متون ادبی کهن «مصیبت‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
گفت آن دیوانه با عیشی چو زهر

روز عیدی بود بیرون شد ز شهر

دید خلقی بی عدد آراسته

هر یک از دستی دگر برخاسته

او میان جمله میشد بی خبر

ژندهٔ در بر برهنه پا و سر

آرزو کردش که چون آن خلق راه

جامهٔ نو باشدش در عیدگاه

رفت القصه سوی ویرانهٔ

پس خوشی آغاز کرد افسانهٔ

در دعا آمد که ای دانای راز

جامه و نان مرا کاری بساز

چون بروز عید آن میخواستی

کاین جهان خلق را آراستی

من چو خلقان نیز جان دارم ببین

نه لباسی ونه نان دارم ببین

نقد کن عیدی برای چون منی

کفشی و دستاری و پیراهنی

گر دهیم این هرچه گفتم ماحضر

می نخواهم هیچ تاعید دگر

گر چه بسیاری بگفت آن بیقرار

می نشد چیزی که میخواست آشکار

گفت دستاریم کن این لحظه راست

جامه و کفشم اگر ندهی رواست

مدبری بر بام آن ویرانه بود

این سخن بشنود از دیوانه زود

ژنده دستاریش بود اندر جهان

سوی او انداخت و از وی شد نهان

چون بدید آن ژنده مجنون از شگفت

گشت سودائی و صفرا درگرفت

زود در پیچید نومید و اسیر

سوی بام انداخت گفتا هین بگیر

این چو من دیوانه چون بر سر نهد

جبرئیلت را ده این تادر نهد

عاقلی گر گوید این شیوه سخن

هم بشرعش حد زن و هم زجر کن

این سخن گر عاقلی گوید خطاست

لیکن از دیوانه و عاشق رواست

این سخن دیوانگان را خوش بود

عاشقان را گرمی و آتش بود
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    موسی عاشق امام غرب و شرق

    چون همه تن بودش اندر عشق غرق

    بر زمین زد لوح توریت و شکست

    کرد محکم ریش هارون را بدست

    چون زعشق افتاد آمد راستش

    حق نه این کرد ونه زان وا خواستش

    تا بدانی کانچه عاشق را رواست

    گر کسی دیگر روادارد خطاست

    گـه بود کان یک سخن گستاخ وار

    از بسی طاعت فزون آید بکار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بیدلی بودست جانی بیقرار

    سربرآوردی و گفتی زار زار

    کای خدا گر مینداند هیچکس

    آنچه با من کردهٔ در هر نفس

    باری این دانم که تو دانی همه

    پس بکن چیزی که بتوانی همه

    این چه با من میکنی در هر دمی

    می براید از دلت آخر همی

    عزم جان داری ز من بربوده دل

    اینچه کردی هرگزت نکنم بحل
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن یکی دیوانه سرافراشته

    سر بسوی آسمان برداشته

    خوش زفان بگشاد و گفت ای کردگار

    گر ترا نگرفت دل زین کار و بار

    دل مرا بگرفت تا چندت ازین

    دل نشد سیر ای خداوندت ازین
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن یکی دیوانه در برفی نشست

    همچو آتش برف میخورد از دو دست

    آن یکی گفتش چرا این میخوری

    چیزی الحق چرب و شیرین میخوری

    گفت چکنم گرسنه دارم شکم

    گفت از برف آن نگردد هیچ کم

    گفت حق را گو که میگوید بخور

    تا شود گرسنگیت آهسته تر

    هیچ دیوانه نگوید این سخن

    میخورم نه سر پدید این را نه بن

    گفت من سیرت کنم بی نان شگرف

    کرد سیرم راست گفت اما زبرف
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن یکی دیوانهٔ یک گرده خواست

    گفت من بی برگم این کار خداست

    مرد مجنون گفتش ای شوریده حال

    من خدا را آزمودم قحط سال

    بود وقت غز ز هر سو مردهٔ

    و او نداد از بی نیازی گردهٔ
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن یکی دیوانهٔ پرسید راز

    کای فلان حق را شناسی بی مجاز

    گفت چون نشناسمش صد باره من

    زانک ازو گشتم چنین آواره من

    هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد

    دل زمن برد و مرا مهجور کرد

    روز و شب در دست دارد دامنم

    جمله من او را شناسم تا منم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود ازان اعرابی شوریده رنگ

    کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ

    گفت یارب بندهٔ تو برهنهست

    وی عجب برهنگیم نه یک تنهست

    کودکانم نیز عـریـان آمدند

    لاجرم پیوسته گریان آمدند

    من ز مردم شرم میدارم بسی

    تو نمیداری چه گویم با کسی

    چند داری برهنه آخر مرا

    جامهٔ ده این زمان فاخر مرا

    مردمان چون آن سخن کردند گوش

    برزدندش بانگ کای جاهل خموش

    از طواف آن قوم چون گشتند باز

    مرد اعرابی همی آمد بناز

    از قصب دستار و ز خز جامه داشت

    گوئیا ملک جهان را نامه داشت

    باز پرسیدند ازو کای بی نوا

    این که دادت گفت این که دهد خدا

    چون من آن گفتم مرا این داد او

    وین فرو بسته درم بگشاد او

    آنچه گفتم بود آن ساعت روا

    زانکه به دانم من او را از شما
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود مجنونی نکردی یک نماز

    کرد یک روزی نماز آغاز باز

    سایلی گفتش که ای شوریده رای

    گوئیا خشنودی امروز از خدای

    کاین چنین گرمی بطاعت کردنش

    سر نمیپیچی ز فرمان بردنش

    گفت آری گرسنه بودم چو شیر

    چون مرا امروز حق کردست سیر

    میگزارم پیش اونیکو نماز

    زانکه او با من نکوئی کرد ساز

    کارگو چون مردمان کن هر زمان

    تا کنم من نیز هم چون مردمان

    عشق میبارد ازین شیوه سخن

    خواه تو انکار کن خواهی مکن

    شرع چون دیوانه را آزاد کرد

    تو بانکارش نیاری یاد کرد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چون تجلی بر رخ موسی فتاد

    شور ازو در جملهٔدنیا فتاد

    هرکه را بر رویش افتادی نظر

    پیش او در باختی حالی بصر

    چون تجلی از رخش پیدا شدی

    هرکه دیدی زود نابینا شدی

    گرچه میبستی ز هر نوعی نقاب

    همچنان میتافتی آن آفتاب

    گر نهان بودی رخش گر آشکار

    میربودی دیدهها را برقرار

    رفت سوی حضرت و گفت ای خدای

    چون کنم با این رخ دیده ربای

    دیده و سر در سر این شد بسی

    مینیارد دید روی من کسی

    امرش آمد از خدای ذوالجلال

    کانکه در شوری کند ناگاه حال

    پس بدرّد خرقهٔ در شور عشق

    بی سر و بن گم شود در زور عشق

    گر ازان خرقه کنی خود را نقاب

    برنیاید زان نقاب آن آفتاب

    گر بشور عشق نیست ایمان ترا

    این حکایت بس بود برهان ترا

    گر ازین مجلس ترا یک درد نیست

    در ره او شور و سودا خردنیست

    اهل سودا را که هستند اهل راز

    هست با او گـه عتاب و گاه ناز

    ناز ایشان ذرهٔ در قرب حق

    بر جهانی زاهدی دارد سبق
     
    بالا