واکنش سوختن | رهیار کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع رهیار
  • بازدیدها 176
  • پاسخ ها 14
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهیار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/09
ارسالی ها
17
امتیاز واکنش
57
امتیاز
51
دستم بالش سرم شده و چشمام بسته‌ست. کلاس خوب پیش رفت و این وظیفه موقتاً از سرم باز شده. هنوز لباسم رو عوض نکردم. گرمم شده. راستی تو اون دانش‌آموزم که پارسال کلی ازش تعریف می‌‌کردم یادته؟! امروز هم تو کلاس بود. یعنی پارسال قبول نشده؟! نمی‌شنوم صدات رو! می‌شنوی چی می‌گم؟! چه چنگی انداخت به دلم وقتی گفت داروسازی میخواد! کمرم رو از زمین بلند می‌کنم.
- خسته‌م!
بعد مدت‌ها تو خونه صدا می‌پیچه.
- بریده‌م! می‌شنوی؟! کسی که مدام ‌بهش می‌گفتی آینده‌ی خوبی داری حالش خرابه.
یه نفس عمیق می‌کشم. احتمالا گرمای زیاد کلافه‌م کرده. بلند میشم که لباسم رو عوض کنم. صدای بلند شده‌م زمزمه میشه. خیلی وقته که با صدا باهات حرف نزدم.
- یادته چقدر کتاب خریده بودی که من قبل خودت خوندمشون؟! خب درسات سنگین بود. اگه هم وقت آزاد داشتی خرج کمک کردن به بقیه میشد. مثل همه‌ی اون کتاب‌های انگیزشی و اعتماد به نفس که نیاز و سلیقه‌ی خودت نبود ولی به خاطر من تو کتابخونه‌ی اتاقت چیدی...اتاقت...اتاقت...
به گلوم دست می‌کشم. این بغض متورم رو کی دعوت کرد به حنجره‌م؟! نمیذاره درست نفس بکشم، نمیذاره به جای تو صدام رو بشنوم. بعد این همه وقت این حرف‌ها شنونده پیدا کردن این بغض چرا دست از گلوم برنمیداره؟! کی بهش گفته من می‌خوام گریه کنم؟! من فقط می‌خوام حرف بزنم! اصلاً چرا باید گریه کنم؟! مگه تو قرار نیست برگردی؟! صدام بالاتر میره
- مگه تو قرار نیست برگردی؟!
به زور نفس می‌کشم. نمی‌خوام گریه کنم. گریه یعنی قبولِ رفتنت، یعنی تو رو از این دنیا گرفتن و منِ بی‌غیرت هم هیچی ازم برنمیاد. مشت دستم فشرده‌تر میشه. لعنت به گرما که آدم رو به هذیون گفتن می‌کشونه! ساکت میشم. الآن فقط باید لباسم رو عوض کنم همین! کتم رو درمیارم. میرم از کشوی لباس‌ها یه تیشرت بردارم که نظرم عوض میشه. قبل زمستون یه بلوز برا زیر سوئیشرتم خریدم. بعد این جریان‌ها گمش کردم و الآن عجیب دلم می‌خواد سر خودم رو با پیدا کردنش گرم کنم. توی کشو نیست. به چوب لباسی پشت در نگاه می‌کنم و مطمئن میشم اونجا هم نیست. فکر کنم گذاشتمش تو کمد. بغضم آروم‌تر شده. به فکر کردن ادامه میدم. من لباس‌هایی که کمتر استفاده میشن رو تو کمد میذارم پس همونجاست. کشو رو می‌بندم و سرم رو بالا میارم. در کمد رو باز می‌کنم و لباس‌ها رو جابه‌جا. سوال‌های چند لحظه پیش کم کم داره فراموشم میشه و مغزم درگیر پیدا کردن لباسه. ولی انگار اون بلوز غیب شده. نزدیک غروبه و نور اتاق کم‌جون. یهو دستم به یه کت میخوره. قلبم میریزه. تو یه ثانیه همه‌ی این تلاش‌ها برای پرت کردن حواسم پودر میشه. بغضی که فروتنانه داشت پا پس می‌کشید، حالا دوباره گردن کشی میکنه. پلک میزنم ولی بی‌فایده‌ست. چشمم این بار اشتباه نکرده. این رنگ سورمه‌ای روشن و دلنشین حتی اگه کور باشم هم تو ذهنم هست. آستین کت تو دستم مشت میشه. صدات میزنم. با صدای بلند و اون سدی که تو این مدت با ذرّه‌های وجودم ساختم میشکنه. آب با شدّت وحشیانه‌ای ردّ پات رو می‌بلعه و تو دیگه نمی‌تونی راه برگشت رو پیدا کنی. من تیکه‌های جونم رو آجر به آجر جلوی این حقیقت که تو برنمی‌گردی گذاشتم و خفه‌ش کردم. هیچ‌ کس نتونست از زندان انکار من خلاصش کنه. هیچ کس. تا امروز، یه ذره پارچه، دیوارهای زندان رو ذره ذره نابود کرد. تو دیگه برنمی‌گردی. از من هیچ کاری برنمیاد. هیولای مرگ حالا آزاده... از دیدِ تار و دوبینی منه یا تاریکیِ اتاق که نمی‌تونم تیکه‌های قلب هزارپاره‌م رو جمع کنم؟! از صدای هق هق‌ بلنده یا این گرمای جهنمی که نمی‌تونم جلوی سیل سوگواری رو بگیرم؟!
شونه‌هام می‌لرزه چشمای تارم از پشت اشک درست نمی‌بینن. به سختی کت رو از کمد بیرون میارم. رو زمین زانو میزنم و صورتم رو با کت می‌پوشونم. خیلی طول نمی‌کشه که آستر لباس یادگاریت خیسِ اشک شه. حالا اتاق کاملا تاریکه. هنوز چراغ برق کنار ساختمون روشن نشده که نورش از پنجره بیاد و خلوت من و یادگاری رو بهم بزنه. جون می‌کَنَم که این گلوی انتظار کشیده، از لا به لای گریه بهم فرصت حرف زدن بده
- خوب...خوب شد دیدمت...آخه...با...با...
آوردن اسمت انقدر سخت شده؟! چرا هربار میام دوباره صدات کنم حرف به حرف اسمت فریاد میشه؟!
- ...قرار گذاشته بودیم... روزِ... روز تولد امسالم...
تولد؟! یعنی من هنوز زنده‌م؟! من با تو نمردم؟! چرا غمت من رو نمی‌کُشه؟!
- ...تو...تو رو...تو رو بپوشم...
نور رو که افتاده وسط اتاق حس می‌کنم. لباس رو از صورتم فاصله میدم و چند بار پلک میزنم. کنار نخ به نخ یقه‌ش لبخند تو نشسته. لبخند تو وقتی ازت تشکر کردم.
بغـ*ـل هر کوک دوخت کناره‌ش لبخند تو نشسته. لبخند تو وقتی پوشیدمش و گفتی بهت میاد. میون شکاف جا دکمه‌هاش لبخند تو نشسته. لبخند تو وقتی گفتم یه سال دیگه همین موقع می‌پوشمش. لبخند تو که چقدر لبخند بهت میاد. مگه قرارمون همین نبود؟! بیا! من هستم. لباس خوشرنگ هدیه‌ی تو هست. نزدیک تولد من هست. تو هم بیا! تو که بدقول نیستی...
 
  • پیشنهادات
  • رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    نمی‌دونم چند ساعته اینجا دراز کشیدم. یادمه لباس رو کنار دستم گذاشتم و چشمام رو بستم. گرسنگی از خواب بیدارم کرده. بلند میشم. سرم گیج میره. با یه دستم لبه‌ی میز رو میگیرم و چند لحظه صبر می‌کنم. کت رو چند بار می‌بوسم و میذارمش کنار پنجره. چشمم بدجور درد می‌کنه و نمیشه با نور چراغ برق درست ببینم. کلید رو فشار میدم و دوباره محکم پلک میزنم. سرگیجه‌م کامل از بین نرفته. احتمال میدم بیماریم عود کرده باشه. حرف دکتر شریفی که گفت هرچیزی حس کردی زود به من خبر بده رو پشت گوش میندازم. گوشی رو از زمین برمیدارم. برق اتاق رو خاموش می‌کنم و از اتاق بیرون میام. به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنم که می‌فهمم کمتر از یک ساعت تونستم بخوابم. سر شبه و اون فکر مریضی که بعد غروب به جونم افتاده، از هر وقت دیگه به عملی شدن نزدیک‌تره. حقمه. من خیلی بی‌غیرتم که از غمت نمردم. حقته. تو خیلی نامردی که تنهام گذاشتی. این شکنجه حق جفتمونه. با صفحه کلید گوشی حکم اعدام روحم رو امضا می‌کنم و برای شهریار می‌فرستم:
    «اگه خسته‌ی سفر نیستی باید باهات حرف بزنم.»
    دو دقیقه طول نمی‌کشه که شهریار دیوانه زنگ میزنه. چه طور نفهمید نخواستم تلفنی حرف بزنم که زنگ زد؟!
    - آرمان! آرمان سلام!
    - سلام.
    - خوبی؟! صدات گرفته‌ست.
    دلم می‌خواد بهش بگم بردی آقا شهریار! تاوان تمام اون سکوت‌ها در برابر التماس تو برای گریه یا واکنش رو پس دادم.
    - چیزی نیست. خواب بودم.
    - من نمی‌خواستم دوباره رو به روت گریه کنم. برای همین به امین و آرزو گفتم بهت بگن. بعدش هم فکر کردم واقعاً شاید نخوایی تا یه مدت خودت باهام حرف بزنی برای همین زنگت نزدم. آخه آرزو به شادی گفته بود خیلی ناراحت شدی. اگه نمی‌خوایی فعلاً کاری کنی من صبر می‌کنم ولی راستش...
    - شهریار! من خودم بهت گفتم می‌خوام حرف بزنم باهات. می‌تونی امشب بیایی اینجا؟!
    - مممم...امشب؟...وایسا
    صدای ضعیف شده‌ش رو می‌شنوم که در جواب یه نفر میگه آرمان پشت خطه
    - ببخشید... ببین آرمان! فردا بیا اینجا خب؟! بهونه نیار مامانم این بار کوتاه نمیاد.
    اون یه نفر مادرش بود. چرا دست از عصبی کردن من برنمیداره این پسر؟
    - تو چرا گفتی داری با من حرف میزنی؟ من نمی‌تونم بیام. باز منو شرمنده‌ی مادرت کردی.
    - چرا نمی‌تونی؟ دفعه‌ی آخر که دیدمت حالت خوب بود خدا رو شکر. دیگه این مسخره بازیا چیه؟ چی رو میخوایی با کنج نشینی تغییر بدی؟
    نمی‌کشم با شهریار بحث کنم. دعوتش رو قبول می‌کنم. شکنجه از قبل هم سخت‌تر میشه.
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    تو آرایشگاه کار پیدا کرده بودم. قبل‌ترِش هم تو شهر خودمون، یعنی شهر مادرم و همسرش، آقا پرویز،تابستون این کار رو امتحان کرده بودم. دستم فرز بود و اون یکم تجربه، به سادگی و سن پایینم چربید و نذاشت از تصمیمم پشیمون بشم. از اینکه نذاشتم جز ارث پدرم که یه خونه بود و یکم پس انداز؛ پشتم به مال کسی گرم باشه. جای اینکه از اون همه مسئولیت خسته بشم، فکر می‌کردم خوش شانسم که دستم یه جا بند شده. یه دانشجوی کم حرف که سرش به تمرین و باشگاه گرم بود و جز خواهرش کسی رو نداشت کجا می‌تونست کار پیدا کنه؟! بدون کار کردن؛ با کدوم حساب کتاب خرج دو تا دانشجو از سود ناچیز بانک تامین می‌شد؟!
    یه روز یه سر با موهای پرپشت و توهم رفته اومد زیر دستم. صاحبش اونقدر ساده و پرشور بود که نمی‌شد همراهیش نکرد. تو آیینه چشمای درشتش رو می‌دیدم که چه جور با ذوق به هر چیز کوچیکی نگاه می‌کردن. دلم می‌خواست کارش رو طول بدم تا بیشتر حرف بزنیم. انگار اونم دوست داشت با من بیشتر آشنا شه. مستقیم همین حرف رو زد. بعداً فهمیدم نباید از این صداقتش تعجب کنم چون بخشی از وجودشه. این، روزی بهم ثابت شد که با چشمای پف کرده جلوم ایستاد و به منِ خشک شده گفت:(( اگه منتظری حالت خوب شه نمیشه. این حال بدت رو فریاد بزن... بارت رو سبک کن... من نمی‌تونم له شدن تو رو هم ببینم... بفهم... فقط تو حق نداری...)) و دستای امین و سهراب یادم میاد که آرومش کردن و اون سر پرشوری که به خاک نشسته بود و هنوز پر بود از صداقت رو ازم دور کردن.
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    دلم می‌خواد با مشت بکوبم تو دهن شهریار! چرا به من نگفت امشب مهمون دارن؟ مگه من اون روز تو بیمارستان بهش نگفتم از جمع فراریم؟ شانس آورد که قبل از اومدنم رفته بیرون. از وقتی مادرش بهم گفت علاوه بر سهراب، آرزو و امین هم میان، به بهونه‌ی خواب خودم رو حبس کردم اینجا. برای اینکه انرژی جمع کنم. یا جواب‌هام برای سوال‌های احتمالی رو مرور کنم. خصوصا که شادی و سهراب رو خیلی وقته ندیدم. تو اتاق خود شهریارم دور از میز تحریر بزرگ و جذابش که پر از کاغذه. نشستم روی تخت. این اتاق، با این نوری که از پنجره‌ش میاد، با این قالی خوش نقش و رو تختی گلدارش به نظر من یکی از امتیازات زندگی شهریاره. زندگی‌ای که کم امتیاز نداره: خانواده‌، سلامتی یا حتی همین امید کم‌جون که بالاخره تو جایی که براش درس خونده دستش بند میشه...
    چشمم رو تو اتاق می‌چرخونم. دو ماهی هست که پام رو توش نذاشتم ولی اصلا عوض نشده. حتی عکس‌های روی دیوار. دیوار این اتاق رو یادته؟! چندتا قاب عکس کنار هم، مثل تخته وایت برد بزرگی که پلیس‌ها تو فیلم‌ها روش عکس می چسبونن. عکس مامان نرگس و پدرشون. چند تا عکس از شادی که یا نامزدش، سهراب کنارشه یا تنهاست یا کنار شهریاره. یه عکس سه نفره از من، تو، خودش و یه عکس پنج نفره که سهراب و امین هم کنارمونن. اینا رو لازم نیست واضح ببینم چون قبلا هم دیدم و تو مغزم حک شدن. ولی یه قاب کوچیک و جدید رو دیواره. یه قاب به رنگ مورد علاقه‌ی تو، سفید. قابی که نوار سیاه گوشه‌ش و چشم ناقص من نمی‌ذاره ببینم کدوم عکس توعه...لعنت به این عادت عکس به دیوار زدن شهریار!
    مامان نرگس، در میزنه. بعد با یه سینی که روش دوتا لیوان بزرگه داخل میاد. کنارم میشینه. چشمای سیاهش رو میبینم که چهره‌ی شهریار رو یادم میاره. به شربت خیار سکنجبین تو لیوان نگاه میکنم.
    - این چه زحمتیه خاله؟!
    - بخور قوت بگیری مادر...تو که نذاشتی بیام بیمارستان. حواست که نبود چقد نگرانتم. بخور بذار خیالم راحت باشه ازت.
    - شرمنده‌م به خدا...گفتم منو با اون وضع لباس و سِرُم می‌بینی بیخودی نگران می‌شی.‌..
    حرفم رو قطع میکنه
    - این حرفارو نمیگم که بگی ببخشید...میخوام حواست به خودت باشه. میخوام یادت بیارم کسایی هستن که غصه‌تو بخورن.
    چشمم دوباره پیگیر تصویرت میشه. مامان نرگس رد نگاهم رو میگیره و به عکس تو میرسه. انقدر دلش پاک هست که فوری چشمش خیس بشه. انقدر داغ تو تازه هست که سوزاننده بودنش رو نتونه پنهان کنه.
    - نمی‌خوایی یه فکری به حال خودت کنی پسرم؟ چشمات شده عین اون روزها که...
    حرفش رو نیمه تموم میذاره. لبام رو خیس میکنم. نفس عمیقی میکشم که از دود آتیش دلم خفه نشم. چشمام رو از عکس تو میگیرم و به گل‌های قالی خیره میشم. بحث رو عوض می‌کنم.
    - خودم حواسم نبود عاشق این شربتم ولی شما همیشه حواستون به همه چیز هست!
    یه لبخند ساختگی میزنه و سرم رو میبوسه. صدای در خونه بلند میشه. مامان نرگس بدون توجه به تعارف دروغی من میره در رو باز کنه. چند لحظه صبر می‌کنم و بعد میرم پشت پنجره. پرده رو‌ کنار میزنم و سهراب رو می‌بینم. استقبال گرم مامان نرگس خجالت زده‌ش می‌کنه. بی هوا به این اخلاقش لبخند میزنم. یاد تو می‌افتم که چقدر هوای سهراب رو داشتی و لبخند یه ثانیه‌ایم با بغض و دلشوره و خشم جاش رو عوض می‌کنه. امشب همش همینه. مرداب ذهنم امشب قراره با فکر اینکه چقدر جات خالیه، آشوب شه. من چقدر باید بجنگم تا نذارم به صورت کسی لجنی از این مرداب پاشیده بشه. لعنت به این عادت‌ مهمونی دعوت کردن شهریار! پرده رو کنار میزنم. از دیشب تا حالا سرگیجه نداشتم و فرضیه‌ی عود کردن بیماری غلطه. این تنها چیزیه که می‌شد بدترش هم اتفاق بیفته. مسخره!
    از اتاق بیرون میام. سهراب دم دره. من رو می‌بینه و برخلاف پیش‌بینیم به جای دست دراز کردن، آغوشش رو باز می‌کنه. بغلش می‌کنم. جواب سلام گرمش رو میدم. میگه
    - دلم تنگت بود بچه! معلوم هست چه می‌کنی؟!
    منم دلم برای این چشمای کوچیک و پوست تیره، برای این لهجه‌ی کمرنگ شیرین که تو خیلی دوستش داشتی تنگ شده بود.
    - هیچی...‌ گرفتار درس شدم باز... ببخشید.
    بازم رو فشار میده که بفهمم منظوری نداره. می‌فهمم.
    - جانت جوره؟!
    معنی این احوال پرسی غیر مستقیم رو هم می‌فهمم.
    - بهترم.
    - الهی شکر! اگه یه وقت چیزی نیازت بود من هستم. دارویی، تزریقی هر چی...
    لبخند میزنم‌ و با پلک زدن تاییدش می‌کنم. رو مبل میشینیم و من باز حوصله‌ی کنترل تکون خوردن پام رو ندارم. دوست دارم شهریار از بقیه زودتر برسه بلکه با خالی کردن خشمم آروم‌تر بشم. نمی‌دونم یه میوه خریدن چقدر باید طول بکشه؟! سهراب بلند میشه و میره تو اتاق شهریار که لباس راحت‌تری بپوشه. به این فکر می‌کنم که چقدر آشنا یا عضو این خونواده شدن خوبه. و چه بهتر که سهراب دل بزرگی داره و لایق این خونواده هست. خیلی جاها برخورد تند و نا به جا دیده ولی همیشه با صبر و سر به زیری ازشون عبور کرده و حالا تو حلقه‌ی گرم محبت این خونه‌ست... صدای در بلند میشه و من رو به خودم میاره. پا میشم و به امید اینکه شهریار باشه میرم در رو باز کنم.
    - خودم می‌رفتم مادر! زحمتت میشه.
    - ما که تعارف نداریم خاله...
    لعنت به مریضی که اسمش از خودش بدتره! لعنت بهش که هنوز سالمم ولی بقیه اصرار دارن هرکاری برام زحمته! بدون اینکه بپرسم کیه در رو باز می‌کنم. شهریار رو می‌میبینم با پلاستیک‌های پر میوه. از دیدنم چشماش درشت‌تر از همیشه میشه. پلاستیک‌ها رو زمین میذاره. احتمالاً تعجب من هم از چهره‌م مشخص باشه. این صورت دوست داشتنی با دندون‌های خرگوشی و موهای پرپشتی که حالا کوتاه شده‌ن، عصبانیتم رو کم می‌کنه. میام یه چیزی بگم که بی هوا بغلم می‌کنه. خیلی محکم.
    - از وقتی از بیمارستان مرخص شدی ندیدمت‌ها! باورت میشه؟!
    یاد اون روزهایی که تازه مرخص شده بودم میفتم. یاد بی‌حالی و غم عمیقی که این بار فقط مال خودم بود. یاد بال بال زدن شهریار و حمایت‌های بی‌وقفه‌ش از منی که حتی هنوز هم لبم به تشکر باز نشده... جدا میشیم و شهریار در رو میبنده. حرکت نمی‌کنم.
    - چیزی شده؟!
    این خنگیش دوباره اعصابم رو بهم میریزه.
    - چیزی شده؟! لعنتی منو کشوندی وسط یه گردان آدم! چرا دیشب نگفتی بهم همه هستن؟! من به تو نگفته بودم حوصله این چیزا رو ندارم؟
    دستش رو به پیشونیش میکوبه.
    - وای! ببخشید حواسم نبود... خب آخه من فکر کردم صرفاً تو بیمارستان نمی‌خوایی کسی رو ببینی.
    به ریشم دست می‌کشم و نفسم رو پر باد بیرون میدم. هرکس دیگه‌ای بود امکان نداشت باور کنم یادش رفته ولی تو که خنگی و صداقت شهریار رو می‌شناسی! خودش هم می‌شناسه! و بدترین عادتش هم همینه. همین تبرئه کردن خودش با بهونه‌ی فراموشی! لعنت به این عادت «خود تبرئه‌گری» شهریار!
    - خیلی خب! پس وقتی آلزایمرت حاد شده، جار نزن که تلفنی داری با کی حرف میزنی، کسی رو هم جایی دعوت نکن، اصلا زنگ نزن به کسی، کلا حرف نزن وقتی می‌دونی حافظه‌ت مثل ماهیه!
    شهریار چند لحظه بدون هیچ حرف و حرکتی بهم خیره میشه. خودم هم نمی‌دونم چرا انقدر تند رفتم. دفعه‌ی آخری که رو در رو با هم حرف زده بودیم، جمله‌های من نهایتا سه کلمه داشتن. گردنم رو میخارونم. به پنجره‌ی اتاقش یه نگاه میندازم. کسی پشتش نیست.
    - چته تو؟! اگه انقدر اذیت میشی از دیدن ما چرا مستقیم نمیگی؟
    دهنم رو باز نکردم که مامان نرگس میاد دم در.
    - سلام... اون میوه هارو چرا گذاشتی رو زمین؟! چرا نمیایید تو سلام احوال پرسی کنید شما؟! سرجمع دو هفته‌ دور از هم بودید. انقدر طول میکشه سلامتون؟!
    شهریار هنوز اخماش تو همه. من به جاش جواب میدم.
    - چشم مادر اومدیم.
    یکی از پلاستیک‌ها رو دستم میگیرم. شهریار فوری اون یکی رو برمیداره و میره خونه. پشت سرش وارد خونه میشم. مامان نرگس سر شهریار غر میزنه که گذاشته من میوه‌ها رو بلند کنم. نمی‌تونم به دل نگیرم. نمی‌تونم برای خودم بهونه بیارم که نگرانه یا مادره یا بعد تو نمیخواد اتفاقی برای من هم بیفته. من که خوبم فعلاً! چرا میخوان قبل مرگ برام عزا بگیرن؟!
    شهریار رفته تو اتاقش. در میزنم و خوشبختانه بدون سوال میگه بیا تو. رو تخت دراز کشیده و پاهاش رو ازش آویزون کرده. چشمش رو باز میکنه. من رو که میبینه اخمش غلیظ‌تر میشه.
    - برو بیرون!
    زیر لب غر میزنه
    - یکی دیگه تخم کفتر خورده تاوانشو من باید بدم!
    - چقدرم بلدی تاوان بدی.
    کمرش رو از تخت بلند میکنه. دستاش رو به هم میمیاله و با یه حالت تصنعی میگه
    - عفو کنید سرورم! شکست مفتضحانه‌ی نیروی ما تقصیر من بود. من کلی آدم رو به کشتن دادم. منو بکشید قربان!
    سرم رو به نشونه‌ی تاسف تکون میدم. این آدم عوض بشو نیست! در رو میبندم و کنارش رو تخت میشینم.
    - میدونی؟! هنوز یه چیزی هست که ممکنه خوشحالم کنه! اونم اینه که یه روز بهم بگن تو یاد گرفتی اشتباهاتت رو قبول کنی... البته انقدر بعید هست که سر خودم رو با بدبختیام گرم نگه دارم و دور شادی رو خط بکشم.
    حرفم انگار چاقو‌ می‌کشه به توپ پرش. قصدم مظلوم نمایی نبود ولی بعد گریه‌ی دیشب انگار راه حرف‌هام باز شده.
    - دروغ نگو! چند وقت دیگه که خواهرزاده‌هات دنیا بیان چی؟! اون روز خوشحال نمی‌شی؟! البته بعید نیست! چون فعلاً که چشم دیدن مادر پدرشون رو نداری.
    از لحنش معلومه دیگه دلخور نیست. یاد حرف تو میفتم که می‌گفتی دل شهریار مثل آیینه‌ست. هیچی تو دلش نمیمونه، هرچیزی هم که تو دلش بیفته، تصویرش رو به همه نشون میده.
    - من حرفم این نبود.
    - می‌دونم... تو هم می‌دونی مامانم منظوری نداره از حرفاش؟!
    یه نفس عمیق می‌کشم. گل‌های قالی این اتاق انگار با چشمام دوست شدن. به بازوم میزنه
    - با تواَم!
    عصبانیم. نه از دست شهریار یا حتی مامان نرگس. عصبانیم چون خسته‌م...
    سرم رو تکون میدم تا خیالش راحت باشه.
    - همه‌مون نازک نارنجی شدیم! من بدتر!
    چند تو لحظه سکوت میگذره و دوباره میگه
    - دکتر رفتی؟!
    شهریار تنها کسیه که بیماریم براش تابو نیست و مستقیم درباره‌ش حرف میزنه
    - آره...
    - خب؟!
    قرار نیست سرسری جواب دادن به شهریار رو یاد بگیرم!
    - گفت باید فردا برم بیمارستان سر یه درمان
    - یعنی چی که باید بری بیمارستان باز؟! دکتر شریفی اینو بهت گفت؟!
    کاش از همون شروع و تشخیص بیماری کنارم نبود. کاش حواسش بهم نبود. کاش با آقای شریفی در ارتباط نبود. کاش لعنت به من شه که جای تشکر این حرف‌ها از ذهنم میگذره
    - آره دکتر شریفی گفت
    - آخه... اون روز که بستری شدی بهم گفت نگرانت نباشم. گفت مرخص که بشی حالت خوب میشه بعد اون برات یه دارو مینویسه که کنترلش کنی. تو که الآن بهتر... الآن خوبی؟!
    - آره بابا! این درمانم چیزی نیست. مقدمه‌ی همون دارو حساب میشه دیگه...
    دروغ گفتم؟! مهمه؟! همین که داره دلیل اصلی اینجا بودنم رو از موضوع بحثمون دور میکنه خوبه. کمرم رو نوازش می‌کنه.
    - برو با بچه حرف بزن تا منم بیام.
    یه لبخند کجِ ناتوان می‌زنم. سهراب این اسمش رو دوست داره. تو زبان مادری سهراب به پسر‌ها میگن بچه!
     

    رهیار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    57
    امتیاز
    51
    به جز غروب، مهمونی تا اینجا به خیر گذشته. به جز شهریار، لجن مردابِ وجودم خون کسی رو کثیف نکرده. به جز مامان نرگس، کسی ناخواسته بیماریم رو به روم نیاورده. حتی خود بیماریم... نبودن تو ولی خیلی واضحه. انگار جای خالیت بلده فریاد بکشه، غر بزنه، زمزمه کنه. حتی اگه غذا فسنجون دوست داشتنیت نباشه! می‌بینی؟! اصلا از سر شب حواست به این جمع هست؟! دیدی سهراب چه جور رنگ به رنگ شد وقتی شادی براش غذا کشید؟ دیدی آرزو با پیرهن گلدارش به جای روسری، شال پوشیده؟ دیدی شهریار تو یه جمع هست ولی صدای خنده‌ی بلندش نیست، مزه‌ی شوخی‌هاش نیست؟ دیدی امین چقدر سعی میکنه عادی حرف بزنه انگار که تو هستی؟ دیدی تو بین ما نیستی؟!
    دست میبرم به کفگیر برنج که چشمم به چشم آرزو میفته. نشمردم این چندمین بشقابمه. آرزو نگاهش رو میدزده. خوب میدونه اینطوری خوردنم چه معنی‌ای داره. نصف برنج کفگیر رو تو دیس خالی می‌کنم و بقیه‌ش رو میریزم تو بشقابم.
    - دستت درد نکنه خاله... خیلی خوشمزه شده.
    - نوش جونت عزیزم! دستپخت شادیه.
    - ممنون شادی خانوم.
    لبخند سهراب رو شکار می‌کنم و گوشه‌ی دلم نگهش میدارم. به جز دوقلوها، دیدن این عشق هم بلده یکم ذوق بهم هدیه بده.
    °
    یه سینی چایی بینمونه و یه دنیا سکوت. سهراب تازه رفته، امین توی پذیرایی خوابیده و سر دخترها با مامان نرگس گرمه. فقط من و شهریار تو اتاق موندیم و حرف‌های نگفته. همون آلات شکنجه‌ای که به من نزدیک‌تر از همیشه‌ست.
    - لعنت به گوشیت شهریار!
    انتظار ندارم ولی به سینی خیره میشه و از ته دل نفرینم رو تکرار میکنه. با انگشتاش روی سینی ضرب میگیره و ادامه میده
    - به قول خودت لعنت به این عادت‌هات!
    - کدوم عادت؟! تو طبق معمول خنگی کردی. مگه من...
    - اگه با خودت کنار میومدی... اگه انقدر دیدن اون اتاق رو بزرگ نمی‌کردی برا منم انقدر سخت نمیشد... میدونی چند وقته فهمیدم گوشیم اونجا جامونده؟! میدونی چقدر لنگشم؟!
    چی داره میگه این شهریار؟! لنگ یه گوشیه؟! دیدن اتاق خالیت مسئله‌ی کوچیکیه؟!
    - با چی کنار بیام شهریار؟! با رفتن؟ با مرگ؟ با خودم؟ با اینکه بهار داره تموم میشه ولی یه تیکه از وجودم تو زمستون سوخته؟ با اینکه مادرت دیگه تو هیچ مهمونی‌ای فسنجون نمیپزه؟ با اون ماشین لعنتیم که یه روز با سرنشین رفت و خالی برگشت؟ با اون کاورش که لعنت بهش؟با...
    مشتم رو جلوی دهنم میذارم به امید اینکه گریه رو خفه کنم. تا حدودی موفقم. گفتم بهت! بیشتر عصبانیم تا غمگین... ادامه میدم
    - می‌دونی چرا من انقد دیر مرگو باور کردم؟ چون فقط از این حقیقت که دیگه صداش رو نمی‌شنوم فرار نمی‌کردم، از نتوستن فرار می‌کردم. عزیزمو، پشت‌وپناهمو ازم گرفتن و هیچی از من برنمیاد...
    شهریار منفجر میشه. صدای هق هق آشناش روزهای نحس و مبهمی رو به یادم میاره. میره سمت تختش و با اشک، گل‌های روتختی رو آب میده. اونقدر خالصانه اشک میریزه که بغض تخس من رو هم بیدار می‌کنه. ای کاش بغض از بیرون دستش رو رو گلوی آدم میذاشت که رد ناخون‌هاش بمونه به تن. که به دوستت بفهمونه حال خودت جهنمه که آتیشش دامن اون رو هم گرفته... میرم کنارش. سعی میکنم سرش رو از رو تخت بردارم.
    - شهریار! شهریار چی شد؟! من... من منظوری نداشتم... نکن اینجوری تو رو خدا!... می‌خوایی...
    نفس‌های بریده بریده‌م تلاش می‌کنن راه خروج از بغض رو پیدا کنن.
    - می‌خوایی اینجوری عذابم بدی؟!
    سرش رو بالا میاره.
    - چرا باید عذابت بدم؟!
    جمله‌ش یه«خودت کم بدبختی داری» کم داره.
    - خب حرف من به گریه انداختت... این طوری گریه می‌کنی عذاب وجدان می‌گیرم
    - اونی که باید عذاب وجدان داشته باشه تو نیستی!
    حرفش از گوشم رد میشه و من دندون‌هام رو رو هم فشار میدم. لعنت به اونی که باید عذاب وجدان داشته باشه. شهریار از گریه دست نکشیده. بغلش می‌کنم. سرش رو روی سـ*ـینه‌م میذاره. سرنوشت لباس‌هام انگار خیس اشک بودنه.
    - آروم باش! لعنت به من خوبه؟!... بس کن دیوونه می‌خوایی امینو بیدار کنی؟! خواهرم پا به ماهه یادت رفته؟!
    آروم‌تر میشه. حرف‌هام از ذهنم میگذره و خدا رو شکر می‌کنم که اتاق‌های این خونه از هم فاصله دارن.
    - اون روز... می‌دونی کی ماشینت رو برد تعمیرگاه؟
    الآن چه وقت این سواله؟!
    - من چه میدونم.
    به چشماش دست می‌کشه. زمانی که برای تموم شدن کامل گریه‌‌ش لازمه، تو سکوت میگذره.
    - سهراب فردا ظهر بیکاره... اگه می‌خوایی امشب بمون اینجا ما میریم. گوشی رو بر میدارم در رو هم می‌بندم. هرچند که به نظرم خودت هم بیا... بالاخره که باید خودت این کار رو انجام بدی
    - نه ممنون. من هم فردا جایی کار دارم... کلید تو روشوییه. تو اون گلدون کوچیکه.
    - بیمارستانه کارت؟!
    - آره.
    - می‌خوایی من باهات بیام بعدش با سهراب برم سراغ گوشی؟!
    - چو دانی و پرسی...؟
    - ...سوالت خطاست!
    - به چیزی دست نزنید خب؟!
    سرش رو تکون میده. باید قبل از اینکه مامان نرگس و دخترها ببینن، یه فکری به حال چشم‌های پف کرده‌ش بکنم.
    - نگفتی با اون گوشی چیکار داری؟! همین که دستته چشه مگه؟!
    - یه سری عکس و...
    جواب سر بالاش رو‌ باور می‌کنم. رد دستات روی اون در، قدم‌هات، و آخرین حضور مقدسی که اون چاردیواری تجربه کرده؛ فردا عوض میشه... .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا