- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
پشمالوی مامان
قصه امروز ما در مورد یه میمون کوچولو پشمالو هست که تصمیم می گیره هر کاری مامانش انجام می ده، اون هم انجام بده. این میمون کوچولو و بازیگوش کلی ماجرا داره. پس بیاید ادامه قصه را با هم بخوانیم...
مامان میمون به درختِ نارگیل تکیه داده بود و کتاب میخواند. بچهمیمون هم نشسته بود کنارش، کتاب میخواند. مامانمیمون از بالای عینکش بچهمیمون را نگاه کرد.
بچه میمون هم از بالای عینکش مامانمیمون را نگاه کرد. مامانمیمون گفت: «پشمالوی مامان! میشه کارهای من رو تکرار نکنی؟ برو نارگیل بازی کن.» بچهمیمون اخم کرد. گفت: «نمیخوام. میخوام کتاب بخونم.»
مامانمیـمون گفت: «باشـه. پس من میرم نارگیل بخورم.» و کتابش را بست و از شاخهها بالا رفت و نارگیل چید. بچهمیمون هم کتابش را بست و از شاخهها بالا رفت و نارگیل چید.
مامانمیمون گفت: «تو که میخواستی کتاب بخونی گوش گندهی مامان؟!» بچهمیمون گفت: «گفتم بیام یه نارگیل بخورم.» مامانمیمون نارگیلش را سوراخ کرد و آبش را سَر کشید.
گفت: «میشه بپرسم بعدش میخوای چی کار کنی؟»
بچهمیمون هم نارگیلش را سوراخ کرد و گفت: «خودت چی؟» مامانمیمون گفت: «میخوام روی شنها دراز بکشم و آفتاب بگیرم.»
بچهمیمون گفت: «اتفاقاً منم میخوام روی شنها آفتاب بگیرم.» مامانمیمون نارگیلش را پرت کرد زیر درخت و گفت: «میشه هر کاری من میکنم تو همون رو نکنی؟»
بچهمیمون گفت: «من که کارهای تو رو نمیکنم که. اتفاقی این جوری میشه.»
و نارگیلش را پرت کرد زیر درخت. مامانمیمون گفت: «من میخوام تنها باشم پشمالوی مامان! میخوام روی درختِ نارگیل تنها باشم. میشه؟»
بچهمیمون گفت: «اتفاقاً من هم میخوام تنها باشم. روی درختِ نارگیل.» مامانمیمون گفت: «اوووف! از دستِ تو! باشه.»و کتابش را باز کرد. بچهمیمون هم کتابش را باز کرد.
قصه امروز ما در مورد یه میمون کوچولو پشمالو هست که تصمیم می گیره هر کاری مامانش انجام می ده، اون هم انجام بده. این میمون کوچولو و بازیگوش کلی ماجرا داره. پس بیاید ادامه قصه را با هم بخوانیم...
مامان میمون به درختِ نارگیل تکیه داده بود و کتاب میخواند. بچهمیمون هم نشسته بود کنارش، کتاب میخواند. مامانمیمون از بالای عینکش بچهمیمون را نگاه کرد.
بچه میمون هم از بالای عینکش مامانمیمون را نگاه کرد. مامانمیمون گفت: «پشمالوی مامان! میشه کارهای من رو تکرار نکنی؟ برو نارگیل بازی کن.» بچهمیمون اخم کرد. گفت: «نمیخوام. میخوام کتاب بخونم.»
مامانمیـمون گفت: «باشـه. پس من میرم نارگیل بخورم.» و کتابش را بست و از شاخهها بالا رفت و نارگیل چید. بچهمیمون هم کتابش را بست و از شاخهها بالا رفت و نارگیل چید.
مامانمیمون گفت: «تو که میخواستی کتاب بخونی گوش گندهی مامان؟!» بچهمیمون گفت: «گفتم بیام یه نارگیل بخورم.» مامانمیمون نارگیلش را سوراخ کرد و آبش را سَر کشید.
گفت: «میشه بپرسم بعدش میخوای چی کار کنی؟»
بچهمیمون هم نارگیلش را سوراخ کرد و گفت: «خودت چی؟» مامانمیمون گفت: «میخوام روی شنها دراز بکشم و آفتاب بگیرم.»
بچهمیمون گفت: «اتفاقاً منم میخوام روی شنها آفتاب بگیرم.» مامانمیمون نارگیلش را پرت کرد زیر درخت و گفت: «میشه هر کاری من میکنم تو همون رو نکنی؟»
بچهمیمون گفت: «من که کارهای تو رو نمیکنم که. اتفاقی این جوری میشه.»
و نارگیلش را پرت کرد زیر درخت. مامانمیمون گفت: «من میخوام تنها باشم پشمالوی مامان! میخوام روی درختِ نارگیل تنها باشم. میشه؟»
بچهمیمون گفت: «اتفاقاً من هم میخوام تنها باشم. روی درختِ نارگیل.» مامانمیمون گفت: «اوووف! از دستِ تو! باشه.»و کتابش را باز کرد. بچهمیمون هم کتابش را باز کرد.
دانلود رمان و کتاب های جدید