فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بنام آنکه نامش حرز جان است

ثنایش بر تر از حد زبان است

انیس خلوت خلوت گزینان

جلیس مجلس تنها نشینان

شفا بخشنده دلهای بیمار

به روز آرنده شبهای تیمار

از او باد آفرین بر شاه جمشید

بدو فرخنده ماه روز خورشید

سرشک گرم رو را می دوانم

به صدق دل دعایت می رسانم

لیال الهجر طالت یا حبیبی

تو باری چونی آخر در غریبی؟

نسیمی نگذرد در هیچ مسکن

که همراهش نباشد ناله من

مرا جز غم ندیمی نیست حالی

عفی الله غم که از من نیست خالی

ز هجران تو هر دم می زنم آه

ز وصلت هر نفس صد لوحش الله

کجا رفت آن زمان کامرانی

زمان خوشـی‌ و عهد شادمانی؟

می و روی نگار و آب و مهتاب

تو پنداری که نقشی بود بر آب

دل من داشت خوش وقتی و خالی

تو گفتی بود خوابی یا خیالی

دو گل بودیم خوش در گلستانی

ندیم ما چو بلبل دوستانی

برآمد تند باد مهرگانی

پراکند آن نعیم بوستانی

چنین است ای عجب احوال عالم

گهی شادی فزاید، گاه ماتم

فلک می گشت خوش خوش جام بر ما

به شادی می گذشت ایام بر ما

نگین افسر ما بود خورشید

حباب ساغر ما بود ناهید

به پاکی چون گل از یک آب و یک گل

چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل

رفیقانی لطیف و خوب دیدار

چو مروارید در یک سلک هموار

که ناگه آن نظام از هم گشادند

گهرهایش ز یکدیگر فتادند

مرا غیر از خیالت کوست بر سر

نیاید آشنایی در برابر

سیاهی چند گردممست و خونخوار

چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار

به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست

هم آوازی مرا غیر از صدا نیست

شب و روزم چو ماه و مهر در تاب

نه روز آرام می گیرم نه شب خواب

چو اشکش آتش اندر دل فتاده

به سختی و درشتی دل نهاده

ز آه دل دل شب برفروزم

ز آهی خرمن مه را بسوزم

بود کآخر شود دلسوزی من

شب وصل تو گردد روزی من

مرو در غم که غم امد فراهم

که اندوه است و شادی هر دو با هم

مخورانده که اندوهت ز عسرست

که در پیش و پس عسری دویسرست

نه آخر هر شبی دارد نهاری؟

نه آید هر زمستان را بهاری؟

چه نتوانم که نزدیکت نشینم

طریقی کن که از دورت ببینم

دل زندانیی را شاد گردان

ز بندی بنده ای آزاد گردان

حدیثم را چو دُر میدار در گوش

مکن زنهار پندم را فراموش!

تو عهد صحبت ما خوار مشمار

که حق صحبت ما هست بسیار

صنم در نامه می کرد این غزل درج

به تضمین در غزل کرد این غزل خرج
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای باد صبحگاهی بادا فدات جانم

    در گوش آن صنم گو این نکته از زبانم

    ای آرزوی جانم در آرزوی آنم

    کز هجر یک حکایت در گوش وصل خوانم

    روزی که با تو بودم بد بخت همنشینم

    امروز کت به سالی روی چو مه نبینم

    دانی چگونه باشم در محنت حبیبم

    زآن پس که دیده باشی در دولتی چنانم

    با دل به درد گفتم کان خوشدلی کجا شد؟

    آخر مرا نگویی؟ دل گفت من ندانم؟

    خواهم که از جمالت حظی تمام یابم

    وز ساغر وصالت ذوقی رسد به جانم

    آری گرت بیابم روزی به کام یابم

    ورنه چنان که دانی در درد دل بمانم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در آن غمنامه چون داد سخن داد

    دل خود در میان نامه بنهاد

    بپیچید و نهادش پیش شکر

    که: «این غمنامه من پیش جم بر

    بگو او را اگر داری سر ما

    بیا امشب گذر کن بر در ما

    برین قصر است هندویی چو کیوان

    که هست او بر در خورشید تابان

    ز یزر قلعه بر بالا به دولاب

    همه شب بهر مستان می کشد آب

    بباید آمدن نزدیک آن دلو

    چو خورشیدی نشستن خوش در آن دلو

    دگر بار از مدار چرخ شاید

    که این دولاب ما در گردش آید

    بگویم تا در آرندت به دولاب

    شود باغ من از وصل تو سیراب

    ترا ای ،آب حیوان، چند جویم؟

    چه باشد گر تو باز آیی به جویم

    چو چرخ این یوسف زرین رسن را

    برآورد از چه مشرق به بالا

    دو بزم افروز خنیاگر چو ناهید

    برون رفتند شاد از پیش خورشید

    به شهرستان قیصر سر نهادند

    ملک را زان سعادت مژده دادند

    شکر بنهاد پیش شاه نامه

    ملک صد بار بوسیدش چو خامه

    به حرفی کز سواد نامه برخواند

    هزارش دامن زر بر سر افشاند

    بیاض کاغذش تعویض جان ساخت

    سوادش را سواد دیدگان ساخت

    ملک با دیده یکسان می نهادش

    روان زو می چکید آب از سوادش

    جهان چون در لباس شب روان شد

    ز سهمش روز در کنجی نهان شد

    چو زنگی سیه در سهمگین شب

    نهاد انگشتشان انگشت بر لب

    هوا پوشیده چشم زهره و ماه

    ز تاریکی کواکب کرده گم راه

    کواکب کرده پنهان از فلک چهر

    تو پنداری پرید از آسمان مهر

    زمین از آسمان پیدا نمی شد

    تو گفتی آسمان از جا همی شد

    به خواب اندر شده بهرام و ناهید

    همه شب بر سر ره چشم خورشید

    چو مه در جامه های شبروانه

    سوی دژ شد ملک آن شب روانه

    پیاده شکر و مهراب با شاه

    چو ناهید و عطارد در پی ماه

    بدان دژ متصل گشتند با خوف

    همی کردند گرد آن حرم طوف

    چو چشم جم سیاهی دید مهراب

    که از خندق به بالا می کشد آب

    ملک را گفت این آن وعده گاهست

    که شکر گفت و این شخص آن سیاه است

    ز بالا منتظر بر منظری ماه

    نهاده دیده امید بر راه

    سوادی دید دل دادش گوائی

    که خواهد دید از آنجا روشنائی

    چمان شد سوی دولاب آن سهی سرو

    روانی رفت چون خورشید در دلو

    فرود آمد به شاه آن آیت حسن

    چو ماه چارده در غایت حسن

    چو بارانی که شب از لطف باری

    فرو بارد به گلبرگ بهاری

    ملک خورشید را شب در هوا دید

    چو صبح صادق از شادی بخندید

    روان چون ماه شد در پایش افتاد

    گرفتش در کنار آن سروآزاد

    دو عاشق دستها در گردن هم

    بسی بگریستند از شادی و غم

    دو ماه مهربان، دو یار عاشق

    به شکل توأمان هر دو موافق

    ملک را گفت: «ای جان تن و هوش

    مرا یکبارگی کردی فراموش

    کجا شد آن همه میثاق و سوگند؟

    کجا رفت آن همه پیمان و پیوند؟

    چرا ای سرو ناز از ما بریدی؟

    مگر یاری دگر بر ما گزیدی؟

    ز پیش دوستانم راندی ای دوست

    بکام دشمنم بنشاندی ای دوست

    تو رسوا کرده ای در کوی و برزن

    همه راز مرا بر مرد و بر زن

    مرا از تخت و گنج و پادشاهی

    بر آوردی ، ازین بدتر چه خواهی؟

    تو همچون لاله و گل با پیاله

    چو بلبل من قرین آه و ناله
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مرا در جام خون دل مدام است

    برون زین می بر اهل دل حرام است

    می ام عشق است و جز سودای آن می

    گر آید در سرم، سودای خام است

    هر آنکس را که مهر دوست با جان

    مقابل نیست چون مه ناتمام است

    اگر کام تو آزار دل ماست

    بحمدالله دل ما دوستکام است

    شب تار من از روی تو روز است

    صباح خوشـی‌ از زلف تو شام است

    مرا چشم تو کرد از یک نظر مـسـ*ـت

    چه محتاج می و ساقی و جام است

    ملک چون ناز یار نازنین دید

    فرود آورد سر پایش ببوسید

    به زاری گفت: «ای جان جهانم

    گل باغ دل و سرو روانم

    جفا گفتی و حق بر جانب تست

    بلی کاندر وفا سخت آمدم سست

    تو این بند از برای من کشیدی

    تو این جور از جفای من کشیدی

    مرا گفتی که تا کی می پرستی

    مرا از چشم تست این عین مـسـ*ـتی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خراباتی و رند ست آشکارا

    چو بینم آن حریف مجلس آرا

    به بویش می کنم این مـسـ*ـتی از می

    وگر نه می چه در خوردست مارا؟

    به یادش خون خم خوردیم لیکن

    ستد از ما دل و دین خونبها را

    مرا گرد خم و خمخانه گشتن

    تویی مقصود میل تست ما را

    اگر وصلت نباشد خاک بر سر

    خم و خمـار در گل مانده پا را

    امر علی جدار دیار لیلی

    اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا

    و ما حب الدیار شغفن قلبی

    ولکن حب من سکن الدیارا

    چنین تقدیر بود و بودنی بود

    پشیمانی نمی دارد کنون سود

    ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم

    دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم

    چون میوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ

    تا عاقبت کار به خورشید رسیدم

    آمد که مرا در نظر خویش بسوزد

    یاری که چو پروانه بشمعش طلبیدم

    ای بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه

    چون دیده بگردیدم و چون اشک دویدم

    هر گوشه چشم خوشت از ناز جهانی است

    من در غمت از هر دو جهان گوشه گزیدم

    اخر نرسیدم به عقیق لب شیرین

    چندان که چو فرهاد دل کوه بریدم

    ملک را گفت مهراب ای خداوند

    دریغ است اینچنین در دانه در بند

    ازین شکر چرا در تنگ باشد؟

    چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟

    کنون تدبیر باید کرد ما را

    مگر این چشمه بگشاید ز خارا

    همی باید زدن بر آب صد رنگ

    بود کاید برون این دولت از سنگ

    چو زر دارد به غایت دوست افسر

    چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر

    زر بسیار باید خرج کردن

    در آن احوال خود را درج کردن

    مگر افسر به گوهر سر در آرد

    به گوهر کار ما چون زر بر آرد

    شدست این در جهان مشهور باری

    که بی زر بر نیاید هیچ کاری

    از آن گل در کنار دوستانست

    که گل را دایماً زر در میان است

    دم صبح از پی آنست گیرا

    که در کامش زر سرخ است پیدا»

    ملک چون این سخن بشنید از وی

    بدو گفتا که: » ای یار نکو پی

    به هر کنجی مرا گنجیست مدفون

    پر از لعل نفیس و در مکنون

    کنیزی نیز دارم نام شاهی

    ازو بستان گهر چندان که خواهی

    گهر می ریز هم بالای افسر

    به زر در گیر سر تا پای افسر»

    چو دید اندر سخن خورشید را گرم

    ملک چون موم شد یکبارگی نرم

    ز مرغان هیچ می نشنید گوشی

    جز آواز خروسی در خروشی

    همه شب هر دو جام وصل خوردند

    ز دم سردی صبح اندیشه کردند

    ملک در نیم شب آهی بر آورد

    فرو خواند این رباعی از سر درد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    امشب که شبم به وصل تو می گذرد،

    دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،

    بر روی هوا بگستران تا ناگاه

    زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد

    بوصف الحال خورشید دل افروز

    دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز

    امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،

    بنشینم و داد خوش از او بستانم

    ور صبح نفس زند ز آه سحری

    برخیزم و شمع صبح را بنشانم

    چو جم بشنید نظم همچو آبش

    فرو خواند این رباعی در جوابش

    امشب شب آنست که دل چیره شود

    وز عشرت ما چشم فلک خیره شود

    گر صبح گریبان شب تار درد

    آیینه خوشـی‌ عاشقان تیره شود.

    ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد

    از آن یک خنده شب را منفعل کرد

    شب هندو معنبر زلف بر بست

    ز جای خویشتن خورشید بر جست

    گرفت آن ماه تابان را در آغـ*ـوش

    چو زلف آوردش اندر گردن و گوش

    لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت

    به گوهر قطعه یاقوت را سفت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    شب دوشین بت نوشین لب من

    چو می کرد از برم عزم جدایی

    بدان تاریکی اش در برگرفتم

    چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،

    چو آخر داشتی با آشنایان

    سر بیگانگی و بیوفایی ،

    میان آشنایان روز اول

    چه بودی گر نبودی آشنایی

    ملک بوسید پای یار مهوش

    سبک از آب زد نقشی بر اتش

    برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش

    به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:

    به وقت صبح کآن خورشید بد مهر

    روانه گشت و می شد در عماری

    نقاب عنبرین از لاله برداشت

    ز سنبل برگ سوسن کرد عاری

    به نرگس کرد سوی من اشارت

    که چون تو بیش از این فرصت نداری

    تمتع من شمیم عرار نجد

    فما بعد العشیه من عراری

    چمان شد بر لب آب آن سهی سرو

    به جای آب ، یوسف رفت در دلو

    دگر بار آن مقنع ماه دلکش

    فتاد از چرخ گردان در کشاکش

    ز چاه مصر شد تا چاه کنعان

    چنین باشد مدار چرخ گردان

    چو خورشید بلند عالم آرا

    توجه کرد از آن پستس به بالا

    صباحی گشت تاری روز جمشید

    که رفتش بر سر دیوار خورشید

    پریشان از جفای گردش دهر

    ز پای قلعه سر بنهاد در شهر

    ز هر جنـ*ـسی متاعی کرد پیدا

    ز لعل و گوهر و دیبای زیبا

    به مهراب جهان گردیده بسپرد

    که: «پیش افسر این می بایدت برد

    به افسر گو که این دیبا و گوهر

    ز چین بهرم فرستادست مادر

    اگر چه نیست حضرت را سزاوار

    در آن درگه به شوخی کردم این کار»

    بر افسر شد آن صورتگر چین

    ز هر جنـ*ـسی حدیثی داشت رنگین

    سخن در درج گوهر درج می کرد

    حکایت را به گوهر خرج می کرد

    به هر دیبا حدیثی نغز می گفت

    به تحسین در زه در گوش می سفت

    هزارش قطعه بود از لعل و گوهر

    نهاد آن یک به یک در پیش افسر

    ز هر جنـ*ـسی برای افسر آورد

    برش هر روز نقدی دیگر آورد

    کنیزان را زر و پیرایه بخشید

    به لالایان لؤلؤ مایه بخشید

    شدی مهراب گـه گـه نزد بانو

    سخنها راندی از هر نوع با او

    دمی گفتی صفات حسن جمشید

    رسانیدی سخن را تا به خورشید

    گـه از قیصر گـه از فغفور گفتی

    گـه از نزدیک و گـه از دور گفتی

    چنان با مهر مهراب اندر آمیخت

    که طوق شوق او در گردن آویخت

    شبی در خوشی ترین وقتی و حالی

    به افسر گفت: «من دارم سوالی

    ز خورشی آن مه تابان چه دیدی

    کزو یکبارگی دوری گزیدی؟

    بود فرزند مقبل دیده را نور

    نشاید کرد نور از چشم خود دور

    چنان شمعی تو در کنجی نشانی

    کجا یابی فروغ شادمانی ؟

    چنان شمعی کسی بی نور دارد؟

    چنان روحی کس از خود دور دارد؟

    چو خورشید تو باشد در چه غم

    به دیدار که خواهی دید عالم؟

    پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان

    چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب

    ز شبنم داد برگ لاله را آب

    به پاسخ گفت: «ای جان برادر

    مرا هست از فراقش جان پر آذر

    ولیکن چون کنم کان سرو مهوش

    چو دوران است ناهموار و سرکش

    چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست

    ولی یک ذره در رویش حیا نیست

    به می پیوسته آب روی ریزد

    چو نرگس مـسـ*ـت خفته، مـسـ*ـت خیزد

    بنامیزد سهی سرویست آزاد

    هوای دل سرش را داده بر باد

    نگاری دلکش است از دست رفته

    شکاری سرکش است از شست رفته

    چو گل در غنچه باید دختر بکر

    در دل بسته بر اندیشه و فکر

    کند پنهان رخ از خورشید و از ماه

    نباشد باد را در پرده اش راه

    اگر در گوشش آید بانگ بلبل

    برآشوبد دلش از پرده چون گل

    اگر با بکر گردد باد دمساز

    برو چون گل بدرد پرده راز

    از آن پس سر به رسوائی کشد کار

    نهد راز دلش بر روی بازار

    نماند در جوانی رنگ و بویش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بدو مهراب گفت ای افسر روم

    به تو آباد باد این کشور روم

    کنون در زیر این پیروزه چادر

    کسی را نیست چون خورشید دختر

    کسی دانم به تنهایی نسازد

    که تنهایی خدا را می برازد

    ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت

    خدایست آنکه بی یار است و بی جفت

    درین نه پرده پیروزه پیکر

    زن از خورشید عذرا نیست برتر

    به هر ماهی شبانروزی به خلوت

    کند در خانه ای با ماه صحبت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن شنیدستی که اربـاب تجارت گفته اند

    مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور

    مایه شر و فساد اهل عالم دختر است

    گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور

    خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا

    یا کنار شوی باید یا میان خاک گور

    مهی بگزین و جفتش ساز با خور

    طلب کن بهر وی شویی فراخور

    چو افسر دیدکان در غنچه راز

    بدو خواهد نمودن راز دل باز

    دمی خوش چون صبا می کرد درکار

    در آورد این سخن او را به گفتار

    جوابش داد کای صورتگر چین

    سخنهایت همه خوب است و شیرین

    همانا نامزد گشت آن گل اندام

    به شادیشاه، پور خسرو شام

    مرا امروز قیصر مژده ای داد

    که فردا می رسد از راه داماد

    نه من خواهم این وصلت نه دختر

    نمی دانم چه خواهد کرد اختر

    مرا چون دل دهد کان روشنایی

    کند روزی ز چشم من جدایی؟

    سخن را بر سخندان باز شد در

    زبان بگشاد مهراب سخنور

    زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند

    تو با شخصی گزین خویشی و پیوند

    که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی

    نه گاهی همچو موم و گاه چون روی

    شما را این صنم جانست در تن

    کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»

    بدانست افسر رومی که بر چیست

    مراد از گفتن مهراب بر کیست

    سخن پرسید باز از حال جمشید

    که: «با من باز گوی احوال جمشید

    بیا اصلش بگو تا از کیانست

    که با فرو فرهنگ کیانست

    یقین دانم که او بازارگان نیست

    که او را شیوه بازاریان نیست

    قدم یک ره ز کژی بر کران نه

    حکایت راست با من در میان نه

    برافکند از طبق مهراب سرپوش

    برون زد دیگ رازش را ز سر جوش

    چو مهراب این حکایت را فرو خواند

    خجل گشت افسرو حیران فرو ماند

    زمانی خیره گشت از حال جمشید

    فرو شد ساعتی در فکر خورشید

    سخن باز از سخن گستر نپرسید

    از آن خاموشی اش مهراب ترسید

    زمانی منفعل بنشست و برخاست

    از آن خلوت بر جمشید شد راست

    که: «شاها درج دل را برگشادم

    بر افسر در پنهان عرضه دادم

    دوا زهر هلاهل بود، خوردم

    علاج آخرین داغ است ، کردم

    فکندم کشتیی در بحر خونخوار

    ندانم چون برآید آخر کار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ما رقمی می کشیم تا به چه خواهد کشید

    ما هوسی می پزیم تا به چه خواهد رسید»
    ***

    ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب

    کزین معنی شود خورشید در تاب!

    تو چون روز از چه کردی راز پیدا

    دریدی پرده همچون صبح شیدا

    ملک پر کینه شد از گفت مهراب،

    به نزد افسر آمد رفته در تاب

    گمان می برد کو رنجیده باشد

    ز مهر جم دلش گردیده باشد

    چو دید از دور جم را پیش خود خواند

    بر تخت خودش نزدیک بنشاند

    بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟

    چه شد کز ما جدایی می نمایی؟

    به دیدار تو هستیم آرزومند

    به گفتار تو مب باشیم خرسند

    نداری با هواداران ارادت

    مگر در چین چنین بوده ست عادت؟

    ملک روی زمین بوسید و برخاست

    به هر وجهی ز بانو عذرها خواست

    ز ساقی جام جان افروز می خواست

    به ناز و نوش مجلس را بیاراست

    به مجلس شکر و شهناز را خواند

    حریفان خوش دمساز را خواند

    چو مجلس گرم گشت از آتش می

    شکر در اهل خود زد آتش نی

    ملک را یاد آن شب آتش افروخت

    به شهناز این رباعی را در آموخت
     
    بالا