داستان چوپان کوچولوی قهرمان

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
گیو پسر بچه‌ای کوچک و چوپان بود که در یک روستای بسیار زیبا و سبز و خرم زندگی می‌کرد و هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد به طویله می‌رفت و گوسفندهایش را به دشت می‌برد تا از علف‌های سبز و تازه تغذیه کنند. گیو خیلی به گوسفندهایش علاقه داشت و از این‌که وقتش را با آنها و در دشت‌های سبز و خرم می‌گذراند بسیار لـ*ـذت می‌برد.

پدر گیو زمانی که زنده بود، شغلش نگهبانی از ریل قطار بود، راه آهن در نزدیکی خانه آنها قرار داشت و پدر گیو پرچمی سبز داشت که راه را به راننده قطار نشان می‌داد.
یک روز از این روزها، گیو گوسفندهایش را به چرا برد. نزدیک ریل قطار علف‌های شیرین و تازه‌ای رشد کرده بود. گوسفندها کم کم نزدیک ریل و مشغول خوردن علف‌های شیرین شدند. گیو هم طبق معمول در گوشه‌ای بر روی یک سنگ بزرگ نشست وبرای گوسفندهایش فلوت زد.



ساعتی نگذشته بود که گیو زیر اشعه‌های گرم و لـ*ـذت‌بخش خورشید از فرط خستگی خوابش برد، ناگهان با صدای بع بع‌ یکی از گوسفندها بیدار شد. اطراف را نگاه کرد ولی اثری از گوسفندان نبود. اول فکر کرد گرگ ببعی‌اش را بـرده است. ولی دوباره صدای گوسفند را شنید. دنبال صدا را گرفت و به طرف آنجا رفت و ناگهان متوجه شد پلی که ریل قطار بر رویش قرار داشته، خراب شده و یکی از گوسفندها هم از همان پل پایین دره افتاده است.



او بسختی گوسفندش را از دره بیرون آورد. ولی در همان موقع ناگهان صدای سوت قطاری به گوشش رسید که از دور به همان سمت می‌آمد. گیو متوجه شد ‌ قطار در حال نزدیک شدن است و جان مردمی بی‌گـ ـناه هم در خطر است. کمی فکر کرد ویادش افتاد که پدرش با پارچه‌ای سبز به قطاربان علامت می‌داد و راه را نشان می‌داد. خیلی سریع یک شاخه بزرگ و سبز از یک درخت جدا کرد و روی ریل به سمت قطار دوید و شروع به تکان دادن کرد.



گیو دیگر متوجه هیچ چیز نبود، حتی گوسفندهایش را هم فراموش کرده بود و فقط می‌دانست که باید راننده قطار را از خرابی پل مطلع کند و با تمام قوا شاخه را تکان می‌داد. قطار هم با همان سرعت همیشگی جلو می‌آمد و هر آن نزدیک‌تر می‌شد. پسرک که دیگر همه چیز را فراموش کرده بود به سمت قطار می‌دوید. ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید... و دیگر نه چیزی شنید و نه چیزی دید.



وقتی‌ گیو به هوش آمد دید قطار ایستاده است و فهمید جان مسافران را نجات داده، همه مردم دور او حلقه زده بودند و گوسفندهایش هم در گوشه‌ای نشسته و نگران چوپان کوچولوی قهرمان بودند. قطاربان از گیو تشکر و قدردانی کرد که جان آنها را نجات داده است. تمام مسافرهای قطار هم هر کدام یک هدیه به گیو دادند و اسم او را قهرمان کوچک گذاشتند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا