واکنش سوختن | رهیار کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع رهیار
  • بازدیدها 175
  • پاسخ ها 14
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهیار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/09
ارسالی ها
17
امتیاز واکنش
57
امتیاز
51
به نام خدا
نام رمان: واکنش سوختن
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر محترم: @*SetAre

خلاصه: روایت یک دبیر شیمیه که با مرگ و نرسیدن سوخته و بعد از این سوختن، جایگاه خودش تو جدول تناوبیِ زندگی رو گم کرده. پسری که می‌خواد با دردهاش به یه زبان مشترک برسه تا بهشون اجازه نده عزیزانش رو عذاب بدن. پسری که دست عشق رو می‌گیره و ناجیِ خودش میشه.
واکنش سوختن شاید قصه ما آدم معمولی‌هاست. قصه کسایی که برای پیروزیِ «صلح» مبارزه می‌کنن ولی تلاش قهرمانانه‌شون زیر سایه روزمرگی‌ها دیده نمیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    (به نام خدا)
    مقدمه:
    چشمم توپ رو دنبال می‌کنه که از سبد پایین میفته. صدای سوت تو صدای جیغ و داد بچه‌ها گم میشه. با پرتاب دم آخری و سه امتیازی من، قهرمان میشیم! یهو دورم شلوغ میشه. همه بغلم می‌کنن و یه چیزی می‌خونن که تو شلوغی نمی‌فهمم چیه. سعی می‌کنم به جایگاه تماشاچی‌ها که از همیشه شلوغ‌تره نگاه کنم. خبری از امین و شهریار نیست. احتمالا منتظر فرصتی هستن که اونا هم دورم رو بگیرن. سکوت گنگ من زیادی تو ذوق می‌زنه. آروم از بین بچه‌ها رد میشم و خودم رو به رختکن می‌رسونم. فعلا بقیه سرگرمن و اینجا خلوته. سرگیجه باعث میشه زودتر بشینم و سرم رو بین دستام بگیرم. قهرمان شدیم و من هیچوفت فکر نمی‌کردم قهرمانی این شکلی باشه! نفسم هنوز سرجا نیومده. ساکم رو باز می‌کنم و قاب عکس تو رو بیرون میارم. این بی‌حسی موضعی به خاطر دوریته؟! دلم خیلی تنگه که جای شادی برای قهرمانی رو نداره نه؟! میام قاب عکس رو سر جاش بذارم که یه جفت کفش غیر ورزشی می‌بینم. سرم رو بالا میارم و با دیدن چهره‌ی صاحب کفش جا می‌خورم. سریع بلند میشم و دستپاچه سلام می‌کنم. جواب سلام مهربانانه‌ای که می‌شنوم یکم آرومم می‌کنه.
    - آرمان ستوده!
    - ارادتمندم.
    لبخند میزنه. دستش رو شونه‌م میذاره و اشاره می‌کنه که بشینیم. سرم پایین میفته. من رو چه به صحبت خصوصی با کاپیتان ملی؟! مگه من فقط یه بازیکن ساده نیستم که نهایت رویاش بازی کردن تو جام جهانیه؟!
    - امروز عالی بودی! مثل همه‌ی این مدت که پیگرت هستم.
    باورم نمیشه کسی که اینهمه براش احترام قائلم پیگرم بوده.
    - نظر لطفتونه!
    - امروز خواستم بازی رو کنار مربی ببینم تا بدونه اصرارم برای بودنت تو جام جهانی دلیل داره! سر بلندم کردی!
    اینکه کاپیتان قبولت داشته باشه دلگرم کننده‌تره یا اینکه با جامی که عاشقشی قراره وارد تیم ملی بشی؟!
    - من... من متشکرم!... شما...
    به کمرم دست می‌کشه و ساکت میشم.
    - شنیدم چه اتفاقی برات افتاده...
    دلم میریزه. سرم دوباره پایین میفتت و نگاهم پی قاب عکست رو می‌گیره که برعکس روی لباس‌های ساک افتاده.
    - می‌فهمم چقدر سخته! بچه‌ها گفتن بعد از اون اتفاق تمرین رو بیشتر کردی و خودت رو نباختی. امروز هم که ناجی شدی!
    به خاک خوردگی گوشه‌ی بند کفشم خیره میشم. کاپیتان دست به جیب میشه.
    - این برای تو.
    به چشماش نگاه می‌کنم. بعد به وجود مقدس بازوبند توی دستش. اصلا انتظارش رو نداشتم. هر لحظه منتظرم نور آفتاب از پنجره تو چشمم لخوره از این خواب بیدارم کنه.
    دستم رو می‌گیره و بازوبند رو توش میذاره
    - برای اینکه هیچوقت فراموش نکنی چقدر از درهات قوی‌تری.
    هنوز نمی‌دونم باید چی بگم. بازم لبخند میزنه و بلند میشه. از این گیج بودنم خجالت می‌کشم. پشت سرش بلند میشم. ازم دور میشه. من بی هوا میگم
    - لیاقتش رو ندارم!
    می‌ایسته. چیزی نمی‌پرسه ولی من ادامه میدم.
    - من عاشق بسکت بودم. ولی این چند وقت فقط وسیله‌ی فرارم بوده... من قهرمان نیستم. قوی نیستم چون تلاشم برای بردن تیم نبود برای فراموشی خودم بود...
    میگن اعتراف بار گـ ـناه رو سبک می‌کنه ولی من با حرف زدن تازه فهمیدم چرا این قهرمانی به جونم نمی‌چسبه.
    - اگه عشق قرار نیست دست آدم رو بگیره پس به چه درد می‌خوره؟!
    نزدیک‌تر میاد و ادامه میده
    - عشق می‌دونه فرار همیشگی نیست. بلده کی دستت رو بگیره و کی رهاش کنه تا تو همیشه رها باشی...
    به شونه‌م دست می‌کشه و میره تا من وسط حرمت و بزرگی اسم کاپیتان رها بشم.
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    آغاز:
    با نایلون داروهام از مطب بیرون میام. تو این هوای گرم هرکسی خونه رو ترجیح می‌ده. حتی من که از خونه‌مون متنفرم.زور این هوای کسل کننده مثل خیلی چیزای دیگه به زور من می‌چربه.
    از تاکسی پیاده میشم. چند لحظه به تیر چراغ برق کنار ساختمون تکیه می‌دم و پلک‌هام رو با دست لمس می‌کنم. بعد کلید میندازم و وارد پارکینگ سردی میشم که ماشینم یه گوشه‌ش خوابیده. مرز پله‌ها رو نمی‌تونم درست تشخیص بدم. تاریکی هم تو دیدِ بد موثره نه؟!
    وارد خونه میشم. داروها رو روی اپن می‌ذارم. بعد تو روشویی دست‌هام رو می‌شورم و جسم خسته‌م رو به رختخوابی که هنوز توی اتاق پهنه می‌سپارم. نوری که وسط اتاق پهنه پرده‌ی نازک و زرد اتاق رو مسخره می‌کنه.
    چشمام هنوز گرم نشده که لرزش اعصاب خرد کنی رو روی پام حس می‌کنم. گوشیم رو از جیبم در میارم. آقای شریفیه. تک سرفه‌ای میکنم و جوابش رو میدم
    - سلام آقای شریفی
    - به! سلام آقا آرمان. یه خبر نمیخوایی از ما بگیری؟! دلمون برات تنگ شده ها!
    - برای دلتنگی که زنگ نزدید؟
    صدای قهقه‌ی کوتاهش رو میشنوم.
    - راستش باید ببینمت. خیلی زود. یعنی همین امروز. جواب آزمایشای آخرت یکم نگرانم کرده.
    همین رو کم داشتم!
    - گوشت با منه؟! بین ساعت چهار تا پنج حتما بیا مطب
    - امروز؟!
    - آره جانم. من منتظرت هستم.
    خداحافظی می‌کنیم. لبه‌ی نرم گوشی رو به لبم فشار میدم و چشم‌هام رو می‌بندم. نگران چیه این دکتر شریفی؟! از این بدتر ممکنه؟ ممکن هم باشه مهمه؟ برای من نه حداقل! ولی تو می‌دونی! تو می‌دونی اون بیرون، تو شهری که پشت پنجره‌های این خونه‌ست؛ کسی رو دارم که حالم براش مهمه. کسی که زمین خوردنم براش دردآوره و من خوب می‌فهمم دردی که تو به وجود اومدنش هیچ نقشی نداشتی یعنی چی. که نمیخوام اون درد بکشه.
    بلند میشم و لباسم رو عوض می‌کنم. میرم آشپزخونه. تو کابینت‌ها یه بسته پاستا پیدا میکنم و میریزمش تو آب. ترس برم میداره. تقریبا چیزی برام نمونده و هنوز حقوقم رو نگرفتم. درست تو لحظه‌ای از زندگیم که حوصله‌ی هیچی رو ندارم؛ مجبورم برای ظاهرسازی و البته جبران هزینه‌هایی که بهم اضافه شده کار کنم. بدتر اینکه نمی‌تونم کارم رو سرسری بگیرم. چون این مسئولیت پذیری انگار یادگاریته. کاش یادم نمیدادی به اندازه‌ی اهمیت کارم براش تلاش کنم نه اندازه‌ی حقوقش.
    تو دکتر شریفی رو ندیدی. یه مرد میانسال و خوش چهره‌ست. با موهای جوگندمی پرپشت و کوتاه.
    برگه های تو دستش‌ رو روی میز میندازه و سرش رو تکون میده. ازم می‌پرسه:((خودت تغییری حس نکردی بعد از درمانت؟)) دکتر شریفی تنها کسیه که انکار جلوش بی معنیه. برعکس همه.حتی خودم!
    - به جز برگشت تعادل و رفع سردردم هیچی. میدونستم خیلی تاثیر نداره...
    - تو چقدر منفی بافی میکنی پسر! همینم اتفاق مثبتیه. بهم بگو دیدت چه طوره؟
    - هر روز بد تر از قبل. احساس میکنم اگه همینجوری پیش بره چند وقت دیگه کورم!
    بلند میشه چند قدم فاصله‌ی بین میز و پنجره رو راه میره و دستش رو به صورتش میماله. مثل کسی که چیزی کشف کرده باشه تقریبا فریاد میزنه:((پلاسمافرز!)) هنوز ذوق تو چشماش نخوابیده که سمت من میاد و کنارم میشینه:((تصمیم گرفتم این روش‌ رو امتحان کنیم.)) زیر لب غر میزنم:((بی‌فایده‌ست.)) میشنوه و جواب میده
    - اگه اینجوری فکر کنیم معلومه که بی فایده‌ست. ولی من خوش بینم. چندنفر دیگه روهم که میشد گفت وضعشون مثل تو بود به این کار ارجاع دادم و خداروشکر نتیجه داده. مطمئنم این تاری دیدت هم رفع میشه و خیال جفتمون راحت!
    - فکر کردم اجازه میدید این داروهای جدید جواب نده بعد سراغ یه کار دیگه میریم؟
    - اون چندتا بسته قرص ربطی به این بیماری نداره. اونارو نوشتم که وضع خواب و خوراکت بیشتر از این بهم نریزه. حالا پشت گوش نندازیشون!
    - خیلی خب! حالا برای این پلاستو...
    - پلاسمافرز!
    - همون! باید چی کار کنم؟
    - آها این شد یه حرف خوب!
    میره پشت میز خودش. عینک شیشه گردش رو تمیز می‌کنه.
    - چندتا آزمایش هست که‌ من نمیتونم برات تجویز کنم و باید بری پیش یه دکتر دیگه که خودم معرفی می‌کنم بهت. چند تا وسیله هم میخواد که متاسفانه بیمه تقبل نمیکنه و باید خودت تهیه کنی. بعد از اینکه اون دکتر بهم اجازه بده معرفیت میکنم به دوست عزیزم که تو همین بیمارستان کار میکنه و تجربه‌ی چند تا پلاسمافرز هم داشته. خیلی مرد نازنینیه حالا ببینی میفهمی. بعدم دیگه ایشاللّه حالت خوب خوب میشه و کمتر مجبوری من پرحرف رو تحمل کنی!
    - نگید اینجوری من...
    بقیه‌ی حرف توی دهنم میمونه. بارها پیش خودم اقرار کردم بابت این دکتر شریفی شانس آوردم. مردی که تو جهنم ترین روزهای زندگیم بدجور هوام رو داشته و داره. بهم حمایت پدرانه‌ای رو داد که هرگز تجربش نکرده بودم. کاش میشد ازش تشکر کنم. ولی نمیتونم. نمیتونم بگم ممنون به خاطر تشخیص بیماری‌ای که آخرین سنگر پناهم رو نابود کرد. اونم طوری که دیگه بعدش، یعنی درمان برام مهم نباشه.
    تو فاصله‌ی سکوت و بی‌خبریِ من اومده و روبه روم ایستاده. بلند میشم. یه لبخند محوی رو صورتش هست که انگار امضای خداست و پاک شدنی نیست. دستش رو روی شونه‌م فشار میده.
    - خوب میشی پسرم. این روزا تموم میشه.
    سرم رو پایین میندازم. انگار آفای شریفی معلمیه که درس می‌پرسه و من می‌ترسم جواب غلط تحویلش بدم.
    - به حرف من گوش نمیدی! صد دفعه بهت میگم این بیماری اون چیز وحشتناکی نیست که تو تصوراتته. کنترل شدنیه.
    تو دلم میگم دیگه مهم نیست‌. هرچند باور نکنم حرفاتون رو. من مثل بقیه‌ی بیمارهات نیستم که با چندتا نشانه‌ی بهبودی ذوق کنم و با برگشت علائم بترسم. نمیخواد انرژیت رو خرج این کنی که من دروغ‌های خوب میشی و بیماری پیشرفت نمیکنه رو باور کنم. من اگه یه گوشه‌ی این دنیا خواهری نداشتم که نگرانم باشه، این داروها رو می‌ریختم دور تا این بیماری لعنتی سریع تر کارم رو بسازه. ولی جواب آقای شر یفی رو با سر تکون دادن میدم.
    خداحافظی میکنیم.
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    زیپ سوئیشرتم رو بالا میارم. شب شده و هوای بلاتکلیف بهار، برعکس ظهر رو به سردی میره. هنوز تاکسی نگرفتم که گوشیم زنگ میخوره. خواهرمه. آرزو.
    - سلام آرزو خوبی؟
    - سلام قربونت برم. حالت خوبه؟
    سعی میکنم بیشتر به قربون صدقه‌ی احساسیش توجه کنم تا به این احوال پرسی‌های معنادار که هنوز بهشون عادت ندارم.
    - چی کار داشتی؟
    - میایی اینجا؟ امین امشب نیست. تازه کلی حرف دارم باهات!
    - الآن بیام؟ خب نمیشه همینجوری بگی؟
    - بیایی بهتره...من هم تنهام هم دلم برات تنگ شده.
    یه لحظه نگران میشم.
    - اتفاقی برات افتاده؟ بچه‌ها...
    - نه عزیزم. خوبیم. مسئله‌ای درباره‌ی شهریاره
    لباس درست حسابی‌ای زیر سوئیشرت نپوشیدم و سردم شده. حوصله‌ی مخالفت ندارم. به یه ماشین دست تکون میدم و از آرزو خداحافظی میکنم.
    °
    زنگ خونه‌ی آرزو و امین رو فشار میدم. صدای آشنای زنگ تو گوشم می‌پیچه و من تو ذهنم دنبال آخرین باری که اومدم تو این خونه‌ میگردم که یادم نمیاد.
    - بله؟!
    - داداشته!
    - خوش اومده داداشم!
    در با یه صدای کوچیکی باز میشه. قدم تو حیاط دلبازی میذارم که خاطرات کودکیم توش ته نشین شده. نگاهم به گل و گیاه‌هایی میفته که امین با خوش سلیقگی تو باغچه کاشته و نرده‌هایی که معلومه تازه رنگشون تمدید شده. آرزو اومده دم در. از چشماش میشه خوند چقدر از اومدنم ذوق زده است. مثل هر وقتی که یادمه، چشماش استعداد غریبی تو لو دادن حالش دارن.
    - چرا نمیایی داخل خب؟!
    - سلام... بذار یه آبی بگیرم به دستام قول میدم فرار نکنم.
    می‌خنده.‌ سوئیشرتم رو میدم دستش و خودم میرم تو روشوییِ گوشه‌ی حیاط. آستین پیراهنم مثل همیشه تا خورده‌ست. دستام رو می‌شورم و یه مشت آب می‌پاشم به صورتم. به آیینه نگاه میکنم. وضعم از روزهایی که تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و صورتم پر جوش و ورم بود بهتره ولی هنوز چشمام با من غریبه‌ن و من خوب می‌دونم به خاطر این دید نصفه نیمه شون نیست به خاطر نور و امیدیه که دیگه ندارن.
    آرزو تو آشپزخونه‌ست. میرم کنارش.
    - این چه مسخره بازی‌ایه با این وضعت؟!
    - اگه منظورت این کتلته که من فقط دارم سرخش می‌کنم. هـ*ـوس کردم امین هم دست به کار شد!
    یه لبخند چموش و نامحسوس میشینه روی لبم. با اینکه هنوز تا زایمانش مونده، باردار بودنش کاملا واضحه.
    - نمیخوایی به خواهرزاده هات سلام کنی؟
    بی هوا دستم رو میگیره و میذاره روی شکمش. اون بخشی از زندگی که حس لامسه‌‌م درک میکنم باعث میشه چند لحظه دنیا تو مرز دستم خلاصه شه. نه قبل پر دردی، نه بعد به درد نخوری؛ فقط و فقط همین حالا، همین حرکات خفیفی که زیر دستم نفس میکشن. دستم رو عقب میکشم.
    - دایی بهتون سلام کرد ولی مامانتون سلامش رو برا خودش قاپید.
    - عه! آرمان!
    مصنوعی میخندم. این تلاش برای شوخی کردن و خوشحال نشون دادن خودم، بدجوری خسته‌م می‌کنه. دوتا بشقاب می‌چینم روی میز. آرزو هم غذا رو میاره و مشغول میشیم. به خودم یادآوری می‌کنم که پرخوری عصبی نداشته باشم. یه بحث کلیشه ای راه میندازم که ادای عادی بودن اوضاع رو دربیارم.
    - چند وقت دیگه مونده؟
    - چهار ماه.
    - اسمم که انتخاب نکردین.
    - نه هنوز! خب آخه سخته! دوتا اسم دخترونه که به هم بیان و جفتمون دوستشون داشته باشیم. تازه امین میگه باید الف شروع شن!
    - امین فردا میاد؟
    - آره.شاید هم امشب.تو خودت چه طوری؟ کارت خوب پیش میره؟
    - بد نیست. غیر از کلاس خودم، مدیر آموزشگاه برام یه کلاس جمع بندی گذاشته. با آموزشگاه‌های دیگه هم صحبت می‌کنه که یه کلاس جبرانی جور کنه برام. میگه چون سالهای قبل فقط تابستون میرفتم و نهایتا یه کلاس ضمن سال داشتم خیلی اسمم رو زبونا نیست و بازار کنکورم که می‌دونی به این چیزا بستگی داره...
    جزئیات کارم رو با آب و تاب امیدوار کننده‌ای تحویلش میدم که هم پرحرفیم رو نشونه‌ی بهتر شدن بدونه هم دغدغه‌ای بابت کارم نداشته باشه. نگاهش میکنم که تأثیر حرفم رو تو صورتش ببینم. نگاهش رو ازم مخفی می‌کنه. بهش شک میکنم.
    - گفتی شهریار چش شده بود؟
    سریع سرش رو بالا میاره و بهم خیره میشه. مثل همیشه استرسش رو با گاز گرفتن لبش کنترل می‌کنه. ازش می‌خوام زودتر حرفش رو بزنه و وقتی حقیقت رو میگه از این خواسته‌م پشیمون میشم. از رو میز بلند میشم و پشت بهش می‌ایستم. به ریش کوتاهم دست میکشم و سعی میکنم به تاریِ تشدید شده‌ی چشمام بی‌اعتنا باشم هنوز دوست دارم اشتباه شنیده باشم که شهریار موبایلش رو توی اتاق تو جا گذاشته... . بر میگردم سمت آرزو
    - مگه این خل و چل یه گوشی دیگه نگرفته؟ بهش بگو بیخیال این شه...اصلا خودم میگم.
    دست میبرم به جیبم و گوشیم رو در میارم که آرزو بلند میشه و میاد کنارم‌.
    - آرمان! آروم باش توروخدا...
    گوشی رو از دستم میگیره.
    - اون بدبخت الآن سفره. بذار بیاد بعد با خودش صحبت کن خب؟
    - سفر؟!
    - دنبال کار. شادی گفت رفته یه شرکت خصوصی برا مصاحبه و این حرفا.
    نفسم رو پر باد بیرون میدم. میرم رو یه کاناپه می‌شینم. پام تند تند بالا پایین میشه. آرزو دنبالم میاد. دستش رو روی پام می‌ذاره تا تکون نخوره. صداش بغض داره
    - چیزی نشده که! اصلا وقتی اومد یه روز که سرکار بودی خودش میاد برمیداره گوشی رو.نمیشه که تا ابد در اون اتاق بسته باشه؟ میشه آرمان؟!
    سرم رو تکون میدم.
    - نمی‌تونم. آخرین نفر خودش در اون اتاق رو بسته...
    بغض آرزو می‌شکنه. من دارم خفه میشم. دیگه ادامه نمیدم. نمیگم وقتی نمی‌دونستم چه مرگمه یه روز تعادلم بهم خورد و نزدیک بود اون در باز بشه. نمیگم از اون روز تا حالا قفل اون در باز نشده. آرزو هم ساکت شده. یاد وضعیتش میفتم. یه نفس عمیق می‌کشم.
    - خیلی خب وقتی برگشت خودم باهاش صحبت می‌کنم. تو خودت رو ناراحت نکن .
    دست میبرم به صورت سبزه‌ش و اشکش رو پاک می‌کنم. شونه‌م رو می‌بـ..وسـ..ـه و سرش رو میذاره روش. ترجیح میده بحث تموم شه. نمیگه شهریار لعنتی با گوشیش چی کار داره... .
    یه دستم روی شکممه و یکی هم طبق عادت زیر سرم. دراز کشیدم رو زمین اتاقی که سقفش شاهد خیلی چیزای زندگیم بوده. تنهایی‌هام، دلتنگی‌هام، تلاش های بیش از حدم، خستگی‌های کشنده‌م، دغدغه‌هایی که خیلی از سنم بزرگتر بودن، سوالاتی که هنوز جواب خیلیاشون رو ندارم، رویاهایی که نقششون رو روی همین سقف کشیدم و رنگ نشده خط خطی شدن...ولی حالا، هیچکدوم از این خاطرات حتی تلاشی برای عذاب دادنم نمیکنه. چون خاطره‌های تو هست. پر قدرت تر از همیشه.‌ الآن یادم افتاده آخرین باری که اومدم تو این خونه کی بوده. تقریبا یک ماه پیش بود. آرزو خواسته بود بیام سراغش و همراهیش کنم برای تعیین جنسیت بچه. امین طبق معمول درگیر کار بود و منم خودم وقت دکتر داشتم. یادته اون روز میخواستم بیام پیشت؟! میخواستم ازت بخوام مثل همیشه کمکم کنی؛ کمکم کنی رفتنت رو باور کنم، که این باور نابودم نکنه... هیچوقت نمیخوام از اون روز حرف بزنم... دفعه‌ی قبل تر که اومدم تو این خونه رو هم یادمه. بچه ها برات یه مهمونی گرفته بودن. برای احترام و یادبود و اینجور چیزا. یه جمع خودمونی بودیم. شهریار و خواهرش شادی، امین و آرزو، سهراب، نامزد شادی و من. بچه‌ها میخواستن دور از رسم و رسومات و آدم‌های غریبه، از ته دل برات گریه کنن. من ولی نشسته بودم یه گوشه و خیره بودم به عکست. به چشمای خاکستریت. نه گریه‌ای نه فریادی. دو سه هفته ای بود که روزی چند کلمه حرف میزدم ولی هیچ کس و هیچ چیز از پس اینکه اشکم رو دربیاره برنیومده بود. هنوز هم برنیومده‌. دفعه‌ی قبلش رو هم یادمه‌. خیلی خوب و واضح. انگار که همین حالا توش زندگی کنم. صدای قهقهه‌ی پرشور تو که خبر دایی شدنم رو با خودم شنیده بودی و شیطنتت گل کرده بود!
    دستم بالا میاد و زنجیر گردنم رو لمس می‌کنه. بغضم رو با فشار دادن زنجیر تو مشتم خالی میکنم. این عزیزترین داشته‌ی من اون روز تو گردن تو تکون میخورد... .
    من حالم خیلی بده. خیلی بد. بدتر از اون که بتونه ببینه تو مردی... تو که نمردی نه؟! معلومه که نه! تو که من رو اینجوری بی هوا رها نمی‌کنی! می‌کنی؟!
    باز نزدیک صبحه و من می‌دونم التماس‌های امشبم هم کاری نمیکنه برگردی ولی میشه امشب من رو از خواب بیدار کنی؟ مثل همه‌ی اون صبحای جمعه‌ای که نمیذاشتی تلف بشه! باشه؟ قول میدم این دفعه سر خراب شدن خوابم غر نزنم خب؟... .
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    صدای کلید انداختن و باز شدن در میاد. کلّه‌ی سحره و احتمالا امین برگشته. از جام بلند میشم. چشمام رو با انگشت میمالم و میرم سمت حیاط. امین تمام تلاشش رو می‌کنه که ورودش بی سرو صدا باشه. در رو باز میکنم. اون سرش پایینه و داره با گره بند کفشش بازی میکنه. حتی این وقت صبح هم مرتبه. متوجه حضورم میشه و سرش رو بالا میاره. زیر لب سلام می‌کنیم و اون با صدای خیلی آرومی می‌پرسه
    - کلاهت رو پیدا کردی؟
    - کلاه؟!
    - آره دیگه! همون که احتمالا فکر کردی افتاده این طرفا و مجبور شدی یه سری به ما بزنی
    سرم رو به نشانه‌ی تاسف تکون میدم.
    - فعلا که نفس آقا شهریار شده بادی که کلاهمو ببره
    چند لحظه نگاهش قفل میشه. آروم داخل میاد و می‌پرسه
    - آرزو بهت گفت؟
    - تو هم میدونستی؟
    - شاکی نشو بابا! دیروز قبل رفتنم شهریار زنگ زد بهم گفت. طفلکی گفت نمی‌خواد تو رو تو عمل انجام شده بذاره
    دلم میخواد بحث رو عوض کنم.
    - با همین لباس میخوایی صبحونه بخوری؟
    - مگه تواَم؟!
    خنده‌ی کجم رو همراهش می‌کنم. میره تو اتاقش که چند وقته به اتاق بچه ها تغییر کاربری داده. منم میرم تو حیاط که آبی به سر و صورتم بزنم. هوای سرد بیرون به پوستم دست می‌کشه. من تو این فکرم که باید تن بدم به دیدن اتاق خالیت...
    امین داره با دقت میز میچینه. ظرف‌های سفید لبه نارنجیشون من رو یاد قاب عکس مطب آقای شریفی میندازه. به امین کمک میکنم. تاری دیدم حرصم رو در میاره ولی چیزی بروز نمیدم. کتری رو پر آب میکنم و میذارمش رو گاز. رو یکی از کاناپه های نزدیک آشپزخونه می‌شینم. امین هم چند دقیقه بعد میشینه رو به روم. یواش میگه
    - بهتری؟
    - آره. اگه بشه می‌خوام چند وقت دیگه رانندگی کنم.
    - عالیه! خداروشکر.
    تو دلم از وضع چشمام میترسم. از اینکه دیگه هیچوقت نتونم برونم یا حتی دیدم از این بدتر شه و نتونم چهره‌ی خواهرزاده‌هام رو درست ببینم. فکر میکنم اون مهم نیست هایی که به آقایی شریفی میگم خیلی هم راست نیستن.
    - آرمان! کجایی؟
    - بله! هیچی
    - ...میگم من امروز می‌خوام برم پیش...
    دستم رو بالا میارم و حرفش رو قطع میکنم.
    - منتظر من نباش.
    - هر جور خودت می‌دونی. می‌دونم خیلی وقته نرفتی فقط خواستم بگم این فاصله‌ی زمانی هرچی بیشتر بشه برگشتنت رو سخت تر می‌کنه. هرچند اونجا رفتن همینجوریش هم سخت هست!
    سرم رو تکون میدم. راست میگه. خیلی وقته نیومدم اونجا. اون روز...اون روز هم کلی رو خودم کار کرده بودم که بیام و میخ رفتنت رو با دستای خودت بکوبم به قلبم. که زندگی خودش یه جور دیگه میخکوبم کرد.
    - فقط آرزو همراهت نیاد بهتره. فکر نکنم گریه براش خوب باشه.
    نوبت اونه که سر تکون بده.
    °
    نشسته‌م رو سرامیک‌های سرد خونه‌مون. تکیه دادم به دیوار، کنار درِ اتاق تو و پشت بهش که هربار نگاه کردنش مجبورم نکنه یاد گند شهریار بیفتم. کاغذ و قلم دستم گرفتم و حساب کتاب میکنم با این یه ذره پولی که صبح مدیر آموزشگاه ریخته تو حسابم چه طور سر کنم. نمی‌دونم اون وسیله هایی که آقای شریفی می‌گفت بیمه دربرابرشون نم پس نمیده چقدر هزینه می‌خوان. چند تا کتاب کنکوری هم باید بگیرم که خبر دارم اوضاع قیمت کاغذ و کتاب اونم تو بازار کثیف کنکور چه شکلیه. لعنت به این تغییرات مورچه‌ای هرساله این کتابا! مداد رو می‌کوبم به دفتر و هردوشون رو روی زمین میندازم. مغزم حوصله‌ی درگیری کاری نداره... .
    °
    مثل همه‌ی این مدت حواسم هست رو صندلی انتظار پام
    رو تکون ندم و مثل همه‌ی این مدت خیلی هم موفق نیستم. هر چند مطب این دکتر به اندازه‌ی مطب آقای شریفی شلوغ نیست، ولی دلم نمیخواد کسی از این عادتم به اشتباه برداشت کنه استرس دارم. چون اینجا استرس خیلی راحت منتقل میشه. چون مراعات حال آدما رو از تو یاد گرفتم.
    منشی صدام می‌کنه برم داخل. بلند میشم و میرم تو اتاق. برعکس تصورم دکتر جوونیه. سلام می‌کنیم. می‌شینم رو به روش.
    - بفرمایید.
    - ستوده هستم. دکتر شریفی گفتن برای پلاسما فرز باید چند تا آزمایش بدم.
    - بله! بله! خوش اومدید.
    اینجا با مطب دکتر شریفی که پر از کتاب و قاب عکسه خیلی فرق داره.
    به صندلی کنار میزش اشاره می‌کنه.
    - چند سالتونه؟
    کنارش می‌شینم.
    - نزدیک‌بیست و شیش
    استتوسکوپ قهوه‌ایش رو میندازه گردنش.
    - خوبه پس... سابقه‌ای فشارخون که نداری؟
    گوشی رو روی کمرم میذاره.
    - نه
    ازم میخواد نفس عمیق بکشم.
    - خیلی خب...
    می‌چرخه سمت میزش و ادامه میده
    - فکر نمیکنم مشکلی داشته باشی برای شروع هر چه زودتر جلسات. ماشاالله چارشونه و ورزشکار هم هستی و اصلا جای نگرانی نیست.
    حرف آخرش مثل پتک رو سرم فرو میاد. مدام کلمه‌ی ورزشکار تو ذهنم تکرار میشه. آب دهنم رو قورت میدم و در تلاش برای پرت کردن حواسم می‌پرسم
    - میشه یکم درباره‌ی پلاسمافرز توضیح بدید؟
    رو یه کاغذ چیزی می‌نویسه. بعدش دفترچه‌‌ی بیمه‌م رو بر میداره و اونم خط خطی می‌کنه.
    - البته. ببین کار سخت و عجیبی نیست. یه جورایی دستکاری ترکیب خونه
    لحنش طوریه که انگار منتظره بخندم. من فقط حرفاش رو با خودم تکرار میکنم که اون کلمه‌ای که چند لحظه پیش شنیدم فراموشم شه.
    - نیاز به بستری شدن نداره ولی یکم طول می‌کشه. امممم راستش یه خورده دردناکه فقط. که البته اذیت کننده نیست. خواستم همه چیز رو گفته باشم.
    سرم رو تکون میدم.
    - ممنونم.
    فشارم رو میگیره. بعد دفترچه رو با یه برگه میده دستم.
    - آزمایشارو هرچه زودتر انجام بده. وسایلی که باید تهیه کنی رو هم تو این کاغذ نوشتم. به امید خدا وقتی جواب آزمایشات اومد و مشکلی نبود تهیه کن.
    - دستتون درد نکنه.
    خداحافظی میکنیم و بیرون میام. یه چیزی چنگ میندازه به دلم و تحریکم میکنه قدم بذارم تو جهنم ترین بخش این بیمارستان ولی من مثل تمام روزهایی که اینجا بستری بودم و با اون بخش لعنتی چهل قدم فاصله داشتم، جلوش رو میگیرم. از حیاط که بیرون میام کلاه سوئیشرتم رو سرم میندازم. تو ذهنم آهنگی که دوستش داشتی میچرخه. آهنگی که چقدر شبیه من شده
    هی سر به راه تر
    هی سر به زیر تر
    هی گوشه گیر تر
    هر لحظه خسته تر
    هر لحظه تلخ تر
    هر لحظه پیر تر
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    آرزو آخرین لباسش رو تو چمدون گذاشت. من هنوز کلی خرت و پرت و لباس تا نخورده کنار دستم بود. هر بار که چشمم می‌افتاد به دفتر دستک‌هایی که برنامه‌ها رو توش نوشته بودم، دلشوره‌م بدتر می‌شد. مامان اومد تو اتاق.
    - آرمان! آرزو! منو بی‌خبر نذارید ها!
    آرزو پوفی کشید و سرش رو تکون داد. من حرفی نزدم. مامان روی دو زانو نشست کنارم.
    - بذار یه چیزی بدم دستتون. دوتا بچه‌ی ساده تو اون شهر شلوغ چه جور میخوایید سر کنید؟!
    دست از تا کردن کشیدم. کیف پولم رو برداشتم و تو دستم تکون دادم.
    - نمی‌خوام یه قرون از هرجایی جز جیب خودم بیاد تو این خب؟!
    حرفش استرسم رو بیشتر کرده بود ولی سعی می‌کردم بروز ندم. واقعاً مطمئن نبودم از پسش بر بیام. دانشجو بودن، کار کردن، باشگاه رفتن...
    - اگه چیزی خواستید و نگفتید حلالتون نمی‌کنم.
    آرزو یه لحظه مکث کرد و بعد دوباره به جمع و جور کردن کوله پشتیش ادامه داد.
    - اگه از کسی چیزی بخوام از بابای خودم می‌خوام. تو اون شهر شلوغ، غیر از اون خونه که تو جهازت هنوز توشه؛ یه جای دیگه هم دارم‌.
    حرفش من رو هم ناراحت کرد.‌‌ دلم برای مامان سوخت. هضم اینکه دخترت علنا‌ً بگه به یه آدم تو بچگی‌هاش مرده بیشتر از تو وابسته‌ست آسون نیست.
    - من هر وقت تونستم بهت زنگ می‌زنم. تو هم هر وقت تونستی بیا!
    از بخش دوم حرف‌هام خیلی مطمئن نبودم. تو گذشت سال‌ها اون شکستگی رابـ ـطه‌ی من و آرزو با مامان عمیق تر شده بود. دلیل ترک برداشتن رابـ ـطه رو خوب یادمه و شاید بعد از اون، ما به جای اینکه برای ترمیم تلاش کنیم؛ دنبال گسستگی کامل بودیم.
    مامان دستم رو گرفت و با نگاهش ازم تشکر کرد.
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    نشستم صندلی جلوی پرایدی که مثل مال خودم خاکستریه. آفتاب دوباره بازی درآورده و صاف تیرش رو به سر من نشونه رفته. تا حالا سه تا وسایل پزشکی رفتیم که یا بسته بودن یا همه‌ی وسایل رو نداشتن. جمعه‌ست. صدبار خودم رو لعنت کردم که خرید این خرت و پرت هارو انداختم امروز. ولی باز خودم می‌دونم این هفته چقدر سرم شلوغ بوده. آزمایش ها، کلاس های آموزشگاه، تنظیم وقت کلاس ها با این مسخره بازی که آقای شریفی اصرار داره به انجامش... راننده میگه
    - بیا... یه سوپری تعطیل دیدی؟! نه! این مردم جمع‌ها فقط شکمشون کار می‌کنه!
    نمیتونم جلوی لبخندم رو بگیرم. آدم خوش مشربیه. انگار برای همین شغل ساخته شده. برای اینکه وقتی مسافر دل و دماغ نداره، آفتاب تیزه و مقصد دور؛ بازم بتونه بخندونشون.
    - بپیچ سمت راست. فکر کنم یکی اونجا باشه.
    - اگه اینم بسته باشه مستقیم می‌برمت کارگاهی کارخونه‌ای چیزی!
    چشمام رو چند لحظه بسته نگه میدارم. امیدوارم پلاسمافرز ارزش این دردسرها و داشته باشه و بیناییم رو درست کنه.
    - تبریک میگم قهرمان! برو ببین وسایلت رو داره یا چی؟!
    - ممنون. صبر کن تا برگردم.
    مثل سربازها ادای حرکت خبردار رو در میاره.
    در میزنم. کسی انگار داخل نیست. تک سرفه‌ای میکنم و میگم سلام. یه پیر مرد تقریبا چاق جوابم رو میده
    - چی می‌خوایی جوون؟
    - یه سری وسیله می‌خوام برای پلاسمافرز.
    کاغذ رو میدم دستش.
    - بشین تا همه رو جمع کنم.
    یه نفس عمیق میکشم از اینکه بهونه نیاورد و نگفت نداره. رو صندلی کهنه‌ای که کنارمه میشینم و یه پام رو تند تند تکون میدم. پیرمرد یه پلاستیک برداشته و بعد از انداختن هر وسیله داخلش به کاغذ نگاه میکنه. چشمم رو تو فضای تاریک این اتاقک می‌چرخونم. پیرمرد پلاستیک رو میده دستم. یه نگاهی بهش میندازم. چندتا سوزن و لوله توشه.
    - همشون رو گذاشتید؟
    - آره. برا خودت میخوایی؟
    - بله.
    - خب منم همه چیز رو برات از خوب تریناش گذاشتم.
    حرفش بوی گرونی میده.
    - ممنونم. چقدر میشه؟!
    جوابش خشکم میکنه. آب دهنم رو قورت میدم و پشت گردنم رو میخارونم. کارتم رو میدم دستش. تا آخر ماه فقط تو نفس کشیدن نباید مراعات کنم.
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    نگاهم به سقف قفل شده. شاید چون تصویر تار و عادیش خیلی با هم فرق نداره. شاید هم چون عادت دارم با نگاه کردن به سقف، فکر کنم. یادته بهم میگفتی تو تصمیمات مهم زندگیت رو درازکش میگیری؟!
    حالا دارم به فردا فکر می‌کنم. کلاسم شروع شده و احتمالا دانش‌آموز جدید داشته باشم. تو بهتر از همه خبر داری چقدر می‌ترسم از اینکه نتونم با همه ارتباط خوبی بگیرم. هر چند کلاس قبلی به لطف تو خیلی خوب بود. البته غیر از جلسات آخر که خسته و داغون با لباس سیاه از تمرین برمی‌گشتم. ولی الآن اوضاع فرق می‌کنه. از چشمام بیشتر از دانش آموز جدید می‌ترسم. اگه تعادلم باز بهم بخوره، اگه درس‌ها رو فراموش کرده باشم، اگه کسی سوال سختی بپرسه و از پسش برنیام، اگه...
    بلند میشم و میرم سمت میز کوچیکم. کتاب‌ و دفتری که نیاز دارم تو کیف میذارم. حس می‌کنم اینطوری⁦ فردا خیالم راحت‌‌تره. می‌دونم وضع چشمام اونقدر بد نیست. می‌دونم تعادلم از وقتی از بیمارستان مرخص شدم سرجاشه و احتمال بهم خوردنش پایینه. می‌دونم همه‌ی این درس‌ها رو سه ساله دارم مرور می‌کنم و دلیلی نداره چیزی یادم نباشه. می‌دونم... ولی این ذهن همیشه مریض و این روزها خسته‌ی من، انگار از بالا پایین شدن قلبم خوشش میاد. ذهنم هنوز یه بازیکن ماهره که توپش رو تو سبد قفسه‌ی سـ*ـینه‌م امتیاز می‌کنه...لعنت به من! لعنت به دنیایی که هر گوشه‌ش نشونِ یه از دست رفته‌ رو به رخ آدم می‌کشه...
    °
    نفس نفس می‌زدم. خیس عرق بودم و قلبم دوبرابر چیزی باید تند می‌زد. انقدر تو ذهنم دو دوتا چهارتا کرده بودم که حس می‌کردم سرم شبیه ماشین حساب شده. خب من خوب بازی کرده بودم. پرتاب‌هام عالی بود و روی هم رفته ایرادی نداشتم. چرا نباید من رو عضو تیم دانشگاه می‌کردن؟ به خاطر قدم که از میانگین یکم پایین‌تر بود؟! یا به خاطر اینکه هیچ تجربه‌ای تو یه تیم خوب نداشتم؟! شاید حتی به خاطر همین ذهن پر تردید که احتمالا رنگ رخساره‌م ازش خبر می‌داد. مربی زد رو شونه‌م
    - دمت گرم پسر! اگه درست بچسبی چه بسا جایگاه‌های بالاتر ببینیمت انشااللّه!
    دوست داشتم قلبم بایسته. اصلا دلم می‌خواست دنیا همونجا بایسته و من رو نگاه کنه. تصویر از این بهتر می‌خواست؟ من و یکی از آرزوهام در آغـ*ـوش هم.
    - ممنونم. واقعا ممنونم. نمی‌دونم چی بگم...
    - شماره پیرهنت رو بگو.
    ذوق آرزو رو تصور کردم وقتی خبر رو بهش بگم. عدد روز تولدم رو تو تشکر و ذوق‌زدگی پیچیدم و تحویل مربی دادم. نه به خاطر خودم. به خاطر خواهر دوقلوم که اون روزها تنها آدم امن و نزدیک زندگیم بود.
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    نمی‌تونم کیفم رو کنار خودم روی صندلی بذارم. یعنی از آخرین باری که اومدم انقدر چاق شدم؟! بچه‌ها سرشون گرمه. کتاب‌ و دفترها رو روی میز میذارم و یادم میفته یه پایه‌ش سسته. کیفم رو یه گوشه‌ی دیگه از میز میذارم و تعادل برمی‌گرده. بچه‌ها رو صدا می‌کنم. ساکت میشن. چهره‌ی خیلی‌ها برام آشناست و این باعث میشه استرسم رو راحت‌تر کنترل کنم
    - سلام بچه‌ها. امیدوارم که حالتون خوب باشه، درس‌ها رو خوب جمع کرده باشین و این روزهای آخر هم خوب بخونید. من همونطور⁦ که شاید بشناسید، «آرمان ستوده»هستم مدرس شیمی. دبیر آموزش پرورش نیستم. شیمی خوندم و تو زمینه‌ی کنکور فعالیت دارم. اگه سوالی دارید بپرسید اگه هم نه خودتون رو معرفی کنید که درس رو شروع کنیم.
    تا اینجا که به خیر گذشت. آروم‌تر شدم و جو کلاس و تدریس دوباره داره برام آشنا میشه. یکی از بچه‌ها دستش رو بالا میگیره. بهش اجازه میدم.
    - ببخشید... شما جلسات آخر کلاس قبلی رو به یه استاد دیگه واگذار کردید. الآن از همونجا که خودتون درس دادید شروع می‌کنید یا کلا یه روند دیگه داره این کلاس؟
    قلبم میریزه. یه پام تند تند بالا پایین میشه و خداروشکر از زیر میز معلوم نیست. یه دروغ بزرگ میگم.
    - خوب شد این سوال رو پرسیدی.
    یه لحظه مکث می‌کنم و بقیه‌ی حرفم رو از روی حقیقت میگم.
    - راستش من باید از بچه‌‌های کلاس قبلی عذرخواهی کنم. سر یه مشکل کیفیت کلاسم اومد پایین بعدش هم که دچار بیماری شدم و درگیری‌های بیمارستان بهم اجازه نداد کلاس رو خودم تموم کنم. واقعاً معذرت میخوام. چه به خاطر اون چند جلسه چه به خاطر عوض شدن دبیرتون. قول میدم نهایت تلاشم رو بکنم که این مسائل پیش نیاد.
    نهایت تلاشم چه کمکی می‌تونه بهم بکنه؟! مگه می‌تونم کاری کنم برگردی؟! مگه قالیچه سلیمانی هست که من رو به جام جهانی بسکتبال برسونه؟!
    - اما درباره کلاس باید بگم که این کلاس جمع بندیه. یعنی ربطی به کلاس‌های دیگه نداره. شما الآن یا درگیر امتحاناتون هستید یا دارید درس‌ها رو میبندید به قول خودتون. تو این کلاس هم سعی ‌می‌کنیم با تست نکته‌ها رو مرور کنیم.
    حس می‌کنم هرچی کارت می‌کشم، کارتخوان میگه تو حساب انرژی موجودی ندارم. سهمیه امروز خرج شده ولی من مجبورم جلوی بچه‌ها سرحال باشم. بچه‌هایی که منتظر نشانه‌ای از خستگی هستن تا پرستشش کنن. نباید بذارم این اتفاق بیفته. هنوز در برابر این کلاس مسئولم. اگه بفهمی گذاشتم هوای خواب زده‌ی بهار و دلگیریِ من، یه عده رو دم کنکور خسته‌تر کنه حتما ناراحت میشی. از کارت انرژی فردا مایه میذارم و کلاس رو راه می‌ندازم.
    - خب بچه‌ها وقت داریم که شما موقع معرفی خودتون هدفتون رو هم بگید. البته اگه دوست دارید.
    چندتاشون لبخند میزنن. من سراپا گوش میشم که دنیام چند دقیقه با رویاهای بهاری آدم‌ها هم‌مرز شه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا