داستان گرگ بدجنس

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

گرگ بدجنس

روزی روزگاری یك گرگ بدجنس برای پیدا كردن غذا دچار مشكل شد. چون گله ای كه برای چرا به آن كوه و چمنزار می آمد یك چوپان دلسوز و یك سگ دقیق داشت. آنها مواظب هر اتفاقی در گله بودند. گرگ گرفتار شده بود و نمیدانست چه كاری بكند، تا اینكه یك روز اتفاق عجیبی افتاد.
او یك پوست گوسفند را پیدا كرد. گرگ آنرا برداشت و به سرعت فرار كرد. روز بعد گرگ با دقت پوست را روی خودش انداخت و خودش را به شكل یك گوسفند درآورد و هنگامی كه گله در صحرا مشغول چرا بود به میان آنها رفت. گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند.

یكی از بره ها به كنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: كمی آن طرفتر علفهای خوشمزه تری وجود دارد و بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شكار خوبی را پیدا كند.

تا مدتها گرگ به گله می آمد و به روشهای مختلف گوسفندان را فریب می داد. و گوسفندها هم فریب ظاهر گرگ را می خوردند و حرفهای او را قبول می كردند. این ماجرا مدتها ادامه پیدا كرد.

البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپدید شدن گوسفندها پی ببرند و گرگ بدجنس را حسابی ادب كنند. ولی...ولی حیف كه یك عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و دیگه در میان گله نبودند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا