متون ادبی کهن 《منطق الطیر》

~●Monster●~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/09
ارسالی ها
3,467
امتیاز واکنش
25,677
امتیاز
918
محل سکونت
●آرامگاه تاریکی●
جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
عرش را بر آب بنیاد او نهاد
خاکیان را عمر بر باد او نهاد
آسمان را در زبردستی بداشت
خاک را در غایت پستی بداشت
آن یکی را جنبش مادام داد
وان دگر را دایما آرام داد
آسمان چون خیمهٔ برپای کرد
بی ستون کرد و زمینش جای کرد
کرد در شش روز هفت انجم پدید
وز دو حرف آورد نه طارم پدید
مهرهٔ انجم ز زرین حقه ساخت
با فلک در حقه هر شب مهره باخت
دام تن را مختلف احوال کرد
مرغ جان را خاک در دنبال کرد
بحر را بگذاشت در تسلیم خویش
کوه را افسرده کرد از بیم خویش
بحر را از تشنگی لب خشک کرد
سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد
روح را در صورت پاک اونمود
این همه کار از کفی خاک او نمود
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد
کوه را هم تیغ داد و هم کمر

تا به سرهنگی او افراخت سر

گاه گل در روی آتش دسته کرد

گاه پل بر روی دریا بسته کرد

نیم پشه بر سر دشمن گماشت

بر سر او چار صد سالش بداشت

عنکبوتی را به حکمت دام داد

صدر عالم را درو آرام داد

بست موری را کمر چون موی سر

کرد او را با سلیمان در کمر

خلعت اولاد عباسش بداد

طاء و سین بی‌زحمت طاسش بداد

پیشوایانی که ره بین آمدند

گاه و بی‌گاه از پی این آمدند

جان خود را عین حیرت یافتند

هم ره جان عجز و حسرت یافتند

درنگر اول که با آدم چه کرد

عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد

بازبنگر نوح را غرقاب کار

تا چه برد از کافران سالی هزار

باز ابراهیم را بین دل شده

منجنیق و آتشش منزل شده

باز اسمعیل را بین سوگوار

کبش او قربان شده در کوی یار

باز در یعقوب سرگردان نگر

چشم کرده در سر کار پسر

باز یوسف را نگر در داوری

بندگی و چاه و زندان بر سری

باز ایوب ستمکش را نگر

مانده در کرمان و گرگان پیش در

باز یونس را نگر گم گشته راه

آمده از مه به ماهی چند گاه

باز موسی را نگر ز آغاز عهد

دایه فرعون و شده تابوت مهد

باز داود زره‌گر را نگر

موم کرده آهن از تف جگر

باز بنگر کز سلیمان خدیو

ملک وی بر باد چون بگرفت دیو

باز آن را بین که دل پر جوش شد

اره بر سر دم نزد خاموش شد

باز یحیی را نگر در پیش جمع

زار سر بریده در طشتی چو شمع

باز عیسی را نگر کز پای دار

شد هزیمت از جهودان چند بار

باز بنگر تا سر پیغامبران

چه جفا و رنج دید از کافران

تو چنان دانی که این آسان بود

بلکه کمتر چیز ترک جان بود

چند گویم چون دگر گفتم نماند

گر گلی کز شاخ می‌رفتم نماند

کشتهٔ حیرت شدم یکبارگی

می‌ندانم چاره جز بی‌چارگی

ای خرد در راه تو طفلی بشیر

گم شده در جست و جویت عقل پیر

در چنان ذاتی من آنگه کی رسم

از زعم من در منزه کی رسم

نه تو در علم آیی و نه در عیان

نی زیان و سودی از سود و زیان

نه ز موسی هرگزت سودی رسد

نه ز فرعونت زیان بودی رسد

ای خدای بی‌نهایت جز تو کیست

چون توئی بی‌حد و غایت جز تو چیست

هیچ چیز از بی‌نهایت بی‌شکی

چون به سر ناید کجا ماند یکی

ای جهانی خلق حیران مانده

تو بزیر پرده پنهان مانده

پرده برگیر آخر و جانم مسوز

بیش ازین در پرده پنهانم مسوز

گم شدم در بحر حیرت ناگهان

زین همه سرگشتگی بازم رهان

در میان بحر گردون مانده‌ام

وز درون پرده بیرون مانده‌ام

بنده را زین بحر نامحرم برآر

تو درافکندی مرا تو هم برآر

نفس من بگرفت سر تا پای من

گر نگیری دست من ای وای من

جانم آلودست از بیهودگی

من ندارم طاقت آلودگی

یا ازین آلودگی پاکم بکن

یا نه در خونم کش و خاکم بکن

خلق ترسند از تو من ترسم ز خود

کز تو نیکو دیده‌ام از خویش بد

مرده‌ای‌ام می‌روم بر روی خاک

زنده گردان جانم ای جانبخش پاک

مؤمنو کافر به خون آغشته‌اند

یا همه سرگشته یا برگشته‌اند

گر بخوانی این بود سرگشتگی

ور برانی این بود برگشتگی

پادشاها دل به خون آغشته‌ام

پای تا سر چون فلک سرگشته‌ام

گفته‌ای من با شماام روز و شب

یک نفس فارغ مباشید از طلب

چون چنین با یکدگر همسایه‌ایم

تو چو خرشیدی و ما هم سایه‌ایم

چه بود ای معطی بی‌سرمایگان

گر نگه داری حق همسایگان

با دلی پر درد و جانی با دریغ

ز اشتیاقت اشک می‌بارم چو میغ

گر دریغ خویش برگویم ترا

گم بباشم تا به کی جویم ترا

ره برم شو زان که گم راه آمدم

دولتم ده گرچه بی‌گاه آمدم

هرکه در کوی تو دولت یار شد

در تو گم گشت وز خود بی‌زار شد

نیستم نومید و هستم بی‌قرار

بوک درگیرد یکی از صد هزار
 
  • پیشنهادات
  • ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    خورد عیاری بدان دل‌خسته باز

    با وثاقش برد دستش بسته باز

    شد که تیغ آرد زند در گردنش

    پارهٔ نان داد آن ساعت زنش

    چون بیامد مرد با تیغ آن زمان

    دید آن دل‌خسته را در دست نان

    گفت این نانت که داد ای هیچ کس

    گفت این نان را عیالت داد و بس

    مرد چون بشنید آن پاسخ تمام

    گفت بر ما شد ترا کشتن حرام

    زانک هر مردی که نان ما شکست

    سوی او با تیغ نتوان برد دست

    نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ

    من چگونه خون او ریزم به تیغ

    خالقا سر تا به راه آورده‌ام

    نان همه بر خوان تو می‌خورده‌ام

    چون کسی می‌بشکند نان کسی

    حق گزاری می‌کند آن کس بسی

    چون تو بحر جود داری صد هزار

    نان تو بسیار خوردم حق گزار

    یا اله العالمین درمانده‌ام

    غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام

    دست من گیر و مرا فریاد رس

    دست بر سر چند دارم چون مگس

    ای گـ ـناه آمرز و عذرآموز من

    سوختم صد ره چه خواهی سوز من

    خونم از تشویر تو آمد به جوش

    ناجوان مردی بسی کردم بپوش

    من ز غفلت صد گنه را کرده ساز

    تو عوض صد گونه رحمت داده باز

    پادشاها در من مسکین نگر

    گر ز من بد دیدی آن شد این نگر

    چون ندانستم خطا کردم ببخش

    بر دل و بر جان پر دردم ببخش

    چشم من گر می‌نگرید آشکار

    جان نهان می‌گرید از شوق تو زار

    خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام

    هرچه کردم با تن خود کرده‌ام

    عفو کن دون همتیهای مرا

    محو کن بی‌حرمتیهای مرا

    سوزنی چون دید با عیسی به هم

    بخیه با روی او فکندش لاجرم

    تیغ را از لاله خون آلود کرد

    گلشن نیلوفری از دود کرد

    پاره پاره خاک را در خون گرفت

    تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت

    در سجودش روز و شب خورشید و ماه

    کرد پیشانی خود بر خاک راه

    هست سیمایی ایشان از سجود

    کی بود بی‌سجده سیما را وجود

    روز از بسطش سپید افروخته

    شب ز قبضش در سیاهی سوخته

    طوطیی را طوق از زر ساخته

    هدهدی را پیک ره برساخته

    مرغ گردون در رهش پر می‌زند

    بر درش چون حلقه‌ای سر می‌زند

    چرخ را دور شبان‌روزی دهد

    شب برد روز آورد روزی دهد

    چون دمی در گل دمد آدم کند

    وز کف و دودی همه عالم کند

    گـه سگی را ره دهد در پیشگاه

    گـه کند از گربه‌ای مکشوف راه

    چون سگی را مرد آن قربت کند

    شیرمردی را به سگ نسبت کند

    او نهد از بهر سکان فلک

    گردهٔ خورشید بر خوان فلک

    گـه عصائی را سلیمانی دهد

    گاه موری را سخن دانی دهد

    از عصایی آورد ثعبان پدید

    وز تنوری آورد طوفان پدید

    چون فلک را کره‌ای سرکش کند

    از هلالش نعل در آتش کند

    ناقه از سنگی پدیدار آورد

    گاو زر در نالهٔ زار آورد

    در زمستان سیم آرد در نثار

    زر فشاند در خزان از شاخسار

    گر کسی پیکان به خون پنهان کند

    او ز غنچه خون در پیکان کند

    یاسمین را چار ترکی برنهد

    لاله را از خون کله بر سر نهد

    گـه نهد بر فرق نرگس تاج زر

    گـه کند در تاجش از شبنم گهر

    عقل کار افتاده جان دل داده زوست

    آسمان گردان زمین استاده زوست

    کوه چون سنگی شد از تقدیر او

    بحر آبی گشت از تشویر او

    هم زمینش خاک بر سر مانده است

    هم فلک چون حلقه بر در مانده است

    هشت خلدش یک ستانه بیش نیست

    هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست

    جمله در توحید او مستغرق‌اند

    چیست مستغرق که سحر مطلق‌اند

    گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه

    جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه

    پستی خاک و بلندی فلک

    دو گواهش بس بود بر یک به یک

    با دو خاک و آتش و خون آورد

    سر خویش از جمله بیرون آورد

    خاک ما گل کرد در چل بامداد

    بعد از آن جان را درو آرام داد

    جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد

    عقل دادش تا به دو بیننده شد

    عقل را چون دید بینایی گرفت

    علم دادش تا شناسایی گرفت

    چون شناسا شد به عقل اقرار داد

    غرق حیرت گشت و تن در کار داد

    خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست

    جمله را گردن به زیر بار اوست

    حکمت او بر نهد بار همه

    وای عجب او خود نگه دار همه

    کوه را میخ زمین کرد از نخست

    پس زمین را روی از دریا بشست

    چون زمین بر پشت گاو استاد راست

    گاو بر ماهی و ماهی در هواست

    پس همه بر چیست بر هیچ است و بس

    هیچ هیچست این همه هیچست و بس

    فکر کن در صنعت آن پادشاه

    کین همه بر هیچ می‌دارد نگاه

    چون همه بر هیچ باشد از یکی

    این همه پس هیچ باشد بی‌شکی

    جزو و کل برهان ذات پاک اوست

    عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست

    عرش بر آبست و عالم بر هواست

    بگذر از آب و هوا جمله خداست

    عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست

    اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست

    درنگر کین عالم و آن عالم اوست

    نیست غیر او وگر هست آن هم اوست

    جمله یک ذاتست اما متصف

    جمله یک حرف و عبارت مختلف

    مرد می‌باید که باشد شه شناس

    گر ببیند شاه را در صد لباس

    در غلط نبود که می‌داند که کیست

    چون همه اوست این غلط کردن ز چیست

    در غلط افتادن احول را بود

    این نظر مردی معطل را بود

    ای دریغا هیچ کس رانیست تاب

    دیدها کور و جهان پر ز آفتاب

    گر نبینی این خرد را گم کنی

    جمله او بینی و خود را گم کنی

    جمله دارند ای عجب دامن به دست

    وز همه دورند و با او هم‌نشست

    ای ز پیدایی خود بس ناپدید

    جملهٔ عالم تو و کس ناپدید

    جان نهان در جسم و تو در جان نهان

    ای نهان اندر نهان ای جان جان

    ای ز جمله پیش و هم پیش از همه

    جمله از خود دیده و خویش از همه

    بام تو پر پاسبان، در پر عسس

    سوی تو چون راه یابد هیچ کس

    عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست

    وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست

    گرچه در جان گنج پنهان هم تویی

    آشکارا بر تن و جان هم تویی

    جملهٔ جانها ز کنهت بی‌نشان

    انبیا بر خاک راهت جان فشان

    عقل اگر از تو وجودی پی برد

    لیک هرگز ره به کنهت کی برد

    چون تویی جاوید در هستی تمام

    دستها کلی فرو بستی تمام

    ای درون جان برون جان تویی

    هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی

    ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو

    عقل را سر رشته گم در راه تو

    جملهٔ عالم به تو بینم عیان

    وز تو در عالم نمی‌بینم نشان

    هرکسی از تو نشانی داد باز

    خود نشان نیست از تو ای دانای راز

    گرچه چندین چشم گردون بازکرد

    هم ندید از راه تو یک ذره گرد

    نه زمین هم دید هرگز گرد تو

    گرچه بر سرکرد خاک از درد تو

    آفتاب از شوق تو رفته ز هوش

    هر شبی در روی می‌مالید گوش

    ماه نیز از بهر تو بگداخته

    هر مه از حیرت سپرانداخته

    بحر در شورت سرانداز آمده

    دامنی‌تر خشک لب باز آمده

    کوه را صد عقبه بر ره مانده

    پای در گل تا کمر گـه مانده

    آتش از شوق تو چون آتش شده

    پای بر آتش چنین سرکش شده

    باد بی تو بی سر و پای آمده

    باد در کف باد پیمای آمده

    آب را نامانده آبی بر جگر

    وابش از شوق تو بگذشته ز سر

    خاک در کوی تو بر در مانده

    خاکساری خاک بر سرمانده

    چند گویم چون نیایی در صفت

    چون کنم چون من ندارم معرفت

    گر تو ای دل طالبی در راه رو

    می‌نگر از پیش و پس آگاه رو

    سالکان را بین به درگاه آمده

    جمله پشتاپشت همراه آمده

    هست با هر ذره درگاهی دگر

    پس ز هر ذره بدو راهی دگر

    تو چه دانی تا کدامین ره روی

    وز کدامین ره بدان درگه روی

    آن زمان کورا عیان جویی نهانست

    و آن زمان کورا نهان جویی عیانست

    گر عیان جویی نهان آنگه بود

    ور نهان جویی عیان آنگه بود

    ور بهم جویی چو بی‌چونست او

    آن زمان از هر دو بیرونست او

    تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی

    هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی

    آنچ گویی و انچ دانی آن تویی

    خویش رابشناس صد چندان تویی

    تو بدو بشناس او را نه به خود

    راه از و خیزد بدو نه از خرد

    واصفان را وصف او درخورد نیست

    لایق هر مرد و هر نامرد نیست

    عجز از آن همشیره شد با معرفت

    کو نه در شرح آید و نه در صفت

    قسم خلق از وی خیالی بیش نیست

    زو خبر دادن محالی بیش نیست

    کو به غایت نیک و گر بد گفته‌اند

    هرچ ازو گفتند از خود گفته‌اند

    برتر از علمست و بیرون از عیانست

    زانک در قدوسی خود بی‌نشانست

    زو نشان جز بی‌نشانی کس نیافت

    چاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت

    هیچ کس را درخودی و بی‌خودی

    زو نصیبی نیست الا الذی

    ذره ذره در دو گیتی وهم تست

    هرچ دانی نه خداست آن فهم تست

    نیست او آن کسی آنجا که اوست

    کی رسد جان کسی آنجا که اوست

    صد هزاران طور از جان بر ترست

    هرچ خواهم گفت او زان برتراست

    عقل در سودای او حیران بماند

    جان ز عجز انگشت در دندان بماند

    عقل را بر گنج وصلش دست نیست

    جان پاک آنجایگه کو هست نیست

    چیست جان در کار او سرگشته‌ای

    دل جگر خواری به خون آغشته‌ای

    می مکن چندین قیاس ای حق شناس

    زانک ناید کار بی چون در قیاس

    در جلالش عقل و جان فرتوت شد

    عقل حیران گشت و جان مبهوت شد

    چون نبود از انبیاء و از رسل

    هیچ کس یک جزویی از کل کل

    جمله عاجز روی بر خاک آمدند

    در خطاب ماعرفناک آمدند

    من که باشم تا زنم لاف شناخت

    او شناسا شد که جز با او نساخت

    چون جزو در هر دو عالم نیست کس

    با که سازد اینت سودا و هـ*ـوس

    هست دریایی ز جوهر موج زن

    تو ندانی این سخن شش پنج زن

    هرکه او آن جوهر و دریا نیافت

    لا شد و الاء لاالا نیافت

    هرچ آن موصوف شد آن کی بود

    با منت این گفتن آسان کی بود

    آن مگو چون در اشارت نایدت

    دم مزن چون در عبارت نایدت

    نه اشارت می‌پذیرد نه بیان

    نه کسی زو علم دارد نه نشان

    تو مباش اصلا، کمال اینست و بس

    تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس

    تو درو گم شو حلولی این بود

    هرچ این نبود فضولی این بود

    در یکی رو و از دوی یک سوی باش

    یک دل و یک قبله و یک روی باش

    ای خلیفه‌زادهٔ بی معرفت

    با پدر در معرفت شو هم صفت

    هرچ آورد از عدم حق در وجود

    جمله افتادند پیشش در سجود

    چون رسید آخر به آدم فطرتش

    در پس صد پرده برد از غیرتش

    گفت ای آدم تو بحر جود باش

    ساجدند آن جمله تو مسجود باش

    و آن یکی کز سجدهٔ او سربتافت

    مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت

    چون سیه رو گشت گفت ای بی‌نیاز

    ضایعم مگذار و کار من بساز

    حق تعالی گفت ای ملعون راه

    هم خلیفست آدم و هم پادشاه

    باش چشما روی او امروز تو

    بعد ازین فردا سپندش سوز تو

    جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم

    کس نسازد زین عجایب‌تر طلسم

    جان بلندی داشت تن پستی خاک

    مجتمع شد خاک پست و جان پاک

    چون بلند و پست با هم یار شد

    آدمی اعجوبهٔ اسرار شد

    لیک کس واقف نشد ز اسرار او

    نیست کار هر گدایی کار او

    نه بدانستیم و نه بشناختیم

    نه زمانی نیز دل پرداختیم

    چند گویی جز خموشی راه نیست

    زانک کس را زهرهٔ یک آه نیست

    آگهند از روی این دریا بسی

    لیک آگه نیست از قعرش کسی

    گنج در قعرست گیتی چون طلسم

    بشکند آخر طلسم و بند جسم

    گنج یابی چون طلسم از پیش رفت

    جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت

    بعد از آن جانت طلسمی دیگرست

    غیب را جان تو جسمی دیگرست

    همچنین می‌رو به پایانش مپرس

    در چنین دردی به درمانش مپرس

    در بن این بحر بی پایان بسی

    غرقه گشتند و خبر نیست از کسی

    در چنین بحری که بحر اعظمست

    عالمی ذره‌ست و ذره عالمست

    کوپله ست این بحر را عالم، بدان

    ذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان

    کو نماید عالم و یک ذره هم

    کم شود دو کوپله زین بحر کم

    کس چه داند تا درین بحر عمیق

    سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق

    عقل و جان و دین و دل درباختم

    تا کمال ذره‌ای بشناختم

    لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس

    گر همه یک ذره می‌پرسی مپرس

    عقل تو چون در سر مویی بسوخت

    هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت

    کس نداند کنه یک ذره تمام

    چند پرسی چند گویی والسلام

    چیست گردون سرنگون ناپایدار

    بی‌قراری دایما بر یک قرار

    در ره او پا و سر گم کرده‌ای

    پردهٔ در پردهٔ در پرده‌ای

    حل و عقد این چنین سلطانیی

    کی توان کردن گر دانیی

    چرخ می‌خواهد که این سر پی برد

    او به سرگردانی این سر کی برد

    چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست

    اوچه داند تا درون پرده چیست

    او که چندین سال بر سر گشته است

    بی سر و بن گرد این در گشته است

    می‌نداند در درون پرده راز

    کی شود بر چون تویی این پرده باز

    کار عالم عبرت است و حسرتست

    حیرت اندر حیرت اندر حیرتست

    هر زمان این راه بی‌پایان تراست

    خلق هر ساعت درو حیران ترست

    هیچ دانی راه رو چون دید راه

    هرکه افزون رفت افزون دید راه

    بی نهایت کرد و کاری داشتی

    بی عدد حصر و شماری داشتی

    کارگاه پر عجائب دیده‌ام

    جمله را از خویش غایب دیده‌ام

    سوی کنه خویش کس را راه نیست

    ذره‌ای از ذره‌ای آگاه نیست

    هست کاری پشت و رو نه سر نه پای

    روی در دیوار و پشت دست خای

    مبتلای خویش و حیران توم

    گر بدم گر نیک هم زان توم

    نیم جزوم بی تو من، در من نگر

    کل شوم گر تو کنی در من نظر

    یک نظر سوی دل پر خونم آر

    وز میان این همه بیرونم آر

    گر تو خوانی ناکس خویشم دمی

    هیچ کس در گرد من نرسد همی

    من که باشم تا کسی باشم ترا

    این بسم گر ناکسی باشم ترا

    کی توانم گفت هندوی توم

    هندوی خاک سگ کوی توم

    هندوی جان بر میان دارم ز تو

    داغ همچون حبشیان دارم ز تو

    گر نیم هندوت چون مقبل شدم

    تا شدم هندوت زنگی دل شدم

    هندوی با داغ را مفروش تو

    حلقه‌ای کن بنده را در گوش تو

    ای ز فضلت ناشده نومید کس

    حلقه و داغ توم جاوید بس

    هرکه را خوش نیست دل در درد تو

    خوش مبادش زانک نیست او مرد تو

    ذره دردم ده ای درمان من

    زانک بی دردت بمیرد جان من

    کفر کافر را و دین دین‌دار را

    ذرهٔ دردت دل عطار را

    یا رب آگاهی ز یا ربهای من

    حاضری در ماتم شبهای من

    ماتمم از حد بشد سوری فرست

    در میان ظلمتم نوری فرست

    پای‌مرد من در این ماتم تو باش

    کس ندارم دست گیرم هم تو باش

    لـ*ـذت نور مسلمانیم ده

    نیستی نفس ظلمانیم ده

    ذرهٔ‌ام لا شده در سایه‌ای

    نیست از هستی مرا سایه‌ای

    سایلم زان حضرت چون آفتاب

    بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب

    تا مگر چون ذرهٔ سرگشته من

    درجهم دستی زنم در رشته من

    پس برون آیم از این روزن که هست

    پیش گیرم عالمی روشن که هست

    تا نیامد بر لبم این جان که بود

    داشتم آخر کسی زان سان که بود

    چون برآید جان ندارم جز تو کس

    هم ره جانم تو باش آخر نفس

    چون ز من خالی بماند جای من

    گر تو هم راهم نباشی وای من

    روی آن دارد که هم راهی کنی

    می‌توانی کرد اگر خواهی کنی
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    خواجهٔ دنیا و دین گنج وفا

    صدر و بدر هر دو عالم مصطفی

    آفتاب شرع و دریای یقین

    نور عالم رحمة للعالمین

    جان پاکان خاک جان پاک او

    جان رها کن آفرینش خاک او

    خواجهٔ کونین و سلطان همه

    آفتاب جان و ایمان همه

    صاحب معراج و صدر کاینات

    سایهٔ حق خواجهٔ خورشید ذات

    هر دو عالم بستهٔ فتراک او

    عرش و کرسی قبله کرده خاک او

    پیشوای این جهان و آن جهان

    مقتدای آشکارا و نهان

    مهترین و بهترین انبیا

    رهنمای اصفیا و اولیا

    مهدی اسلام و هادی سبل

    مفتی غیب و امام جز و کل

    خواجه‌ای کز هرچه گویم بیش بود

    در همه چیز از همه در پیش بود

    خویشتن را خواجهٔ عرصات گفت

    انما انا رحمة مهدات گفت

    هر دو گیتی از وجودش نام یافت

    عرش نیز از نام او آرام یافت

    همچو شبنم آمدند از بحر جود

    خلق عالم بر طفیلش در وجود

    نور او مقصود مخلوقات بود

    اصل معدومات و موجودات بود

    حق چو دید آن نور مطلق در حضور

    آفرید از نور او صد بحر نور

    بهر خویش آن پاک جان را آفرید

    بهر او خلقی جهان را آفرید

    آفرینش را جزو مقصود نیست

    پاک دامن‌تر ازو موجود نیست

    آنچه اول شد پدید از غیب غیب

    بود نور پاک او بی‌هیچ ریب

    بعد از آن آن نور عالی‌زد علم

    گشت عرش و کرسی و لوح و قلم

    یک علم از نور پاکش عالمست

    یک علم ذریتیست و آدمست

    چون شد آن نور معظم آشکار

    در سجود افتاد پیش کردگار

    قرنها اندر سجود افتاده بود

    عمرها اندر رکوع استاده بود

    سالها بودند مشغول قیام

    در تشهد بود هم عمری تمام

    از نماز نور آن دریای راز

    فرض شد بر جملهٔ امت نماز

    حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه

    در برابر بی‌جهت تا دیرگاه

    پس به دریای حقیقت ناگهی

    برگشاد آن نور را ظاهر رهی

    چون بدید آن نور روی بحر راز

    جوش در وی اوفتاد از عزو ناز

    در طلب بر خود بگشت او هفت بار

    هفت پرگار فلک شد آشکار

    هر نظر کز حق بسوی او رسید

    کوکبی گشت و طلب آمد پدید

    بعد از آن نور پاک آرام یافت

    عرش عالی گشت و کرسی نام یافت

    عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند

    بس ملایک از صفاتش خاستند

    گشت از انفاسش انوار آشکار

    وز دل پر فکرش اسرار آشکار

    سر روح از عالم فکرست و بس

    بس نفخت فیه من روحی نفس

    چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع

    زین سبب ارواح شد بسیار جمع

    چون طفیل نور او آمد امم

    سوی کل مبعوث از آن شد لاجرم

    گشت او مبعوث تا روز شمار

    از برای کل خلق روزگار

    چون به دعوت کرد شیطان را طلب

    گشت شیطانش مسلمان زین سبب

    کرد دعوت هم به اذن کردگار

    جنیان را لیلة الجن آشکار

    قدسیان را با رسل بنشاند نیز

    جمله رایک شب به دعوت خواند نیز

    دعوت حیوان چو کرد او آشکار

    شاهدش بزغاله بود و سوسمار

    داعی بتهای عالم بود هم

    سرنگون گشتند پیشش لاجرم

    داعی ذرات بود آن پاک ذات

    در کفش تسبیح‌زان کردی حصات

    ز انبیا این زینت وین عز که یافت

    دعوت کل امم هرگز که یافت

    نور او چون اصل موجودات بود

    ذات او چون معطی هر ذات بود

    واجب آمد دعوت هر دو جهانش

    دعوت ذرات پیدا و نهانش

    جزو و کل چون امت او آمدند

    خوشه چین همت او آمدند

    روزحشر از بهر مشتی بی عمل

    امتی او گوید و بس زین قبل

    حق برای جان آن شمع هدی

    می‌فرستد امت او را فدی

    در همه کاری چو او بود اوستاد

    کار اوست آنرا که این کار اوفتاد

    گرچ او هرگز به چیزی ننگریست

    بهر هر چیزیش می‌باید گریست

    در پناه اوست موجودی که هست

    وز رضای اوست مقصودی که هست

    پیرعالم اوست در هر رسته‌ای

    هرچ ازو بگذشت خادم دسته‌ای

    آنچ از خاصیت او بود و بس

    آن کجا در خواب بیند هیچ کس

    خویش را کل دید و کل را خویش دید

    هم چنانک از پس بدید از پیش دید

    ختم کرده حق نبوت را برو

    معجز و خلق و فتوت را برو

    دعوتش فرمود بهر خاص و عام

    نعمت خود را برو کرده تمام

    کافران را داده مهلت در عقاب

    نا فرستاده به عهد او عذاب

    کرده در شب سوی معراجش روان

    سر کل با او نهاده در نهان

    بوده از عز و شرف ذوالقلتین

    ظل بی ظلی او در خافقین

    هم ز حق بهتر کتابی یافته

    هم کل کل بی حسابی یافته

    امهات مؤمنین ازواج او

    احترام مرسلین معراج او

    انبیا پس رو بدند او پیشوا

    عالمان امتش چون انبیا

    حق تعالاش از کمال احترام

    بـرده در توریت و در انجیل نام

    سنگی از وی قدر و رفعت یافته

    پس یمین الله خلعت یافته

    قبله گشته خاک او از حرمتش

    مسخ منسوخ آمده در امتش

    بعثت او سرنگونی بتان

    امت او بهترین امتان

    کرده چاهی خشک را در خشک سال

    قطرهٔ آب دهانش پر زلال

    ماه از انگشت او بشکافته

    مهر در فرمانش از پس تافته

    بر میان دو کتف او خورشیدوار

    داشته مهر نبوت آشکار

    گشته در خیر البلاد او رهنمون

    و هو خیرالخلق فی خیر القرون

    کعبه زو تشریف بیت الله یافت

    گشت ایمن هرکه در وی راه یافت

    جبرئیل از دست او شد خرقه‌دار

    در لباس دحیه زان گشت آشکار

    خاک در عهدش قوی‌تر چیز یافت

    مسجدی یافت و طهوری نیز یافت

    سر یک یک ذره چون بودش عیان

    امی آمد کو ز دفتر بر مخوان

    چون زفان حق زفان اوست پس

    بهترین عهدی زمان اوست پس

    روز محشر محو گردد سر به سر

    جز زفان او زفانهای دگر

    تا دم آخر که بر می‌گشت حال

    شوق کرد از حضرت عزت سؤال

    چون دلش بی‌خود شدی در بحر راز

    جوش او میلی برفتی در نماز

    چون دل او بود دریای شگرف

    جوش بسیاری زند دریای ژرف

    در شدن گفته ارحنا یا بلال

    تا برون آیم ازین ضیق خیال

    باز در باز آمدن آشفته او

    کلمینی یا حمیرا گفته او

    زان شد آمد چون بیندیشد خرد

    می‌ندانم تا برد یک جان ز صد

    عقل را در خلوت او راه نیست

    علم نیز از وقت او آگاه نیست

    چون به خلوت جشن سازد با خلیل

    گر بسوزد در نگنجد جبرئیل

    چون شود سیمرغ جانش آشکار

    موسی از دهشت شود موسیجه‌وار

    رفت موسی بر بساط آن جناب

    خلع نعلین آمدش از حق خطاب

    چو به نزدیک او شد از نعلین دور

    گشت در وادی المقدس غرق نور

    باز در معراج شمغ دوالجلال

    می‌شنود آواز نعلین بلال

    موسی عمران اگر چه بود شاه

    هم نبود آنجاش با نعلین راه

    این عنایت بین که بهر جاه او

    کرد حق با چاکر درگاه او

    چاکرش را کرد مرد کوی خویش

    داد با نعلین راهش سوی خویش

    موسی عمران چو آن رتبت بدید

    چاکر او را چنان قربت بدید

    گفت یا رب ز امت او کن مرا

    در طفیل همت او کن مرا

    گرچه موسی خواست این حاجت مدام

    لیک عیسی یافت این عالی مقام

    لاجرم چون ترک آن خلوت کند

    خلق را بر دین او دعوت کند

    با زمین آید ز چارم آسمان

    روی بر خاکش نهد جان بر میان

    هندو او شد مسیح نامدار

    زان مبشر نام کردش کردگار

    گر کسی گوید کسی می‌بایدی

    کو چو رفتی زان جهان باز آیدی

    برگشادی مشکل ما یک به یک

    تا نماندی در دل ما هیچ شک

    باز نامد کس ز پیدا و نهان

    در دو عالم جز محمد زان جهان

    آنچ او آنجا ببینایی رسید

    هر نبی آنجا به دانایی رسید

    چون لعمرک تاج آمد بر سرش

    کوه حالی چون کمر شد بر درش

    اوست سلطان و طفیل او همه

    اوست دایم شاه و خیل او همه

    چون جهان از موی او پر مشک شد

    بحر را زان تشنگی لب خشک شد

    کیست کو نه تشنهٔ دیدار اوست

    تا به چوب و سنگ غرق کار اوست

    چون به منبر برشد آن دریای نور

    نالهٔ حنانه می‌شد دور دور

    آسمان بی‌ستون پر نور شد

    و آن ستون از فرقتش رنجور شد

    وصف او در گفت چون آید مرا

    چون عرق از شرم خون آید مرا

    او فصیح عالم و من لال او

    کی توانم داد شرح حال او

    وصف او کی لایق این ناکس است

    واصف او خالق عالم بس است

    ای جهان با رتبت خود خاک تو

    صد جهان جان خاک جان پاک تو

    انبیا در وصف تو حیران شده

    سرشناسان نیز سرگردان شده

    ای طفیل خندهٔ تو آفتاب

    گریهٔ تو کار فرمای سحاب

    هر دو گیتی گرد خاک پای تست

    در گلیمی خفته‌ای، چه جای تست

    سر برآور از گلیمت ای کریم

    پس فرو کن پای بر قدر گلیم

    محو شد شرع همه در شرع تو

    اصل جمله کم ببود از فرع تو

    تا ابد شرع تو و احکام تست

    هم بر نام الهی نام تست

    هرک بود از انبیا و از رسل

    جمله با دین تو آیند از سبل

    چون نیامد پیش، پیش از تو یکی

    از پس تو باید آمد بی‌شکی

    هم پس و هم پیش از عالم توی

    سابق و آخر به یک جا هم توی

    نه کسی در گرد تو هرگز رسد

    نه کسی رانیز چندین عز رسد

    خواجگی هر دو عالم تاابد

    کرد وقف احمد مرسل احد

    یا رسول الله بس درمانده‌ام

    باد در کف ، خاک بر سر مانده‌ام

    بی کسانرا کس تویی در هر نفس

    من ندارم در دو عالم جز تو کس

    یک نظر سوی من غم‌خواره کن

    چارهٔ کار من بی‌چاره کن

    گرچه ضایع کرده‌ام عمر از گـ ـناه

    توبه کردم عذر من از حق بخواه

    گر ز لاتاء من بود ترسی مرا

    هست از لاتیاء سو درسی مرا

    روز و شب بنشسته در صد ماتمم

    تا شفاعت خواه باشی یک دمم

    از درت گر یک شفاعت در رسد

    معصیت را مهر طاعت در رسد

    ای شفاعت خواه مشتی تیره روز

    لطف کن شمع شفاعت برفروز

    تا چو پروانه میان جمع تو

    پرزنان آئیم پیش شمع تو

    هرک شمع تو ببیند آشکار

    جان به طبع دل دهد پروانه‌وار

    دیدهٔ جان را لقای تو بس است

    هر دو عالم را رضای تو بس است

    داروی درد دل من مهرتست

    نور جانم آفتاب چهرتست

    بر درت جان بر میان دارم کمر

    گوهر تیغ زفان من نگر

    هر گهر کان از زفان افشانده‌ام

    در رهت از قعر جان افشانده‌ام

    زان شدم از بحر جان گوهرفشان

    کز تو بحر جان من دارد نشان

    تا نشانی یافت جان من ز تو

    بی‌نشانی شد نشان من ز تو

    حاجتم آنست ای عالی گهر

    کز سر فضلی کنی در من نظر

    زان نظر در بی‌نشانی داریم

    بی‌نشانی جاودانی داریم

    زین همه پندار و شرک و ترهات

    پاک گردانی مرا ای پاک ذات

    از گنه رویم نگردانی سیاه

    حق هم نامی من داری نگاه

    طفل راه تو منم غرقه شده

    گرد من آب سیه حلقه شده
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    مادری را طفل در آب اوفتاد

    جان مادر در تب و تاب اوفتاد

    در تحیر طفل می‌زد دست و پای

    آب بردش تا بناب آسیای

    خواست شد در ناو مادر کان بدید

    شد سوی درز آب حالی برکشید

    آب از پس رفت و آن طفل عزیز

    بر سر آن آب از پس رفت نیز

    مادرش درجست او را برگرفت

    شیردادش حالی و در برگرفت

    ای ز شفقت داده مهر مادران

    هست این غرقاب را ناوی گران

    چون در آن گرداب حیرت اوفتیم

    پیش ناو آب حسرت اوفتیم

    مانده سرگردان چو آن طفل در آب

    دست و پایی می‌زنیم از اضطراب

    آن نفس ای مشفق طفلان راه

    از کرم در غرقهٔ خود کن نگاه

    رحمتی کن بر دل پرتاب ما

    برکش از لطف و کرم در ز آب ما

    شیرده ما را ز پستان کرم

    برمگیر از پیش ما خوان کرم

    ای ورای وصف و ادراک آمده

    از صفات واصفان پاک آمده

    دست کس نرسید برفتراک تو

    لاجرم هستیم خاک خاک تو

    خاک تو یاران پاک تو شدند

    اهل عالم خاک خاک تو شدند

    هرک خاکی نیست یاران ترا

    دشمن است او دوست داران ترا

    اولش بوبکر و آخر مرتضا

    چار رکن کعبهٔ صدق و صفا

    آن یکی در صدق هم راز و زیر

    و آن دگر در عدل خورشید منیر

    آن یکی دریای آزرم و حیا

    آن دگر شاه اولوالعلم و سخا
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    خواجهٔ اول که اول یار اوست

    ثانی اثنین اذهما فی الغار اوست

    صدر دین صدیق اکبر قطب حق

    در همه چیز از همه بـرده سبق

    هرچ حق از بارگاه کبریا

    ریخت در صدر شریف مصطفی

    آن همه در سـ*ـینهٔ صدیق ریخت

    لاجرم تا بود ازو تحقیق ریخت

    چون دو عالم را به یک دم درکشید

    لب ببست از سنگ و خوش دم درکشید

    سر فرو بردی همه شب تا به روز

    نیم شب هویی برآوردی بسوز

    هوی او تا چین برفتی مشک بار

    مشک کردی خون آهوی تتار

    زین سبب گفت آفتاب شرع و دین

    علم باید جست ازینجا تا به چین

    سنگ زان بودی به حکمت در دهانش

    نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش

    نی که سنگش بر زفان بگرفت راه

    تا نگوید هیچ نامی جز آله

    سنگ باید تا پدید آید وقار

    مردم بی‌سنگ کی آید به کار

    چون عمر مویی بدید از قدراو

    گفت کاش آن مویمی بر صدر او

    چون تو کردی ثانی اثنینش قبول

    ثانی اثنین او بود بعد رسول
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    خواجهٔ شرع آفتاب جمع دین

    ظل حق فاروق اعظم شمع دین

    ختم کرده عدل و انصافش به حق

    در فراست بوده بر وحیش سبق

    آنک حق طاها برو خواند از نخست

    تا مطهر شد ز طاها و درست

    های طاها در دل او های و هوست

    فرخ آنک از های و هو درهای هوست

    آنک دارد بر صراط اول گذر

    هست او از قول پیغمبر عمر

    آنک اول حلقه دار السلام

    او بدست‌آرد زهی عالی مقام

    چون نخستش حق نهد در دست دست

    آخرش با خود برد آنجا که هست

    کار دین از عدل او انجام یافت

    نیل جنبش، زلزله آرام یافت

    شمع جنت بود واندر هیچ جمع

    هیچ کس را سایه‌ای نبود ز شمع

    شمع را چون سایه‌ای نبود ز نور

    چون گریخت از سایه او دیو دور

    چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش

    از رای قلبی خدا گشتی عیانش

    گـه ز درد عشق جان می‌سوختش

    گـه ز نطق حق زفان می‌سوختش

    چون نبی دیدش که او می‌سوخت زار

    گفت شمع جنت است این نامدار
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    خواجهٔ سنت که نور مطلق است

    بل خداوند دو نور پر حق است

    آنک غرق قدس و عرفان آمدست

    صدر دین عثمن عفان آمدست

    رفعتی کان رایت ایمان گرفت

    از امیرالمؤمنین عثمن گرفت

    رونقی کان عرصهٔ کونین یافت

    از دل پر نور ذی النورین یافت

    یوسف ثانی به قول مصطفا

    بحر تقوی و حیا کان وفا

    کار ذی القربی به جان پرداخته

    جان خود در کار ایشان باخته

    سر بریدندش که تا بنشسته‌ای

    ازچه پیوسته رحم پیوسته‌ای

    هم هدایت در جهان و هم هنر

    امتش در عهد او شد بیشتر

    هم به عهد او شد ایمان منتشر

    هم ز حکمش گشت قرآن منتشر

    سید سادات گفتی بر فلک

    شرم دارد دایم از عثمن ملک

    هم پیامبر گفت در کشف و حجاب

    حق نخواهد کرد با عثمن عتاب

    چون نبود او تا کند بیعت قبول

    بد به جای دست او دست رسول

    حاضران گفتند ما برسودمی

    گر چو ذوالنورین غایب بودمی
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    ق پیشوای راستین

    کوه حلم و باب علم و قطب دین

    ساقی کوثر، امام رهنمای

    ابن عم مصطفا، شیرخدای

    مرتضای مجتبا، جفت بتول

    خواجهٔ معصوم، داماد رسول

    در بیان رهنمونی آمده

    صاحب اسرار سلونی آمده

    مقتدا بی‌شک به استحقاق اوست

    مفتی مطلق علی الاطلاق اوست

    چون علی از غیبهای حق یکیست

    عقل را در بینش او کی شکیست

    هم ز اقضیکم علی جان آگه است

    هم علی ممسوس فی ذات الله است

    از دم عیسی کسی گر زنده خاست

    او بدم دست بریده کرد راست

    گشته اندر کعبه آن صاحب قبول

    بت شکن بر پشتی دوش رسول

    در ضمیرش بود مکنونات غیب

    زان برآوردی ید بیضا ز جیب

    گر ید بیضا نبودیش آشکار

    کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار

    گاه در جوش آمدی از کار خویش

    گـه فرو گفتی به چه اسرار خویش

    در همه آفاق هم دم می‌نیافت

    در درون می‌گشت و محرم می‌نیافت
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    ای گرفتار تعصب مانده

    دایما در بغض و در حب مانده

    گر تو لاف از عقل و از لب می‌زنی

    پس چرا دم در تعصب می‌زنی

    در خلافت میل نیست ای بی‌خبر

    میل کی آید ز بوبکر و عمر

    میل اگر بودی در آن دو مقتدا

    هر دو کردندی پسر را پیشوا

    هر دو گر بودند حق از حق وران

    منع واجب آمدی بر دیگران

    منع را گر ناپدیدار آمدند

    ترک واجب را روادار آمدند

    گر نمی‌آمد کسی در منع یار

    جمله راتکذیب کن یا اختیار

    گر کنی تکذیب اصحاب رسول

    قول پیغامبر نکردستی قبول

    گفت هر یاریم نجمی روشن است

    بهترین قرنها قرن منست

    بهترین خلق یاران من‌اند

    آفرین با دوست داران من‌اند

    بهترین چون نزد تو باشد بتر

    کی توان گفتن ترا صاحب نظر

    کی روا داری که اصحاب رسول

    مرد ناحق را کنند از جان قبول

    یا نشانندش به جای مصطفا

    بر صحابه نیست این باطل روا

    اختیار جمله شان گر نیست راست

    اختیار جمع قرآن پس خطاست

    بل که هرچ اصحاب پیغامبر کنند

    حق کنند و لایق حق ور کنند

    تا کنی معزول یک تن را ز کار

    می‌کنی تکذیب سی و سه هزار

    آنک کار او جز به حق یک دم نکرد

    تا به زانو بند اشتر، کم نکرد

    او چو چندینی در آویزد به کار

    حق ز حق‌ور کی برد این ظن مدار

    میل در صدیق اگر جایز بدی

    در اقیلونی کجا هرگز بدی

    در عمر گر میل بودی ذره‌ای

    کی پسر، کشتی به زخم دره‌ای

    دایما صدیق مرد راه بود

    فارغ از کل لازم درگاه بود

    مال و دختر کرد بر سر جان نثار

    ظلم نکند این چنین کس، شرم دار

    پاک از قشر روایت بود او

    زانک در معجز درایت بود او

    آنک بر منبر ادب دارد نگاه

    خواجه را ننشیند او بر جایگاه

    چون ببیند این همه از پیش و پس

    ناحق او را کی تواند گفت کس

    باز فاروقی که عدلش بود کار

    گاه می‌زد خشت و گـه می‌کند خار

    با در منه شهر را برخاستی

    می‌شدی در شهر وره می‌خواستی

    بود هر روزی درین حبس هـ*ـوس

    هفت لقمه نان طعام او و بس

    سرکه بودی با نمک بر خوان او

    نه ز بیت‌المال بودی نان او

    ریگ بودی گر بخفتی بسترش

    دره بودی بالشی زیر سرش

    برگرفتی همچو سقا مشک آب

    بیوه‌زن را آب بردی وقت خواب

    شب برفتی دل ز خود برداشتی

    جملهٔ شب پاس لشگر داشتی

    با حذیفه گفت ای صاحب نظر

    هیچ می‌بینی نفاقی در عمر

    کو کسی کو عیب من در روی من

    میل نکند تحفه آرد سوی من

    گر خلافت بر خطا می‌داشت او

    هفده من دلقی چرا برداشت او

    چون نه جامه دست دادش نه گلیم

    بر مرقع دوخت ده پاره ادیم

    آنک زین سان شاهی خیلی کند

    نیست ممکن کو به کس میلی کند

    آنک گاهی خشت و گاهی گل کشید

    این همه سختی نه بر باطل کشید

    گر خلافت از هوا می‌راندی

    خویش را در سلطنت بنشاندی

    شهر هاء منکر از حسام او

    شد تهی از کفر در ایام او

    گر تعصب می‌کنی از بهر این

    نیست انصافت بمیر از قهر این

    او نمرد از زهر و تو از قهر او

    چند میری گر نخوردی زهر او

    می‌نگر ای جاهل ناحق شناس

    از خلافت خواجگی خود قیاس

    بر تو گر این خواجگی آید به سر

    زین غمت صد آتش افتد در جگر

    گر کسی ز ایشان خلافت بستدی

    عهدهٔ صد گونه آفت بستدی

    نیست آسان تا که جان در تن بود

    عهدهٔ خلقی که در گردن بود
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    چون عمر پیش اویس آمد به جوش

    گفت افکندم خلافت در فروش

    این خلافت گر خریداری بود

    می‌فروشم گر به دیناری بود

    چون اویس این حرف بشنید از عمر

    گفت تو بگذار و فارغ در گذر

    تو بیفکن، هرک راباید، ز راه

    باز برگیرد شود در پیشگاه

    چون خلافت خواست افکندن امیر

    آن زمان برخاست از یاران نفیر

    جمله گفتندش مکن ای پیشوا

    خلق را سرگشته از بهر خدا

    عهدهٔ در گردنت صدیق کرد

    آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد

    گر تو می‌پیچی سر از فرمان او

    این زمان از تو برنجد جان او

    چون شنید این حجت محکم عمر

    کار ازین حجت برو شد سخت تر
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا