کشف راز جسد سوخته بعد از 10 سال

  • شروع کننده موضوع nadiya_m
  • بازدیدها 173
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

nadiya_m

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/13
ارسالی ها
1,838
امتیاز واکنش
3,877
امتیاز
596
سن
27
محل سکونت
TEHRAN
سلسله گزارش های زندان
کشف راز جسد سوخته بعد از 10 سال

تنظیم این مصاحبه برایم مشکل بود. مشکل بدان دلیل که مجبور شدم حرف های بسیار تلخی را از جنایت یک پدر بشنوم و به چهره ی یک دختر بدبخت نگاه کنم و بعد حرف های او را طوری بنویسم که مغایر شئونات نباشد و منظورم را هم به مخاطب برسانم.
مهتاب زنی تقریبا زیبا و 30 ساله است ولی سنش کمتر دیده می شود. با ترس روی صندلی می نشیند. فکر می کند برای محاکمه آمده ولی وقتی به او اطمینان می دهم که مصاحبه، صدور حکم نیست، آرام می شود. مادرش در کنارش نشسته و او را دعوت به آرامش می کند.
ده سال قبل مردی مفقود شد. همسر و دخترانش گفتند که او به چین رفته است. اوایل امسال زن وی، توانست حکم
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
غیابی بگیرد. همه تصور می کردند راز مرگ پدر خانواده مدفون شده است. ده سال قبل جنازه سوخته مردی، به صورت مجهول الهویه دفن شد. پلیس در بررسی پرونده های مردان مفقود شده، به نتیجه ای نرسید. هیچ کدام از مشخصات گمشدگان با مشخصات مرد سوخته تطابق نداشت... تا این که داماد خانواده در پی اختلاف و انتقام، پای مادرزن را به پرونده جسد سوخته ده سال پیش کشاند!
ملیحه همان مادرزن است و در حالی که دستان دخترش مهتاب را نوازش می کند، از سیاه بختی خودش تعریف می کند: متولد 1342 هستم. در یک خانواده فقیر به دنیا آمد. هنوز از زندگی چیزی نمی دانستم که مرا به خانه شوهر فرستادند. شوهرم مرد بداخلاقی بود. کتک های زیادی از او خوردم. به بهانه این که دختر به دنیا می آوردم، رفتارش روزبه روز بدتر و بدتر می شد. در حال حاضر سه دختر و یک پسر دارم ولی دو دختر دیگر هم داشتم. یکی را در سه ماهگی و یکی دیگر را در 40 روزگی خفه کرد و از بین برد و تا سال ها از کوپنشان استفاده می کرد. یک بار که درگیر شده بودیم گفتم می روم و کشتن بچه ها را به پلیس می گویم، شناسنامه من و آن دو دختربچه بی گناهم را برد و جایی انداخت و مجبور شدم شناسنامه المثنی بگیرم که در آن شناسنامه اسم بچه ها نبود ولی در شناسنامه خودشان وجود داشتند. من یک مادر بودم و نمی توانستم داغ دو بچه ام را فراموش کنم ولی آن قدر زندگی را برایمان سیاه کرده بود که به خاطر بچه های دیگرم ساکت ماندم و به کسی حرفی نزدم. مهتاب دختر بزرگم است. همیشه متوجه ترس غیرعادی او از پدرش می شدم. از تنها ماندن در خانه وحشت داشت. گاهی حرف هایی از این و آن به صورت سربسته می شنیدم ولی گرفتاری زندگی اجازه نمی داد بیشتر دنبال موضوع را بگیرم. بعدها فهمیدم برادرم از ماجراهایی که اقوام می گویند باخبر است ولی به خاطر بچه هایم حرفی به من نمی زند. شوهرم حتی به خواهر خودش و عروس یکی از فامیل های من هم نظر سوء داشته است ولی با تهدید آنان مجبور شده بود از این کار زشت دوری کند.

مهتاب دست مادرش را فشار می دهد.
حرف های مادرت را قبول داری؟
او سرش را تکان می دهد، سر به زیر می اندازد و در حالی که اشک از چشمانش روی دامن لباسش می افتد، می گوید: از زمانی که به خاطر دارم، پدرم در خانه با کتک حرف می زد. هر گونه ناراحتی یا خستگی در بیرون از خانه کافی بود تا به محض ورود به خانه با کمربند و چماق به جانمان بیفتد و روزی نبود که من یا برادر و خواهرهایمان با سر و صورت خونین و زخمی به مدرسه نرویم! کم کم این ترس و وحشت از پدرم باعث شد در درس هایم ضعیف شوم و نتوانم درس بخوانم. با تمام علاقه ای که قبلاً به تحصیل داشتم، دچار افت شدم. ملیحه در ادامه ی حرف های دخترش می گوید: وضعیت من هم دست کمی از بچه هایم نداشت. بارها و بارها دست و پایم را شکست. کمرم آسیب دید و یک بار آن قدر کتک خوردم که دو هفته بیهوش بودم.

چرا شکایت نمی کردید؟
مهتاب سرش را بلند می کند، تمام صورتش پر از گریه و اشک است: چند بار شکایت کردیم، ما را به پزشکی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ی می فرستادند ولی مشکلم اینجا بود که فامیل ها جمع می شدند و با وساطت های بیجا فقط شکایتمان را به رضایت تبدیل می کردند و می رفتند و باز همان آش بود و همان کاسه!

تحصیلت چه شد؟
مدتی زندانی پدرم بودیم، گفت دیگر اجازه نمی دهم به مدرسه بروی، نه تو و نه خواهرانت! من دیگر به مدرسه نرفتم و معلم هایم هم پیگیر علت نشدند ولی مدتی بعد مادرم، خواهرهایم را دوباره به مدرسه فرستاد. او ماجرای ازدواجش را چنین تعریف می کند: هر کس به خواستگاریم می آمد، پدر با توهین و تحقیر، آنان را از خانه بیرون می انداخت و آبرویم را می برد. وقتی نوزده ساله بودم، پسرخاله ام امیرمهدی به خواستگاریم آمد و با کلی جنگ و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و اصرارهای مادرم مجبور به جواب مثبت شد ولی در مراسم جشن حاضر نشد و ریالی هم خرج نکرد. بالاخره با وساطت این و آن من و پسرخاله ام ازدواج کردیم و برای زندگی به خانه خاله ام در زنجان رفتیم. شوهرم امیرمهدی، مرد خوبی است. او کابینت ساز است. همدیگر را خیلی دوست داریم. یک سال بعد از ازدواجمان صاحب یک دختر شدیم ولی همیشه سایه تاریک پدرم را بالای سرم احساس می کردم. او تهدید می کرد اگر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
نگیری مادرت را می کشم! هر وقت به خانه خاله ام زنگ می زد با وحشت گوشی را از خاله ام یا شوهرم می گرفتم و بریده بریده و یواش صحبت می کردم و بعد هم با چشمان خیس، گوشی را سر جایش می گذاشتم. شوهرم همیشه با شک به من نگاه می کرد و من هم بهانه غربت و دلتنگی خانواده را می آوردم و با اصرار از او می خواستم مرا به رسالت ببرد. هر بار هم مرا در خانه پدرم می دید یا پدرم به زنجان می آمد گریه و وحشت را می دید و همیشه علتش را می پرسید! نمی توانستم به او بگویم پدرم به خاطر ازدواج با فامیل مادر قصد جدایی من و همسرم را دارد.
صدای بلند گریه اش فضای اتاق را پر می کند و من خودکارم را در دست می فشارم تا کلمه ای بنویسم ولی خودکار هم از نوشتن باز می ماند. ملیحه برای آن که دخترش فرصتی برای آرام شدن داشته باشد می گوید: بعد از آن که در اسلامشهر کارمان به پزشکی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ی و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کشید و قاضی هم از پدرم تعهد گرفت تا ما را کتک نزد، چند روزه خانه را فروخت و زمینی در رسالت خرید و اثاثیه را بار زد و ما را به زمین خالی آورد و جلوی آفتاب در شهرکی که وضع مالی مردمش خوب است، رهایمان کرد. کنار زمینمان، ساختمانی نیمه کاره بدون در و پنجره بود که صاحبش از روی دلسوزی، اجازه داد ما اثاثیه را برای چند ماه به آن ساختمان بدون آب و برق و در و پنجره ببریم. مهتاب ادامه می دهد: زمستان شد. پدرم همه پولش را برای خرید آن زمین داد و پولی برای ساخت آن زمین یا اجاره خانه ای را نداشتیم. طی چند ماه با کمک مادرم و من و برادرم و خواهرهایم که همگی کوچک بودند، اتاقی کوچک ساخته و بدون استخدام کارگر، سه چاه را کند و ما سطل سطل خاکش را همراه مادرم بیرون می ریختیم. در یک محله بالای شهر رسالت، روی بخاری، نان بیات داغ می کردیم و می خوردیم و هیچ خوردنی دیگری نداشتیم. کم کم یک اتاق دیگر ساختیم و بعد از آن من ازدواج کردم!

شوهرت امیرمهدی، علت ناراحتی هایت را فهمید؟
هنوز گریه اش ادامه دارد ولی آرامتر: دخترم حدوداً پنج ماهه بود که باز مثل گذشته، با تهدیدهای پدرم در مورد کشتن مادرم مجبور شدم به امیرمهدی اصرار کنم با هم به رسالت بیاییم. امیرمهدی اجازه نمی داد به تنهایی تا رسالت بیایم. بغض گلویم را فشار می داد، می خواستم خودم را بکشم و راحت شوم. دو بار هم قبل از ازدواج دست به خودکشی زدم و هر بار زنده مانده بودم. امیرمهدی مرا قسم داد تا بگویم علت ناراحتی هایم چیست؟ چرا به او اطمینان نمی کنم و غم و غصه را در خودم خفه می کنم... گفت که می دانم پدرت از من متنفر است!
فردایش پدر هنوز در خانه بود. مادرم در خانه نبود. یکی از خواهرهایم دنبال برادرم به در مدرسه شان رفته و من با خواهر کوچکتر از خودم که در آن زمان 17 ساله بود، در اتاق نشسته و داشتم بچه را می خواباندم. این را هم بگویم که مادرم خواهر دیگری برایمان به دنیا آورده و یک ساله بود و چند ماه کوچکتر از دختر خودم. همان طور که آرام با خواهرم صحبت می کردم تا بچه بخوابد، ناگهان صدای بلندی شنیدیم و به سرعت از اتاق خارج شدیم. صدا از اتاق دیگر بود... وقتی در اتاق را باز کردم، امیرمهدی را دیدم که با گلدانی فلزی، محکم بر سر پدرم کوبیده و او غرق خون است! نمی توانم بگویم چه احساسی داشتم. او پدرم بود و از طرفی عامل بدبختی و رنجهایم...
مادر مهتاب می گوید: وقتی به خانه آمدم، با دیدن اوضاع، بر سرم می کوبیدم و می گفتم حالا چه به دیگران بگوییم؟ با وجود تمام رفتارهای پلیدش، حتی از جنازه اش هم می ترسیدم.

با جسد چه کردید؟
مهتاب جواب می دهد: من و امیرمهدی و مادرم با ماشین پدرم به جاده فشم رفتیم. در آن جا ما در ماشین ماندیم و فقط احساس کردم پدرم در حال سوختن است. امیرمهدی جنازه را آتش زد تا برای همیشه همه دردها فراموش شود. ده سال از ماجرای کشته شدن پدر مهتاب می گذرد و چون در فکر رفتن به چین بود، خانواده اش باور کردند که او بی خبر به چین رفته و با توجه به شناختی که از اوضاع اخلاقی وی داشتند، پیگیری هم نکردند و موضوع مسکوت ماند. نه پلیس باخبر شد و نه شکایتی مطرح گردید تا این که: امسال توانستم بعد ازده سال ، به خاطر شکایتی مبنی بر مجهول المکان بودن شوهرم
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
غیابی بگیرم. دختر دومم که چند سال پیش ازدواج کرده بود، با شوهرش اختلاف داشت. او همیشه ناراحتیش را از من پنهان می کرد تا آن که پلیس همراه خانواده شوهرم به سراغ ما آمدند و در آن لحظه بود که فهمیدم دخترم در دوران نامزدی، ماجرای ده سال قبل را که پدرش را غرق در خون دیده، برای شوهرش تعریف کرده و او هم بعد از ازدواج با وادار کردن دخترم به سکوت، شکنجه های فراوانی به دختر بیچاره ام می داد و وقتی تهدیدهایش تمام شده بود به سراغ خانواده شوهرم رفته و ماجرا را تعریف کرده بود.
 
بالا