مسجدی کنار نوشیدنی فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد در خطبه هایش هر روز دعا میکرد : - خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود .
روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت و میخانه ویران شد .
صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت : -تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی ! امام جماعت گفت : -مگر دیوانه شدی ! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود !
پس هر دو به نزد قاضی رفتند . قاضی با شنیدن ماجرا گفت : -در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ، ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری !
بعضی کودکان زود پیر میشوند
و آنقدر بدهکار هفت سالگیشان
باقی میمانند که هر وقت
کنار ویترین مغازهای میخواهند
به عروسکی سلام کنند
گریهشان میگیرد ...
حاکم از دیوانه پرسید : مجازات دزدی چیست ؟ دیوانه گفت : اگر دزد سرقت را شغل خود کرده باشد ، دست او قطع میشود . اما اگر بخاطر گرسنگی باشد باید دست حاکم قطع گردد !