عه؟؟؟
خب يه خاطره دارم از يكي دوسال پيش يعني وقتي هجده سالم بود اول بزاريد بگم من دوتا برادر دارم يكيش متأهل و يكي محصله (مقطع ابتدايي)
جونم براتون بگه يه روز يه مهمون ناخونده در خونه مونو زد و قرار شد براي شام بمونن حالا نياز مبرمي به نون داريم برادر كوچيكه خونه تشريف ندارن و برادر بزرگه هم منزل خودشونن! چيكاركنيم چيكار نكنيم مامانم روبه من گفت پاشو فاطي جون بيا عزيزم...منم ديدم اوه چه ماماني مهربون شده دفتر دستك و گذاشتم زمين و رفتم سراغ مامانم حالا خانوم خانوما با كلي صغرا كبرا چيدن فرمودن باس بري نونوايي بربري و چاره اي هم نيس اصن يعني منو ميگي !!! هنگيده داشتم. نگاه ميكردم آخه تا به اونموقع سمت نونوايي هم نرفته بودم و حالا هم چاره اي نداشتم بالاخره راضي شدم و پيش به سوي نونوايي حالا تو نـــونـــوايــــــــي!!!! آغا سرم چسبيده ب سينه فقط جلو پامو ديده بودم رفتم واستادم تو صف و عصبي و عرق ريزون از خجالت منتظر موندم نوبتم بشه كه شد و با هر زوري نون و گرفتيم و برگشتيم! حالا اصل ماجرا موقعي بود كه اومدم خونه و دريافتم كه بنده بجاي نون بربري رفتم سنگك گرفتم و اونم چهارتاااااا تاااااااازه پولم نداده بودم و مونده بود دستم فقط نون و گرفتم و دويدمممم!!!
من تا يك هفته خودم به خودم ميخنديدم حالا خانواده رو شما تصور كنيد چه وضي داشتن!!!!:13:
من کلن آدم عصبی هستم. خیلی چیزا عصبیم می کنه.
ترجیح میدم یه خاطره اعصاب خورد کن اما خنده دار تعریف کنم.
یه روز وسط واحدمون در حال کار بودم. یه عده کارشناس هم از منطقه اومده بودن. منم کلی ادعام می شد که خیلی کارم درسته.
کلن هیچ همکار خانومی هم ندارم و تنها خانوم فنی شرکتمونم. یعنی اگه وسط واحد برام مشکلی پیش بیاد هیچ محرمی نیست که به دادم برسه.
در ضمن تو پتروشیمی نباید موقع کار شلوار جین بپوشیم.
درحد لالیگا با اعتماد به نفس در حال کار بودم که موقع پایین اومدن از مانکی لدر خشتک شلوارم کاملن پاره شد.
مانتومم خیلی بلند نبود و از بدشانسی چاک هم داشت.
نه راه پس داشتم نه راه پیش. واحد هم به شدت شلوغ و کلی سیبیل کلفت در حال نظارت.
اگه می ایستادم در هر صورتی میدیدن چه خبره.
منم پله ی آخر که رسیدم الکی خودمو روی زمین انداختم که یعنی افتادم. بعدشم مچ پامو تو دستم گرفتمو آه و ناله کردم.
بنده های خدا همکارا کلی ترسیدن، نه میتونستن بلندم کنن به دلیل مسایل شرعی نه میتونستن بی تفاوت باشن به دلیل مسایل انسانی. در نهایت زنگ زدن اورژانش شرکت با برانکار بردنم. خدارو شکر شیفت خانم دکتر بود. موضوع رو براش گفتمو زحمت کشید نخ و سوزن آوردو همونجا رو تخت درمونگاه شلوارمو دوختم. اما از اونجا که خیلی محکم نبود تو خونه هم یه دور با چرخ خیاطی محکم ترش کردم.
بنده خدا همکارا تا دو روز احوال پامو می پرسیدنو منم الکی الکی یه آخی می گفتم. یکم می شلیدمو می گفتم: ای بد نیست.