گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت :
هندوانهای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم ...
هندوانه فروش در میان هندوانهها گشتی زد و هندوانهی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد .
فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد ، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت :
به اندازه پولم به من هندوانهای بده
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد .
فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت :
خداوندا بندگانت را ببین ... این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول ...
فقیــــری به ثروتمنــــــدی گفت :
اگر من در خانه ی تو بمیـــــرم ، با من چه می کنی؟
ثروتمنــــد گفت :
تو را کفـــن می کنم و به گــــور می سپـارم!
فقیــــر گفت :
امروز که هنــــوز هم زنده ام ، مرا پیراهن بپوشـــــان و چون مـــردم ، بی کفــــن مرا به خاکــــ بسپار...
این حکایتــــــ بسیـــاری از ماستــــــ که تا زندهایم قدر یکدیـــگر را نمیدانیم ولی بعد از مـــــردن ،
میخواهیــــم برای یکدیگر سنــــگ تمام بـــــگذاریم ...
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند