دستم بالش سرم شده و چشمام بستهست. کلاس خوب پیش رفت و این وظیفه موقتاً از سرم باز شده. هنوز لباسم رو عوض نکردم. گرمم شده. راستی تو اون دانشآموزم که پارسال کلی ازش تعریف میکردم یادته؟! امروز هم تو کلاس بود. یعنی پارسال قبول نشده؟! نمیشنوم صدات رو! میشنوی چی میگم؟! چه چنگی انداخت به دلم وقتی گفت داروسازی میخواد! کمرم رو از زمین بلند میکنم.
- خستهم!
بعد مدتها تو خونه صدا میپیچه.
- بریدهم! میشنوی؟! کسی که مدام بهش میگفتی آیندهی خوبی داری حالش خرابه.
یه نفس عمیق میکشم. احتمالا گرمای زیاد کلافهم کرده. بلند میشم که لباسم رو عوض کنم. صدای بلند شدهم زمزمه میشه. خیلی وقته که با صدا باهات حرف نزدم.
- یادته چقدر کتاب خریده بودی که من قبل خودت خوندمشون؟! خب درسات سنگین بود. اگه هم وقت آزاد داشتی خرج کمک کردن به بقیه میشد. مثل همهی اون کتابهای انگیزشی و اعتماد به نفس که نیاز و سلیقهی خودت نبود ولی به خاطر من تو کتابخونهی اتاقت چیدی...اتاقت...اتاقت...
به گلوم دست میکشم. این بغض متورم رو کی دعوت کرد به حنجرهم؟! نمیذاره درست نفس بکشم، نمیذاره به جای تو صدام رو بشنوم. بعد این همه وقت این حرفها شنونده پیدا کردن این بغض چرا دست از گلوم برنمیداره؟! کی بهش گفته من میخوام گریه کنم؟! من فقط میخوام حرف بزنم! اصلاً چرا باید گریه کنم؟! مگه تو قرار نیست برگردی؟! صدام بالاتر میره
- مگه تو قرار نیست برگردی؟!
به زور نفس میکشم. نمیخوام گریه کنم. گریه یعنی قبولِ رفتنت، یعنی تو رو از این دنیا گرفتن و منِ بیغیرت هم هیچی ازم برنمیاد. مشت دستم فشردهتر میشه. لعنت به گرما که آدم رو به هذیون گفتن میکشونه! ساکت میشم. الآن فقط باید لباسم رو عوض کنم همین! کتم رو درمیارم. میرم از کشوی لباسها یه تیشرت بردارم که نظرم عوض میشه. قبل زمستون یه بلوز برا زیر سوئیشرتم خریدم. بعد این جریانها گمش کردم و الآن عجیب دلم میخواد سر خودم رو با پیدا کردنش گرم کنم. توی کشو نیست. به چوب لباسی پشت در نگاه میکنم و مطمئن میشم اونجا هم نیست. فکر کنم گذاشتمش تو کمد. بغضم آرومتر شده. به فکر کردن ادامه میدم. من لباسهایی که کمتر استفاده میشن رو تو کمد میذارم پس همونجاست. کشو رو میبندم و سرم رو بالا میارم. در کمد رو باز میکنم و لباسها رو جابهجا. سوالهای چند لحظه پیش کم کم داره فراموشم میشه و مغزم درگیر پیدا کردن لباسه. ولی انگار اون بلوز غیب شده. نزدیک غروبه و نور اتاق کمجون. یهو دستم به یه کت میخوره. قلبم میریزه. تو یه ثانیه همهی این تلاشها برای پرت کردن حواسم پودر میشه. بغضی که فروتنانه داشت پا پس میکشید، حالا دوباره گردن کشی میکنه. پلک میزنم ولی بیفایدهست. چشمم این بار اشتباه نکرده. این رنگ سورمهای روشن و دلنشین حتی اگه کور باشم هم تو ذهنم هست. آستین کت تو دستم مشت میشه. صدات میزنم. با صدای بلند و اون سدی که تو این مدت با ذرّههای وجودم ساختم میشکنه. آب با شدّت وحشیانهای ردّ پات رو میبلعه و تو دیگه نمیتونی راه برگشت رو پیدا کنی. من تیکههای جونم رو آجر به آجر جلوی این حقیقت که تو برنمیگردی گذاشتم و خفهش کردم. هیچ کس نتونست از زندان انکار من خلاصش کنه. هیچ کس. تا امروز، یه ذره پارچه، دیوارهای زندان رو ذره ذره نابود کرد. تو دیگه برنمیگردی. از من هیچ کاری برنمیاد. هیولای مرگ حالا آزاده... از دیدِ تار و دوبینی منه یا تاریکیِ اتاق که نمیتونم تیکههای قلب هزارپارهم رو جمع کنم؟! از صدای هق هق بلنده یا این گرمای جهنمی که نمیتونم جلوی سیل سوگواری رو بگیرم؟!
شونههام میلرزه چشمای تارم از پشت اشک درست نمیبینن. به سختی کت رو از کمد بیرون میارم. رو زمین زانو میزنم و صورتم رو با کت میپوشونم. خیلی طول نمیکشه که آستر لباس یادگاریت خیسِ اشک شه. حالا اتاق کاملا تاریکه. هنوز چراغ برق کنار ساختمون روشن نشده که نورش از پنجره بیاد و خلوت من و یادگاری رو بهم بزنه. جون میکَنَم که این گلوی انتظار کشیده، از لا به لای گریه بهم فرصت حرف زدن بده
- خوب...خوب شد دیدمت...آخه...با...با...
آوردن اسمت انقدر سخت شده؟! چرا هربار میام دوباره صدات کنم حرف به حرف اسمت فریاد میشه؟!
- ...قرار گذاشته بودیم... روزِ... روز تولد امسالم...
تولد؟! یعنی من هنوز زندهم؟! من با تو نمردم؟! چرا غمت من رو نمیکُشه؟!
- ...تو...تو رو...تو رو بپوشم...
نور رو که افتاده وسط اتاق حس میکنم. لباس رو از صورتم فاصله میدم و چند بار پلک میزنم. کنار نخ به نخ یقهش لبخند تو نشسته. لبخند تو وقتی ازت تشکر کردم.
بغـ*ـل هر کوک دوخت کنارهش لبخند تو نشسته. لبخند تو وقتی پوشیدمش و گفتی بهت میاد. میون شکاف جا دکمههاش لبخند تو نشسته. لبخند تو وقتی گفتم یه سال دیگه همین موقع میپوشمش. لبخند تو که چقدر لبخند بهت میاد. مگه قرارمون همین نبود؟! بیا! من هستم. لباس خوشرنگ هدیهی تو هست. نزدیک تولد من هست. تو هم بیا! تو که بدقول نیستی...
- خستهم!
بعد مدتها تو خونه صدا میپیچه.
- بریدهم! میشنوی؟! کسی که مدام بهش میگفتی آیندهی خوبی داری حالش خرابه.
یه نفس عمیق میکشم. احتمالا گرمای زیاد کلافهم کرده. بلند میشم که لباسم رو عوض کنم. صدای بلند شدهم زمزمه میشه. خیلی وقته که با صدا باهات حرف نزدم.
- یادته چقدر کتاب خریده بودی که من قبل خودت خوندمشون؟! خب درسات سنگین بود. اگه هم وقت آزاد داشتی خرج کمک کردن به بقیه میشد. مثل همهی اون کتابهای انگیزشی و اعتماد به نفس که نیاز و سلیقهی خودت نبود ولی به خاطر من تو کتابخونهی اتاقت چیدی...اتاقت...اتاقت...
به گلوم دست میکشم. این بغض متورم رو کی دعوت کرد به حنجرهم؟! نمیذاره درست نفس بکشم، نمیذاره به جای تو صدام رو بشنوم. بعد این همه وقت این حرفها شنونده پیدا کردن این بغض چرا دست از گلوم برنمیداره؟! کی بهش گفته من میخوام گریه کنم؟! من فقط میخوام حرف بزنم! اصلاً چرا باید گریه کنم؟! مگه تو قرار نیست برگردی؟! صدام بالاتر میره
- مگه تو قرار نیست برگردی؟!
به زور نفس میکشم. نمیخوام گریه کنم. گریه یعنی قبولِ رفتنت، یعنی تو رو از این دنیا گرفتن و منِ بیغیرت هم هیچی ازم برنمیاد. مشت دستم فشردهتر میشه. لعنت به گرما که آدم رو به هذیون گفتن میکشونه! ساکت میشم. الآن فقط باید لباسم رو عوض کنم همین! کتم رو درمیارم. میرم از کشوی لباسها یه تیشرت بردارم که نظرم عوض میشه. قبل زمستون یه بلوز برا زیر سوئیشرتم خریدم. بعد این جریانها گمش کردم و الآن عجیب دلم میخواد سر خودم رو با پیدا کردنش گرم کنم. توی کشو نیست. به چوب لباسی پشت در نگاه میکنم و مطمئن میشم اونجا هم نیست. فکر کنم گذاشتمش تو کمد. بغضم آرومتر شده. به فکر کردن ادامه میدم. من لباسهایی که کمتر استفاده میشن رو تو کمد میذارم پس همونجاست. کشو رو میبندم و سرم رو بالا میارم. در کمد رو باز میکنم و لباسها رو جابهجا. سوالهای چند لحظه پیش کم کم داره فراموشم میشه و مغزم درگیر پیدا کردن لباسه. ولی انگار اون بلوز غیب شده. نزدیک غروبه و نور اتاق کمجون. یهو دستم به یه کت میخوره. قلبم میریزه. تو یه ثانیه همهی این تلاشها برای پرت کردن حواسم پودر میشه. بغضی که فروتنانه داشت پا پس میکشید، حالا دوباره گردن کشی میکنه. پلک میزنم ولی بیفایدهست. چشمم این بار اشتباه نکرده. این رنگ سورمهای روشن و دلنشین حتی اگه کور باشم هم تو ذهنم هست. آستین کت تو دستم مشت میشه. صدات میزنم. با صدای بلند و اون سدی که تو این مدت با ذرّههای وجودم ساختم میشکنه. آب با شدّت وحشیانهای ردّ پات رو میبلعه و تو دیگه نمیتونی راه برگشت رو پیدا کنی. من تیکههای جونم رو آجر به آجر جلوی این حقیقت که تو برنمیگردی گذاشتم و خفهش کردم. هیچ کس نتونست از زندان انکار من خلاصش کنه. هیچ کس. تا امروز، یه ذره پارچه، دیوارهای زندان رو ذره ذره نابود کرد. تو دیگه برنمیگردی. از من هیچ کاری برنمیاد. هیولای مرگ حالا آزاده... از دیدِ تار و دوبینی منه یا تاریکیِ اتاق که نمیتونم تیکههای قلب هزارپارهم رو جمع کنم؟! از صدای هق هق بلنده یا این گرمای جهنمی که نمیتونم جلوی سیل سوگواری رو بگیرم؟!
شونههام میلرزه چشمای تارم از پشت اشک درست نمیبینن. به سختی کت رو از کمد بیرون میارم. رو زمین زانو میزنم و صورتم رو با کت میپوشونم. خیلی طول نمیکشه که آستر لباس یادگاریت خیسِ اشک شه. حالا اتاق کاملا تاریکه. هنوز چراغ برق کنار ساختمون روشن نشده که نورش از پنجره بیاد و خلوت من و یادگاری رو بهم بزنه. جون میکَنَم که این گلوی انتظار کشیده، از لا به لای گریه بهم فرصت حرف زدن بده
- خوب...خوب شد دیدمت...آخه...با...با...
آوردن اسمت انقدر سخت شده؟! چرا هربار میام دوباره صدات کنم حرف به حرف اسمت فریاد میشه؟!
- ...قرار گذاشته بودیم... روزِ... روز تولد امسالم...
تولد؟! یعنی من هنوز زندهم؟! من با تو نمردم؟! چرا غمت من رو نمیکُشه؟!
- ...تو...تو رو...تو رو بپوشم...
نور رو که افتاده وسط اتاق حس میکنم. لباس رو از صورتم فاصله میدم و چند بار پلک میزنم. کنار نخ به نخ یقهش لبخند تو نشسته. لبخند تو وقتی ازت تشکر کردم.
بغـ*ـل هر کوک دوخت کنارهش لبخند تو نشسته. لبخند تو وقتی پوشیدمش و گفتی بهت میاد. میون شکاف جا دکمههاش لبخند تو نشسته. لبخند تو وقتی گفتم یه سال دیگه همین موقع میپوشمش. لبخند تو که چقدر لبخند بهت میاد. مگه قرارمون همین نبود؟! بیا! من هستم. لباس خوشرنگ هدیهی تو هست. نزدیک تولد من هست. تو هم بیا! تو که بدقول نیستی...
دانلود رمان و کتاب های جدید