- عضویت
- 2016/07/11
- ارسالی ها
- 4,853
- امتیاز واکنش
- 14,480
- امتیاز
- 791
بويه نام خود را از «بويه» (1) گرفتند كه پدر بنيادگذاران اين سلسله بود. جد ايشان ابو شجاع بويه پسر فن اخسرو(پناه خسرو) نام داشت كه نسبت خود را به «مهرنرسى» وزيربهرام گور مى رسانيد. بويه از طائفه شرزيل آوند از اهالى قريه كياكليش در ديلمان بود و با گمنامى و تنگدستى زندگى مى كرد وروزى او از صيد ماهى بود، سپس شخصيتى يافته به خدمتيكى ازهموطنان خود به نام «ماكان كاكى» سردار امير نصر ساسانى درآمد (2) و پس از مرگ وى در سپاه «مردآويج زيارى» كه از مردم گيلان بود، داخل شد.
وى سه پسر داشت كه بعدها هر سه به سلطنت رسيدند. پسر بزرگ على نام داشت كه بعدا به موسوم«عمادالدوله» »هلو گرديد و پسردوم حسن «ركن الدوله» و سومى احمد«معزالدوله» ناميده شدند. اين سه پسر، پس از تحمل شدائد و تلاش فراوانى كه به كاربردند، به پيشرفت فوق العاده اى نائل شدند. به گفته ابن ابىالحديد، چنان سلطنتى تشكيل دادند كه در شكوه و عظمت، ضرب المثل بود (3) . سلطنت ال بويه به خصوص در زمان عضدالدوله به اوج قدرت رسيد و از آن پس، روى به انحطاط نهاد.
آغاز آن از ماه ذيقعده سال 321ه و پايان آن بنا بر احتمال قوى سال 448 بود.
سلطنت آنان 120 سال ادامه داشت و 17 تن از اين خاندان به حكومت رسيدند (4) .
ابن طقطقى (701 - 660 ه) در كتاب «الفخرى فى الادابالسلطانيه و الدول الاسلاميه» درباره دولت آل بويه مىنويسد:
«پيدايش دولت آل بويه را هيچكس پيش بينى نمى كرد و حتى تصورجزئى از عظمت آن را نيز نمى نمود، ليكن دولت مزبور بر عالم چيره شد و مردم جهان را مقهور خود كرد و بر مقام خلافت استيلايافت. پادشاهان آل بويه خلفا را عزل و نصب كردند، و وزرا رابه كار وا داشتند و از كار بركنار نمودند، و بدينسان كليه امور بلاد عجم و عراق را زير فرمان خود درآوردند و رجال دولت متفقا از ايشان اطاعت كردند» (5) .
صاحب تاريخ فخرى مىافزايد: «جالب اين است كه آن همه عظمت پساز تنگدستى و بينوائى و خوارى و نيازمندى و دست و پنجه نرم كردن با رنج و ستم نصيب آنان شد زيرا جد ايشان ابوشجاع بويه وپدر جد او جملگى مانند ساير رعاياى فقير در بلاد ديلم به سرمىبردند و بويه خود به شغل ماهيگيرى مى پرداخت. از اينرو بودكه معزالدوله پس از تصرف بلاد همراه به نعمت خداوند معترف بودو مىگفت: من در آغاز زندگى هيزم مى چيدم و روى سر نهاده مى بردم» (6) .
وضع فلاكتبار بويه و پسرانش
بويه و پسرانش در ابتداى امر وضع رقت بارى داشتند و در دهى ازناحيه ديلمان سكونت داشتند كه «كياكليش» خوانده مىشد (7) مورخان شغل بويه را ماهيگيرى نوشتهاند و همه در بينوا بودن خانواده آنان اتفاق نظر دارند. و از ميان سه پسر بويه احمد(معزالدوله) در هنگامى كه در اوج قدرت بود، علاقه داشت كه ازگذشته رقت بار خود و پدر و برادرانش در زمانى كه هنوز در ديلمبودند، در حضور جمع سخن گويد و اين شايد به خاطر اداى شكرنعمت و موهبتى بود كه خداوند به او و خاندانش ارزانى داشته بود.
ابوالفضل شيرازى وزير معزالدوله از قول او نقل كرده است كه «من در ديلم، براى خانواده ام هيزم حمل مى كردم. روزى خواهر بزرگم گفت كه هيزمى كه امروز آورده اى كافى نيست، يك پشته ديگربياور، گفتم ديگر نمى توانم و تا مى توانستم آوردم. گفت: اگربياورى دو گرده نان از نانى كه مى پزم زيادتر به تو مى دهم. يك پشته ديگر آوردم و از خستگى نزديك بود تلف شوم. خواهر گفت:
اگر يك پشته ديگر بياورى، علاوه بر دو گرده نانى كه بر جيرهنانت اضافه مىكنم، يك عدد پياز هم به تو خواهم داد. من باز يكپشته ديگر هيزم بردم و خواهرم به وعده خود عمل كرد بعد از آن به لطف خداوند، حالم تغيير كرد و در وضعى كه مى بينى قرارگرفتم.
وزير ابوالفضل شيرازى گفت كه معزالدوله، داستان مزبور رابارها در حضور جمع در مقام افتخار، بيان مى كرد و هيچ كتمان نمى داشت و اگر غير از اين بود، من آن را نقل مى كردم» (8) .
شهريار بن رستم ديلمى درباره آغاز دولت آل بويه و پيدايش آنگويد: «ابو شجاع بويه در آغاز كارش با من وستبود، هنگامىكه مادر فرزندانش عمادالدوله ابوالحسن على، و ركن الدوله ابوعلى حسن، و معزالدوله ابوالحسين احمد كه هر سه به پادشاهى رسيدند درگذشت، روزى به خانه او رفتم ديدم ابوشجاع بويه ازاندوه زنش بيتابى مى كند، از اينرو وى را تسليت داده از اضطراب و پريشانى او كاستم، سپس ابوشجاع و فرزندانش را برداشته به خانه خود آوردم و طعامى براى آنها حاضر كردم، در اين وقت شخصى كه از بيرون خانه مىگذشت، فرياد زد: «منجم، تعبير كننده خواب و نويسنده ادعيه و طلسمات». ابوشجاع وى را خواست و گفت من ديشب خوابى ديده ام برايم تعبير كن. خواب ديدم كه بول مى كردم وآتشى عظيم از من خارج مى شد، سپس آن آتش دامنه يافته روى به بالا نهاد چندانگه مى رفت كه به آسمان برسد، آنگاه آتش از هم شكافته شد و سه قسمت گرديد و از هر قسمت شعله هايى پديد آمد ودنيا را روشن كرد.
منجم گفت: اين خواب تو بسيار با اهميت است و من جز با گرفتن خلعت و اسبى آن راتعبير نمى كنم، بويه گفت: به خدا سوگند من جزاين لباسى كه پوشيده ام، چيزى ندارم.
اگر آن را به تو بدهم برهنه مى مانم. منجم گفت: پس ده ديناربده، بويه گفت: به خدا سوگند دو دينار هم ندارم تا چه رسد به ده دينار! و سپس چيز ناقابلى بدو داد. منجم گفت: بدان كه توداراى سه پسرى كه مالك روى زمين خواهند شد و بر مردم جهان فرمانروايى خواهند كرد و چنانكه آن آتش به آسمان بالا رفت.
آوازه ايشان نيز در اطراف و اكناف عالم خواهد پيچيد و همانقدر كه شاخه هاى آن پراكنده شد گروهى پادشاهان از ايشان به وجود خواهند آمد. بويه گفت: شرم نمى كنى ما را مسخره مى نمايى؟!
من مردى فقير و پريشانم و فرزندانم همگى فقير و نيازمندند.
اينان كجا و پادشاهى كجا؟! منجم گفت: اكنون تاريخ ولادت هر يكاز فرزندان خود را برايم بگو، بويه نيز تاريخ ولادت هر يك رابدو گفت. منجم لحظه اى در اسطرلاب و تقويمهاى خود نگريست سپس برخاسته دست عمادالدوله ابوالحسن على را بوسيد و گفت: به خداسوگند اين بر تمام بلاد سلطنت مى كند و پس از وى اين و دست برادرش ابوعلى حسن را گرفت. ابوشجاع بويه از گفتار منجم به خشم آمد و به فرزندانش گفت: برخيزيد و پس گردن او بزنيد كه سخت ما را مسخره نموده است. ايشان نيز برخاسته همچنان پس گردن اومى زدند و ما مى خنديديم. سپس منجم گفت: بزنيد بيم ندارم، هرگاهبه پادشاهى رسيديد گفتار مرا به ياد خواهيد آورد. ابوشجاع نيزده درهم به او داد و او پى كار خود رفت» (9) .
جريان اين خواب را ابن جوزى (10) و سيد ابن طاوس (11) از«تنوخى» با كمى تفاوت نقل كرده اند به موجب اين نقل موقعى كهبويه تعبير خواب خود را از خوابگزار پرسيد، پسر بزرگش على تازه از كودكى وارد نوجوانى شده بود، دو پسر ديگرش به خصوص احمد كودك خردسال بودند.
تنوخى از پدرش از ابوالقاسم على بن حسان انبارى كاتب نقل مى كند كه او گفت:
هنگامى كه معزالدوله مرا از بغداد به ديلمان فرستاد تا درشهرى در ناحيه، براى او سراهائى بنا كنم، به من گفت كه درآنجا مردى است به نام ابوالحسين پسر شيركوه، چون او را يافتى وى راگرامى دار و سلام من(معزالدوله) را به او برسان و بگو كه من در كودكى شنيده بودم كه پدرم خوابى ديده بود و او و توبراى تعبير آن خواب، به خوابگزارى در ديلم مراجعه كرديد،كيفيت خواب مزبور را براى من بيان كن، ابوالقاسم گفت: كه چون به ديلمان رسيدم ابوالحسين را يافتم و پيغام پادشاه را به اورساندم. گفت: بين من و بويه دوستى محكمى بود و خانه من و او،همانطور كه اكنون مى بينى در مقابل هم، قرار داشت. روزى بويه به من گفت: خوابى ديدهام كه مرا به وحشت انداخته است، كسى راپيدا كن تا خواب مرا تعبير كند، گفتم در اين صحرا چهكسى رامى توان يافت كه بتواند خواب تعبير كند؟ بايد صبر كرد تا منجمى يا عالمى ازاينجا عبور كند و از او درخواست كنيم تعبير خواب تو را بگويد. چند ماه از اين ماجرا گذشت، روزى من و بويه به ساحل دريا رفتيم تاماهى صيد كنيم، اتفاقا ماهى بسيارى صيدكرديم و آنها را بر پشت گرفته به خانههاى خود بازگشتيم، بويهبه من گفت كه من كسى را در خانه ندارم تا ماهيها را پاكيزه كند و بريان سازد(چون زنش مرده بود) تو همه آنها را به خانه خود ببر تا در آنجا براى خوردن آماده شوند. ماهيها را به خانه ما برديم. من و بويه و زنم نشستيم و به نظيف كردن و پختن آنهاپرداختيم از قضا مردى در كوچه فرياد مى زد كه منجم هستم، خواب تعبير مىكنم. بويه به من گفت كه خواب مرا به خاطر دارى؟ گفتم:
آرى و برخاستم منجم را وارد خانه كردم، بويه خواب خود را براىاو شرح داد...».
ابوالحسين مى گويد:
«سالها گذشت و من خواب را فراموش كردم تا بويه به خراسان رفتو على به امارت برخاست و ما شنيديم كه ارجان(بهبهان) را مالك شده و پس از آن به فرمانروائى تمام فارس نايل گرديده كه از آن به بعد جوائز او به خانوادهاش و به بزرگان ديلم مىرسيد.
روزى قاصدش مرا طلب كرد من نزد على رفتم از قدرت او دچارشگفتى شدم و خواب (خواب بويه) را به فراموشى سپرده بودم، علىسختبه من نيكى كرد و جوائز عظيمى به من عطا نمود. در يكى از روزها، هنگامى كه جز من و او، كس ديگرى نبود، گفت: اىابوالحسين خوابى را كه پدرم ديده بود و خوابگزار تعبير كرد وبه او پسگردنى زديد، به خاطر دارى؟ آنگاه دستور داد هزاردينار آوردند و به من داد و گفت اين قيمت آن ماهى مىباشد. آنماهى را به خوابگزار داده بود». جوائزلى(عمادالدوله))هلود وعطاياى ديگرى هم به ابوالحسين داد و او به ديلم باز گشت.
ابوالقاسم تمام داستان را به خاطر سپرد و نزد معزالدوله مراجعت كرد و آنچه شنيده بود، براى وى باز گفت» (12) .
بعضيها خواب ابوشجاع بويه را طور ديگرى نقل كردهاند، بنابرايننقل او در خواب ديد كه به شكل درختى سه تنه درآمده است كه ازآن آتش زبانه مى كشد. معبرى خواب او را نشانهاى از حكومت آينده سه پسرش تاويل مى كند (13) .اين حكايتبه هر صورت نمونه اى ازتدبيرى مشروع است كه مقصود از آن تقدس بخشيدن به قدرت آل بويه بود.
وى سه پسر داشت كه بعدها هر سه به سلطنت رسيدند. پسر بزرگ على نام داشت كه بعدا به موسوم«عمادالدوله» »هلو گرديد و پسردوم حسن «ركن الدوله» و سومى احمد«معزالدوله» ناميده شدند. اين سه پسر، پس از تحمل شدائد و تلاش فراوانى كه به كاربردند، به پيشرفت فوق العاده اى نائل شدند. به گفته ابن ابىالحديد، چنان سلطنتى تشكيل دادند كه در شكوه و عظمت، ضرب المثل بود (3) . سلطنت ال بويه به خصوص در زمان عضدالدوله به اوج قدرت رسيد و از آن پس، روى به انحطاط نهاد.
آغاز آن از ماه ذيقعده سال 321ه و پايان آن بنا بر احتمال قوى سال 448 بود.
سلطنت آنان 120 سال ادامه داشت و 17 تن از اين خاندان به حكومت رسيدند (4) .
ابن طقطقى (701 - 660 ه) در كتاب «الفخرى فى الادابالسلطانيه و الدول الاسلاميه» درباره دولت آل بويه مىنويسد:
«پيدايش دولت آل بويه را هيچكس پيش بينى نمى كرد و حتى تصورجزئى از عظمت آن را نيز نمى نمود، ليكن دولت مزبور بر عالم چيره شد و مردم جهان را مقهور خود كرد و بر مقام خلافت استيلايافت. پادشاهان آل بويه خلفا را عزل و نصب كردند، و وزرا رابه كار وا داشتند و از كار بركنار نمودند، و بدينسان كليه امور بلاد عجم و عراق را زير فرمان خود درآوردند و رجال دولت متفقا از ايشان اطاعت كردند» (5) .
صاحب تاريخ فخرى مىافزايد: «جالب اين است كه آن همه عظمت پساز تنگدستى و بينوائى و خوارى و نيازمندى و دست و پنجه نرم كردن با رنج و ستم نصيب آنان شد زيرا جد ايشان ابوشجاع بويه وپدر جد او جملگى مانند ساير رعاياى فقير در بلاد ديلم به سرمىبردند و بويه خود به شغل ماهيگيرى مى پرداخت. از اينرو بودكه معزالدوله پس از تصرف بلاد همراه به نعمت خداوند معترف بودو مىگفت: من در آغاز زندگى هيزم مى چيدم و روى سر نهاده مى بردم» (6) .
وضع فلاكتبار بويه و پسرانش
بويه و پسرانش در ابتداى امر وضع رقت بارى داشتند و در دهى ازناحيه ديلمان سكونت داشتند كه «كياكليش» خوانده مىشد (7) مورخان شغل بويه را ماهيگيرى نوشتهاند و همه در بينوا بودن خانواده آنان اتفاق نظر دارند. و از ميان سه پسر بويه احمد(معزالدوله) در هنگامى كه در اوج قدرت بود، علاقه داشت كه ازگذشته رقت بار خود و پدر و برادرانش در زمانى كه هنوز در ديلمبودند، در حضور جمع سخن گويد و اين شايد به خاطر اداى شكرنعمت و موهبتى بود كه خداوند به او و خاندانش ارزانى داشته بود.
ابوالفضل شيرازى وزير معزالدوله از قول او نقل كرده است كه «من در ديلم، براى خانواده ام هيزم حمل مى كردم. روزى خواهر بزرگم گفت كه هيزمى كه امروز آورده اى كافى نيست، يك پشته ديگربياور، گفتم ديگر نمى توانم و تا مى توانستم آوردم. گفت: اگربياورى دو گرده نان از نانى كه مى پزم زيادتر به تو مى دهم. يك پشته ديگر آوردم و از خستگى نزديك بود تلف شوم. خواهر گفت:
اگر يك پشته ديگر بياورى، علاوه بر دو گرده نانى كه بر جيرهنانت اضافه مىكنم، يك عدد پياز هم به تو خواهم داد. من باز يكپشته ديگر هيزم بردم و خواهرم به وعده خود عمل كرد بعد از آن به لطف خداوند، حالم تغيير كرد و در وضعى كه مى بينى قرارگرفتم.
وزير ابوالفضل شيرازى گفت كه معزالدوله، داستان مزبور رابارها در حضور جمع در مقام افتخار، بيان مى كرد و هيچ كتمان نمى داشت و اگر غير از اين بود، من آن را نقل مى كردم» (8) .
شهريار بن رستم ديلمى درباره آغاز دولت آل بويه و پيدايش آنگويد: «ابو شجاع بويه در آغاز كارش با من وستبود، هنگامىكه مادر فرزندانش عمادالدوله ابوالحسن على، و ركن الدوله ابوعلى حسن، و معزالدوله ابوالحسين احمد كه هر سه به پادشاهى رسيدند درگذشت، روزى به خانه او رفتم ديدم ابوشجاع بويه ازاندوه زنش بيتابى مى كند، از اينرو وى را تسليت داده از اضطراب و پريشانى او كاستم، سپس ابوشجاع و فرزندانش را برداشته به خانه خود آوردم و طعامى براى آنها حاضر كردم، در اين وقت شخصى كه از بيرون خانه مىگذشت، فرياد زد: «منجم، تعبير كننده خواب و نويسنده ادعيه و طلسمات». ابوشجاع وى را خواست و گفت من ديشب خوابى ديده ام برايم تعبير كن. خواب ديدم كه بول مى كردم وآتشى عظيم از من خارج مى شد، سپس آن آتش دامنه يافته روى به بالا نهاد چندانگه مى رفت كه به آسمان برسد، آنگاه آتش از هم شكافته شد و سه قسمت گرديد و از هر قسمت شعله هايى پديد آمد ودنيا را روشن كرد.
منجم گفت: اين خواب تو بسيار با اهميت است و من جز با گرفتن خلعت و اسبى آن راتعبير نمى كنم، بويه گفت: به خدا سوگند من جزاين لباسى كه پوشيده ام، چيزى ندارم.
اگر آن را به تو بدهم برهنه مى مانم. منجم گفت: پس ده ديناربده، بويه گفت: به خدا سوگند دو دينار هم ندارم تا چه رسد به ده دينار! و سپس چيز ناقابلى بدو داد. منجم گفت: بدان كه توداراى سه پسرى كه مالك روى زمين خواهند شد و بر مردم جهان فرمانروايى خواهند كرد و چنانكه آن آتش به آسمان بالا رفت.
آوازه ايشان نيز در اطراف و اكناف عالم خواهد پيچيد و همانقدر كه شاخه هاى آن پراكنده شد گروهى پادشاهان از ايشان به وجود خواهند آمد. بويه گفت: شرم نمى كنى ما را مسخره مى نمايى؟!
من مردى فقير و پريشانم و فرزندانم همگى فقير و نيازمندند.
اينان كجا و پادشاهى كجا؟! منجم گفت: اكنون تاريخ ولادت هر يكاز فرزندان خود را برايم بگو، بويه نيز تاريخ ولادت هر يك رابدو گفت. منجم لحظه اى در اسطرلاب و تقويمهاى خود نگريست سپس برخاسته دست عمادالدوله ابوالحسن على را بوسيد و گفت: به خداسوگند اين بر تمام بلاد سلطنت مى كند و پس از وى اين و دست برادرش ابوعلى حسن را گرفت. ابوشجاع بويه از گفتار منجم به خشم آمد و به فرزندانش گفت: برخيزيد و پس گردن او بزنيد كه سخت ما را مسخره نموده است. ايشان نيز برخاسته همچنان پس گردن اومى زدند و ما مى خنديديم. سپس منجم گفت: بزنيد بيم ندارم، هرگاهبه پادشاهى رسيديد گفتار مرا به ياد خواهيد آورد. ابوشجاع نيزده درهم به او داد و او پى كار خود رفت» (9) .
جريان اين خواب را ابن جوزى (10) و سيد ابن طاوس (11) از«تنوخى» با كمى تفاوت نقل كرده اند به موجب اين نقل موقعى كهبويه تعبير خواب خود را از خوابگزار پرسيد، پسر بزرگش على تازه از كودكى وارد نوجوانى شده بود، دو پسر ديگرش به خصوص احمد كودك خردسال بودند.
تنوخى از پدرش از ابوالقاسم على بن حسان انبارى كاتب نقل مى كند كه او گفت:
هنگامى كه معزالدوله مرا از بغداد به ديلمان فرستاد تا درشهرى در ناحيه، براى او سراهائى بنا كنم، به من گفت كه درآنجا مردى است به نام ابوالحسين پسر شيركوه، چون او را يافتى وى راگرامى دار و سلام من(معزالدوله) را به او برسان و بگو كه من در كودكى شنيده بودم كه پدرم خوابى ديده بود و او و توبراى تعبير آن خواب، به خوابگزارى در ديلم مراجعه كرديد،كيفيت خواب مزبور را براى من بيان كن، ابوالقاسم گفت: كه چون به ديلمان رسيدم ابوالحسين را يافتم و پيغام پادشاه را به اورساندم. گفت: بين من و بويه دوستى محكمى بود و خانه من و او،همانطور كه اكنون مى بينى در مقابل هم، قرار داشت. روزى بويه به من گفت: خوابى ديدهام كه مرا به وحشت انداخته است، كسى راپيدا كن تا خواب مرا تعبير كند، گفتم در اين صحرا چهكسى رامى توان يافت كه بتواند خواب تعبير كند؟ بايد صبر كرد تا منجمى يا عالمى ازاينجا عبور كند و از او درخواست كنيم تعبير خواب تو را بگويد. چند ماه از اين ماجرا گذشت، روزى من و بويه به ساحل دريا رفتيم تاماهى صيد كنيم، اتفاقا ماهى بسيارى صيدكرديم و آنها را بر پشت گرفته به خانههاى خود بازگشتيم، بويهبه من گفت كه من كسى را در خانه ندارم تا ماهيها را پاكيزه كند و بريان سازد(چون زنش مرده بود) تو همه آنها را به خانه خود ببر تا در آنجا براى خوردن آماده شوند. ماهيها را به خانه ما برديم. من و بويه و زنم نشستيم و به نظيف كردن و پختن آنهاپرداختيم از قضا مردى در كوچه فرياد مى زد كه منجم هستم، خواب تعبير مىكنم. بويه به من گفت كه خواب مرا به خاطر دارى؟ گفتم:
آرى و برخاستم منجم را وارد خانه كردم، بويه خواب خود را براىاو شرح داد...».
ابوالحسين مى گويد:
«سالها گذشت و من خواب را فراموش كردم تا بويه به خراسان رفتو على به امارت برخاست و ما شنيديم كه ارجان(بهبهان) را مالك شده و پس از آن به فرمانروائى تمام فارس نايل گرديده كه از آن به بعد جوائز او به خانوادهاش و به بزرگان ديلم مىرسيد.
روزى قاصدش مرا طلب كرد من نزد على رفتم از قدرت او دچارشگفتى شدم و خواب (خواب بويه) را به فراموشى سپرده بودم، علىسختبه من نيكى كرد و جوائز عظيمى به من عطا نمود. در يكى از روزها، هنگامى كه جز من و او، كس ديگرى نبود، گفت: اىابوالحسين خوابى را كه پدرم ديده بود و خوابگزار تعبير كرد وبه او پسگردنى زديد، به خاطر دارى؟ آنگاه دستور داد هزاردينار آوردند و به من داد و گفت اين قيمت آن ماهى مىباشد. آنماهى را به خوابگزار داده بود». جوائزلى(عمادالدوله))هلود وعطاياى ديگرى هم به ابوالحسين داد و او به ديلم باز گشت.
ابوالقاسم تمام داستان را به خاطر سپرد و نزد معزالدوله مراجعت كرد و آنچه شنيده بود، براى وى باز گفت» (12) .
بعضيها خواب ابوشجاع بويه را طور ديگرى نقل كردهاند، بنابرايننقل او در خواب ديد كه به شكل درختى سه تنه درآمده است كه ازآن آتش زبانه مى كشد. معبرى خواب او را نشانهاى از حكومت آينده سه پسرش تاويل مى كند (13) .اين حكايتبه هر صورت نمونه اى ازتدبيرى مشروع است كه مقصود از آن تقدس بخشيدن به قدرت آل بويه بود.