متون ادبی کهن «مصیبت‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بود برنائی بغایت کاردان

تیز فهم و زیرک و بسیار دان

از شره پیوسته در تحصیل بود

سال تا سالش دو شب تعطیل بود

با همه خلق جهان کاری نداشت

کار جز تعلیق و تکراری نداشت

بود روشن چشم استادش ازو

زانکه الحق نیک افتادش ازو

هم ز شاگردانش افزون داشتی

هم سخن با او دگرگون داشتی

داشت استادش بزیر پرده در

یک کنیزک همچو خورشیدی دگر

تنگ چشمی دلبری جان پروری

عالم آرائی عجایب پیکری

صورتی از پای تا سر جمله روح

لطف در لطف و فتوح اندر فتوح

هم بشیرینی شکر را کرده بند

هم بتلخی هر ترش را کرده قند

دو کندش بر زمین افتاده بود

نه ز قصدی خود چنین افتاده بود

از دو لعل او شکر میریختی

طوطیان را بال و پر میریختی

از دو چشمش تیر بیرون میشدی

کشته خون آلود در خون میشدی

چشم این شاگرد بروی اوفتاد

گفت من شاگردم و او اوستاد

در جهان استاد نیست اکنون کسم

این زمان شاگردی این بت بسم

گر بگوید درس عشقم اوستاد

بر ره شاگرد خواهم اوفتاد

ور نخواهد گفت درس عشق باز

من نخواهم کرد درسی نیز ساز

روز و شب در عشق آن بت اوفتاد

کرد کلی ترک درس و اوستاد

شد چو شاخ زعفران از درد او

گشت هم رنگ زریری زرد او

عشقش آمد عقل او در زیر کرد

گر دلی داشت او زجانش سیر کرد

گرچه بسیاری بدانش داد داد

ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد

علم خوانی کبر و غوغا آورد

عشق ورزی شور و سودا آورد

هرکه را بی عشق علمی راه داد

علم او را حب مال وجاه داد

عاقبت یکبارگی بیمار شد

بند بندش کلبهٔ تیمار شد

آنچه او را با کنیزک اوفتاد

واقف آنگشت آخر اوستاد

از سر دانش بحیلت قصد کرد

از دودست آن کنیزک فصد کرد

مسهلی دادش که در کار آمدش

بعد ازان حیضی پدیدار آمدش

آن کنیزک شد چو شاخ خیزران

گشت گلنارش چو برگ زعفران

نه نکوئی ماند در دیدار او

نه طراوت ماند در رخسار او

از جمالش ذرهٔ باقی نماند

آن قدح بشکست و آن ساقی نماند

قرب سی مجلس که دارو خورده داشت

جمله در یک طشت بر هم کرده داشت

خون فصد و حیـ*ـض هم در طشت بود

تا بسر آن طشت درهم گشت بود

خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند

وز پس پرده کنیزک را بخواند

اول آن شاگرد را چون جای کرد

آن کنیزک پیش او بر پای کرد

چون بدید آن مرد برنا روی او

نیز دیگر ننگرست از سوی او

در تعجب ماند کان زیبا نگار

چون چنین بی بهره شد از روزگار

سردئی از وی پدیدار آمدش

گرمی تحصیل در کار آمدش

آن همه بیماری او باد گشت

از کنیزک تا ابد آزاد گشت

چون بدید استاد آزادی او

بر غمش غالب شده شادی او

گرمی شاگرد زیرک گشت سرد

جانش از عشق کنیزک گشت فرد

گفت تا آن طشت آوردند زود

سرگشاده پیش او بردند زود

گفت ای برنا چه کارت اوفتاد

بیقراری شد قرارت اوفتاد

آن همه در عشق دل گرمیت کو

وانهمه شوخی و بی شرمیت کو

روز و شب بود این کنیزک آرزوت

سربرآر از پیش و اینک آرزوت

روی تو از عشق او زرد از چه شد

وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد

تو همانی و کنیزک نیز هم

لیک کم شد از وی این یک چیزهم

آنچه دور از روی تو کم گشت ازو

درنگر اینک پرست این طشت ازو

چون جدا گشت از کنیزک این همه

سرد شد عشق تو اینک این همه

بر کنیزک باد میپیمودهٔ

در حقیقت عاشق این بودهٔ

تو بره در بی فراست آمدی

عاشق خون ونجاست آمدی

حالی آن شاگرد مرد کار شد

توبه کرد وبا سر تکرار شد

چون توحمال نجاست آمدی

از چه در صد ریاست آمدی

کار تو گر مملکت راندن بود

ور ره تو علم دین خواندن بود

چون برای نفس باشد کار تو

از سگی در نگذرد مقدار تو
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در رهی میشد سنائی بیقرار

    دید کناسی شده مشغول کار

    سوی دیگر چون نظر افکند باز

    یک مؤذن دید در بانگ نماز

    گفت نیست این کار خالی از خلل

    هر دو را میبینم اندر یک عمل

    زانکه هست این بیخبر چون آن دگر

    از برای یک دومن نان کارگر

    چون برای نانست کار این دو خام

    هر دو را یک کار میبینم مدام

    بلکه این کناس در کارست راست

    وان مؤذن غرهٔ روی و ریاست

    پس درین معنی بلاشک ای عزیز

    از مؤذن به بود کناس نیز

    تا تو با نفسی و شیطانی ندیم

    پیشه خواهی داشت کناسی مقیم

    گردرخت دیو از دل برکنی

    جانت را زین بند مشکل برکنی

    ور درخت دیو میداری بجای

    با سگ و با دیو باشی هم سرای
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مرگ را مردی بجان مشتاق شد

    پیش خواجه بوعلی دقاق شد

    گفت من از دست شیطان رجیم

    می ندارم ذرهٔ از مرگ بیم

    هر دمم جان گوئیا شیطان برد

    مرگ نیکوتر بود گر جان برد

    خواجه گفت ای چاره خواه نیکبخت

    در سرایت از میان بر کن درخت

    تا برو گنجشگ ننشیند دگر

    بی درختت دیو کی بیند دگر

    تا درونت آشیان دیو هست

    دایمت ازدیو سر کالیو هست

    چون بسوزی آشیان دیو پاک

    دیو را با تو چه کار ای دردناک
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سالک آمد پیش شیطان رجیم

    گفت ای مردود رحمن و رحیم

    ای در اول مقتدای خواندگان

    وی در آخر پیشوای راندگان

    ای بیک بیحرمتی مفتون شده

    وی بیک ترک ادب ملعون شده

    هفتصد باره هزاران سال تو

    جمع کردی سر حال و قال تو

    قال تو اغلال شد حالت محال

    مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال

    گر جرس جنبان دولت بودهٔ

    چون جرس اکنون همه بیهودهٔ

    نیست کس از تو مصیبت دیده تر

    خشک لب بنشین مدام ودیده تر

    در بهشت عدن بودی اوستاد

    کار تو با قعر دوزخ اوفتاد

    آنچنان بوده چنین چون آمدی

    دی ملک امروز ملعون آمدی

    آتش کفر تو در دین اوفتاد

    در همه عالم کرا این اوفتاد

    چون فرشته خویش را دانی دلیر

    دیوی تو آشکار آمد نه دیر

    ای فرشته دیو مردم آمدی

    در پری جفتی چو کژدم آمدی

    گر بسی بر دیگران فرقت نهند

    هم کلاه دیو برفرقت نهند

    هم دل مؤمن تو داری در دهان

    هم توئی با خون دل در رگ روان

    هم ز ماهی جایگه تا مه تراست

    هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست

    چون جهانی درگرفتی پیش تو

    آگهم گردان ز کار خویش تو

    گر رهی دزدیده داری سوی گنج

    شرح ده تا من برون آیم ز رنج

    زین سخن ابلیس در خون اوفتاد

    آتشش از سـ*ـینه بیرون اوفتاد

    گفت اول صد هزاران سال من

    خوردهام این جام مالامال من

    تا بآخر جام کردم سرنگون

    درد لعنت آمد از زیرش برون

    در دو عالم نیست از سر تا بپای

    هیچ جائی تا نکردم سجده جای

    بس که بر ابلیس لعنت کردمی

    خویشتن را شکر نعمت کردمی

    من چه دانستم که این بد میکنم

    روز تا شب لعنت خود میکنم

    ناگهی سیلاب محنت در رسید

    پس شبیخونی ز لعنت در رسید

    صد هزاران ساله اعمالم که بود

    در عزازیلی پر وبالم که بود

    جمله را سیلاب لعنت پیش کرد

    تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد

    لاجرم ملعون و نافرمان شدم

    گر فرشته بودهام شیطان شدم

    آنکه اول حور را همخوابه کرد

    این زمانش دیو در گرمابه کرد

    پای تا سر عین حسرت گشتهام

    در همه آفاق عبرت گشتهام

    گر تو از من عبرتی گیری رواست

    ور بکاری نیز میآئی خطاست

    صد جهان رحمت چرا بگذاشتی

    راه لعنت بی خبر برداشتی

    من ز لعنت دارم الحق دور باش

    تو نداری تاب لعنت دور باش

    سالک آمد پیش پیر رهبران

    قصهٔ برگفت صد عبرت در آن

    پیر گفتش هست ابلیس دژم

    عالم رشک و منی سر تا قدم

    زانکه گفتندش که ای افتاده دور

    چون شدی در غایت دوری صبور

    گفت دور استادهام تیغی بدست

    باز میرانم از آن درهر که هست

    تا نگردد گرد آن در هیچکس

    در همه عالم مرا این کار بس

    دور استادم دودیده همچو میغ

    زانکه آن رویم بخویش آید دریغ

    دور استادم که نتوانم که کس

    روی او بیند به جز من یک نفس

    دور استادم که من در راه او

    نیستم شایستهٔ درگاه او

    دور استادم نه پا نه سر ازو

    چون بسوزم دور اولیتر ازو

    دور استادم ز هجران تیره حال

    چون ندارم تاب قرب آن وصال

    گرچه هستم راندهٔ در گاه او

    سر نه پیچم ذرهٔ از راه او

    تانهادستم قدم در کوی یار

    ننگرستم هیچ سو جز سوی یار

    چونشدم با سر معنی هم نفس

    ننگرم هرگز سر موئی بکس
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن شنودی تو که مردی از رجال

    کرد از ابلیس سرگردان سؤال

    گفت فرمودت خداوند ودود

    از چه آدم را نکردی آن سجود

    گفت میشد صوفئی در منزلی

    بود در مهد بزر سنگین دلی

    ماه روئی دختر سلطان عهد

    برفتاد از باد ناگه پیش مهد

    چشم صوفی بر جمال اوفتاد

    آتشی در پر و بال او فتاد

    دید روئی کافتابش بنده بود

    صبح صادق را از آن لب خنده بود

    در دل آن صوفی شوریده حال

    آتشی بس سخت افکند آن جمال

    عشق آن سلطان سر جادو پرست

    در دل صوفی بسلطانی نشست

    هر زمانش درد دیگر تازه کرد

    دست کاریهای بی اندازه کرد

    دل نبود از عشق در فرمان او

    دل شد و برخاست آمد جان او

    دختر القصه ازو آگاه شد

    پیش مهدش خواند تا همراه شد

    گفت ای صوفی چرا حیران شدی

    این چه افتادت که سرگردان شدی

    گفت صوفی را نباشد جز دلی

    دل تو بردی اینت مشکل مشکلی

    عشق تو دل برد و جان میخواهدم

    جان ره عشقت نشان میخواهدم

    شور ما از ماه تا ماهی رسید

    هین اگر فریاد می خواهی رسید

    گر توام درمان کنی من جان برم

    نی بجان تو که گر درمان برم

    دخترش گفتا که چندینی مگوی

    وصل من در پرده چندینی مجوی

    گرچه شیرینی و نیکوئیم هست

    در فشانی در سخن گوئیم هست

    گر به بینی خواهرم را یک زمان

    تیر مژگانش کند پشتت کمان

    آنچه آن را صوفیان گویند آن

    از جمال خواهرم جویند آن

    گر تو هستی صوفی اکنون آن طلب

    ورنه مردی هـ*ـر*زه گوئی نان طلب

    بنگر اکنون گر نداری باورم

    کز پسم میآید اینک خواهرم

    گر ببینی روی آن زیبا نگار

    ننگری در روی چون من صد هزار

    بنگرست آخر ز پس آن سست عهد

    تا فرو افکند دختر پیش مهد

    گفت اگر عاشق بدی یک ذره او

    کی شدی هرگزبغیری غره او

    صوفی پخته نبود او خام بود

    مرد دم بود او و مرغ دام بود

    خوش بود در عشق من گشتن تباه

    پس بروی دیگری کردن نگاه

    این چنین کس را ادب کردن نکوست

    سر فرو افکندن از گردن نکوست

    ظن چنان بردم که بس چست آمد او

    امتحانش کردم و سست آمد او

    خادمی را خواند و گفتا تن بزن

    زود صوفی را ببر گردن بزن

    تا کسی در عشق چون من دلنواز

    ننگرد هرگز بسوی هیچ باز

    قصهٔ ابلیس و این قصه یکیست

    می ندانم تا کرا اینجا شکیست

    گرچه مردودست هم نومید نیست

    لعنت او را گوئیا جاوید نیست

    گرچه این دم هست نومیدیش کار

    در امیدی میگذارد روزگار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بامدادی رفت ابلیس لعین

    تا بدرگاه نبی العالمین

    هم ز سلمان هم ز حیدر بارخواست

    برنیامد کوژ رورا کار راست

    گفت پیغامبر که او را بار نیست

    گو برو کو را بر من کار نیست

    کی بود ابلیس ملعون مرد من

    یا تواند دید هرگز گرد من

    عاقبت جبریل میآمد دوان

    گفت ره ده آن لعین را یک زمان

    تا غم مهجوری خود گویدت

    حال درد دوری خود گویدت

    راه دادش سید و صدر انام

    چون درآمد کرد سید را سلام

    گفت میدانم که نوشت باد نوش

    این که تو رفتی سوی معراج دوش

    سیدش گفتا که رفتم ای لعین

    گفت دیدی عرش رب العالمین

    گفت دیدم عرش و کرسی و فلک

    جملهٔ اسرار و آیات ملک

    گفت دیدی عرش را از دست راست

    گفت دیدم عالم نور و نواست

    گفت دیدی بر چپ عرش اله

    وادی منکر بیابانی سیاه

    گفت دیدم دور بود از راه من

    گفت بود آن دشت مجلس گاه من

    گفت دیدی آن علم را سرنگون

    آن علم آن منست ای رهنمون

    گفت دیدی منبر بشکسته را

    حق نهاده بود این دل خسته را

    منبرم آن بود مجلس گفتمی

    خویش را زر خلق را مس گفتمی

    از ملایک هفتصد ره صد هزار

    زیر آن منبر گرفتندی قرار

    من روایت از خدا میکردمی

    یک بیک را آشنا میکردمی

    من چه دانستم که بیگانه منم

    عاقل ایشانند و دیوانه منم

    ظن چنان بردم که هستم دولتی

    بیخبر بودم ز طوق لعنتی

    لعنتی را پنج حرف آمد شمار

    لام و عین ونون و تا و یا کنار

    دوش سلطانی که معراجت نهاد

    از لعمرک بر سرت تاجت نهاد

    پنج حرف آمد لعمرک ای عزیز

    لام و عین و میم و راو کاف نیز

    پنج آن تست و پنج آن منست

    راحت آن تست و رنج آن منست

    طوق من پنجست و تاج تست پنج

    آن من خاکست و آن تست گنج

    گرچه هستی هم رسول و هم امین

    طوق من میبین و ایمن کم نشین

    زانکه من هرچند هستم هیچ چیز

    تاج تو بینم نیم نومید نیز

    من نیم نومید تو ایمن مباش

    بی نیازی مینگر ساکن مباش

    منصبی کاغاز کار ابلیس داشت

    قدر آن نشناخت ازان سر میفراشت

    چون ازان منصب بخاک افتاد خوار

    قدر دان شد لیک داداز دست کار

    دیدهٔ خورشید بین خیره بود

    آب چون بر در رود تیره بود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    صاحب اطفالی ز غم میسوختی

    خار کندی تا شب و بفروختی

    بود بس درویش و پیر و ناتوان

    مانده در اطفال و در جفتی جوان

    تا که نشکستی تنش صد ره نخست

    دست کی دادیش یک نان درست

    خانهٔ او در میان دشت بود

    ناگهی موسی برو بگذشت زود

    دید موسی را که میشد سوی طور

    گفت از بهر خداوند غفور

    از خدا در خواه تا هر روزیم

    میفرستد بی زحیری روزیم

    زانکه تا یک گرده دستم میدهد

    دور گردون صد شکستم میدهد

    خار باید کند هر روزی مرا

    تا بدست آید مگر روزی مرا

    از خدای خویش آن میبایدم

    کز سر فضلی دری بگشایدم

    چون بشد موسی و با حق راز گفت

    قصهٔ آن پیر عاجز باز گفت

    حق تعالی گفت هرچه آن پیر خواست

    هیچدر دنیا نخواهد گشت راست

    لیک دو حاجت که من میدانمش

    گر بخواهد آن روا گردانمش

    باز آمد موسی و گفت از خدا

    نیست جز دو حاجتت اینجا روا

    چون دوحاجت امرت آمد از اله

    غیر دنیا هرچه میخواهی بخواه

    مرد شد در دشت تا خار آورد

    وآن دو حاجت نیز درکار آورد

    پادشاهی از قضا در دشت بود

    بر زن آن خارکش بگذشت زود

    صورتی میدید بس صاحب جمال

    در صفت ناید که چون شد در جوال

    شاه گفتا کیست او را بارکش

    آن یکی گفتا که پیری خارکش

    شاه گفتا نیست او در خورد او

    کس نمیدانم به جز خود مرد او

    در زمان فرمود زنرا شاه دهر

    تا که در صندوق بردندش بشهر

    چون نماز دیگری آن خارکش

    سوی کنج خویش آمد بارکش

    دید طفلان را جگر بریان شده

    در غم مادر همه گریان شده

    باز پرسید او که مادرتان کجاست

    قصه پیش پیر برگفتند راست

    پیر سرگردان شد و خون میگریست

    زانکه بی زن هیچ نتوانست زیست

    گفت یا رب بر دلم بخشودهٔ

    وین دوحاجت هم توام فرمودهٔ

    یا رب آن زن را تو میدانی همی

    این زمان خرسیش گردانی همی

    گفت این و رفت با عیشی چو زهر

    از برای نان طفلان سوی شهر

    شاه چون با شهر آمد از شکار

    گفت آن صندوق ای خادم بیار

    چون در صندوق بگشادند باز

    روی خرسی دید شاه سرفراز

    گفت گوئی او پری دارد مگر

    هر زمانش صورتی باشد دگر

    هین برید او را بجای خویش باز

    تا مگر بر ما پری ناید فراز

    خارکش در شهر چون بفروخت خار

    نان خرید و سوی طفلان رفت زار

    دید خرسی را میان کودکان

    در گریز از بیم او آن طفلکان

    خارکش چون خرس را آنجا بدید

    گفتیی صد تشنه یک دریا بدید

    گفت یا رب حاجتی ماندست و بس

    همچنانش کن که بود او این نفس

    خرس شد حالی چنان کز پیش بود

    در نکوئی گوئیا زان بیش بود

    چون شد آن اطفال را مادر پدید

    هر یکی را دل ز شادی بر پرید

    مرد را چون آن دو حاجت شد روا

    آمد آن فرتوت غافل در دعا

    ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس

    کرد حق را شکرهای بی قیاس

    گفت یارب تا نکو میداریم

    قانعم گر همچنین بگذاریم

    پیش ازین از ناسپاسی میگداخت

    قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سالک دلدادهٔ بیدل دلیر

    پیش جن آمد ز جان خویش سیر

    گفت ای پوشیده از غیرت جمال

    خیمهٔ خاص تو از خدر خیال

    تو چو جان از انس پنهان آمدی

    نه غلط کردم تو خود جان آمدی

    مصطفی را لیلةالجن دیدهٔ

    قصهٔ ثقلین ازو پرسیدهٔ

    انس جان انس و جان دانستهٔ

    در نهان سرجهان دانستهٔ

    از لطافت نامدی در غور جسم

    جان رود در جسم و جان داری تو اسم

    پیش از آدم بعالم بودهٔ

    تا بعهد مصطفی هم بودهٔ

    سورتی و سورتی قرآن تراست

    هر زفانی در دهن گردان تراست

    هر زفانی مختلف کان در جهانست

    هم بدانی هم بدان حکمت رواست

    گر هنر بخشند وگر عیبت دهند

    بازگوئی آنچه از غیبت دهند

    قبهٔ ملک سلیمان دیدهٔ

    حل وعقد درد ودرمان دیدهٔ

    حصهٔ ثقلین تکلیف آمدست

    گاه دوزخ گاه تشریف آمدست

    در دو عالم کار ایشان را فتاد

    کانچه افتاد انس را جان رافتاد

    آدمی را چون توانی اوفکند

    هم توانی نیز ازو برداشت بند

    بستهٔ بند خودم بندم گشای

    سوی سر حق دری چندم گشای

    پیش تو بر بوی آن زین آمدم

    راستی خواهی بجان زین آمدم

    جن چو بشنود این سخن جانش نماند

    یک پری گوئی مسلمانش نماند

    گفت آخر من پری جفت آمده

    ره بمردم جسته در گفت آمده

    گر سخن گویم زفان او بود

    هرچه گویم حال جان او بود

    گرچه عمری و جهانی دیدهام

    قوت و قوت ز استخوانی دیدهام

    هر زمان در خط و در خوابم کنند

    وز فسون درشیشهٔ آبم کنند

    آتش من چون بود آب شما

    من نیارم لحظهٔ تاب شما

    لاجرم بی صبر و بی آرام من

    زود سر بر خط نهم ناکام من

    گـه بود کز نور شرع و نور غیب

    گاه گویم از هنر گاهی ز عیب

    لیکن این رازی که میجوئی تو باز

    هرگز از غیبم نبود این شیوه راز

    روزگار خویش و من چندی بری

    درگذر چون نیست این کار پری

    سالک آمد پیش پیر کار ساز

    آنچه پیش آمد ز جنش گفت باز

    پیر گفتش تا که گشتم رهنمون

    فعل مس الجن میبینم جنون

    هرکرا بوی جنون آمد پدید

    همچو گوئی سرنگون آمد پدید

    هرکه او شوریده چون دریا بود

    هرچه گوید از سر سودا بود

    چون بگستاخی رود ز ایشان سخن

    مرد چون دیوانه باشد رد مکن
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گفت با مجنون شبی لیلی براز

    کای بعشق من ز عقل افتاده باز

    تا توانی با خرد بیگانه باش

    عقل را غارت کن و دیوانه باش

    زانک اگر تو عاقل آئی سوی من

    زخم بسیاری خوری در کوی من

    لیک اگر دیوانه آئی در شمار

    هیچکس را با تو نبود هیچ کار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود مجنونی عجب نه سر نه بن

    کز جنون گستاخ میگفتی سخن

    زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد

    این مگوی و گرد گستاخی مگرد

    بس خطاست این ره که میجوئی مجوی

    هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی

    گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست

    هرچه آن دیوانه گوید آن رواست

    گر سخنهای خطا باشد مرا

    چون نیم عاقل روا باشد مرا

    هیچ عاقل را نباشد یارگی

    کو بپردازد دلی یکبارگی

    با جنون از بهر او در ساختم

    تادلم یکبارگی پرداختم

    عاقلان را شرع تکلیف آمدست

    بیدلان را عشق تشریف آمدست

    تو برو ای زاهد و کم گوی تو

    مرد نفسی زر طلب زن جوی تو

    بیدلان را با زر و با زن چکار

    شرع را و عقل را با من چکار
     
    بالا