متون ادبی کهن «مصیبت‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بود پیری عاجز و حیران شده

سخت کوش چرخ سرگردان شده

دست تنگی پایمالش کرده بود

گرگ پیری در جوالش کرده بود

بود نالان همچو چنگی ز اضطراب

پیشهٔ او از همه نقلی رباب

نه یکی بانگ ربابش میخرید

نه کسی نان ثوابش میخرید

گرسنه مانده نه خوردی و نه خواب

برهنه مانده نه نانی و نه آب

چون نبودش هیچ روی از هیچ سوی

برگرفت آخر رباب و شد بکوی

مسجدی بود از همه نوعی خراب

برفت آنجا و بزد لخـ*ـتی رباب

رخ بقبله زخمه را بر کار کرد

پس سرودی نیز با آن یار کرد

چون بزد لخـ*ـتی رباب آن بیقرار

گفت یا رب من ندانم هیچ کار

این چه میدانستم آن آوردمت

خوش سماعی با میان آوردمت

عاجزم پیرم ضعیفم بیکسم

چون ندارم هیچ نان جان میبسم

نه کسم میخواند از بهر رباب

نه کسم نان میدهد بهر ثواب

من چو کردم آن خود بر تو نثار

تو کریمی نیز آن خود بیار

در همه دنیا ندارم هیچ چیز

رایگان مشنو سماع من تو نیز

کار من آماده کن یکبارگی

تا رهائی یابم از غمخوارگی

چون ز بس گفتن دلش در تاب شد

هم دران مسجد خوشی درخواب شد

صوفیان بوسعید آن پیر راه

گرسنه بودند جمله چند گاه

چشم در ره تا فتوحی دررسد

قوت تن قوت روحی در رسد

عاقبت مردی درآمد با خبر

پیش شیخ آورد صد دینار زر

بـ..وسـ..ـه داد و گفت اصحاب تراست

تا کنندامروز وجه سفره راست

شد دل اصحاب الحق خوش ازان

رویشان بفروخت چون آتش ازان

شیخ آن زر داد خادم را و گفت

در فلان مسجد یکی پیری بخفت

با ربابی زیر سر پیری نکوست

این زر او را ده که این زر آن اوست

رفت خادم برد زر درویش را

گرسنه بگذاشت قوم خویش را

آن همه زر چون بدید آن پیر زار

سر بخاک آورد و گفت ای کردگار

از کرم نیکو غنیمی میکنی

با چو من خاکی کریمی میکنی

بعد از اینم گر نیاردمرگ خواب

جمله از بهر تو خواهم زد رباب

میشناسی قدر استادان تو نیک

هیچکس مثل تو نشناسد ولیک

چون تو خود بستودهٔ چه ستایمت

لیک چون زر برسدم بازآیمت

هرکرا در عقل نقصان اوفتد

کار او فی الجمله آسان اوفتد

لاجرم دیوانه را گرچه خطاست

هرچه میگوید بگستاخی رواست

خیر و شر چون جمله زینجا میرود

نوحهٔ دیوانه زیبا میرود
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در بر دیوانهٔ شد عاقلی

    دید آن دیوانه را غمگین دلی

    گفت غمگین از کهٔ گفت از خدای

    کز غم او می ندانم سر ز پای

    میبترسم زو و گر دیدن بود

    جمله را زو روی ترسیدن بود

    چون نترسند از کسی خلقان همه

    کو چو گرگان را دهد سر در رمه

    تا شبان بنشیند و ماتم کند

    چه عجب گر از چنین کس غم کند

    کرد امروزم چنین شوریده دین

    تا چه خواهد کرد با من بعد ازین

    ای عجب دیوانه نیز از بیم او

    میکند چون عاقلان تسلیم او

    بیم او چون دل شکافی میکند

    عقل را از عقل صافی میکند

    تا زهیبت عقل مجنون میرود

    وز جنون خویش در خون میرود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در شبی کز میغ شد عالم سیاه

    بود مجنونی در افتاده براه

    در بیابانی میان رعد و برق

    کرده برقش سوخته بارانش غرق

    دیده پرخون راه میبرید سخت

    بادلی پر بیم میترسید سخت

    هاتفیش آواز داد از قعر جان

    گفت حق با تست کم ترس ای جوان

    گفت پس گرمی بباید گفت راست

    من ازان ترسم که تا بامن چراست

    من چنین از بیم او ترسندهام

    هرچه خواهد گو بکن تا زندهام

    چون بمیرم سخت گیرم دامنش

    بو که آخر دل بسوزد برمنش

    هرکه زین یک ذره آتش باشدش

    نوحهٔ دیوانگان خوش باشدش

    زانکه کار جملهشان دل دادگیست

    سرنگونساری و کار افتادگیست

    هرچه میبینند خوابی بیش نیست

    خلق عالمشان سرابی بیش نیست

    عالمی پر شور و فریاد آمده

    جمله همچون دبه پر باد آمده
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود مجنونی همه در دشت گشت

    گاه گاهی سوی شهر آمد ز دشت

    چون رسیدی سوی شهر آن بیخبر

    خوش باستادی و میکردی نظر

    صد هزاران خلق بودی پیش و پس

    میدویدندی همه سر پر هـ*ـوس

    او نظر میکردی استاده خموش

    خیره گشتی زان همه جوش و خروش

    چون باستادی چنان روزی تمام

    سیر گشتی هم ز خاص و هم ز عام

    نعرهٔ کردی و در جستی ز جای

    وز سر حیرت بگفتی وای وای

    وای هم از دبه هم از دبه گر

    هست چندین دبه میآرد دگر

    این چنین خواهد شدن گر حبهٔ

    میخرد آن را که باید دبهٔ

    می مزن از دبه و زنبیل لاف

    گر سلیمانی برو زنبیل باف

    کار کن مخلص شو از غش و عیوب

    زانکه بر دبه نیاید درز خوب

    تو شتر مرغ رهی نه بندهٔ

    دبه در پای شتر افکندهٔ

    جملهٔ عالم پر از تعجیل تست

    دبدبه از دبه و زنبیل تست

    نرسد از تو گردهٔ آسان بکس

    جان بدادی وندادی نان بکس

    گر چه از خود مینیاسائی دمی

    می نیاسائی ز کار خود همی

    دین زردشتی گرفتی پیش در

    نیست این دین محمد ای پسر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    برزفان میراند یحیی بن المعاد

    کای خداوندان علم و اعتقاد

    قصرهاتان هست یکسر قیصری

    خانهاتان کسروی نه حیدری

    جامهاتان جمله خاتونی شده

    مرکبانتان جمله قارونی شده

    رویهاتان گشته ظلمانی همه

    خویهاتان جمله شیطانی همه

    هم عروسیهای فرعونی کنید

    ماتم گبرانه صد لونی کنید

    هم بعادتهای شدادی درید

    هم بکبر و نخوت عادی درید

    این همه دارید و هم زین بیش نیز

    احمدی تان نیست آخر هیچ چیز

    روز و شب مشغول رسم و کار و بار

    نیستتان با دین احمد هیچ کار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خلق از حجاج بسیاری گریست

    زانکه با او کس نمییارست زیست

    جمله را خواند آن زمان حجاج و گفت

    از شما من راز نتوانم نهفت

    خویشتن را بنگرید ای مردمان

    تا چه بد خلقید حق را این زمان

    کو چو من خلقی برون آورده است

    بر سر جمله مسلط کرده است

    ظلم و عدل و زشت و خوب و کفر و دین

    از جهان عقل میخیزد یقین

    گر چهان عقل را بر هم نهی

    ذرهٔ‌عشقش کند دستی تهی

    عشق را جان صرف کردی محو گیر

    عقل را چون صرف خواندی نحو گیر

    چون زعین عشق گردی دردناک

    پاک گردی پاک از اوصاف پاک

    چون نماند در ره عشقت صفات

    ذات معشوقت دهد بی تو حیات

    لاجرم تا یک نفس باشد ترا

    هستی معشوق بس باشد ترا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بامدادی شد بر سلطان ایاس

    خوبیش بیحد و ملحش بی قیاس

    صد شکن در گرد ماه افکنده بود

    هر شکن صد پادشاه افکنده بود

    شاه را پیوسته رو با روی او

    حاجبی نزدیکتر ابروی او

    شاه درچشم سیاهش خیره بود

    ماه درجنب جمالش تیره بود

    هر دو لعل او کلید مشکلات

    این چو آب کوثر آن آب حیات

    آفتاب روی او از نیکوی

    شاهرا الحق بچشم آمد قوی

    گفت هان ای چشم من روشن ز تو

    تو ز من نیکوتری یا من ز تو

    گفت من نیکوترم ای شهریار

    پادشاهش گفت رو آئینه آر

    گفت آئینه کژ آید بیشتر

    حکم کژ هرگز نباشد معتبر

    گفت چون سازیم حکم این جمال

    گفت از آئینهٔ دل پرس حال

    حکم دل بینندگان را جان فزود

    هرچه دل گوید بران نتوان فزود

    شاه گفتش کز دل خود کن سؤال

    تامنم پیش ازتو یا تو در جمال

    چون برآمد ساعتی آنگه ایاس

    گفت من نیکوترم ای حق شناس

    شاه گفت ای حاجت هر بیقرار

    این چه میگوید دلت حجت بیار

    گفت چندانی که من در پیش شاه

    میکنم در بند بند خود نگاه

    من نبینم هیچ جز سلطان مدام

    ذرهٔ از خود نمیبینم تمام

    چون همه شاه مظفر آمدم

    لاجرم بی شک نکوتر آمدم

    در نکوئی کار تو دیگر بود

    عاقبت محمود نیکوتر بود

    گر شود عالم سراسر پر غلام

    عاقبت محمود باید والسلام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سالک بیدل فغان برداشته

    پیش دل شد دل ز جان برداشته

    گفت ای حایل میان جسم و جان

    عکس اسرار تو ذرات جهان

    جملهٔ اسرار هست و نیست راست

    تا ابد از ذات تو حاصل تراست

    هست آن ذرات جمله معنوی

    دایماً پاک از یکی و از دوی

    وی عجب آنجا یک و دو نیز هست

    نیست تمییز و همه تمییز هست

    گر نبودی هست و نیست آیات تو

    جزو بودی کل نبودی ذات تو

    جمله داری و نداری هیچ چیز

    تا چو هر بودت بود نابود نیز

    با احد دور از عدد چون شنیدی

    همچو جمعه نی خودی نه بیخودی

    چون یسار تو یمین آمد همه

    هرچه آن را گوئی این آمدهمه

    این و آنت نقد آن و این بس است

    حجت کلت ایدیه این بس است

    در میان اصبعین افتادهٔ

    لاجرم غیری و عین افتادهٔ

    اصبعینت را یمین سلطان بسست

    این دو حجت دایمت برهان بسست

    چون چنین قربی مسلم آمدت

    کمترین بعدی دو عالم آمدت

    قربتی ده این بعید افتاده را

    بیدلی در من یزید افتاده را

    دل ز بیدل چون شنود اسرار او

    همچو دل سرگشته شد در کار او

    گفت من عکسیام از خورشید جان

    مـسـ*ـت جاوید از می جاوید جان

    دل ز اصبع جان ز نفخ خاص خاست

    کی کند ظاهر چو باطن کار راست

    قلب از آنم من که میگردم مقیم

    تا رسد از نفخ روحم یک نسیم

    قلب از آنم من که میگردم مدام

    تا رسد از قرب جانم یک سلام

    قلب از آنم من که میگردم چو گوی

    تا رسد ازجان مرا یک ذره بوی

    دایماً بی باده مـسـ*ـت افتادهام

    کز چنان باطن بدست افتادهام

    باطنی کانرا نهایت روی نیست

    اهل ظاهر را ازو یک موی نیست

    جان ز باطن میرسد من چون کنم

    لاجرم زین غصه خود را خون کنم

    یک نفس گر قرب من میبایدت

    در میانخون وطن میبایدت

    ورنه ترک خون و ترک خاک گیر

    پاک گرد و راه جان پاک گیر

    سالک آمد پیش پیر هوشیار

    حال خود برگفت دل پر اضطرار

    پیر گفتش هست دل دریای عشق

    موج او پرگوهر سودای عشق

    درد عشق آمد دوای هر دلی

    حل نشدبی عشق هرگز مشکلی

    عشق در دل بین و دل در جان نهان

    صد جهان در صد جهان درصد جهان

    در کلیدانی چه میباشی همی

    این جهانها راتماشا کن دمی

    چند اندیشی بدین میدان درای

    همچو گوئی گرد و سرگردان درای

    مصلحت اندیش نبود مرد عشق

    بیقراری خواهد از تو درد عشق
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    عاشقی را بود معشوقی چو ماه

    مهر کرده ترک پیش او کلاه

    مدتی در انتظارش بوده بود

    جان بلب پرخون دل پالوده بود

    داد آخر وعدهٔ وصلیش یار

    گفت خواهد بودت امشب روز بار

    مرد آمد تا در دلخواه خویش

    اوفتادش مشکلی در راه پیش

    گفت اگر این حلقه را بر در زنم

    گویدم آن کیست من گویم منم

    گویدم پس چون توئی با خویش ساز

    عشق اگر بازی همه با خویش باز

    ور بدو گویم نیم من این توی

    گویدم پس تو برو گر میروی

    در میان این دو مشکل چون کنم

    خویش را بیخویش حاصل چون کنم

    از شبانگه بر در آن دلفروز

    هم درین اندیشه بود او تا بروز

    این سخن گفتند پیش صادقی

    گفت عاقل بود او نه عاشقی

    زانکه همچون عاقلان صد گونه حال

    گشت بروی در جواب و در سؤال

    لیک اگر بودیش عشقی کارگر

    درشکستی زود و در رفتی بدر

    تا براندیشی تو کار از بد دلی

    حاصلت گردد همه بی حاصلی

    عاشقان را نیست با اندیشه کار

    مصلحت اندیش باشد پیشه کار

    عاشق جانسوز خواهد سوز عشق

    روز محشر شب شود در روز عشق

    عشق بر معشوق چشم افتادنست

    بعد از آن از بیدلی جان دادنست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خسروی کاعجوبهٔ آفاق بود

    خسروی او علی الاطلاق بود

    دختری چون ماه زیر پرده داشت

    از غمش خورشید ره گم کرده داشت

    پای تا سر لطف و زیبائی و ناز

    دلفروز و دلفریب و دلنواز

    آفتاب روی او افروخته

    مهر و مه را ذره گی آموخته

    کرده آهو یاد زلفش در تتار

    تا قیامت ناف آهو نافه دار

    شب ز شبگون حلقهای شست او

    حلقه در گوش هلال از دست او

    حلقهٔ هندوی او چون مقبلی

    صد دراز هر حلقهٔ در هر دلی

    چون کمان ابرویش بس کوژخاست

    هر زفانی را زهی بنشست راست

    ازکمانش تیر اگر رفتی برون

    هرکه خوردی در زمان خفتی بخون

    تیر مژگانش زسر تیزی که بود

    بود ازو صد گونه خونریزی که بود

    تاکه چشم نرگسین را برگشاد

    بر همه جانها کمین را برگشاد

    شورشی در جادوان افتاد ازو

    های و هو در آهوان افتاد ازو

    بود چون میمی دهان تنگ او

    سر بمهر از لعل گوهر رنگ او

    در نمیگنجید موئی در دهانش

    گر همه بودی خودان موی میانش

    گر سخن گویم ز نطق او خطاست

    زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست

    تلخی و شیرینیش آمیختست

    کز نمکدانش شکر میریختست

    آب حیوان تشنهٔ گفتار او

    چشم رضوان عاشق دیدار او

    از لب او گر صفت میبایدت

    صدجهان پر معرفت میبایدت

    چون دهم شرحش چگویم یاربش

    نیست شیرین هرچه گویم جزلبش

    خود چه گویم چون کنم من یاد ازو

    زانکه ممکن نیست جز فریاد ازو

    بود باغی آن صنم را چون بهشت

    پردرخت و پر گل عنبر سرشت

    خادمی آورده بود اندر بهار

    از برای باغ صد مزدور کار

    کار میکردند چون آتش همه

    وز خوشی آن چمن دلخوش همه

    تا که آن دختر برون آمد بباغ

    همچنان کاید بشب چارم چراغ

    همچو کبکی میخرامید از خوشی

    همچو شهبازی سری پر سرکشی

    اطلسش در خاک دامن میکشید

    گیسوش عنبر بخرمن میکشید

    چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم

    جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم

    در میان آن همه مزدور کار

    بود برنائی چو آتش بیقرار

    عشق دختر در میان جان نهاد

    عشق او در جان چرا نتوان نهاد

    عشق دختر آتشی درجانش زد

    جانش غارت کرد و بر ایمانش زد

    رفت مرد از دست و در پای اوفتاد

    دست و پایش سست بر جای اوفتاد

    جامه در سیلاب اشکش غرق شد

    آه آتش پاش او چون برق شد

    دل شد و جان بیقرارش اوفتاد

    کارش افتاد و چه کارش اوفتاد

    آه او کز پرده پیدا آمدی

    دوزخی دیگر بصحرا آمدی

    اشک او کز دیده بیرون ریختی

    ابر بودی ابر اگر خون ریختی

    گاه سر بر سنگ میزد بیقرار

    گاه بر دل سنگ میزد بیشمار

    گاه جان میداد جانی مـسـ*ـت عشق

    گاه میخائید دست از دست عشق

    عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت

    همچنان تا نیم شب خاموش گشت

    دختر آگه شد ز عشق آن جوان

    خادمی را گفت هین او را بخوان

    تا زمانی خوش برو خندیم ما

    تا مگر خود را برو بندیم ما

    رفت خادم وان جوان را پیش برد

    سوی گورش هم بپای خویش برد

    چون درآمد آن جوان بیقرار

    مجلسی میدید الحق چون نگار

    ماهرویان ایستاده پیش و پس

    جمله همدم همنشین و هم نفس

    در میان میگشت جامی پر نوشید*نی

    همچنان کز چرخ گردد آفتاب

    شمعهای عنبر آتش میفشاند

    عود هر دم دامنی خوش میفشاند

    مرغ بریان پیش خوبان آمده

    پس ز لبشان پای کوبان آمده

    گشته موسیقار را رازی که بود

    ظاهر از داود آوازی که بود

    بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی

    معتدل با یکدگر چون شیر و می

    از خوشی و مـسـ*ـتی و آواز خوش

    وز جمال لعبتان ماه وش

    جوش و شوری در میان افتاده بود

    های و هوئی در جهان افتاده بود

    وان صنم بنشسته چون مه پارهٔ

    جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ

    دل جمالش را بصد جان میخرید

    ذرهٔ دردش بدرمان میخرید

    آن جوان چون آنچنان مجلس بدید

    در چنان مجلس چنان مونس بدید

    لرزه بر اندام او افتاد سخت

    سخت میلرزید چون برگ درخت

    همچو ابر نوبهاری میگریست

    زار میسوخت و بزاری میگریست

    خواست تا فریاد بر گیرد چو مـسـ*ـت

    یک قدح پر باده دادندش بدست

    آن قدح چون نوش کرد از دست شد

    مـسـ*ـت بود از عشق کلی مـسـ*ـت شد

    همچنان با ژندهٔ مـسـ*ـت و خراب

    بادلی پر آتش و چشمی پر آب

    سوی او دزدیده مینگریستی

    خود کجا دیدیش چون بگریستی

    دختر آمد پیش او جامی بدست

    جانش را میزد چو در پیشش نشست

    زلف خود در دست آن مسکین نهاد

    در دگر دستش می سنگین نهاد

    گفت زلفم سخت دار و می بنوش

    غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش

    آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید

    زلف او در دست و او را پیش دید

    میندانست آن گدای بیقرار

    تا کدامین چیز بیند زان نگار

    چشم بیند یا خم ابروی او

    روی بیند یا شکنج موی او

    خنده بیند یا دو لعل آبدار

    غمزه بیند یا دو زلف تابدار

    در چنان جائی شکیبائی نداشت

    طاقت غوغای زیبائی نداشت

    عاقبت از بیخودی پست اوفتاد

    جان بداد و جامش از دست اوفتاد

    زین جهان جان ستان آزاد شد

    شد بخاک و عشق او چون باد شد

    چون نداری زور عشق دلبران

    بیخبر مردی که داری دل بران

    چون نداری مردی این کار را

    میفروشی هر زمانی یار را

    هرکه یار مهربان خواهد فروخت

    پیش آب خضر جان خواهد فروخت
     
    بالا