داستان کوچکترین سرباز عاشورا

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

کوچکترین سرباز عاشورا


Please, ورود or عضویت to view URLs content!



من آن روز تشنه بودم. دهانم خشک خشک شده بود. هوا گرم بود، دلم آب می خواست، شیر می خواست.

اما مادرم شیر نداشت. چون او هم تشنه بود. همه ما تشنه بودیم. عمو چند بار رفت و برایمان آب آورد. اما باز تشنه بودیم. هوا گرم بود و دشمن ها به ما آب نمی دادند، تا وقتی عمویم را نکشته بودند باز گاهی برایمان آب می آورد.

اما دشمن ها خیلی بیشتر از ما بودند. عمویم عباس مثل شیر به آنها حمله می کرد و فراریشان می داد اما آن قدر زیاد بودند که بالاخره با ضربه های بسیار، عمویم را کشتند.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

برادرم علی اکبر را همین طور و چقدر عمه گریه کرد. بابا خمیده شد. آن وقت من را بغـ*ـل کرد. صورتش را به صورتم چسباند. داغ داغ بود. آخر بابا خودش هم تشنه بود. با اینکه خیلی ناراحت بود، چشم هایش همان چشم های مهربان همیشگی بود.

دستش را روی سرم گذاشت و نوازشم کرد. من را بوسید و به من لبخند زد.

ولی من از تشنگی آن قدر بی حال بودم که نمی توانستم برایش بخندم.

عمه نگران تر بود. آن قدر ناراحت بود که مرتب این طرف و آن طرف می رفت. همه را دلداری می داد و مراقب همه چیز بود. و ما فراموش کرده بودیم عمه خودش هم تشنه است. شاید چون اصلاً نمی گفت تشنه ام.

من خیلی کوچک بودم اما حرف های بابا را به یاد دارم. بابا حرف های قشنگی می زد. به دشمن ها می گفت: اگر دین ندارند، آزادمرد باشند. اما آنها خیلی بد بودند. به حرف های بابا گوش نمی دادند.



Please, ورود or عضویت to view URLs content!


بابا دلش نمی خواست من تشنه باشم. من را روی دستش بلند کرد شاید آبی به من دهندشاید هم می خواست از من خداحافظی کند و به جنگ برود. اما همین که من را بالا گرفت یکی از همان آدم بدها به طرف من تیر انداخت و من زخمی شدم از گلویم خون می آمد.

دست های بابا می لرزید و چشم هایش آن چشم های همیشگی نبود. من فقط دیدم دستش را زیر گلویم گذاشت. مشتش از خون پر شد.

بابا خون ها را به آسمان پاشید و گفت: خدایا شاهد باش... خدایا این کودک را هم از ما بپذیر... کوچک ترین سرباز عاشورا ...
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا