سلام سروش
خودت خواستی منم واقعیت رو میگم :
احساس خنده داری بهت داشتم
اولین بار که دیدمت، با دخترا یه گوشه کلاس نشسته بودیم سر کلاس ادبیات و سوژه می گرفتیم، که یهو تو از توی کیفت یه جامدادی نارنجی جیغ دراوردی و جاسوییچی ( زهرا یکی از بچه های ریزه میزه ولی تیز) زد به بازوم و اشاره کرد بهت و غش کرد از خنده، حالا کی به هوش بیاردش! منم متوجه نمیشدم کی رو میگه ماشالله پسرا زیاد بودید، دونه دونه میدیدم دخترا نیششون باز میشه و اخر سر یکی زد توی سرم و گفت :
جامدادی نارنجیش رو ببین
و اون جا بود که تا آخر ترم اسمت رو گذاشته بودیم جامدادی
این بود سراغاز عاشقانه ی ما
پ.ن: جامدادی اون هم رنگ نارنجی خیلی ضایع بود توی دانشگاه...