داشتم کمک مامانم پلاستیکای میوه رو میبردم خونه,
ده تا پلاستیک دستم بود,
همه ش میگفت خدایا پهلوون من رو حفظ کن یه تیکه یه پلاستیک پاره شد,
هی به پهلوونش میگفت بی عرضه,
دست پا چلفتی.
بابام اومد تو اتاقم گفت چند وقته اعصابم ریخته به هم,
خیلی وقته میخوام باهات درد و دل کنم,
یه سیگار بده بکشیم گفتم بابا من که نمیکشم چپ چپ نگاه کرد گفت بالاخره مچتو میگیرم و از اتاق رفت.