجا مرا باز

    نمودی گر چه بد همراه من او

    نبود از سرّ کل آگاه من او

    اگرچه بود هم صحبت مرایار

    نیامد سر او جز من پدیدار

    نمودم راز موسی می ندانست

    مراین اسرارها راز جهانست

    حقیقت صحبت او در نوشتم

    بیک دم از وجود او گذشتم

    رها کردم حقیقت صحبت او

    که بیش از پیش بودش قربت او

    یکی علم لدنّی بود ما را

    درین عالم یقین معبود ما را

    چو او در دید ما اسرار بین شد

    همواز صحبتم صاحب یقین شد

    حقیقت با چنین فرو شجاعت

    که بخشیدستمان حق این سخاوت

    ندیدم در جهان من مثل منصور

    نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    باو گفتم که او این دم کجایست

    تو میدانی که این دم در چه جایست

    اگر دانی بگویم تا بدانم

    که بهر چیست این راز نهانم

    ز پیغمبر یقین بهتر نباشد

    چو او اینجایگه رهبر نباشد

    تو دید انبیا و پیشوائی

    حقیقت این زمان عین خدائی

    بگو اسرار او تا من بدانم

    در این سر نهان روشن بدانم

    مرا گفتاندانی باش خاموش

    سخن میران تو ازعقل وهم از هوش

    کجا بینی وگربینی ندانی

    چو بینی قول من بیشک بدانی

    تو او را دید خواهی جاودانه

    ازو بنگر رموزش در میانه

    تو او را بینی اندر شهر بغداد

    که خواهد داد من عشاق را داد

    تو او را چون ببینی یارگردی

    ازین مـسـ*ـتی بکل هشیار گردی

    بدان اورا چه میگوید اناالحق

    که او دارد حقیقت سر مطلق

    نمودی باز بین ازواصل راه

    که او دیده است بیشک در مکان شاه

    همه عشاق عالم شاهشان او

    حقیقت سالکان آگاهشان او

    اگر آگاه راهی از زمان تو

    یقین منصور میبین جان جان تو

    چه منصور است جان جان و رابین

    حقیقت این زمان دید خدابین

    خدا منصور را داده است مـسـ*ـتی

    که همچون دیگران نی بت پرستی

    نیامد تا حقیقت یار شد او

    ز دید عشق برخوردار شد او

    چو سر عشق درمنصور آمد

    از آن در آخر اومشهور آمد

    چنان این دم دمی دارد در آفاق

    که جز او نیست اندر جزو و کل طاق

    چنانش وصل آنجادست دادست

    که هم بادانش و با دین و داد است

    همه علمی بر او راهست اعیان

    نمیبیند حقیقت جز که جانان

    همه جانان همی بیند جهان او

    همه بادست و او اندر میان او

    همه با دست اینجا در حقیقت

    سپرده او یقین راه شریعت

    همه یار است ره بسپرده اینجا

    نه همچون دیگران در پرده اینجا

    همه یار است و کل دلدار دارد

    ز وصل حق دل هشیار دارد

    چنان در سرّ قربت کامرانست

    که اینجاگه بکلی جان جانست

    چنان در سرّ قربت پایدار است

    که گوئی دایماً برروی داراست

    حقیقت ذات حق در اوست موجود

    میان عاشقان کل اوست موجود

    یقین منصور حق درکاینات اوست

    نمود واصلان و سرّ ذات اوست

    همه ذاتست اندر آفرینش

    بدو روشن تمامت چشم بینش

    تمامت سالکان را پیشوایست

    همه ذرات عالم رهنمایست

    که باشد همچو او دیگر نباشد

    جز او همراز و هم رهبر نباشد

    سوی منزل رسیده یار دیده

    حقیقت قصهٔ بسیار دیده

    ریاضت میکشد هر دم بدم او

    طلب کل میکند عین عدم او

    ازل را با ابد کردست پیوند

    در آنجاگه گشاده بند از بند

    همه بندش بصورت بازگشته

    میان عارفان شهباز گشته

    شد کونین عام مصطفایست

    که بر کل امم او پیشوایست

    هر آن قدری که آنجا یافت احمد

    که بُد در عشق محمود و مؤید

    از آن منصور احمد بود در راز

    که اسرار یقینم گفته سرباز

    نگفت او سر ما کس داشت پنهان

    که بد بیشک حقیقت جان جانان

    چو جانان بود امر کل عشاق

    نگفت و شد درون جزو و کل طاق

    از آن طاق دو ابرویش دو تابود

    که اندر من رآنی کل خدا بود

    خدا بود و بگفت از عزت یار

    از آن کل گشت اندر قربت یار

    خدا بود و نگفت اینجا اناالحق

    از آن شد رهبر ذرات مطلق

    خدا بود و خدا آن سرور دین

    از آن آمد حقیقت رهبر دین

    از آن اورا حقیقت کل معانی

    که زد دم در یقین از من رآنی

    حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد

    که او بر کل عالم سرور آمد

    حیات جاودان بخشید او را

    مرا ز آب حیات آن شاه بینا

    حیات جاودان زو یافتستم

    از آن در قرب اوبشتافتستم

    چودیدم اوست بیشک شاه عالم

    همودانم یقین آگاه عالم

    چوآگاهی ازو دارد دل و جان

    شدم بر درگه او همچو دربان

    یقین منصور از وی گشت حاصل

    مراوراجان جان در عشق واصل

    ازو منصور راز خود بگوید

    دوای عاشقان اینجا بجوید

    ازو منصور گوید سر اسرار

    نماید اندرو دیدار دلدار

    ازو منصور اینجا در یقین است

    خداگشته بکلی پیش بین است

    ازو منصور دم زد آخر کار

    کنون خواهد شدن در آخر کار

    کنون منصور دریای یقین است

    نمودم جملگی عین یقین است

    در آن دریا من اورادوش دیدم

    ز عشق او را به کل بیهوش دیدم

    چنان بیهوش گشت ومست جانان

    حقیقت بود و نیست و هست جانان

    چنان مستغرق دریای لا بود

    که گوئی در جهان عین فنا بود

    عیانش منکشف دلدار گشته

    ولیکن خویشتن بیزار گشته

    چو او رادیدم اینجا ساکن یار

    حقیقت بوده اینجا ساکن یار

    دمی در بود او کردم قراری

    باستادم در اینجا برکناری

    چودیدم شاه دیدم بر رخ خاک

    دمادم گفت از جان پاسخ پاک

    نه چندان گفت آن شب سر توحید

    که اعیان بودش آنجا گـه بتقلید

    همه توحید بیچون گفت اینجا

    بسی درهای معنی سفت اینجا

    به آخر تهنیت بسیار کرد او

    چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او

    بسی بگریست دمدم شاه عشاق

    صدازد آنگهی در کل آفاق

    میان بحر آوازی برآورد

    ز هر جانب صد آغازی برآورد

    اناالحق میزد اندر روی دریا

    تمامت ماهیان از سرّ دریا

    اناالحق نیز ما با او هم بگفتند

    صدفها درّ معنی هم بسفتند

    دمی خوش من که خضرم اندراینجا

    از آن بگشاد کل بر من در اینجا

    درم بگشاد آن دم در نمودار

    ز هر سو باز دیدم من رخ یار

    مرا علم لدنّی بود اول

    بر اسرار اوآمد معطل

    معطل شد همه علم یقین باز

    مرا بنمود اینجا ای سرافراز

    زناگه روی در سوی من آورد

    که ای خضر از چه هستی صاحب درد

    بسی گشتی تو اندر گرد آفاق

    بسی دیدی عجایبها توای طاق

    یکی میجوی از ارزندهٔ تو

    حیاتی یافتی و زندهٔ تو

    بآبی گشتهٔ قانع در اینجا

    کجا آخر توانی خورد دریا

    اگردریا فرو نوشی تمامی

    دگر کی پخته گردی و تو خامی

    تو اینجا گـه حیات خویش هستی

    حیات جاودان مسکین نجستی

    حیات جاودان اینجا طلب کن

    حقیقت جان جان اینجا طلب کن

    در این ظلمات اینجاگه خوش آمد

    مقامت عین آب و آتش آمد

    در این آتشکده مغرور گشتی

    نخورده آبی از وی دورگشتی

    از آن دوری که اندر نزد عشاق

    قبولی کردهٔ خود را بآفاق

    نظر کن تا ترا بخشم حقیقت

    اگر بسپردهٔ راه طریقت

    اگر ره کردهٔ در سوی منزل

    رسیدستی بگو اینجا تو از دل

    اگر آری خبر از جان جانان

    نظر کن بحر کل در عشق عیان

    تو خضراکنون بدان اسرار منصور

    که هستی بر یقین دردار منصور

    ترا کار است دایم در سر بحر

    کجا دانی شدن تو اندرین قصر

    اگر ره بـردهٔ اندر سر آب

    درون رو در میان بحر غرقاب

    اگر فردا شبت باشد کناری

    سوی بغداد ما را هست یاری

    در آن خلوت چو بینی روی او باز

    سلام ما رسان او را سرافراز

    بگو اینک رسیدم هست نزدیک

    که تا روشن کنم این راه تاریک

    بگو اسرار او با ما در اینجا

    که ترا میگوید منصور دانا

    درین اسرار ار اگر باشی خبردار

    ز تو هستیم میدان پیر هشیار

    در این سر فنا بنگر بقایم

    مگردان صورت اینجا جابجایم

    چنان باش اندر اینجا لابالّا

    که باشد در یکی عین تولا

    خابین باش نه خودبین مطلق

    اگر از کل زنی دم از اناالحق

    خدابین باش طاعت دمبدم کن

    وجود بود خود کلی عدم کن

    عدم کن بود خود تا باز بینی

    در اینجا بود آندل بازبینی

    بیکباره یکی شودر حقیقت

    وصال یار میبین در طریقت

    چنان خود بازکن کاینجا مراتو

    همی گویم چو هستی پیشوا تو

    بجز حق را مبین و حق شو آنگه

    حقیقت ذرهٔ مطلق شو آنگه

    وصال یار میخواهی چو ما باش

    بکل یکبارگی عین لقا باش

    چو نتوانی بذات او رسیدن

    ترا بایدجمال ما بدیدن

    کنون خواهیم آمد سوی بغداد

    که خواهیم از عیان ما دادخودداد

    یکی دیدیم خواهیم آمدن باز

    که بنمائیم اینجا عز و اعزاز

    تو فتوی ده چو بینی یار مطلق

    که تا ازجان زنیم اینجا اناالحق

    همه خصمان ما خوشنود گردان

    وجود ما بکلی بود گردان

    بده فتوی عوام الناس ای یار

    که باید کرد مرمنصور بردار

    مرا بردار کن تا سر نمایم

    ترا اسرار کل ظاهر نمایم

    مرا بردار کن کز پیش گفتم

    ترا این درّ معنی کل بسفتم

    کنون ای خضر ما را بازبین تو

    ز باغ عشق برخوردار بین تو

    چنان گردد و یکی در دهر فانی

    که باشد باز در عین عیانی

    منم امروز کل دلدارگشته

    بخاک و خون بزیر دار گشته

    نداند قصّهٔ من جز خداوند

    که اودارد ابا او خویش و پیوند

    مرا پیوند اکنون کردگاراست

    مرا با عشق او بسیارکار است

    همی گویم اناالحق در جهان من

    دمی گویم اناالحق راز جان من

    دم خود را حقیقت یار بینم

    دم من لیس فی الدیار بینم

    شب وصل است امشب خضر دیگر

    در امشب از عیان ما تو برخور

    شب وصلست و روز وصل دیگر

    حقیقت روز وصلم میشود سر

    شب وصل است و روز اصل بینی

    تو در بغداد ما را وصل بینی

    شب وصلست و جانانست پیدا

    مرا خورشید تابانست پیدا

    شب وصلست و ما را روز آمد

    در اینجا یار جان افروز آمد

    شب وصل است خضرا راه کن تو

    مر آن دلدار آگاه کن تو

    همی گوئیم بالجمله خدائیم

    نه چون سالوسیان بیوفائیم

    خدا با ماست و با تو گفت اسرار

    به بینی بعد از آتش برسر دار

    تو بردارش شناساگرد آخر

    چو اسرارش شود در عشق ظاهر

    که دارد در عیان صاحبقرانی

    تو بردارش نظر کن تا بدانی

    ز دید احمد مختار دارد

    سراپایش حقیقت یاردارد

    کنون خضر از محمد گشت واصل

    کزو مقصود کل بینی تو حاصل

    ز احمد بردار از من عیان شو

    ز احمد راز دان و در نهان شو

    چو من از سرّ او گشتم فنا کل

    حقیقت گشتهام عین لقا کل

    سراپایم محمد شد حقیقت

    چو بسپردم ورا راه شریعت

    حقیقت مصطفی عین خدا بود

    از آن منصور شد در عشق معبود

    بگفت این و بشد در قعر دریا

    فتاد اندر میان بحر غوغا

    دمادم موج میزد بحر الحق

    در اینجا شورش او بود الحق

    اناالحق در درون بحر دیدم

    نظر کردم ورا در قعر دیدم

    درون بحردیدم دید منصور

    مرا ازگفتن این دار معذور

    بجز جانان نخواهد بود اینجا

    که او خواهد بُدن معبود اینجا

    همیشه بود و باشد جاودانه

    نماید سرها اندر زمانه

    همه اسرار او پنهان نباشد

    سخن با عاشقان درجان نباشد

    اگر جزوی تو میبینی در اینجا

    کجا بگشایدت کلی در اینجا

    اگر اینجا گشاید در بتحقیق

    بود بیشک بنزد عشق توفیق

    ترا توفیق اینجا بایدت یافت

    دراینجاراز یکتا بایدت یافت

    کنون ای شیخ اینجا گـه سخن دان

    که منصور است دایم بود جانان

    چو از عبدالسلام اسرار دیدم

    کنون منصوررا بر دار دیدم

    همه اسرار دان لامکانست

    که امروز اندرین روی جهانست

    نداند جز من او را شیخ دریاب

    همی منصور بحرتست دریاب

    خدا با اوست دید یار دارد

    در اینجا بیشکی دیدار دارد

    تو باقی حاکمی ای شیخ اعظم

    چه فرمائی جنیدت را درین دم

    هر آن چیزی که فرمائی در اینجا

    حقیقت آن کنیم ای پیردانا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    نظر کردم آنگهی در سوی منصور

    پس آنگه گفت با او شیخ پرنور

    که ای سلطان همی دانیم رازت

    در اینجا گاه کام بی نیازت

    حقیقت بیش از آنی مانده آنیم

    که از سر حقیقت ما عیانیم

    تو میدانی مرا اسرار ما را

    ریاضت یافتستم در بقا را

    فنا گردان مرا مانند خودهان

    که دل بگرفتم از اسرار و برهان

    یکی حرفست آنجا آن توداری

    حقیقت بیشکی جانان تو داری

    تو داری دید جانان اندر اینجا

    تو هم دیدی ز دید خویش ما را

    تو داری دید جانان اندرین راه

    تو هم هستی ز دید خویش آگاه

    ترا اینجا بقا بخشیدهام من

    ترا این درها بخشیدهام من

    تو میدانی سر اسرار ما را

    ریاضت یافتستم در بقا را

    فناگردان مرا مانند خود هان

    که دل بگرفتم از اسرار و برهان

    یکی حرف است آنجا آن تو داری

    حقیقت بیشکی جانان تو داری

    توداری دید جانان اندراینجا

    توهم دیدی ز دید خویش ما را

    تو میدانی وصول من در اینجا

    حقیقت بین تو جای من در اینجا

    چه چون تو می بدانی من چه گویم

    دوای درد من اینجا بجویم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بدو گفتا که ای شیخ جهان بین

    نظر بگشای هان و جان جان بین

    بفرما این زمان تاحق برین دار

    نمایم تا بیابی بر سر دار

    تو یاری راز ما دانی حقیقت

    یکی ذاتی تو در نقش طبیعت

    تو جانانی ولیکن جان مائی

    ابا مائی و عین کل خدائی

    سؤال تست اینجا در قصاصم

    قصاصم ز آن بده کلی خلاصم

    خلاصم ده ازین زندان صورت

    که تادر جزو و کل باشم ضرورت

    یکی کن دست و پایم را تو بردار

    زبانم کن تو بیرون بر سر دار

    بحکم شرع آنگه کل بسوزان

    در آتش تا کنم از دل فروزان

    بسوزانم درآتش پای تا سر

    ز من بشنو چوهستی شاه و سرور

    هر آنکو جان نبازد شیخ بایار

    میان اهل دل خوانندش اغیار

    هر آنکو نزد جانان جان نبازد

    میان اهل دل با جان نسازد

    بناز ما بسی جانها بناز است

    نمود ما حقیقت در نیاز است

    بسی در دارم از بحر معانی

    درون جانت بنهادم نهانی

    چو من خواهم ستد آنرا نگهدار

    که تا باشی ز راز ما خبردار

    کنون ای شیخ این اعوام مسکین

    بصورت اندرین شورند و در کین

    مراد این همه در کشتن ماست

    مراد ما هم از برگشتن ماست

    مراد ما یقین در کشتن آمد

    مرادر سوی او برگشتن آمد

    بصورت لیک درجان کردکارم

    کنون در عشق باید کردکارم

    کنون درعشق شادی مینماید

    بسی را عین آزادی نماید

    درین صورت گرفتارند جمله

    چو من اینجای بردارند جمله

    نمیدانند که ایشان را فنایست

    ز بعد آن فنا در ما بقایست

    فنا خواهد شدن اینجا تمامت

    دگر ما راست آن روز قیامت

    اگر نه عشق باشد باز ایمان

    کجا یابد خلاصی در یقین جان

    تمامت راه ما دارند در پیش

    چه سلطان وچه دربان و چه درریش

    همه در راه ما عین فنااند

    کسانی کاندرین دار بقااند

    کنون ما را فنای خویش آمد

    در اینجا گـه بقای خویش آمد

    خدا دیدیم شیخا در دل و جان

    ابا ما گفت هر دم را زجانان

    اگرداری سر ما سرفشان تو

    بجان و سر یقین اینجا ممان تو

    اناالحق زد خود و خود عشق بازد

    یقین در ذات خود سرمیفرازد

    اناالحق زد خود و بشنید خودباز

    ندیده ذات خود او نیک دیدار

    چنان خود دید شیخا در زمانه

    که جز او میندیدش جاودانه

    چنان خود دید اندر ملک بغداد

    که خواهد کرد اینجا جمله آزاد

    چنان خود دید اینجا برسر دار

    که جز او نیست چیزی نیز هشیار

    خدا با ما و اینجا در بقایم

    کنون با او حقیقت در لقایم

    خدا با ما و در هر جا که بینی

    خدامی بین اگر صاحب یقینی

    مبین جز حق که حق گفتیم مطلق

    از آن اینجا زنم هردم اناالحق

    درین ره حق شدیم ازواصلانیم

    از آن گفتیم تا جان برفشانیم

    چه شه اینجاست و آنجا در میان باز

    حقیقت صورتم انجام وآغاز

    چو شه با ماست ما بردار کرده

    بخواهد سوخت چون بدرید پرده

    دریده پردهٔ مادر بر عام

    که یابد همچو مادر عشق اتمام

    مرا انعام جانان بس بود یار

    که با ما عشق بازد بر سردار

    مرا بردار کرد و جان جانم

    به هر لحظه کند خود را عیانم

    درونت هر دمی صد راز دیگر

    یکی میبینمش اینجا مصور

    مصور ساخته ترکیب جانها

    نهاده پر صفت ترتیب جانها

    درون جمله درگفتار مانده

    در او حیران دلم بردار مانده

    ابا او هر زمان در عین گفتار

    همی گوید بیانها بر سردار

    هر آن چیزی که دیدم جمله دید او

    از آن بودم وجودم جمله شد او

    همه بود وجودم یار بگرفت

    دل و جانم همه دلدار بگرفت

    زناگه او شدم زو بازگفتم

    ازو اینجا ز سرّ راز گفتم

    پس آنگه جان عیانی یار خود دید

    کنونش بر سر این دار خوددید

    در امروزش عیان میبینم اینجا

    ابا خلق جهان میبینم اینجا

    خطابم میکند مانند هر یار

    که با ماهان درین بحرم گهربار

    بسی شیخا نمودم یار اینجا

    نمودخویشتن هر بار اینجا

    ولی این بار جوهر آشکار است

    صدف در پیش چشمم تازه بار است

    صدف بشکست اندر عین دریا

    فکندستم درون بحر غوغا

    درین بحر عجائب راز بگشاد

    دمادم سرّ جوهر باز بگشاد

    بسی در بحر صورت باز دیدم

    بآخر جوهر کل باز دیدم

    مرا مقصود جوهر بود اینجا

    که تا رویم یقین بنمود اینجا

    مرا دان جوهر دریای اسرار

    که در بغداد گشتم بر سر دار

    منم آن جوهری کز هر دو عالم

    حقیقت صورتم مشتق ازین دم

    تو جوهر دان مرا شیخا در اینجا

    که بنمودم حقیقت اندر اینجا

    نمودم جوهر خود در میان من

    نمودخویشتن از لامکان من

    مکانم اندر اینجا آشکار است

    نمود ما کنون دیدار یار است

    نمایم راز اگر اینجا زبانم

    برون آرم بیک ره ازدهانم

    نمایم راز گردستم کنی باز

    بدست تو دهم یار سرافراز

    قدم بر بعد از آن در آتش انداز

    بسوزان تا بیابی سر من باز

    ز بعد سوختن اسرار مابین

    درون جان و دل دیدار مابین

    ز بعد سوختن بنمایمت راز

    اناالحق گویمت بی جسم و جان باز

    چوصورت مینباشد در میانه

    اناالحق گویم اینجا جاودانه

    هر آن رازی که میگویم بگفتار

    ابی صورت عیان آرم پدیدار

    گمانت گر نماید این بدانی

    دگر اندر گمانی این بدانی

    ابی صورت مرا زیبد اناالحق

    که در خاکسترم گوید اناالحق

    منم منصور از لا دیده الا

    چو پنهانی شوم بینیم پیدا

    به پنهانی نگر تا راز گویم

    وگرنه چند معنی بازگویم

    هر آن عاشق که چون من در فناشد

    نهانش با عیان کلی خداشد

    خدائی راتو از منصور دریاب

    گشاده است این درم اکنون تو دریاب

    دری بگشادهام ای شیخ اینجا

    درون رو تا بیابی گنج ما را

    من این گنج نهان میبخشم ای شیخ

    نهم چون دیگران در نقشم ای شیخ

    همه گنجست اینجا گـه نهاده

    بآخر این در گنجم گشاده

    طلسم گنج، صورت دان وبشکن

    که تو برخیزدت ای یار با من

    اگر گنج بقا خواهی بده جان

    که چون جان رفت کلی ماند جانان

    ترا گنجیست اینجا آشکاره

    طلسمت کن در اینجا پاره پاره

    صدف بشکستهٔدر عین دریا

    فکندم در میان بحر غوغا

    نیابی گنج معنی رایگان تو

    اگر اینجا نیابی جان جان تو

    چه خواهی کرد صورت دشمن تست

    که جان دیدار گنج روشن تست

    اگر صورت نباشد جان نهبینی

    ابی جان بیشکی جانان نه بینی

    همه گفتار ما از بهر اینست

    که بیصورت همه عین الیقین است

    چو شد محو فنا از جسم و از جان

    ابی صورت نماید روی جانان

    حقیقت هر که اینجا جا بیابد

    نمود جان جان پیدا بیابد

    حقیقت حیرت آید آخر کار

    مراو را اندر اینجاگه پدیدار

    بسی حیرت خوری سالک بآخر

    که اینجا مینه بینی یار ظاهر

    بگو تا چند خواهی راه کردن

    بخواهی خویشتن را شاه کردن

    دل و جانت ازین آگاه کن تو

    وجود خویشتن را شاه کن تو

    وصال یار پیدا و تو آگاه

    نهٔ کاندر درون تست آن شاه

    زهی نادان که در جسمی بمانده

    از ان اینجا تو بی اسمی بمانده

    ترا هر لحظه منصور حقیقت

    همی گوید رها کن این طبیعت

    درون تست پیدا و ندانی

    تو اورادایماً جویا ندانی

    چو منصور است با تو کور دیده

    ابا او گفته و از وی شنیده

    دمادم راز میگوید ترا باز

    ولیکن کی تو گردی صاحب راز

    ولی باید که کلی جان شود او

    که کلی میز خود پنهان شود او

    چو دل پنهان شود صورت نماند

    یقین جز عشق منصورت نماند

    چو جان جانان شود آنگه بدانی

    که وصل دوست یابی در نهانی

    چو جانان جان شود در آخر کار

    تو مر منصور بینی بر سردار

    حدیث تو یقین واصلانست

    هر آنکو شیخ گردد واصل آنست

    اگر با تو بود عُجبی در این سر

    نگردد هرگزت دلدار ظاهر

    توئی درمانده بیرون وندانی

    که کلی یار جانست ارتوانی

    به بین او را که منصور است دیدت

    حقیقت جملگی نوراست دیدت

    توئی منصور امّا کی نماید

    نمودت باوجودت درگشاید

    زبانت محو خواهد کرد جانان

    بنزد ناگهی بردار جانان

    بخواهد سوخت در آخر وجودت

    که تا آن دم نماید بودبودت

    اگر گوئی و گرنه این به بینی

    چنین میدان اگر صاحب یقینی

    اگر اینجا سلوکت وصل گردد

    سراپای تو کلّی اصل گردد

    تو ای سالک مرو در خواب اینجا

    تو وصل یار را دریاب اینجا

    چنین تا چند در تقلید باشی

    دمی آن کاندرین توحید باشی

    دم توحید اینجا گاه زن تو

    نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو

    ترا چون زهرهٔ مردان نباشد

    طلسمی دانمت کان جان نباشد

    طلسمی لیک جانت در طلسم است

    از آن دیدار اعیان تو اسم است

    سوی گنج حقیقت راه داری

    بحمدالله دلی آگاه داری

    بدان اسرار ما و گنج بستان

    کز آن تست آن بیرنج بستان

    اگرچه رنج میبینی ز صورت

    ترا درمان بود آخر ضرورت

    تو با منصور و منصور است با تو

    نظر میکن که مشهور است باتو

    تو بامنصور و منصور است درجان

    دمادم روی می بنمایدت جان

    چو بشناسی که راتاوان بود این

    ترا تاوان یقین در جان بود این

    دریغا چون ندانی چون کنم من

    از آن هر لحظه جان بیرون کنم من

    چو جانانست باعطار اینجا

    نموده مرورا دیدار اینجا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    حقیقت رنج دل دیده است عطار

    پس آنگه جان ودل دیده است عطار

    نه عطار است جانانست بنگر

    که اندر نص و برهانست بنگر

    که داند سرّ تو جز واصل راه

    که او باشد حقیقت دید الله

    که داند سرّ تو جز مرد واصل

    که اورا کل عیان باشد بحاصل

    از آن کاسرار گفتی جان نماندست

    یقین جز دیدن جانان نماندست

    که میداند چه میگوئی در اینجا

    که افکندستی اینجا شور وغوغا

    سخن اصل است صاحب وصل باید

    که اوداند که اینجا کیست شاید

    درین حضرت یقین داری چو عطار

    از آن پیوسته درکاری چو عطار

    کسی این شیوه معنی گفته اینجا

    مر این جوهر یقینی سفته اینجا

    تو سفتی جوهر بود حقیقت

    تو دیدی روی معبود حقیقت

    تمامت درگمان تو در یقینی

    از آن معبود در عین الیقینی

    ترا زیبد که منصوری درین دار

    ز بهر سالکان ای پیر هشیار

    دل تو گنج راز کبریایست

    حقیقت جان تو کلی خدایست

    بکلی حق شدی اندر زمانه

    ترا پیدا وصال جاودانه

    بجز منصور کاینجا گفته این راز

    دگر اینجا تو گفتستی همان باز

    همان منصور اینجا گاه باتست

    چه غم داری کنون چون شاه با تست

    چو منصور است با تو گفت با گوی

    که بردستی حقیقت اندرو گوی

    بکام تست میان حقیقت

    بزن گوئی ز چوگان حقیقت

    یقین رو باش در کل بیگمانی

    همی باران تو دُرهای معانی

    درون بحر کل غواص گشتی

    میان عام خاص الخاص گشتی

    درین بحر معانی جوهر راز

    تو آوردی برون این دُر را باز

    چو جوهر آوریدستی تو بیرون

    مقابل کردهٔ با درّ مکنون

    چو جان در تست جانانست گوهر

    از آن پیوسته تابانست جوهر

    چو مغز جوهر اندر مغز داری

    از آنمعنی گهرها نغز داری

    کنون شوبرسر اسرار جان باز

    بگو دیگر تو از عین عیان باز

    عیان بین باش نی جان ونه تن

    که منصور است اسرار تو روشن

    عیان بین باش نه خود بین در این راه

    که خودبین را یقین راند همی شاه

    تو حق در حق ببین اینجا حقیقت

    که خواهد کرد محو اینجا طبیعت

    خدابین جملگی جانان شناسد

    وی از خلق جهان کی میهراسد

    چو سالک وصل دید و در عیان شد

    حقیقت جملهٔ خلق جهان شد

    یکی بینند هم از خویش اینجا

    حجاب اینجایگه در پیش اینجا

    بکل بردار جانان میشود کل

    کشد ما نقد مردان رنج با ذل

    ولیکن گنج او با رنج باشد

    یقین درمان او با گنج باشد

    چو درمانست اینجا رنج مردان

    بکش رنجی ز بهر گنج مردان

    برنج این سرتوانی کرد حاصل

    چو درمان یافتی گشتی تو واصل

    وصال یار اندر بخت تحقیق

    پس آنگه یافتند مر گنج توفیق

    ترا درداست از آن دریات پیداست

    که جانم رفته و جانات پیداست

    اگر جانان نمیبینم دگر من

    ازآنم صاحب درد و خبر من

    ز دردت از کجا اینجا زنم باز

    از آنم در حقیقت صاحب راز

    ندارد درد من درمان دریغا

    ندارد راه ما پایان دریغا

    چنین افتاد این سر عین صورت

    بخواهد دید وصل اینجا ضرورت

    همه درد دلم صورت بداند

    که جز صورت کسی دیگرنداند

    همه درد است در صورت حقیقت

    که بیشک اوست کل عین طبیعت

    طبیعت بود اول آخر کار

    حقیقت شد دلا اینجا پدیدار

    حقیقت مرد از خود بینشان شد

    یقین اینجایگه دیدار جان شد

    چو جان شد جسم دم دم باز آمد

    دگر در کبر و نقش کار آمد

    دمادم جان شود اینجا طبیعت

    طلب کردست راهی در حقیقت

    ولیکن گرچه بردار حقیقت

    در انجامم خبردار طبیعت

    خبر دارد که جانانست با او

    ولی در پرده پنهانست با او

    دمادم عشقبازی میکند یار

    ابا او تا شود از وی خبردار

    اگریک دم ابی دلدار باشد

    کجا از ذات برخوردار باشد

    ورا دلدار میگوید دمادم

    که باید شد ورا بیرون از این دم

    بخواهم کشتنت اینجا بزاری

    ابا ما کن در اینجا پایداری

    بخواهم کشتنت مانند حلاج

    نهم بر فرقت اینجا همچو او تاج

    بخواهم کشتنت اینجا حقیقت

    که با ما گردی از عین طبیعت

    بخواهم کشتنت اینجا یقین دان

    تو ما را ازنمودت پیش بین دان

    بخواهم کشتنت در خون و درخاک

    کز آلایش کنم اینجا ترا پاک

    بخواهم کشتنت تا رازیابی

    مرا ناگاه کلی بازیابی

    چو من برگفت جانان سر نهادم

    ازآن اینجا در معنی گشادم

    منم امروز اندر دار معنی

    خدا را یافته دردار دنیا

    نه بینم هیچ جز دیدار جانان

    نگویم هیچ جز اسرار جانان

    بجز جانان ندیدم اندر اینجا

    مرا بگشاده او کلی در اینجا

    همه جانان شدم چون او بدیدم

    ازو میگویم و از وی شنیدم

    تو هم جانان منصوری درین راه

    همی گویم که تا گردی تو آگاه

    خبرداری ولیکن می ندانی

    که اندر بود خود جان جهانی

    تو جانانی ولیکن برسر دار

    همی خواهم که تاگردی خبردار

    توجانانی که این توفیق یابی

    که اینجا عالم تحقیق یابی

    ترا آنگه نماید روی جانان

    که یکی بینی از هر روی جانان

    یکی بین باش و در یکی نظر کن

    تو یک بینی وجودت را خبر کن

    یکی بین باش و زثانی برون شو

    همه ذرات عالم رهنمون شو

    بجز یکی مبین در پرده اینجا

    مشو آخر همی گم کرده اینجا

    رهت اینست وهر راه دگر نیست

    دریغا کز نمود خود خبر نیست

    ترا ای جان من مانند عطار

    که تا چیزی نه بینی جز رخ یار

    اگر واصل چو من گردی در اینجا

    ترا اسرارگردد روشن اینجا

    اگرواصل شوی در جسم و جانت

    یکی بینی تمامت جان جانت

    وصالت اندر اینجا رخ نماید

    نه غیری را چنین پاسخ نماید

    همه باتست و تو اندر یکی هان

    همه با تست اینجا نص وبرهان

    تو ای عطار اکنون چندگوئی

    تو منصوری و دیگر می چه جوئی

    اگر با خود به بینی اوست یاخود

    که میگوید ترا اسرار با خود

    مرو بیرون تو ازمنصور گو باز

    که اوآمد ترا سررشتهٔ راز

    کنون از دید منصور است گفتار

    که تادیگر چه گوید برسردار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ترا گفت آنگهی سلطان معنی

    حقیقت نکته در برهان معنی

    که میگویم خدایم درجهان بین

    تو امروزم یقین گنج نهان بین

    طلسمت بشکن آنگه گنج بردار

    ترا میگویم از هستی خبردار

    نمانده هیچ گنجت آشکار است

    ترا منصور جان دیدار یار است

    ترا منصور گنج است از حقیقت

    مراورابین که هست امروز دیدت

    قصاص شرع چون میرانی ای گنج

    شود کل آشکارا بیغم و رنج

    بساگفتیم اینجا شیخ از دید

    بسی خواهیم گفتن هم زتوحید

    تو فتوی ده ز گفتار من اینجا

    که تا میبشنوی یار من اینجا

    ز گفتار من اینجا ده تو فتوی

    مکن سستی درین سر کان تقوا

    که سر منصور را یابد در اینجا

    بکشتن تا چه بنماید در اینجا

    ز قول من بگو این کشتنی است

    میان خاک و خون آغشتنی است

    بباید کشت مر منصور رازار

    بباید سوخت او را بر سردار

    بباید کشتن او اینجا بزاری

    بباید کردنش هر لحظه خواری

    که سرّ کل بگفت اینجا حقیقت

    نهانی کرد سر پیدا حقیقت

    کجا دلدار کرد اینجایگه فاش

    بباید کشتنش در نزد اوباش

    حذر گیرند مردم زین حکایت

    که جانان کرد از این کس شکایت

    نباید گفت این کس گفت زنهار

    وگرنه ما کشیمش اندرین دار

    چنان کو گفت دیگر مینداند

    وگرنه او روان را برفشاند

    بترسان خلق را زین گفت شیخا

    که جان تو چنین در سفت شیخا

    شریعت گفتم این یک نکته خوب

    که تا طالب پدید آید ز مطلوب

    ترا اسرار با جانست امروز

    نه با صورت پرستانست امروز

    سخن از شرع میگویم کنون باز

    حقیقت گویدت اینجای چون باز

    بگو اکنون و فتوی ده حقیقت

    که بس کس کشتنی آمد حقیقت
     
    بالا