چرا با این که موفق هستیم اما خوشحال نیستیم؟

  • شروع کننده موضوع Sogolkhanum
  • بازدیدها 218
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

Sogolkhanum

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/13
ارسالی ها
537
امتیاز واکنش
20,073
امتیاز
714
محل سکونت
نصف جهان
چرا با اینکه موفق هستیم
خوشحال نیستیم ؟؟؟
هنگامی احساس واقعی بودن می کنیم که از تمایلات درونی رها شویم، به عبارتی دیگر وقتی که به ما اجازه داده می شود افرادی واقعی باشیم و به عنوان افرادی واقعی پذیرفته می شویم؛ می توانیم همزمان، در کنار واقعی بودن، عزت نفس را هم احساس کنیم.
این اتفاق زمانی رخ میدهد که دیگرانی که برای ما مهم هستند، مارا تشویق کنند، با خود روراست باشیم، در لحظه عمل کنیم وغرق در کاری شویم که برای ما شادی به همراه می آورد.
? از دوران کودکی، خانواده و فرهنگمان آینه هایی هستند که خود را در آنها بعنوان این که قابل قبول هستیم یا نه، نگاه می کنیم.
هنگامیکه برای دریافت پذیرش در اجتماع سعی می کنیم مانند دیگران باشیم ونقشی پوچ را بازی کنیم که از آنچه میخواهیم، فاصله ی زیادی داشته باشد.
همرنگ جماعت شدن برای دریافت پذیرش از سوی دیگران، مانند خوابیدن روی
تخت خواب پروکراستیز در اسطوره شناسی یونان باستان است.
مسافران در راه سفر به آتن روی این تختخواب خوابانده می شدند. اگر کوچکتر از آن بودند، آنقدر کشیده می شدند تا هم اندازه ی این تختخواب شوند و اگر بزرگتر از آن بودند، دست و پای آنها را می بریدند تا هم اندازه تختخواب شوند.
تعداد کمی هم اندازه ی این تختخواب بودند اینها همان افرادی هستند که به سادگی می توانند با دیگران همرنگ شوند و با خوشحالی این کار را انجام می دهند.
هنگام هماهنگی با اجتماع مشکلاتی بوجود می آید. ممکن است در ظاهر چنین بنظر برسد که او نیز فردی مانند دیگران است، اما برای او این همانندی هزینه ی گزافی در بر خواهد داشت.
بخشهای مهمی از وجود او بریده شده وحتی ممکن است برخی از بخشهای او آنقدر بزرگ شده باشند که دیگر عمق و معنایی در آنها وجود نداشته باشد.
بهر حال در این صورت موفقیتهای بیرونی برای او در درون معنایی ندارد.
در دنیای امروز هم گاهی موفقیت همین گونه است .
?ویلیام برویلر در کتاب سلحشور این نوع موفقیت پوچ و بی معنا را اینگونه توصیف می کند:
” هر روز صبح به سختی کت و شلوارم را می پوشیدم، کیفم را بر می داشتم، سرکار می رفتم و اندکی به زمان مرگ نزدیکتر میشدم. من سر دبیر روزنامه مشهوری بودم که در نظر دیگران شغل مهمی بود، اما برای من چیز جالبی نداشت.
من به موفقیتهای شخصی احتیاج داشتم، نه قدرت.
برای من موفقیتهای اجتماعی خطرناک تر از شکست بود.
در صورت شکست می توانستم تصمیم بگیرم که واقعا چه می خواهم.
تنها راه نجاتم ترک شغل بود، اما تجربه شغلی دیگر را که برایم مناسب باشد نداشتم. به اوج رسیده بودم و از جاییکه در آن بودم نفرت داشتم. قله را اشتباهی بالا آمده بودم.
تنها راهی که پیش رو داشتم این بود که پایین بروم وقله دیگری را امتحان کنم. این کار ساده نبود دیگر نوشته هایم به خوبی سابق نبود. در زندگی زناشویی نیز شکست خورده بودم.
به چیزی تازه نیاز داشتم، اما نمی دانستم چه چیزی. دوست داشتم ذهن و بدن خود را آزمایش کنم. می خواستم موفق شوم. می خواستم این موفقیت بر اساس معیارهای روشن و واضح و براساس نظریات دیگران نباشد.
در گذشته وقتی چنین حالی داشتم کنار دریا میرفتم، اما حالا دو فرزند داشتم و انبوهی از مسئولیتها”
این نمونه مردیست که قدرت و ثروت دارد، اما از دردی رنج می برد که بسیاری از مردان در میانسالی گرفتارش میشوند؛ افسردگی ای خفیف ولی گسترده.
?هنگامیکه از منابع شادی شخصی خود جدا میشوید، همه چیز برایتان یکنواخت و بی معنا می شود.
بسیاری از مردان افسردگی خود را با پناه بردن به الـ*کـل،کار بیش از اندازه یا تلویزیون التیام می بخشند. بسیاری دیگر بدون دلیل عصبانی و غمگین هستند.
این غم و خشم با هر اتفاق کوچکی که در زندگی آنها رخ می دهد، بیرون می ریزد. آنها به زندگی امیدوار نیستند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا