متون ادبی کهن «مصیبت‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
این چه شورست از تو درجان ای فرید

نعره زن از صد زفان هل من مزید

گر کند شخص تو یک یک ذره گور

کم نگردد ذرهٔ از جانت شور

گر تو با این شور قصد حق کنی

در نخستین شب کفن را شق کنی

چون بود شورت بجان پاک در

سر درین شور آوری از خاک بر

هم درین شور از جهان آزاد و خوش

در قیامت میروی زنجیر کش

شور چندینی چرا آوردهٔ

این همه شور از کجا آوردهٔ

شور عشق تو قوی زور اوفتاد

جان شیرینت همه شور اوفتاد

جانت دریائیست آبش آب زر

لاجرم هم شور دارد هم گهر

دایماً چون بحر میجوشی ز شور

خویشتن را میفرود آری بزور

جان شیرینت چو شوری در کند

هر زمانی شور شیرین تر کند

یعلم اللّه گر سخن گفتار را

بود مثلی یا بود عطار را

در سخن اعجوبهٔ آفاق اوست

خاتم الشعرا علی الاطلاق اوست

هرکه سلطانم نگوید در سخن

من گدائی گویمش نه سر نه بن

شیوهٔ کز شوق او شد عقل مـسـ*ـت

حزمرا هرگز کرادادست دست

خاطرم پایم گرفته هر زمان

سرنگون بر میکشد گردجهان

تا ز بحری ماهیی آرد بشست

یا زجائی معنئی آرد بدست

نی که چندان نقد معنی دارد او

کز درون بیرون همی نگذارد او

چون معانی جمله من گفتم تمام

چه بماندست آن کسی را والسلام

هرکجا سریست درهر دو جهان

هست سر تا سر درین دیوان نهان

چون بجوئی و بیابی سر بسر

برکشی بر هر دو عالم بر ببر

قصهها دیدی بسی این هم ببین

قصه کم گو کاحسن القصهست این

گردهی غصه که هستم قصه گوی

غصه خور چون بردهام در قصه گوی

قصه گفتن نیست ریح فی الفصص

مینبینی روح قرآن از قصص

قصه کوته میکنم یک اهل راز

گر درین قصه کند عمری دراز

هر نفس این قصه نوری بخشدش

بیغم وغصه حضوری بخشدش

هرکتابی را که دانی سر بسر

این یکی با جمله برکش برببر

گر نچربد از همه صد باره این

زود کن چون پردهٔ خود پاره این

دیدهٔ انصاف بینت باز کن

چشم جان پر یقینت باز کن

تا ببینی کار و بار این کتاب

حل و عقد و گیر و دار این کتاب

هرکه گوهر دزد این دریا شود

زود از تر دامنی رسوا شود

هر کرا دزدیدن از من دست داد

همچو دزدانش بریده دست باد

در حقیقت مغز جان پالودهام

تا نه پنداری که در بیهودهام

جمع کردم آب آسا پیش تو

گو تفکر کن دل بیخویش تو

گر زگفتن راه مییابد کسی

گفتهٔ من بایدت خواندن بسی

زانکه هر بیتی که میبنگاشتم

بر سر آن ماتمی میداشتم

در مصیبت ساختن هنگامه من

نام این کردم مصیبت نامه من

گر دلی میبایدت بسیار دان

پس مصیبت نامهٔ عطار خوان

گر کسی را زین سخن گردی بود

خاک بر فرقش که نامردی بود

لازم درد دل عطار باش

وز هزاران گنج برخوردار باش

هرکرا یک ذره میبندد خیال

گو برون آرد چنین صاحب جمال

می نداند او که از عطار بود

ختم صد عالم که پر اسرار بود

نافهٔ اسرار نبود مشکبار

تاکه عطارش نباشد دست یار
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن یکی بستد ز حیدر ذوالفقار

    می نیارستش همی فرمود کار

    عاقبت آن ذوالفقارش آورد باز

    کرد برخود عیب او کردن دراز

    حیدرش گفتا برای ذوالفقار

    بازوی کرار باید وقت کار

    تا نباشد نقد زور حیدری

    نسیه باشد کار تیغ گوهری

    کی شود از ذوالفقارت کار راست

    تو ز من زور علی بایست خواست

    هرکه پندارد که مثل این کتاب

    دیگری درجلوه آرد از حجاب

    گو مبر خود را بغفلت روزگار

    زانکه خواهد زور حیدر ذوالفقار

    بر سر آب ای عجب عرش مجید

    شد بلند از شعر چون آب فرید

    هیچکس را تا ابد این شیوه نیست

    طوبی فردوس را این میوه نیست

    آب هر معنی چنانم روشنست

    کانچه خواهم جمله در دست منست

    می نباید شد بحمداللّه بزور

    همچو فردوسی ز بیتی در تنوز

    همچو نوح آبی بزور آید مرا

    زانکه طوفان از تنور آید مرا

    از تنورم چون رسد طوفان بزور

    هیچ حاجت نیست رفتن در تنور

    همچو فردوسی فقع خواهم گشاد

    چون سنائی بی طمع خواهم گشاد

    زین سخن کامروز آنختم منست

    نیست کس همتای من این روشنست

    ترک خور کاین چشمهٔ روشن گرفت

    از زبور پارسی من گرفت

    باد محروم از زبورم جز سه خلق

    خرده دان و خوش خط و داود حلق

    گر خوش آوازی جهان آور بجوش

    ورنه میدانی چه کن بنشین خموش

    ور نکو دانی شدی پیروز تو

    ورنهٔ جولاهگی آموز تو

    ور تو زیبا مینویسی مینویس

    ورنه زان انگشت بنشین کاسه لیس

    نیست کس را تا قیامت این طریق

    فکر کن خوش خوان و مشتاب ای رفیق

    گرچه هر مرغی زند این شیوه لاف

    نیست هر پرندهٔ سیمرغ قاف

    هرکسی در گوشهٔ دم میزنند

    لیک چون عیسی دمی کم میزنند

    هرکسی در روی خود دارد سری

    لیک یوسف دیگرست او دیگری

    هرکسی ز آواز خوش شد پرغرور

    لیک این ختمست بر صاحب زبور

    آنچه آن را صوفی آن گوید بنام

    ختم شد آن بر محمد والسلام

    من محمد نامم و این شیوه نیز

    ختم کردم چون محمد ای عزیز

    حکمت و نظمی که نه ذاتی بود

    نیک ناید حرف طاماتی بود

    ذوق اگر با شیر مادر باشدت

    شعر شیرین تر ز شکر باشدت

    ور نداری و تکلف میکنی

    هم تو خود خود را تعرف میکنی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    حاتم طائی چو از دنیا گسست

    یک برادر داشت بر جایش نشست

    گفت من در جود درخواهم گشاد

    چون برادر دست برخواهم گشاد

    در سخاوت ساحری خواهم نمود

    همچو دریا گوهری خواهم نمود

    مادرش گفتا که این تو کی کنی

    لیک بی شک نام حاتم طی کنی

    زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد

    لب بیک پستان من آنگاه برد

    کزدگر پستان بسی یا اندکی

    شیر خوردی در بر او کودکی

    گر نبودی طفل دیگر همبرش

    نفرتی بودی زشیر مادرش

    باز تو آنگه که بودی شیرخوار

    هیچ طفلی را نکردی اختیار

    میل شیر من نبودی یک دمت

    تا دگر پستان نبودی محکمت

    بود یک پستان بدستی آن زمانت

    وآن دگر پستان نهاده دردهانت

    این یکی را در دهن میداشتی

    و آن دگر یک را بکس نگذاشتی

    آنکه در طفلی کند این محکمی

    کی تواند کرد هرگز حاتمی

    گر برادر همچو حاتم شیر خورد

    هرکجا مرغیست او انجیر خورد

    کارها با قوت از بنیاد به

    دولت و اقبال مادرزاد به

    گر بخوانی شعر من ای پاک دین

    شعر من از شعر گفتن پاک بین

    شاعرم مشمر که من راضی نیم

    مرد حالم شاعر ماضی نیم

    عیب این شعرست و این اشعار نیست

    شعر را در چشم کس مقدار نیست

    تو مخوان شعرش اگر خوانندهٔ

    ره بمعنی بر اگر دانندهٔ

    شعرگفتن چون ز راه وزن خاست

    وز ردیف و قافیه افتاد راست

    گر بود اندک تفاوت نقل را

    کژ نیاید مرد صاحب عقل را

    چون گهرداریست شعر من چو تیغ

    یک دمی تحسین مدار از من دریغ

    زیرکی باید که تحسینم کند

    از بسی احسنت تمکینم کند

    لیک اگر ابله کند تحسین مرا

    آن ندارد مینباید این مرا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گفت اندر پیش افلاطون کسی

    کان فلانی حمد میگفتت بسی

    در هنر بستود بسیاری ترا

    تا فلک بنهاد مقداری ترا

    زان سخن بگریست افلاطون بدرد

    روی آورد از سر دردی بمرد

    گفت میگریم که در دل مشکلیست

    تا چه کردم کان پسند جاهلیست

    هرچه باشد مرد نادان را پسند

    مرد دانا را بود آن تخته بند

    می ندانم تا پسند او چه بود

    تاازان توبه کنم در حال زود

    یک ستایش کان ز جاهل آیدم

    صد عقوبت دان که حاصل آیدم

    گر مرا اهل دلی تحسین کند

    جملهٔ شعرم دل او دین کند

    گر ستایش گوی من صد کس بود

    ذوق یک صاحبدلم می بس بود

    نی کیم من اهل دین را چند ازین

    نفس تا کی داردم دربند ازین

    ای دریغا هرچه گفتم هیچ بود

    دیده کور و راه پیچاپیچ بود

    گر دمی بودی سخن پذرفتنم

    نیستی پروای چندین گفتنم

    گر بحضرت ره گشادن دارمی

    کی دل برهم نهادن دارمی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خطبهٔ در نعت و توحید خدای

    کرده بود انشا بزرگی رهنمای

    سجع بود آن خطبه رنجی بـرده بود

    پیش شیخ کرکان آورده بود

    چون بخواند آن خطبه را در پیش او

    خواست تحسین طبع دوراندیش او

    شیخ گفتا بر دلم صد غم نهاد

    آن دل بیکارکاین برهم نهاد

    هر که دل زندهست در سودای دین

    نبودش بی هیچ شک پروای این

    یک نشان مرد بیکار این بود

    شغل مشغولان پندار این بود

    مرد را آن خطبه بر دل سرد شد

    خجلتش آورد و رویش زرد شد

    حال من با این کتاب اینست و بس

    حجت بیکاری دینست و بس

    چند گوی آخر ای دل تن بزن

    نفس را خاموش کن گردن بزن

    چند شعر چون شکر گوئی تو خوش

    همچو بادامی زفان در کام کش

    پنبه را یکبارگی برکش ز گوش

    در دهن نه محکم و بنشین خموش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کاملی گفتست میباید بسی

    علم و حکمت تا شود گویا کسی

    لیک باید عقل بی حد و قیاس

    تا شود خاموش یک حکمت شناس

    دم مزن چون کن مکن مینشنوند

    با که گوئی چون سخن مینشنوند

    ور کسی میبشنود اسرار تو

    مینشیند از حسد در کار تو

    کوه با آن جمله سختی و وقار

    هرچه گوئی باز گوید آشکار

    روی در دیوار کن وانگه خموش

    زانکه آن دیوار دارد نیز گوش

    ور تودر دیوار خواهی گفت راز

    هست دیوار لحد با آن بساز
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    این سخن نقلست از نوشین روان

    گفت اگر خواهی که رازت در جهان

    دشمنت نشناسد از زشتی که اوست

    توبه نیکوئی مگو در پیش دوست

    گردرین پرده نگهداری نفس

    هم نفس باشی و گرنه هیچکس

    صبح اگر کشتی نفس را در دهان

    کی رسیدی این بشولش در جهان

    تا زفان سرخ دارد ساکنی

    تو بسرسبزی نشسته ایمنی

    چون زفان جنبان شود کام سیاه

    برتو سر سبزی کند حالی تباه

    هیچ عضوی بنده را روز شمار

    مهر نکند جز دهن را کردگار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    با پسر لقمان چنین گفت ای پسر

    گرچه بسیاری سخن گفتم چوزر

    ای عجب با آنکه لقمان آمدم

    از بسی گفتن پشیمان آمدم

    لیک هرگز از خموشی کردنم

    نه پشیمان بود ونه غم خوردنم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    از ارسطالیس پرسیدند راز

    کان چه میدانی که در عمر دراز

    بی گنه در خورد زندان آمدست

    گفت آنچش حبس دندان آمدست

    آنچه او محبوس میباید مدام

    آن زفان تست در زندان کام

    دو در از دندان و دو در از لبش

    بسته میدارند هر روز و شبش

    تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار

    وانگهش جز بیقراری نیست کار

    هرکه خاموشست ثابت آمدست

    عزت زر بین که صامت آمدست

    با که گویم درد دل چون کس نماند

    تن زنم کز عمر من هم بس نماند

    چون خموشی این همه مقدار داشت

    لیک دو داعیم بر گفتارداشت

    جان من چون بودمست و بیقرار

    بر نمیزد یک نفس از درد کار

    گر دمی تن میزدم از جان پاک

    می برآمد از خموشی صد هلاک

    از ازل چون عشق با جان خوی کرد

    شور عشقم این چنین پرگوی کرد

    از نوشید*نی عشق چون لایعقلم

    کی تواند شد خموشی حاصلم

    کاشکی جان مرا بودی قرار

    تا همیشه تن زدن بودیم کار

    آنچه در جان من آگاه هست

    می ندانم تا بدانجا راه هست

    چون نمیبینم بعالم مرد خویش

    می فرو گویم بدانجا دردخویش

    داعی دیگر مرا آن بود و بس

    کاین حدیثم شد بحجت هر نفس
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مصطفی گفتست جمعی از ملک

    می فرو آیند هر روز از فلک

    گرد میگردند بر روی زمین

    تا کجا بینند جمعی اهل دین

    کز خدای خویش میگویند باز

    صف زنند آن قوم گرد اهل راز

    خویشتن را وقف آن منزل کنند

    زان سخن مقصود خود حاصل کنند

    گرچه در معنی نیم از اهل راز

    گفتهام باری ز اهل راز باز

    جمله از حق گویم و از کار او

    تا ملایک بشنوند اسرار او

    چون درین اسرار بینندم مدام

    قصه گوی حق نهندم بوکه نام
     
    بالا