فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
ای میوه رسیده ز بستان کیستی؟

وی آیت نو درآمده در شان کیستی؟

جانها گرفته اند در میان ترا چو شمع

جانت فدا چراغ شبستان کیستی؟

هرکس به بوی وصل تو دارد دلی کباب

معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟

جانها به غم فروشده اندر هوای تو

باری تو خوش بر آمده ای، جان کیستی؟

ای دل مشو ز عشق پریشان و جمع باش

اول نگاه کن که پریشان کیستی؟

غزل را چون پدید، آمد فرو داشت

برین قول ارغنون آواز برداشت

ای دل من بر سر پیمان تو

جان و دل من شده قربان تو

جان منی،جان منی،جان من

آن توام،آن توام، آن تو

عمر عزیزم همه خواهد گذشت

در سر زلفین پریشان تو

ای سر زلف تو پریشان ما

مطلع خورشید گریبان تو

عمر بدان باد فشانم چو شمع

کآوردم بوی گلستان تو

چو شهناز این غزل بر چنگ بنواخت

صنم زد جامه چاک و خرقه انداخت

سهی سرو از هوا در جنبش آمد

زمین همچون سما در گردش آمد

به رقصیدن صنوبر وار برخاست

ز سرو و نارون زنهار برخواست

چنان شد بر زمین خورشید در چرخ

که شد بی خویشتن ناهید بر چرخ

نوای پرده شهناز شد راست

هوا در جنبش امد پرده برخاست

چو آتش ز آبگینه روی گلگون

ز خرگه عکس مه انداخت بیرون

ز عکسش بی سکون شد جان جمشید

بر آب افتاد گویی عکس خورشید

ملک چون غمزه او مـسـ*ـت گشته

چو زلف دلبرش پا بست گشته

عنان اختیار از دست رفته

کمان بشکسته تیر از شست رفته

چو نرگس سرگران گشتش ز مـسـ*ـتی

ز بالا کرد سروش میل پستی

ملک را جام می چون سرنگون شد

ز می اطراف رویش لاله گون شد

شکر را گفت جم خیز و دریاب

که چون چشم خود از مـسـ*ـتی است در خواب

چو خالش بستری افکن ز نسرین

ز برگ ارغوانش ساز بالین

چو بختش باش شب تا روز بیدار

ز چشم دشمنانش گوش می دار

شکر چون گل درآوردش به آغـ*ـوش

غلامانش برون بردند بر دوش

بگستردند فرشش بر لب جوی

شکر بالین خسرو ساخت زانوی

گل و بید و کنار آب و مهتاب

شکر بیدار و خسرو در شکر خواب

صبا برخاستی هر ساعت از جای

گهش بر سر دویدی گاه بر پای

گهی مرغ سحر گفتی فسانه

گهی آب روان می زد ترانه

ز سوسن ساخت سرو ناز را جای

گرفتش در کنار آب روان پای

از آن مجلس چو بیرون رفت جمشید

ز خلوت خانه بیرون رفت خورشید

خرامان کرد سیمین بی ستون را

بخواند اندر پی خود ارغنون را

چو طاووسی روان در پی تذروی

سر آبی گزید و پای سروی

نشست و ارغنون را پیش خود خواند

ز هر جنـ*ـسی و هر نوعی سخن راند

نخستش گفت کاین مرد جوان کیست؟

چنین آشفته و شوریده از چیست؟

اگر دارد سر بازارگانی

مناسب نیست این گوهر فشانی

برآنم کاین جوان بازارگان نیست

که در وی شیوه بازاریان نیست

دل من می دهد هر دم گواهی

که او دری است از دریای شاهی

بسی گفت این سخن با ارغنون ساز

نمی کرد ارغنون زین پرده آواز

ز مطرب ماه قولی راست می خواست

نمی گشت او به گرد پرده راست

از آن پس پیش خود شهناز را خواند

ازین معنی بسی با او سخن راند

به آواز آمد آن مرغ خوش آواز

جوابی داد خوش طاووس را باز

که ما مرغان بستان آشیانیم

حدیث قاف و عنقا را چه دانیم

اگر بخشی به جان زنهار ما را

کنیم این راز بر شه آشکارا

به الماس سخن یاقوت سفتند

سخن زآغاز تا انجام گفتند

چو بر جمشید مهرش گرم تر گشت

به خون گلبرگ او از شرم تر گشت

حدیثی چرب و شیرین بود و درخورد

به عمداً رو ترش کرد و فرو برد

چو سروی از کنار جوی برخاست

به قد خویش بستان را بیاراست

صنوبر وار در بستان چمان گشت

همی زد چون صبا گرد چمن گشت

در آن مهتاب می گردید خورشید

دو مطرب در پیش بر شکل ناهید

چو گل بر ارغنون می کرد نازش

چو بلبل ارغنون اندر نوازش

گلش رنگ رخ از مهتاب می برد

به غمزه نرگسان را خواب می برد

خرامان آن بهار نوشکفته

بیامد بر سر بالین خفته

نگاری دید زیبا رفته از دست

دو چشمش خفته بر برگ سمن مـسـ*ـت

خطی بر لاله از عنبر کشیده

به خوبی لاله را خط در کشیده

شکر چون دید ماه خرگهی را

خرامان بر چمن سرو سهی را

در آب نیلگون افتاده مهتاب

مهی درآب و ماهی در لب آب

ملک را خواست دادن ز آن بشارت

به شکر کرد شیرین لب اشارت

که: «کم گو بلبلا کمتر کن آشوب

یک امشب خواب خوش بر گل میاشوب

اگر چه برگ گل آشفته اولی

ولیکن خفته است او ، خفته اولی

درآن مهتاب چشم انداخت بر شاه

نظر فرقی نکرد از شاه تا ماه

ولیکن داشت خسرو عنبرین فرق

نبود اندر میانش غیر این فرق

دگر شبها ملک بیدار بودی

همه شب دیده اش خونبار بودی

شب تاری به مژگان لعل می سفت

ز آه و ناله اش مردم نمی خفت

همی گردید و چشمش خواب می جست

خیال خواب خوش در آب می جست

شبی کامد به کارش چشم بیدار

زدی بر دیده گفتی خواب مسمار

به پای خود چو دولت بر در آمد

سبک خواب گرانش بر سر آمد

همه چیزی به وقت خویش باید

که بیگه خواب نوشین خوش نیاید

نگشن آن شب گل خسرو شکفته

چنین باشد چو باشد بخت خفته

سبک روحی نمود آن روح ثانی

ولیکن خواب کرد آن شب گرانی

نشاط انگیز سازی با نوا ساخت

به آواز حزین این شعر پرداخت:
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    زهی دو نرگس چشمت در ارغنون خفته

    دو ترک مـسـ*ـت تو با تیر و با کمان خفته

    کلاله ات ز کنار تو ساخته بالین

    ز برگ گل زده خرگاه و در میان خفته

    فتاده بر سمن عارضت دو خال سیاه

    دو زنگی اند بر اطراف بوستان خفته

    چه ز آن دو خانه مشکین نمی کنی؟ که تراست

    هزار مورچه بر گرد گلستان خفته

    کشیده بر چمنی سایه بانی از ابرو

    دو ترک مـسـ*ـت تو در زیر سایه بان خفته

    تن چون سیم تو گنجی است شایگاه و آنگه

    دو مار بر سر آن گنج شایگان خفته

    خیال چشم خوشت را که فتنه ای است به خواب

    به حال خود بگذارش هم آنچنان خفته

    دلا برو شکری ز آن دهان بدزد و بیار

    چنان کزان نشد آگاه ناگهان خفته

    ز چشم و غمزه که هستند پاسبانانش

    دلا مترس که هستند این و آن خفته

    صنم حیران در آن گلبرگ و شمشاد

    به زیر لب در این نظم می داد

    چشم مخمور تو تا در خواب مـسـ*ـتی خفته است

    از خمـار چشم مستت عالمی آشفته است

    دل چو در محراب ابرو چشم مستش دید گفت

    کافر سرمست در محراب بین چون خفته است

    سنبلت را بس پریشان حال می بینم، مگر

    باد صبح از حال ما با او حدیثی گفته است

    دیده باریک بینم در شب تاریک هجر

    بسکه بر یاد لبت درهای عمان سفته است

    خاک راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت

    نیست حاجت کان صبا صدره به مژگان رفته است

    عاقبت هم سر بجایی برکند این خون دل

    کز غم سودای تو دل در درون بنهفه است

    چو اخگر کرد خورشید این عمل را

    مهی دیگر فرو خواند این غزل را

    بیا ،ساقی،بیا جامی در انداز

    حجاب ما ز پیش ما بر انداز

    برو، ماها ، به کوی او فرو شو

    بیا ای شمع و در پایش سر انداز

    هوا چون ساغر آب روی ما ریخت

    ز لعلت آتشی در ساغر انداز

    چو خفتی خیز و رخت خواب بردار

    ز خلوتخانه ما بر در انداز

    چو گل گر صحبتم می خواهی از جان

    به شب در زیر پهلو بستر انداز

    وگر چون زلف میل روم داری

    به ترسائی چلیپا بر سر انداز

    همان دم چنگ را بنواخت ناهید

    ادا کرد این غزل در وصف خورشید:
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خواهد گل رعنا که او باشد به آب و رنگ تو

    دارد به وجهی رنگ تواما ندارد سنگ تو

    گر سرو قدت در چمن روزی ببیند نارون

    ناگه برآید سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو

    ای غنچه رعنای من، بگشا لب و بر من بخند

    کاید دل بلبل به تنگ از دست خوی تنگ تو

    چشمت ز تیغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است

    باری نمی آید کسی در چشم شوخ شنگ تو

    آهنگ قصدم می کند مطرب به آواز بلند

    خواهد دریدن پرده ام آواز تیز آهنگ تو
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ملک در خواب صوت چنگ بشنید

    چو باد صبحدم بر خود بخندید

    خمـار آلود سر، برخاست از خواب

    نوشید*نی و آب و مطرب دید مهتاب

    چو مه بیدار شد خورشید برجست

    خرامان شد به برج خویش بنشست

    صبا می داد بویی از بهارش

    سمن را بود رنگی از نگارش

    مهی خورشید رویش دید بی جان

    روان این مطلعش سر بر زد از جان:
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب

    بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب

    گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند

    چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب

    موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور

    کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب

    گرنه از حجله شب روی نماند خورشید

    از چه مشاطه شب آینه دارست امشب

    مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد

    کز طبقهای فلک نور نئارست امشب

    شکر عود و شکر با هم بپرورد

    بدین ابیات دود از جم برآورد:

    تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی

    تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی

    نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری

    تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی

    تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش

    نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی

    برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟

    بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی

    دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون

    ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی

    شکر بگشود بر جم پرده راز

    حدیث رفته با او گفت از آغاز

    درید از درد و حسرت جامه در بر

    همی نالید و می زد دست بر سر

    بسی کرد از جفای دیده نالش

    بسی دادش به دست خویش مالش

    ز غیرت غمزه ها را از پی خواب

    به هم بر میزد و می بردشان آب

    ز راه سرزنش سر را ادب کرد

    که از بهر چه سر بالین طلب کرد

    ز جور طالع وارون بر آشفت

    ز دوران فلک نالید و می گفت:

    سپهرم بر چه طالع زاد گویی

    نصیبم خوشدلی ننهاد گویی

    چو می شد تلخ بر من زندگانی

    چو گل بر باد رفتم در جوانی

    اگر طالع شدی دولت به زاری

    مرا بودی به گیتی بختیاری

    مرا روزی که مادر تنگ بر زد

    چو مشکم ناف بر خون جگر زد

    مرا ایزد بلا بر سرنوشت است

    چه شاید کرد اینم سرنوشت است

    الا، ای بخت تا کی این کسالت؟

    ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟

    مرا چون نای ننوازی به کامی

    ز نی هر دم چو چنگم در مقامی

    ولی این خانه را چون در گشادند

    اساس کار بر طالع نهادند

    اگر صد سال اشک از دیده باری

    نگردد شسته نقض بخت، باری

    چو بلبل شب همه شب ناله می کرد

    کنار برگ گل پر ژاله می کرد

    چو زد زاغ شب از طاق مقوس

    گـه برخاستن بال مطوس

    هزاران بیضه پنداری کزین طاق

    فرو افتاد و ریزان شد در آفاق

    گفت آفاق را یکسر سپیده

    عیان شد زرده خور در سپیده

    سپیده بست از سیماب پرده

    نمود از پرده خون آلوده زرده

    چو صبح از حضرت خورشید شهناز

    بر جم رفت تا روشن کند راز

    به شب رازی که با خورشید گفتند

    به روز آن راز با جمشید گفتند

    حکایت یک به یک با شاه کردند

    شهنشه را ز کار آگاه کردند

    چو شه دانست کان معشوق طناز

    شد اندر پرده شب محرم راز

    زمانی از در عشرت درآمد

    چو باد صبح یکدم خوش برآمد

    از او مهراب بشنید این حکایت

    به دل گفتا درست است این روایت

    عجب کان سرو قد از جا نرفته است

    چو گل خار غمش در پا نرفته است

    فرو رفت از هوایت پای در گل

    بدین جانب هوایش کرد مایل

    بود وقتی علاج رنج دشوار

    که نشناسد طبیب احوال بیمار

    علاج آنگه به آسانی توان کرد

    که روشن گردد او را علت درد

    بت مجلس فروز از بامدادان

    به ساقی گفت: جام می بگردان

    بیا ساقی که طیشی دارم امروز

    نشاط و تازه عیشی دارم امروز

    بیاور می که این جای صبوح است

    مرا میل می و رای صبوح است

    برون ز اندازه می خواهیم خوردن

    درون ها پر ز می خواهیم کردن

    به گیتی کو خرد را بود پابند

    به میدان زرش ساقی در افکند

    شفق گون باده در شامی پیاله

    چو شبنم در میان صبح ژاله

    ز رویش عکس بر ساغر فتاده

    به آب کوثر آتش در فتاده

    میان آب صافی نور می دید

    به روح اندر لقای حور می دید

    به دریای قدح در ماه غواص

    در آن دریا هزاران زهره رقاص

    به هر جامی که گردانید ساقی

    حریفی را بغلتانید ساقی

    به یاد یار نوشین باده می خورد

    نشاط و خوشـی‌ دوشین تازه می کرد

    ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست

    می اندر سر نشست و هوش برخاست

    بهار افروز این شعر بهاری

    ادا می کرد در صوت هزاری
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بیا جانا که خرم نو بهاریست

    مبارک موسمی، خوش روزگاریست

    چمن را امشب از سنبل بخوریست

    هوا را هر دم از عنبر بخاریست

    گل صد برگ تا هر هفت کردست

    به هر برگی از آن نالان هزاریست

    کلاه زرکش نرگس که بینی

    حقیقت دان که تاج تاجداریست

    عذار لاله و خال سیاهش

    نشان خال و روی گلعذاریست

    نگارین دست سرو راست بالا

    نگارین پنجه زیبا نگاریست

    خیال قد چست نازنینی است

    کجا سروی به طرف جویباری است

    مثال خط و قد نوجوانی است

    کجا بر طرف آبی سبزه زاریست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بهار افروز چون شعری برانگیخت

    دل گل باز شد زر بر سرش ریخت

    ز بلبل صد هزاران ناله برخاست

    ز سوز و ناله دود از لاله برخاست

    به ساقی گفت: «جام می درانداز

    اساس عقل دستوری برانداز

    به دست خویش جامی ده به مستان

    دمی مارا ز دست خویش بستان

    ندارد علتی جان غیر هستی

    علاج علت هستی است مـسـ*ـتی

    بپرسید از بتان ماه قصب پوش

    که: «چون شد حال آن بازارگان دوش؟

    به می یکبارگیش از دست بردند

    غلامانش ز مجلس مـسـ*ـت بردند

    همانا این زمان مخمور باشد

    ز مخموری تنش رنجور باشد

    طلبکاری و دلجویی صوابست

    غریبان را طلب کردن ثوابست

    بدین گلزار باید داد بارش

    به جام باده بشکستن خمارش

    ازین شادی نگنجیدند در پوست

    که چون گل داشتندش بهر زر دوست

    به شکر گفت: «کای مرغ خوش آواز،

    به پیغامی دل جمشید بنواز

    بگو: از ما چرا دوری گزیدی؟

    چرا نادیده هیچ از ما بریدی؟

    کنون از جام نوشین چونی آخر؟

    ز بیخوابی دوشین چونی آخر؟

    دمی خواب و خمـار از سر بدر کن

    به خلوتگاه بیداران گذر کن

    شکر را نزد رنجوری فرستاد

    ز می جامی به مخموری فرستاد

    ملک را دیده امید بر راه

    نشسته منتظر با ناله و آه

    خروشان از هوا ریزان به زاری

    سرشک از دیده چون ابر بهاری

    چو لاله ز انتظارش بر جگر داغ

    مگر کارد صبا بویی از آن باغ

    شکر با انگبین چربی برآمیخت

    به شیرینی از و شوری برانگیخت

    به شه مهراب گفت: «ای شاه برخیز

    چو ابر آنجا به دامنها گهر ریز

    سخن می باید از گوهرگرفتن

    نثاری چند با خود بر گرفتن

    گهرهای ثمین با خویش بردن

    به گوهر کار خود از پیش بردند

    ملک گفتا ببر چندان که خواهی

    متاع چین و گوهرهای شاهی

    به چشم از اشک سازم در شهوار

    به دست و دیده باید کرد این کار

    هر آن دری که چون جان داشتش گوش

    برون آورد مهراب از پی گوش

    ز مطرب بلبل آوا ماند ناهید

    نهاد آن نیز را در وجه خورشید

    به دارالملک جان چون شه روان شد

    روان آمد به تن تن سوی جان شد

    خرامان رفت سوی آن گلستان

    بهشتی دید چون فردوس رضوان

    گلستانی چو گلزار جوانی

    گلش سیراب از آب زندگانی

    از او خوی بر جبین افکنده گلها

    به پشت افتاده باز از خنده گلها

    همه گلزار مـسـ*ـت از ساقی می

    گل و گلشن خراب از جرعه وی

    زده یک خیمه از دیبای اخضر

    در او خورشید تابان با شش اختر

    به گرد خیمه جانها حلقه بسته

    پری رخ در میان جان نشسته

    به رعنائی درآمد سرو چالاک

    رخ چون برگ گل بنهاد بر خاک

    سر خوبان عالم را دعا گفت

    صنم نیزش به زیر لب ثنا گفت

    ز می جامی بدان مهوش فرستاد

    به کوثر شعله آتش فرستاد

    ملک برخاست حالی بندگی کرد

    به یاد لعلش آب زندگی خورد

    به دل می گفت: «این لعل از چه کانست؟

    نوشید*نی لعل یاقوت روان است؟

    چه مه در منزلی بنشست جمشید

    که می دید از شکافی عکس خورشید

    همان خورشید روز افزون ز روزن

    جمال شاه را می دید روشن

    ملک می کرد غافل چشم بد را

    نظر در خیمه می انداخت خود را

    نظر در عارض دلدار می کرد

    تماشای گل و گلزار می کرد

    دو مه می ساختند از دور با هم

    نظر می باختند از دور با هم

    هوای دل چو از خورشید شد گرم

    ملک برداشت برقع از رخ شرم

    به شکر گفت بنواز این غزل رل

    نوایی ساز و درساز این عمل را

    درآمد طوطی شکر به آواز

    ز قول شاه کرد این مطلع آغاز:
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آفتابی از شکاف ابر ایما می کند

    عاشقان را در هوا چون ذره رسوا می کند

    باز در زیر نقاب فستقی رخسار گل

    می نماید بلبلان را مـسـ*ـت و شیدا می کند

    لعل او با من به لطف و خنده می گوید سخن

    گوهر پاکیزه خویش آشکارا می کند

    می شود بر خود ز من آشفته تر کو یک نظر

    منظر خود را به چشم من تماشا می کند

    من روان می ریزم اندر پای سرو او چو آب

    آن سهی سرو خرامان دوری از ما می کند

    گل درون غنچه مجموعست و فارغ کرده دل

    زآنچه مسکین بلبلی بر در تقاضا می کند

    چو بشنید از شکر زین سان خطابی

    بهار افروز دادش خوش جوابی:

    باد جانت به فدا، ای دم باد سحری،

    چند بر غنچه مستور کنی پرده دری؟

    منشین بر در امید و مزن حلقه وصل

    به از آن نیست که برخیزی و زین درگذری

    آستین پوش بدان روی که خواهد کردن

    دور رخسار تو چون گل صد برگ طری

    می کند بر در گل شعر سرایی بلبل

    بلبلا چند درایی ز سر شعر دری؟
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گل زرد افق را دور بی باک

    چو زین گلزار سبز افکنده بر خاک

    برآمد تیره ابری ژاله بارید

    به کوهستان مغرب لاله بارید

    پری رخ زهره بود و لا ابالی

    ملک را مـسـ*ـت دید و خانه خالی

    کتایون را به نزد خویش بنشاند

    حدیث جم به گوش او فرو خواند

    شب تاریک روشن کرد خورشید

    یکایک بر کتایون حال جمشید

    کتایون گفت: «ای من خاک پایت،

    شنیدم هرچه گفتی، چیست رایت؟

    درین شک نیست کاین بازارگان مرد

    جوانی خوبروی است و جوانمرد

    به شهر خویش گفتی شهریار ست

    به گوهر نیز گفتی تاجدار است

    من اول روز دانستم که این مرد

    نهان در سـ*ـینه دارد گنجی از درد

    بدانستم که او بیمار عشق است

    زر افشانی و زاری کار عشق است

    کسی اندر جهان نشنید باری

    که شخصی بیغرض کرده ست کاری

    از آن خورشید زر بر خاک ریزد

    که از خاک بدخشان لعل خیزد

    از آن دهقان درخت خار کارد،

    که گلبرگ طری خارش برآرد

    از آن ابر آبرو ریزد به دریا

    که آب او شود لولوی لالا

    به امیدی دهد زاهد می از دست

    که در فردوس ازین بهتر میی هست

    ندانم چون برآید نقش این کار

    تو قیصرزاده ای ،او بار سالار

    اگر او گوهر از تو بیش دارد

    ولیکن گوهری درویش دارد

    اگر خواهی که گردد با تو او جفت

    ترا باید ضرورت با پدر گفت

    کجا قیصر فرود آرد بدان سر

    که بازاری بود داماد قیصر؟

    ورت در سر هوای عشقبازیست

    تو پنداری که کار عشـ*ـق بـازی است؟

    بباید ترک ننگ و نام کردن

    صباح عمر بر خود شام کردن

    سری و سروری از سر نهادن

    چو زلف خویش سر بر باد دادن

    تو دخت قیصری، ای جان مادر،

    مکن در دختری خود را بداختر

    چو گل بودی همیشه پاک دامن

    هوایت کرد خواهد چاک دامن

    تو درج گوهری سر ناگشوده

    در و دری ثمین کس نابسوده

    که دارند از پی تاج کیانش

    میفکن در کف بازاریانش

    چو بشنید این سخن شمع جهانتاب

    برآشفت و بدو گفت از سر تاب :

    مرا برخاست دود از سر چو مجمر

    تو دامن بر سر دودم مگستر

    تو از سوز منی ای دایه غافل

    ترا دامن همی سوزد مرا دل

    هوای دل مرا بیمار کرده ست

    هوای دل چنین بسیار کرده ست

    برو دیگر مگو بازاری است او

    که از سودای من با زاری است او

    چو بازرگان ملک جمشید باشد

    سزد گر مشتری خورشید باشد

    که خاقان زاده است او من زقیصر

    گر از من نیست مهتر نیست کهتر

    مرا گر دوست داری یار من باش

    مکن کاری دگر در کار من باش

    اشارت کرد گلبرگ طری را

    که در حلقه در آرد مشتری را

    درآمد جم چو سرو رفته از دست

    زمین بوسید و دور از شاه بنشست

    به یکباره شد آن مه محو جمشید

    چه مه در وقت پیوستن به خورشید

    میان باغ حوضی بود مرمر

    که می برد آبروی حوض کوثر

    در آب روشنش تابنده مهتاب

    ز ماهی تا به مه پیدا در آن آب

    بدستان مطربان استناده بر پای

    یکی ناهید و دیگر بلبل آوای

    نشاط انگیز شهناز دلاویز

    شکر با ارغنون ساز و شکر ریز

    ترا سرسبز باد ای سرو آزاد

    چو گل دایم رخت سرخ و دلت شاد

    تو گوئی سخت چون پولاد چینم

    که غم بگداخت جان آهنینم

    گهی رفتم در آب و گـه در آتش

    چو آیینه ز شوق روی مهوش

    دل از فولاد کردم روی از روی

    نشینم با تو اکنون روی در روی

    ببستم بر تو خود را چون میان من

    زهی لطف ار بدان در می دهی تن

    بدان امید گشتم خاک پایت

    که باشد بر سرم همواره جایت

    از آن از دیده گوهر می فشانم

    که همچون اشک بر چشمت نشانم

    اگر بر هم زنی چون زلف کارم

    سر از پای تو هرگز بر ندارم

    به شب چون شمع می سوزم برایت

    همی میرم به روز اندر هوایت

    چو زلفت تا سر من هست بر دوش

    ز سودای تو دارم حلقه در گوش

    چو قمری هست تا سر بر تن من

    بود طوق تو اندر گردن من
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد

    نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد

    حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک

    که سراپای وجودش همه سودا گیرد

    ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو

    گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد

    سر و بالای تو خوش می رود و می ترسم

    کآتش عشق من سوخته بالاگیرد

    هر که از تابش خورشید ندارد خبری

    خرده بر ذره شوریده شیدا گیرد

    بلبل از سبزه گل گرچه ندارد برگی

    نیست برگش که به ترک گل رعنا گیرد

    ساقیا باده علی رغم کسی ده، که به نقد

    خوشـی‌ امروز گذارد پی فردا گیرد

    سخن چون زلف لیلی شد مطول

    ملک مجنون و الفاظش مسلسل

    ز مـسـ*ـتی شد حکایت پیچ در پیچ

    نبود از خود خبر جمشید را هیچ

    پری رخ از طبق سرپوش می داشت

    میان جمع خود را گوش می داشت

    ملک آشفته بود از تاب زلفش

    ز مـسـ*ـتی دست زد بر شست زلفش

    شد از دست ملک خورشید در تاب

    بگردانید ازو گلبرگ سیراب

    سمن بوی و صبا جم را کشیدند

    سراسر جامه اش بر تن دریدند

    شکر گفتار بانگی زد برایشان

    شد از دست صبا چون گل پریشان

    صبا را گفت: «کو رفته ست از دست

    ز مـسـ*ـتی کس نگیرد خرده بر مـسـ*ـت

    خطا باشد قلم بر مـسـ*ـت راندن

    نشاید بر بزرگان دست راندن

    چه شد گر غرقه ای زد دست و پایی

    خلاص خویش جست از آشنایی

    از آن ساعت که مسکین غرقه میرد

    گرش ماری به دست آید بگیرد

    نشاید خرده بر جانان گرفتن

    به موئی بر فلک نتوان گرفتن

    ملک چون صبح، با پیراهن چاک

    بر خورشید نالان روی بر خاک

    عقیق از چرخ و در از دیده افشاند

    به آواز بلند این شعر می خواند
     
    بالا